اکثر مخالفان جمهوری اسلامی در سی و پنج سال گذشته در مقاطعی نزدیک بودن سقوط حکومت را به خطا پیشبینی کردهاند و همچنین قدرت تاثیرگذاری موثر بر صحنهٔ واقعی سیاسی کشور را نیز نداشتهاند. چه عاملی باعث این پیشبینیهای اشتباه و کنش سیاسی غیرموثر شده است؟
شاید یکی از مهمترین دلایل این موضوع، عدم توجه فراگیر به شکل کلی جامعهٔ ایران بوده است. بسیاری از اعضای لایههای مدرنتر یا به اصطلاح خواص جامعهٔ ایران مستعد این بودهاند که فضای ذهنی و مطالبات اجتماعی – سیاسی طبقهٔ اجتماعی خود را به تمام مردم ایران تعمیم دهند و در تحلیلهای خود به ذائقهٔ لایههای اجتماعی سنتیتر و روستاییان و ساکنان شهرهای کوچک کمتر توجه کنند.
به نظر میرسد برای ارائهٔ هر تحلیل موثری در صحنه سیاسی ایران باید نگاهی جامع و فراگیر به کل ساخت اجتماعی ایران افکند. این مقاله میکوشد در سه بخش مجزا به پارهای از زمینههای تشکیل جمهوری اسلامی و دلایل تداوم آن بپردازد و نهایتاً به پاسخ این سوال نزدیک شود که چرا حکومت ایران در تمام این سالهای سخت و پرفشار با یک انقلاب تودهای مواجه نشد.
بخش اول: جمهوری اسلامی یا حکومت حاشیه بر متن
آنچه که امروز کشور ایران نامیده میشود حاصل یک ریزش بیش از هزارسالهٔ حاشیهٔ تمدن ایرانی به درون متن آن بوده است. در طول سدهها، قبایل بیابانگرد و چادرنشین که در حاشیهٔ تمدن ایرانی، شرایط زیستی پرمشقتی را تجربه میکردند با حمله به شهرهای ثروتمندتر زمام قدرت و ثروت و حکومت را در دست میگرفتند و پس از آنکه فرایند شهری شدن را در متن تمدن ایرانی طی میکردند، با حملهٔ موجی دیگر از قبایل بیابانگرد مواجه شده و سلسلهٔ بعدی جانشین قبلی میشد.
سلسلههای پادشاهی غزنوی، سلجوقی، خوارزمشاهی، ایلخانی تا صفویان و زندیان و قاجاریان بدون استثنا محصول تهاجم قبایل حاشیهنشینی بوده که با جنگ خود را به قلب شهرها رسانده، نظام موجود تمدنی را ویران کرده و خود مالک شهر میشدند. یک میانبر سریع و بدون طی کردن سلسله مراتب از حاشیه به متن.
پس از روی کار آمدن سلسلهٔ پهلوی که تلاش میکرد نوعی مدرنیزاسیون آمرانه را در قالب ناسیونالیسم پیشرفتگرا در ایران پیاده کند، به نظر میرسید این ساز و کار تهاجم حاشیه به متن حداقل در شکل سابق آن در حال از دست دادن موضوعیت تاریخی خود است. ولی تبعات اجرای بزرگترین پروژهٔ اقتصادی – اجتماعی این دوران یعنی اصلاحات ارضی، زمینهساز یک تهاجم دیگر شد. این بار نه از سوی ایلات و عشایر چادرنشین، بلکه از سوی روستاییان شهری شده. یعنی آن گروه بزرگ اجتماعی که در پی اصلاحات ارضی به شهرهای بزرگ مهاجرت کرده بودند ولی جایگاهی جز حاشیهنشینی در شهر در انتظارشان نبود.
کارشناسان ومدیران ارشد سازمان برنامه و بودجه که در اواخر دههٔ سی خورشیدی دستاندرکار تدوین برنامهٔ سوم توسعهٔ آن زمان ایران بودند به این نتیجه رسیده بودند که توسعهٔ کشور جز با یک انتقال جمعیتی میان روستا و شهر امکانپذیر نخواهد بود. زیرا در آن زمان حدود هفتاد درصد جمعیت ایران ساکن روستاها بودند و توسعهٔ صنعتی کشور به کارگر صنعتی شهرنشین نیاز داشت. در آن زمان بخش کشاورزی سهم بزرگی از هرم اقتصادی کشور را اشغال میکرد و قرار بود در روند توسعه، بخشی از این سهم به نفع بخشهای خدمات و صنعت تعدیل شود. تجربهٔ کشورهای دیگر هم نشان میداد که روند توسعه با افزایش جمعیت شهرنشین نسبت به روستانشین همراه است. در نتیجه در همان برنامه پیش بینی شده بود که پس از اجرای اصلاحات ارضی بخشی از جمعیت روستایی به شهرها مهاجرت خواهند کرد.
همین کارشناسان به تبعات اجتماعی خطرناک مهاجرت بیبرنامهٔ روستاییان به شهر نیز آگاه بودند. در اسناد به جا مانده از برنامهٔ سوم دقیقاً ذکر شده که مهاجران روستایی در شهرها باید از آموزش حرفهایی و مسکن و جایگاه اجتماعی مشخص و تعریف شده برخوردار باشند و این گروه مهم اجتماعی نباید بیبرنامه رها شود که البته در عمل بعدها به این توصیهها عمل نشد.
در پی اصلاحات ارضی سیل مهاجرت روستاییان به شهر آغاز شد ولی در جریان تحولات بعدی و تغییراتی که در برنامههای توسعهٔ آتی ایران پدید آمد این گروه مهم اجتماعی (مهاجران روستایی) تا حد زیادی نادیده گرفته شدند و به جای اینکه به مرور جذب متن شهر شوند، به حاشیهنشین شهر تبدیل شدند. گران شدن ناگهانی قیمت نفت و افزایش سریع درآمدهای ایران و تزریق بیشتر این درآمدها به بخشهای مدرنتر کشور، شکاف میان شهر و روستا و شهر و حاشیهاش را بیشتر کرد.
در این شرایط روستاییان شهری شده روز به روز پرتعدادتر میشدند و در عین حال روز به روز تضاد اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بیشتری میان خود و جریان غالب امور حس میکردند. این حاشیهنشینان تقریباً هیچ جایی در ویترین رسمی پرآب و رنگ آن روز ایران نداشتند.
در غیاب احزاب سیاسی واقعی که میتوانستند خواستهای اجتماعی – اقتصادی این گروه را مدیریت و پیگیری کنند، روحانیت به عنوان تنها نهاد اجتماعی در دسترس به پناهگاهی برای حاشیهنشینان تبدیل شد و رهبری آنان را به عهده گرفت. با توجه به اینکه کلیهٔ جریانهای سیاسی مستقل در سالهای پیش از آن از طرف حکومت سرکوب شده و حضور محسوسی در صحنهٔ سیاسی ایران نداشتند، ناراضیان طبقهٔ متوسط نیز برای پیگیری اهداف عمدتاً سیاسی و دموکراسی خواهانه خود چارهای جز همراهی با حاشیهنشینان نیافتند و رهبری روحانیت را برای ایجاد تغییر بالاجبار پذیرفتند. ولی قلب تپنده و آشتی ناپذیر انقلاب حاشیهنشینان بودند که با پیروزی انقلاب پنجاه و هفت، شهر را به تصرف خود دراوردند.
پس از انقلاب روند جدایی طبقهٔ متوسط مدرن از حکومت جدید خیلی زود آغاز شد ولی حاشیهنشینان و روستاییان احساس همدلی بسیار بیشتری با حکومت انقلابی داشتند و آن را از خود میدانستند. به نظر میرسید حاشیه به یمن این حکومت توانسته بر متن مسلط شود. در آوردگاههای بعدی نیز همین طبقهٔ اجتماعی بزرگترین حامی حکومت بود و به سرعت در قالب کمیته و سپاه، ارتش خاص خود را تشکیل داد. حتی در شش سال آخر جنگ که تاکتیک جنگی ایران عمدتاً به ارسال امواج پی در پی پیاده نظام بسیجی متکی بود، میتوان جنگ ایران و عراق را جنگ روستای ایران با عراق نامید.
بخش دوم: جدایی قوهٔ مجریه و سلطان، یک خوش اقبالی برای جمهوری اسلامی
حداقل در پانزده سال آخر حکومت سابق، مقام سلطان (شاه) و رییس قوهٔ مجریه (نخست وزیر) کاملاً بر هم منطبق شده بود. به این معنا که از سال ۱۳۴۳ به بعد، شاه در واقع نخست وزیر هم بود و کلیهٔ تصمیمات کوچک و بزرگ مربوط به رییس قوهٔ مجریه را شخصاً اتخاذ میکرد و نخست وزیر اسمی در این سالها درواقع پیشکار شاه در قوهٔ مجریه محسوب میشد. این مفهوم که شاه به تنهایی تصمیمگیرندهٔ اول و آخر همهٔ امور ریز و درشت است، بین تمام مردم جا افتاده بود. تا حدی که حتی نخست وزیر وقت (هویدا) گفته بود «در کشور ایران فقط شخص اول وجود دارد و شخص دومی در کار نیست.»
در حکومتهای مدرن، تعویض ادواری رییس قوهٔ مجریه، سوپاپ اطمینانی است که از متراکم و انفجاری شدن نارضایتیها جلوگیری کرده و استمرار شکل حکومت را امکانپذیر میکند. ولی در پانزده سال آخر حکومت سابق، مقام سلطان و رییس قوهٔ مجریه چنان برهم منطبق شده بود که ناراضیان مسئولیت همهٔ مشکلات را به گردن شاه میانداختند و عوض شدن نخست وزیرها در ماههای آخرحکومت سابق، هیچ کس را راضی نمیکرد چون این مفهوم بین مردم جا افتاده بود که در ایران آن روز نخست وزیر اساساً هیچ کاره است.
یکی از شانسهای جمهوری اسلامی این بود که مقام سلطان (ولی فقیه) و رییس قوهٔ مجریه (رییس جمهور) بسیار کمتر از پانزده سال آخر حکومت سابق بر هم منطبق شدند. با توجه به اختلافاتی که همواره روسای جمهور با رهبران جمهوری اسلامی داشتند، هیچکس در طول این سالها این دو مقام را بر هم منطبق نمیدانست. تنها در مقطع کوتاهی (سال ۸۸) به نظر میرسید این دو مقام در حال انطباق بر یکدیگرند که عواقب آن بزرگترین زلزلهٔ سیاسی عمر جمهوری اسلامی (جنبش سبز) را پدید آورد.
البته این انطباق هم کوتاه مدت بود و احمدینژاد از سال ۸۹ شروع به فاصله گرفتن از رهبر کرد و جدایی مقام سلطان از رییس دولت دوباره محقق شد.
درست است که رهبر بیشترین اختیارات را در جمهوری اسلامی دارد و قویترین شخص کشور محسوب میشود، ولی شرایط او به نحوی است که همواره میتواند از مسئولیت مشکلات اقتصادی و برخی نارساییهای دیگر خود را مبرا کرده و آنها را متوجه دولتهای وقت کند و از آنها طلبکار باشد. کاری که شاه در پانزده سال آخر به هیچ عنوان قادر به انجامش نبود.
بخش سوم: دموکراسی عامیانه برای عوام در جمهوری اسلامی
دموکراسی و سیستم انتخابات در جمهوری اسلامی دارای محدودیتها و اشکالات فراوانی است ولی این محدودیتها و اشکالات را طبقهٔ متوسط جدید بیش از اهالی شهرهای کوچک و روستاها حس میکنند چون تیغ نظارت استصوابی شورای نگهبان، نمایندگان فکری لایههای مدرنتر جامعه را بیش از لایههای سنتی حذف میکند. حتی در شرایط کاملاً آزاد نیز حاشیهنشینان و روستاییان و اهالی سنتگرای شهرهای کوچک احتمالا به سیاستمداران احیانا ریش تراشیده یا کرواتی کمتر رای داده و ترجیح میدهند نمایندگانی از جنس خودشان انتخاب کنند.
به این ترتیب تصلب دموکراتیک جمهوری اسلامی را لایههای مدرنتر جامعه بیش از لایههای سنتیتر آن حس میکنند. یک تکنوکرات غیر مذهبی ممکن است با دیدن تصویر مجلس ایران فکر کند «هیچ کس در اینجا شبیه من نیست. من در اینجا نمایندهای ندارم.» اما یک کشاورز احتمال دارد چنین حس نکند.
اگر انتخابات ریاست جمهوری در بیست سال گذشته برای بسیاری از ایرانیان انتخاب بین بد و بدتر بوده است، اما برای لایههای سنتیتر لزوماً چنین نبوده و آنها در یک انتخابات کاملاً آزاد هم احتمالاً به همان خاتمی، احمدینژاد یا روحانی رای میدادند. یعنی در جمهوری اسلامی برای بخش قابل توجهی از جامعه، اهالی شهرهای کوچک و بسیاری از جنوب شهریها، امکان عوض کردن رییس قوهٔ مجریه بر اساس خواستشان امکانپذیر بوده است. یعنی دموکراسی ناقص جمهوری اسلامی حداقل برای طبقات حاشیهای تا حدی کارآمدی داشته است.
همهٔ تحلیلگران سیاسی ایران باید به این موضوع بیاندیشند که چرا حاشیهنشینان، اهالی شهرهای کوچک و بسیاری از جنوب شهریها در سال ۸۸ به گستردهترین جنبش اجتماعی طبقه متوسط ایران نپیوستند و چرا جمهوری اسلامی در طول سی سال گذشته علی رغم همهٔ سختیها هیچگاه با یک انقلاب تودهای مواجه نشد؟
مارکس شکل حکومت موردنظر خود را دیکتاتوری پرولتاریا نامید. آیا میتوان جمهوری اسلامی را حداقل در بدو تاسیس و دههٔ شصت دیکتاتوری روستا /حاشیهنشینان در مقابل شهر نامید؟
بخش پایانی
اگرچه این مقاله به نقش طبقات سنتگرای جامعهٔ ایران در شکلگیری جمهوری اسلامی و تداوم آن میپردازد، اما مطلقاً در پی انکار نقش طبقهٔ متوسط شهرنشین و مدرن در تحولات اجتماعی امروز و آیندهٔ ایران نیست. هدف این مقاله آن است که آن بخش از جامعهٔ ایران را که در بسیاری از تحلیلهای سیاسی کمتر دیده میشود را مورد توجه قرار دهد و بر اهمیتش تاکید کند. واقعیت اینجاست که هنوز هم جمهوری اسلامی از میان حاشیهنشینان در قالب بسیجی سربازگیری میکند. بسیاری از این افراد با شرکت در بسیج در جستوجوی یک راه میانبر سریع از حاشیه به متن هستند.
ولی نکتهٔ مهم دیگری هم که نباید مغفول بماند آن است که همین لایههای سنتیتر جامعهٔ ایران نیز در تمام سالهای اخیر در معرض جریان کلی مدرن شدن جامعهٔ ایران بودهاند. درست است که بسیاری از ناظران، انقلاب ۵۷ را تهاجم سنت به مدرنیته در ایران نامیدند، ولی به نظر میرسد جمهوری اسلامی با کشاندن لایههای سنتی جامعه به صحنه آنان را بیش از پیش درگیر مناسبات مدرن کرد و روند مدرن شدن را در آن بخشهای سابقاً مغفول مانده تسریع کرد.
روستاییان پس از مشروطه تا انقلاب ۵۷ عملاً نقش چندانی در انتخابات و فرآیندهای آن نداشتند زیرا تا قبل از اصلاحات ارضی عمدتاً رایشان متعلق به خوانین بود و پس از آن هم نتایج انتخابات مجلس را عمدتاً دربار از پیش تعیین میکرد. ولی در سی سال گذشته، همین مردمسالاری ناقص و محدود جمهوری اسلامی (دموکراسی مینور) بارها روستاییان را به طور جدی درگیر فرایند انتخابات کرد و به آنها اجازه داد از میان کاندیداهایی هرچند از فیلتر گذشته، کسی را به نمایندگی انتخاب کنند. تجربهٔ همین فرایند، یک گام بزرگ به سوی مدرنیته بود. در عین حال گسترش آموزش عالی (عمدتاً در قالب دانشگاه آزاد) تا دورافتادهترین مناطق و شهرستانهای کوچک، سیمای اجتماعی آن مناطق را متحول کرد. در بسیاری از مناطقی که سابق بر آن حتی بیرون رفتن دختران از خانه چندان مورد پسند نبود، هماکنون سفر تنهای دختران به شهری دیگر برای رفتن به دانشگاه عادی تلقی شده یا حداقل تحمل میشود. در ضمن نمیتوان نقش توسعهٔ رسانههای جدید که حاملان مدرنیته محسوب میشوند (اینترنت و شبکههای ماهوارهای) را در تحولات لایههای سنتیتر جامعهٔ ایران نادیده گرفت.
به نظر میرسد یک تجربهٔ جدید هم در تحول ذائقهٔ سیاسی حاشیهنشینان ایران بیتاثیر نبوده است و آن هم روی کار آمدن احمدینژاد و هشت سال مدیریت او بود. در سال ۸۴ احمدینژاد موفق شد با شعارهایی عوامگرایانه و زبانی عامیانه به طور گستردهای روستاییان و اهالی شهرستانهای کوچک و مناطق حاشیهای را جذب خود کند. به بن بست رسیدن دولت عامیانهٔ احمدینژاد و وخامت وضع اقتصادی و افزایش بیکاری و گرانی سرسامآور اخیر، تجربهٔ مهمی برای رای دهندگان سال ۸۴ به او بود. حذف کم سروصدای احمدینژاد و گروهش از صحنهٔ سیاسی ایران در سال ۹۲ کوچکترین اعتراضی در میان رای دهندگان سابقش برنیانگیخت. در مقابل، روستاییان در انتخابات اخیر ریاست جمهوری به طور گستردهای به کسی رای دادند که بیشترین فاصله را با احمدینژاد داشت.
آیا تحول تدریجی لایههای سنتی و حاشیهایتر جامعهٔ ایران میتواند به یک تحول جدی در صحنهٔ سیاسی ایران منجر شود؟ آیا ما به سمت شرایطی میرویم که تهاجم تاریخی حاشیه، موضوعیت عینی خود را از دست بدهد و جامعهٔ ما نوعی ثبات مردمسالارانه را تجربه کند؟ آینده این را نشان خواهد داد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.