اکرم پدرام نیا – دوشنبه –
رمان «نفیر کویر» را بیگمان به دستگاه بررس میدهند و او هم بیحوصله فقط یک جمله را بیرون میکشد.
«وقتی با دایی محسن از در خانه وارد شد، او را نشناختم. گونههایش برآمدهتر بود و کمی آفتابسوخته. چنگی از موهای صاف و ابریشمیاش از زیر روسریاش بیرون زده بود و گوشهی چشمش را پوشانده بود. به نظرم از زیر پیراهن کرمرنگی که به تن داشت، برآمدگی سینههایش بیش از پیش نمایان بود یا شاید من هم بزرگ شده بودم و چیزها را جور دیگر میدیدم.»
«برآمدگی سینههایش بیش از پیش نمایان بود» دیگر چه صیغهایست. حذف!
این پاراگراف و بهویژه این جمله کلیدیست. پس حذف که نمیشود، بهجایش مینویسم، با پیراهن کرمرنگی که به تن داشت بهنظرم زیباتر از پیش مینمود…
البته در جایی دیگر از زیر همان پیراهن تنگ برآمدگیهای بدنش دیده میشود و دل نوجوانی را هم فرو میریزد، اما این یکی از زیر دست دستگاه درمیرود. ماشین که نیست، آدم است میتواند نبیند!
برای رمان «زیگورات» گفتند در پاراگراف زیر «از لبخندی زد تا برچید» حذف شود.
«لبخندی زد و دستش را از کمرم باز کرد و آنی به دور لغزید و باز بهسویم برگشت و بار دیگر به گرد هم حلقه زدیم. گرچه آسمان تاریک شده، باد دوباره وزیدن گرفته بود و پرچمهای دور زمین را به صدا درمیآورد، عرق تنمان را منجمد میکرد و طبل رفتن میزد، من و او همچنان گرم چرخیدن بودیم و شاید حالا دیگر تنهای تنها بر بستر یخ میچرخیدیم و حالا به قطعهی نرم «رویابافی» شومان که خود اویتا نواخته بود، گوش میدادیم و هر کدام از بودن دیگری آرام میشدیم. لحظهای اویتا در سکوت میان دو تندباد لبهایش را بهزور از لبهایم برچید تا آخرین جملهاش را که برای کامل کردن حرفش ضروری میدانست، بگوید، «و راز بقای هوموساپینس در همین زندگی اجتماعیش بوده.»
چه اهمیت دارد که ما از نوادگان و زادگان انسان هوموساپینس هستیم و نه حضرت آدم، فقط نباید لبی بر لبی بنشیند، وگرنه آتش جهنم تا خود حضرت آدم را هم خواهد سوزاند. راستش آمدم زرنگی کنم و بهجای بوسه از لب روی لب بنویسم، نمیدانستم مامور بررس از من زرنگتر است و همهی صد بوسهی کتاب را نمیبیند و این یک دانه لب را میگیرد.
در این بخش از «لطیف است شب» اثر اسکات فیتزجرالد، عدهای را با ناو به جنگ میبرند و دو دختر به در اتاق هتلی که روبروی ناوهاست میکوبند و از تامی و نیکول، مسافران مقیم این اتاق میپرسند:
«میتوانیم از ایوان اتاق شما برای دوستپسرهامان دست تکان دهیم؟ خواهش میکنیم…»
تامی به آنها اجازه داد و دخترها به سمت ایوان دویدند و صداهای زیر و تیزشان همهی هیاهوها را پوشاند.
«خداحافظ چارلی! چارلی! این بالا را نگاه کن! از نیس برایم تلگراف بزن. چارلی…! من را نمیبیند.»
یک از دخترها ناگهان دامنش را بالا زد و زیردامنی صورتیاش را کشید و پاره کرد و از آن پرچمی نسبتا بزرگ درست کرد و با فریاد گفت، «بِن، بِن!» پرچم را دیوانهوار تکان میداد. تامی و نیکول اتاق را ترک کردند اما هنوز پرچم دخترک در آسمان آبی در اهتزاز بود. «آه، بگو میتوانی رنگ و لطافت آن را بهخاطر آوری.» در این لحظه در عقب کشتی پرچم آمریکا از روی همچشمی برافراشته شد.»
باز هم زیردامنی داشت سبب میشد که همهی پاراگراف حذف شود و همچنین نیش فیتزجرالد به پرچم آمریکا، که بهاجبار به دستمال بینی تبدیل شد و بدینگونه بلا از سرش گذشت.
در کتاب «روانشناسی نوجوان» بخشی بود به نام «مشروبات الکلی و مغزِ نوجوان» که خواستند همهی این بخش حذف شود. اما بخشی که هویت جنسی را شرح میدهد و از دیدگاه علمی و بنابه آخرین پژوهشها علل گرایش به همجنس را بررسی میکند برجای میماند.
کتاب «دولتهای فرومانده» اثر نوام چامسکی تنها کاریست که تیغ نمیخورد و حتا به بحث ایرانکنترا و همچنین به بخشی که به دیدگاه اصلاحطلبها بویژه سعید حجاریان دربارهی تحریمهای اقتصادی غرب میپردازد، توجهی نمیشود. برای نمونه این قسمت دوم را از کتاب برایتان بازنویسی میکنم:
از دیدگاه اصلاحطلبها محاصرهی اقتصادی آمریکا علیه ایران عامل زیانباری برای اهداف اصلاحطلبها تلقی میشود. سعید حجاریان، یکی از روشنفکران پرنفوذ ایرانی هشدار میدهد که «آمریکا درصدد یافتن بهانه و دستاویزی مانند موضوع هستهای، تروریزم، حقوق بشر یا پروسهی صلح خاورمیانه است تا بر ایران فشار وارد آورد و از نظر اقتصادی محاصرهاش کند. شکی نیست که این موقعیت اینجا را بیش از پیش نظامی میکند و در این فضا دموکراسی فدا میشود.»
سپس شرح میدهد که بر سر سعید حجاریان چه بلایی میآید و غیره.
دیگر از اثری که آبان چهار سال پیش یکبار اصلاحیه خورده و هنوز منتظر نتیجهی نهاییست چیزی به یاد ندارم. «کلارا کالان» شاهکاریست از ریچارد رایت که کمکم دارم از خیر کتاب شدنش میگذرم و روزی بخشهای اصلاح شدهاش را به وضعیت عادی برمیگردانم و بدون تحمل رنج سانسور و شرمی از نویسنده که هنوز منتظر است یک جلد از آن را برایش بفرستم،در این فضای مجازی منتشرش میکنم.
محمد حسن شهسواری – دوشنبه
مجموعه داستان اولم «کلمهها و ترکیبهای کهنه» در دورهی وزارت «عطاءالله مهاجرانی» ظرف دو هفته مجوز نشر گرفت. همین مجموعه را سال گذشته برای تجدید چاپ، نشر چشمه فرستاد ارشاد. بعد از شش ماه گفتند یکی از داستانهایش حذف شود. شانزده اسفند هشتاد و نه نامه نوشتم به مدیرکل ادارهی کتاب که چرا؟ هجده اسفند مدیرکل پاراف میکند برای سرممیزش که جواب من را بدهند. تا شهریور نود سرممیز غیور به هیچ جایش نه نامهی من را حساب میکند و نه پاراف مدیرکل را. رفتم ارشاد. آشنا گیر آوردم تا جوابم نامهام را بدهند. دو هفته بعد جواب دادند در داستانتان مثلث عشقی وجود دارد (یعنی دو تا آقا هستند که یک خانم را دوست دارند) و حتما باید حذف شود. اسم آن هم تبلیغ شیطانپرستی است. چون مجموعه داستانم با این داستان ناقص میماند، از چاپش منصرف شدم، ضمن این که اسم آن هم Hollo wood بود که آقای بررس فکر کرده بود هالوین است!
رمان «پاگرد» در دوران وزارت «مسجدجامعی» بعد از چهار ماه غیرقابل چاپ اعلام شد. اعتراض کردم. بررسی مجدد شد. دو ماه بعد دوباره غیرقابل چاپ اعلام شد. از مدیرکل ادارهی کتاب وقت گرفتم. خیلی خوب برخورد کرد. نظر بررسان را نشانم داد که یک کدامشان کتاب را مخالف نظام و حتی اسلام اعلام کرده بود. اما یکی دیگر با اعمال برخی اصلاحات البته، گفته بود بد نیست این رمان چاپ شود تا نشان دهد در جمهوری اسلامی، آزادی آن قدر هست که حتی این کتاب هم امکان چاپش هست. مدیرکل گفت رمانت را میدهم دست لیبرالترین ممیز ارشاد تا ببینیم او چه میگوید. جلسه گذاشتم با ممیز لیبرال. یک شخصیت روحانی بود در رمان که اسمش شد حاج آقا و به آخوند بودنش اشاره نمیشد. بعد هم یک فصلی بود که یکی از شخصیتها چون خانهاش نزدیک دانشگاه تهران بود، یک بار قبل از انقلاب و یک بار بعد از انقلاب به جرم راه دادن تظاهرکنندگان به خانهاش، میرود اوین. ممیز گفت اوین بعد از انقلاب را بردار. گفتم اگر بخواهم آن را بردارم، اوین قبل از انقلاب را هم برمیدارم که برداشتم و رمان مجوز گرفت.
مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» در دوران وزارت «صفار هرندی» بعد از هفت ماه چند مورد اصلاحی خورد. برخی را پذیرفتم و برخی را نه. فرستادم ارشاد بعد از یک ماه مجوز صادر شد.
رمان «شب ممکن» باز در دروهی وزارت «صفار هرندی» بعد از یازده ماه، یکی دو مورد جزئی اصلاحی خورد. یک پاراگرافی بود که بخشی از آن الان هست در رمان و بقیهاش حذف شد که تنها مورد اندک مهم حذفیات، همان چند جمله بود. بقیه در حد حذف چند فحش بود. این هم آن پاراگراف:
«روزگاری که پا به تهران گذاشته بودم مثل همهی شهرستانیها فکر میکردم کافی است خم شوم روی زمین و برای خودم کلی دوست دختر پیدا کنم. مشهور بود دخترهای تهرانی خیلی راحت هستند و وقتی این طوری لباس میپوشند و سبک حرف میزنند لابد پالانشان کج است و به یک اشاره در رکاب تو هستند. بیشتر همدورهایهای من در همین فکر و خیالها بودند تا وقتی یک روز حقیقت آن روی سگش را نشانشان میداد و میدیدند از این خبرها نیست.
که از این جا حذف شد:
«جالب این که پسرهای تهرانی هم وقتی میآمدند شهرستان فکر میکردند صرفا جاذبهی پایتخت نشینیشان و لهجهی نرمشان که ته کلمات را با ناز میکشد، کافی است دختران چادری شهرستانی را بیهیچ زحمتی بیندازد توی بغلشان. اما مدتی بعد میدیدند جینهای چسبی که میپوشند، موهای فرق وسطشان و بوی ادکلنشان، اگرچه دل دختران شهرستانی را کمابیش میبرد اما این مشاطهگریها، بیشتر، دلبری تمام عیاری است برای پسرهای شهرستانی که صرفا تهرانی حرف زدن را نشانهی مفعول بودن میدانند. حالا بیا و خلاص شو از این تصور شهوانی که فرار از آن سخت بود و پسرهای تهرانی گاه با یادگارهایی در نشیمنگاه به مرکز برمیگشتند. چون به طرز احمقانهای مغرور بودم و فکر میکردم خواندن «کریستین و کید» حتما لذتبخشتر از گشت و گذار در پارک ساعی به قصد دختربازی است، زیاد درگیر آن روی سگ دختر تهرانی نشدم.» شب ممکن را با اصلاحات اندکش فرستادم ارشاد که بعد از سه ماه گفتند یکی دو فحش دیگر را هم بردار. برداشتم. این بار بعد از دو هفته مجوز صادر شد. البته حالا جلو اعلام وصول چاپ پنجمش را گرفتهاند!
داستان بلند «شهربانو» هم در دوران وزارت «حسینی»، بعد از سه ماه و بدون هیچ حذفی، مجوز گرفت.
رمان «میم عزیز» هم که داستانی دارد پر آبِ چشم و بهزودی در اینترنت منتشرش خواهم کرد و برخی جزییات ماجرا را هم خواهم گفت. بله، از خیر چاپ کاغذیاش گذشتهام.
جالبتر از همه، رمان تاریخی «وقتی دلی» است. به آن هم موارد اصلاحی وارد شد. یادآوری میکنم داستانی است در مورد یکی از صحابهی پیامبر(ص) و چون این رمان را به قصد تقدیم به پدر و مادرم نوشتم، شما بگویید دریغ از یک کلام بیناموسی.
بنابراین با این که خودم همیشه میگویم بزرگترین مشکل ادارهی کتاب، نبودِ سیستم اداری کارآمد است اما با موردشهربانو میشود دید اتفاقاً وقتی کتابی با تصورات ممیزانِ عزیزتر از جان، با زندگی در ایران امروز در تضاد نباشد، اتفاقا خیلی خوب و زود مجوز میگیرد. البته خوب و زود، در حد دولت مردمی و خدمتگزار. وگرنه مجوز گرفتن دو هفتهای دولت اول اصلاحات کجا و این روزهای فرحانگیز کجا!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.