برای من این انتظار خیلی زیباتر از هر چیز دیگری بود. قرار شده بود هر ماه در خانه‌ی یکی جمع شویم و من چون سنم هم نسبت به بقیه بیشتر بود اولین میزبان این قرار بودم.

 

عاشق آشپزی بودم. لیست غذا و خوراکی ها را به احترام ژیان که گیاهخوار بود تهیه کرده بودم. آشپزی کردن برای من صرفا درست کردن غذا نبود. سال‌ها در جامعه و خانواده‌ای زندگی کرده بودم که در آن درست کردن غذا کار به اصطلاح زنانه محسوب می‌شد و من چون به خاطر ترنس بودنم از دید همان جامعه و خانواده به عنوان یک «زن» به رسمیت شناخته نمی‌شدم از همین یک کار ساده هم محروم شده بودم. اما دیگر تمام شده بود. اکنون جامعه من را به عنوان یک زن به رسمیت می‌شناخت. فکر کردن به آن روزها جز خنده‌ی تلخی که پشت رژ قهوه‌ای سوخته‌ام خشک می‌شد حس دیگری برایم نداشت. تلخ اما خنده‌دار. 

جیران می دانست برای من همین چیز کوچک و به ظاهر بی‌ارزش چقدر مهم بود. او می‌دانست محروم کردن من از آشپزی در واقع عدم به رسمیت شناخته شدن من بود و چیزی که برایم دردآور بود دقیقا همین بود. من به عنوان یک زن ترنس به رسمیت شناخته نمی‌شدم، مساله این بود. شب قبل از مهمانی که با جیران حرف می‌زدم به او گفتم «۴۵ سال دارم ولی هنوز هم وقتی آشپزی می‌کنم یک حس دیگری دارم» جیران با آن خنده‌های معروفش ‌گفت «آخه مگر انسان‌ها با اعضای جنسی‌شان آشپزی می‌کنند یا رانندگی می‌کنن یا هر کار دیگه‌ای که آشپزی کردن را هم زنانه و مردانه کرده بودند؟» و بعد به خاطر اینکه باز کار به مرور گذشته برنگردد بلافاصله گفت «احیا تو نمی‌دونی ما تورک‌ها گوشت خواریم حداقل یه کوفته تبریزی هم بار می‌گذاشتی زن» و دوباره خندید.

جیران خیلی بانمک می‌خندید مخصوصا وقتی وژمه را می‌دید. وژمه سال‌ها پیش به امید زندگی بهتر از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بود. ولی آن موقع ایران هم برای افراد اینترسکس جای مناسبی برای زندگی کردن نبود. جیران و دوست دخترش با وژمه وقتی برای پیدا کردن کار به شرکت آنها مراجعه کرده بود آشنا شده بودند.

بسیاری از ایرانی‌ها در آن زمان رفتاری نژادپرستانه داشتند، افغانستانی‌ها علارغم اینکه از نظر تاریخی و فرهنگی و حتی زبانی مشترکات زیادی با ایران داشتند باز هم از ابتدایی‌ترین حقوق شهروندی خود محروم بودند. در چنین جامعه‌‌ای خانه‌ جیران و دوست دخترش تنها محیط امن برای وژمه‌ی اینترسکس بود که جانش در کشور جنگ زده‌اش افغانستان به شدت در خطر بود. او شبانه تنها با یک کوله پشتی و مدارک شناسایی‌اش خانه‌اش را ترک کرده بود و به ایران آمده بود. 

وژمه اگرچه مثل همه‌ ما مسیر سختی را برای رسیدن به این جایی که هست، پشت سر گذاشته بود ولی در بین ما سخت‌ترین روزها را ماهکان داشت. ماهکان واقعا هم مثل ماه کوچکی بود که در میان سیاهی آن روزها با شخصیت آرام، چشم‌های درشت و هیکل لاغر و استخوانی‌اش برای ما نماد کوه صبر بود. یک زن دوجنسگرایی بلوچ.

 

اسم بلوچستان اگر چه اکنون برای شما تداعی‌گر شهر توریستی با طبیعت بی نظیر است ولی آن زمان‌ها از محروم‌ترین مناطق ایران بود. زن بلوچ بودن هم در آن شرایط یعنی نداشتن حتی یک عکس ۳*۴. حالا شاید بپرسید چرا عکس ۳*۴؟ خوب به یاد دارم وقتی در ماه‌های اولیه‌ خیزش انقلابی سال ۱۴۰۰-۱۴۰۱ ایران مردم به خیابان‌ها ریختند، بلوچ‌ها در سکوت خبری آن سال‌ها بی سر و صدا کشته شدند و در حالی که رسانه‌های اجتماعی و کوچه و خیابان‌ها پر شده بود از تصاویر کشته‌شدگان و دستگیرشدگان آن روزها، بلوچ‌ها حتی عکسی برای منتشر شدن نداشتند. حتی اسمی که از آن‌ها منتشر می‌شد هم دقیق نبود. 

 

رسانه‌ها هم آن زمان در کشور مرکزگرای ایران به اخبار به شکل جدی جهت می‌دادند. واقعیت این بود که در آن وضعیت میکروفون دست هر کسی بود صدای او شنیده می‌شد، میکروفونی که دراز شدنش به سمت تن نحیف بلوچستان خیلی طول کشید.

ماهکان هم از نظر ظاهر و هم از نظر مظلومیتی که در نگاهش بود، برای ما خودِ خودِ بلوچستان بود…

این داستان ادامه دارد…       

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)