نظریهی ناسیونالیسم نشان از ناکامی تاریخی بزرگ مارکسیسم دارد.
مارکسیسم ناکامیهای دیگری نیز داشته که برخی از آنها بیشتر بررسی شده است: کمبودهای مارکسیسم دربارهی امپریالیسم، دولت، گرایش نزولی نرخ سود و بینوایی فزایندهی تودهها بیگمان میدانهای نبردی قدیمی هستند. اما هیچیک از این کمبودها به اندازهی معضل ناسیونالیسم چه در نظریه و چه در پراتیک سیاسی مهم و بنیادی نبودهاند.
در واقع، سایر سنتهای اندیشهی غربی نیز بهتر عمل نکردهاند. ایدهآلیسم، تاریخباوری آلمانی، لیبرالیسم، داروینیسم اجتماعی و جامعهشناسی مدرن نیز در این زمینه به همان اندازهی مارکسیسم به زانو در آمدهاند. اما این نمیتواند تسلای خاطری برای مارکسیستها باشد. ادعاهای علمی و اهمیت سیاسی ایدههای مارکسیستها بسیار بزرگتر از چنین رقبایی است و ناگزیر احساس میکنیم که آنها میبایست از پس این پدیدهی مرکزی و گریزناپذیر تاریخ مدرن برمیآمدند. بر اساس تز من، این ناکامی اجتنابناپذیر بود. اجتنابناپذیر بود، چون فقط اکنون قابلدرک است.
علاوه بر این، این ناکامی میتواند با معیارهایی اساساً ماتریالیستی نیز درک شود. ماتریالیسم تاریخی بهعنوان یک دستگاه میتواند از تنگنای دیرینه و مخرب این موضوع کاملاً رها شود. اما بهای آن احتمالاً «مارکسیسم» است. ماتریالیسم بهوضوح نمیتواند دستنخورده و بیهیچ تغییری از این آزمون دشوار بگریزد. به این دلیل که درک علت این ناکامی همانا به معنای دیدن چیز مهمی از جایگاه واقعی مارکسیسم در تاریخ است،
یعنی دیدن برخی از محدودیتهایش، برخی از ریشههای ناآگاهانهاش که کورکورانه آن را به مسیر توسعهی تاریخی مدرن گره زد. یعنی دیدن خود مارکسیسم بسان بخشی از تاریخ در مفهومی کاملاً غیرستایشآمیز، مفهومی بیارتباط با ازدواج مقدس نظریه و عمل. این به معنای از دست دادن همیشهگی آن ژست خدایمانندی است که مارکسیسم در لوای علم جایگزین فلسفهی ایدهآلیستی (و در نهایت دین) شد.
«ناکامیهای» مارکسیستی دربارهی ناسیونالیسم در وهلهی نخست همچون ناکامیهای فلسفی و مفهومی به نظر میرسد. نامهای بزرگ از خود مارکس تا گرامشی توجه کافی به این موضوع نشان ندادند و به آن تصادفی یا غیرمستقیم پرداختند و نه مستقیم و بیواسطه. سوسیالدموکراتهای روسیهی تزاری و امپراتوری هابسبورگ مستقیمتر با آن کلنجار رفتند که البته بهشدت با هم اختلاف داشتند. مارکسیستها پس از ترومای ۱۹۱۴ هرگز میل بازگشت به این بحث را در همین سطح نداشتند. حتی اگر هم پس از ۱۹۲۵ تمایلی داشتند، بتوارهسازی از مواضع فرضی لنین پیرامون این موضوع، هم از لحاظ سیاسی و هم از لحاط روانی، کار را بسیار دشوار کرده بود.
تیرخلاص به تردید و دودلیشان را مقالهی استالین دربارهی مسئلهی ملی (۱۹۱۲) زد. با شرارتبارترین تقارنها، یگانه متنی را که بیش از همه برای قداستبخشی به این مرام جدید مناسب بود، خود دیکتاتور اعظم نوشته بود. این موضوع اهمیت اندکی داشت که خود این مقاله یکی از بقایای ناچیز بحث بزرگ و نیمهتمام پیش از ۱۹۱۴ بود. این مقاله در شرایط جدید نام استالین را به هالهی لنین میخکوب کرد. بیدلیل نیست که این مقاله هنوز بهطور عام از سوی هر نحلهی مارکسیسم حزبی طوطیوار تقلید میشود. نزدیک به نیم سده، مارکسیسم سازمانیافته تقریباً یکسره با چنین ابزار نامناسبی، با این سردرگمکنندهترین و خطرناکترین هماورد تاریخی کلنجار میرفت و قدرتش تا نقطه عطف استالینگراد برای نابودکردن آن خوب به نظر میرسید.
این فصلی است اندوهبار در تاریخ ایدهها. اما به خودی خود چیزی را توضیح نمیدهد. اگر بپذیریم چیزی را توضیح میدهد آنگاه این وسوسه به سراغمان میآید که بگوییم قطعاً جایی در تنوع شگفتانگیز استعدادهای انقلابی که مارکسیسم جفتوجور کرده بود، باید نظریهای دربارهی ناسیونالیسم وجود داشته باشد. ما باهوشتر از رزا لوکزامبورگ یا اوتو باوئر نیستیم. ما شدیدتر از آنها از ماهیت بحرانی و نابودکنندهی این پدیده برای سوسیالیسم آگاه نیستیم. پس اگر سرسختانه بکاویم بیگمان این نظریه، بسان ظرفی طلایی، از میان سطور آثار مارکسیستهای کلاسیک، و حتی شاید از اظهارات و نامههای پراکندهی خود مارکس و انگلس سر برون خواهد آورد.
به بیان دیگر، اگر باور داشته باشیم که این «ناکامی» اساساً ناکامی مفهومی و سوبژکتیو است، وسوسه میشویم که دست مساعدت گذشتهنگر را وام بگیریم. این رویه با قدرت تمام به وجه عبادی مارکسیستها متوسل میشود. «آنچه فلان و بهمان به واقع معنا میدهد، البته چنین و چنان است، به شرطی که متون زیر را (که عموماً نادیده گرفته شده) به خاطر بیاوریم….»؛ «بینشهای لنین-استالین یا مارکس-انگلس را باید با ملاحظات لوکزامبورگ دربارهی … تکمیل کرد»؛ و از این قبیل.
احترام واقعی به پیشینیان ما این است که بیفایدهگی این مناسک و شعایر را به رسمیت بشناسیم. «ناکامی» آنها ابداً مفهومی یا سوبژکتیو نبود. هیچ میزان کپیکاری این ناکامی را جبران نمیکند. واقعیت این است که اگر آنان نتوانستند نظریهای نسبتاً خوب دربارهی ناسیونالیسم تدوین کنند، کس دیگری هم نمیتوانست یا نکرد. توسعهی تاریخی در آن زمان مصالح لازم را برای تدوین چنین «نظریهای» پدید نیاورده بود. زمان برای آن نظریه یا برای آنها مساعد نبود. زمان حتی برای دو نسل دیگرِ ترومای بعد از ۱۹۱۴ مساعد نبود. هرگز چیز رسواییآوری در این واقعیت برای ماتریالیسم تاریخی نیست، گرچه طبعاً برای «مارکسیسم» به معنای چشم خدا (God’s-eye) مهلک است.
نقطه ضعفهای فلسفی نیز ما را به تاریخ واقعی سوق میدهد. آنها ما را به شرایط مادی سوق میدهند که تحت آن معمای ناسیونالیسم مدرن خود را به این نسلهای گذشته مینمایاند. آنان که فاقد هوشمندی ملکوتی بودند، باید با آن در محدودیتهای بسیار جدی روبهرو میشدند. ناسیونالیسم ویژگی تعیینکننده و نسبتاً محوری توسعهی سرمایهداری مدرن تاریخ جهان است. مارکسیسم مانند دیگر نظامهای نظرورزِ مقید به زمانْ صاحب قدرتی نبود که این توسعه یا شکل نهایی و سراسریای را که تاریخ سرمایهداری به خود میگرفت پیشبینی کند. مشکل مرتبط با ناسیونالیسم این است که فقط همین امر برای پرداختن به این معضل لازم است.
ایدههای متداول ناسیونالیسم
این هم از مقدمه. برای ادامهی مطلب باید به یاد بیاوریم که چگونه بخش اعظم اندیشهورزی مارکسیستی یا دیگر نحلهها پیرامون ناسیونالیسم بین دو سر دوراههای بیشازحدآشنا در نوسان بودند.
از سویی، به زحمت میتوان مانع از آن شد که ناسیونالیسم همچون پدیدهای مطلوبی، بسان نیرویی اخلاقی و از لحاظ سیاسی مثبت در تاریخ مدرن، جلوهگر نشود. ناسیونالیسمْ ایدئولوژی کشورهای ضعیف و کمتر توسعهیافته در مبارزه برای آزادی خود از ستم بیگانه بوده است. به این معنا ناسیونالیسم از زمان جنگهای یونان و لاتینی- آمریکایی تا پیکار متأخر در هندوچینْ جنبهای از پیشرفت به نظر میرسد. اما از سوی دیگر به خوبی میدانیم که این اصطلاح به نحو نمونهواری به تاریخ فاشیسم ایتالیا و دولت نظامی ژاپن در دههی ۱۹۳۰، به فعالیتها و شخصیتهای ژنرال دوگل، ژنرال امین و شاه ایران نیز اطلاق میشود.
وظیفهی نظریهی ناسیونالیسم ــ متفاوت و متمایز از ترفندی برای زیستی تناقضمند ــ باید هر دو شاخهی این دوراهه را شامل شود. این نظریه باید پدیده را در کل ببیند، به نحوی که بر فراز این سویههای «ایجابی» و «سلبی» سربرفرازد. فقط به این طریق میتوان امیدوار بود که از چشماندازی غالباً اخلاقی دربارهی آن میگریزیم و دستکم به دیدگاه تاریخی بهتر و بیطرفانهتری از آن برسیم. نمیگویم نظریهای «علمی» چرا که این اصطلاح دستخوش سوءاستفادههای ایدئولوژیک فراوانی بوده است. بنابراین لازم است این پدیده را در چارچوب تبیینی بزرگتری قرار دهیم، چارچوبی که از این تناقضها سر درمیآورد.
این پرسش مطرح میشود که این چارچوب چیست. باور من این است که یگانه چارچوب مرجعی که در اینجا فایدهی واقعی دارد، کل تاریخ جهان است. فقط روند عامِ تکوین و توسعهی تاریخی (دستکم) از پایان سدهی هجدهمْ میتواند کانونی در اختیار ما گذارد که برای چنین معضل عظیم و پیچیدهای لازم داریم. اغلب رویکردها در بررسی این مسئله از همان ابتدا بهواسطهی نگرشِ کشور به کشور از اعتبار میافتند. البته خود ایدئولوژی ناسیونالیسم جهانی با طرح اینکه جامعهی انسانی اساساً متشکل از چند صد «ملت» متفاوت و مجزاست که هر یک تمبر پستی و روح ملی خاص خود را دارد (یا باید داشته باشد)، ما را به پیمودن این مسیر ترغیب میکند. به تعبیری راز جنگل همانا درختان است. خوشبختانه این فقط نیمهحقیقت تکهتکهشدهی عقل سلیم است.
نه! این جنگل است که درختان را به معنایی توضیح میدهد که امروزه برای ما جالب است. شرایط عمومی جغرافیایی، توپوگرافی، خاک و آبوهوا تعیین میکند که درختان چه حد انبوه و تا چه گسترهای رشد کنند و از این قبیل. به کلام دیگر، «ناسیونالیسم» در عامترین معنای خود با ویژگیهای معین اقتصاد سیاسی جهان، در عصری میان انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی و روزگار کنونی، تعیین میشود. ما هنوز در این عصر زندگی میکنیم. اما از این امتیاز مختصر بهرهمندیم که طولانیتر از نظریهپردازان اولیهای که با این معضل کلنجار رفتهاند در این عصر زندگی کردهایم. از منظر کنونی ما کمی بیش از آنها میتوانیم برخی خصوصیات جامع این روند و پیامدهای جنبیاش را تشخیص بدهیم. در حقیقت، اگر نمیتوانستیم چنین کنیم این امر نشانهی عدمکفایت ما میبود.
سپس باید بپرسیم که آن ویژگیهای توسعهی عام تاریخی چیست که به ما سرنخهایی دربارهی ناسیونالیسم میدهد. پرداختن مختصر به اسطورهشناسی این موضوع شاید مفید فایده باشد. اگر کسی نسخهی بهروزشدهی واژهنامهی ایدههای رایج گوستاو فلوبر را برای استفادهی دانشجویان علوم اجتماعی و سیاسی منتشر میکرد، فکر میکنم مدخل «ناسیونالیسم» احتمالاً به شرح زیر میبود: «ناسیونالیسم: با اینکه این اصطلاح به ندرت قبل از اواخر سدهی نوزدهم استفاده میشد، قدمت آن تقریباً در معنای معاصرش به دههی ۱۷۹۰ میرسد (آبه باروئل، ۱۷۹۸).» این نشاندهندهی اهمیت جدید و فزایندهای است که از اوایل سدهی نوزدهم به بعد برای عوامل ملیت، وراثت قومی، آداب و رسوم و گفتار قائل بودند.
مفهوم ناسیونالیسم بهعنوان مرحلهی عموماً ضروری در توسعهی همه جوامع، در فلسفههای ماتریالیستی و ایدهآلیستی مشترک است. این صورتبندیهای نظری متأخر قبول دارند که جامعه باید از این مرحله بگذرد (مثلاً بنگرید به متون اف. انگلس، ال. فون رانکه، وی. آی. لنین، اف. ماینکه). این نظریهها همچنین در نسبت دادن علل این مرحله به نیروها یا انگیزههای خاص در صورتبندیهای اجتماعی مربوطه توافق دارند. بنابراین، ناسیونالیسم ضرورتی درونی است که مثلاً مارکسیستها آن را به ایجاد اقتصاد بازار ملی و طبقهی بورژوازی ملی خودکفا مرتبط میدانند؛ ایدهآلیستها آن را با روح مستقر در جامعه، شخصیتی مشترک که باید در توسعهی تاریخی تجلی پیدا کند، مرتبط میدانند.
هر دو دیدگاه همرأیاند که این مرحله از تکامل اجتماعی پیششرط لازم برای وضعیت بعدی و رضایتبخشتر امور است که به عنوان «انترناسیونالیسم» شناخته میشود (انترناسیونالیسم «پرولتری» یا «سوسیالیستی» در یک مورد، هماهنگی بالاتر روح جهانی در مورد دیگر). این شرط فقط برای جوامع و افرادی قابلدستیابی است که قبلاً ناسیونالیسم سالمی را گسترش دادهاند. در حالی که ناسیونالیسم معتدل و معقول به این معنا ستایش میشود، ناسیونالیسم نامتعادل یا بیش از حد افراطی که از این حدود تاریخی فراتر میرود ناسالم و خطرناک تلقی میشود (به مدخل «شوونیسم» در واژه نامهی یادشده بنگرید.)
جانکلام این قطعه از فولکلور جهانی (که متأسفانه بخش بزرگی از آنچه را که در حکم «نظریه» دربارهی ناسیونالیسم قلمداد میشود، در بر میگیرد) این است که ناسیونالیسم یک ضرورت اجتماعی از درون متعیّن، یک «مرحلهی رشد»، است که جایی بین جوامع سنتی یا «فئودالی» و آیندهای که در آن عوامل ملیت کمتر برجسته خواهند شد (یا به هر حال در تاریخ بشریت کمتر دردسرساز خواهند بود) قرار دارد. متأسفانه، این یک مرحلهی رشد است که گاهی اوقات ممکن است اشتباه پیش برود و عنان اختیار از دست دهد. این امری است مرموز. چگونه نوجوانی میتواند به بیماری کشنده بدل شود؟
پزشکان هر چیزی هم که در این باره بگویند، باز هم پیرامون حقیقت مضاعف ناسیونالیسم توافق دارند. ناسیونالیسم با برخی نیازهای درونی جامعه موردنظر و نیز نیازهای فردی و روانشناختی خاصی مطابقت دارد. ناسیونالیسم کالای مهمی یعنی «هویت» را در اختیار مردم و افراد میگذارد. سوبژکتیویتهای متمایز و بهراحتی قابلتشخیص با همهی اینها مرتبط است. هرگاه از ناسیونالیسم سخن میگوییم معمولاً خیلی زود متوجه میشویم که دربارهی «احساسات»، «غرایز»، تمایلات فرضی و اشتیاق به «تعلق» و غیره سخن میکنیم. این روانشناسی آشکارا واقعیتی مهم دربارهی ناسیونالیسم است.
بیماریهای توسعه
فولکلور جهانی ناسیونالیسم کاملاً اشتباه نیست. اگر چنین بود، نمیتوانست بسان اسطوره عمل کند. از سوی دیگر، اگر درست بود، به همان اندازه نمیتوانست به این شکل عمل کند ــ یعنی درست به معنایی که در اینجا به ما مرتبط میشود. ناسیونالیسمْ ایدئولوژی است. این بدان معناست که این «آگاهی کاذبِ» عموماً رایج از جهان اجتماعی هنوز در چنگ «ناسیونالیسم» است. این سازوکاری است تعدیلکننده و جبرانی، راهی برای مدارا با واقعیت آن شکلهای توسعهی تاریخی که برچسب «ناسیونالیسم» بر آنها میزنیم. به این ترتیب، شاید بهتر است ناسیونالیسم را همچون مجموعهای در نظر بگیریم از سرنخهای مهم دربارهی هرآنچه این شکلها به واقع هستند.
سرنخ اصلی از این دست پیوند قدرتمندی است که عقل سلیم بین ناسیونالیسم و مفهوم توسعه یا «رشد» اجتماعی و اقتصادی برقرار میکند. درست است که واقعیت مشخصاً مدرن ناسیونالیسم (در مقابل ملیت، دولتهای ملی و دیگر پیشگامان) به نوعی با این امر مرتبط است. زیرا فقط در بافتار شتاب عمومی تغییر از حدود ۱۸۰۰، فقط در بافتار «توسعه» به این مفهوم جدید، ملتبودن این معنای نظاممند و انتزاعی را به دست آورد.
با این حال، درست نیست که این معنای ضمنی نظاممند از واقعیت توسعه به خودی خود ناشی میشود. این بزنگاه حساسی است که در آن حقیقت در ایدئولوژی سودمند حل میشود. صرفاً اینطور نیست (اگرچه بشریت همیشه دلایل زیادی داشته که چنین آرزو کند) که ناسیونال-ایسم، ضرورت الزامآور یک صورت بندی اجتماعی- سیاسی خاص، به طور طبیعی از این شرایط جدید توسعه ناشی میشود. این طبیعت نیست. هدف فولکلور البته این است که این را نشان دهد: اعطای یک وضعیت طبیعی، و از این رو یک برچسب «سلامت»، گویی که به واقع نوعی نوجوانی در همهی جوامع است، راهی که باید بین حماقت روستایی و «مدرنیته»، صنعتی شدن (یا هر چیز دیگری) طی کنیم.
دومین سرنخ مهم به سوبژکتیویتهی اجتماعی و شخصی اشاره دارد. درست است که ناسیونالیسم با جنبشها، کادرها و افراد شاخص داخلی سروکار دارد. اینها به شیوههای مشابهی رفتار میکنند و احساسات کاملاً مشابهی را پروبال میدهند. بنابراین ترغیب میشویم بگوییم (مثلاً) ناسیونالیسم ایتالیایی دههی ۱۸۵۰ یا ناسیونالیسم کردی یا اریترهای در دههی ۱۹۷۰ بر این سازوکارهای درونی خاص متکیاند و توسط آنها ایجاد میشوند. این سازوکارها ویژگیهای بومی مردمان خود را به شیوهای تقریباً مشابه بیان میکنند ــ احتمالاً به این دلیل که روح مردم (یا حداقل بورژوازی اش) به آن نیاز دارد.
با این حال، درست نیست که هر نوع ناسیونالیسم را واقعاً محصول این تحرکات داخلی بدانیم. این هسته مغالطهی تجربی واکاوی کشور به کشور است که خود ایدئولوژی ناسیونالیسم بر ما تحمیل میکند. البته ناسیونالیسم ولزی ارتباط زیادی با خصوصیات مردم ولز، تاریخ آنها، شکلهای خاص سرکوبشان و سایر موارد دارد. اما ناسیونالیسم ولزی ــ آن ضرورت عمومی و جهانشمولی که در همان اصطلاحی که ما به آن میپردازیم ثبت شده است ــ هیچ ربطی به ولز ندارد. این یک واقعیت ولزی نیست، بلکه یک واقعیت تاریخ توسعهی عمومی است که باعث شده سرزمین و مردم ولز به این سیاق در یک زمان خاص مجبور به ورود به روند تاریخی شوند.
«ایسمی» که آنها مجبور به پیروی از آن هستند در واقع از بیرون بر آنها تحمیل میشود. البته برای انجام این انطباق، لازم است که انواع معمولی از کادرهای ملی، اسطورهها، احساسات و غیره از درون سربرآورند. همهی ناسیونالیسمها از طریق مجموعهای از سازوکارهای اجتماعی و شخصی کار میکنند که بسیاری از آنها بهشدت سوبژکتیو هستند. اما علت این درام در آغوش فولک (Volk) نیست: این راه از اسطورههای خون و گایست (Geist) میگذرد. سوبژکتیویتهی ناسیونالیسم یک واقعیت عینی مهم در پیرامون آن است. اما واقعیتی است که به خودی خود صرفاً مسئلهی ریشهها را مطرح میکند.
خاستگاه واقعی جای دیگری است. ناسیونالیسمها نه در فولک و نه در اشتیاق سرکوبشدهی فرد به داشتن نوعی تمامیت یا هویت، بلکه در دستگاه و ماشین اقتصاد سیاسی جهان قرار دارند. با این حال، نه در روند توسعهی آن اقتصاد به خودی خود و نه صرفاً بهعنوان ملازم اجتنابناپذیرِ صنعتیشدن و شهرنشینی. ناسیونالیسمها با ویژگیهای خاص آن روند مرتبط هستند.
بهترین راه برای طبقهبندی این ویژگیها این است که بگوییم این ویژگیها نشاندهندهی توسعهی ناموزون تاریخ از سدهی هجدهم است. این ناموزونی واقعیتی است مادی؛ میتوان استدلال کرد که این بارزترین واقعیت مادی پیرامون تاریخ مدرن است. این صورتبندی به ما امکان میدهد تا به یک نتیجهگیری رضایتبخش و تقریباً متناقض برسیم: بارزترین پدیدههای سوبژکتیو و آرمانی تاریخی در واقع محصول جنبی وحشیانهترین و ناامیدکنندهترین جنبهی مادی تاریخ دو سده گذشته است.
فانتزی مامشهری
توسعهی ناموزون به لحاظ لفظی ضد توسعهی موزون است. این ضدیت لفظی است، نه واقعی، زیرا کل «توسعه»ی واقعی جامعهی بشری که از زمان انقلاب صنعتی به زور انجام شده ناموزون بوده است. با این وجود، تصور و آرزوی توسعهی موزون آنقدر قدرتمند است که باید از آن شروع کنیم. به هر حال، توسعهی موزون تقریباً عصب جهانبینی غربی یا «اروپامحور» است ــ جهانبینیای که هنوز بر طرز تفکر ما دربارهی تاریخ و همین طور (از جمله چیزهای دیگر) دربارهی ناسیونالیسم غالب است. مثلاً، قابل توجه است که اسطورهای که قبلاً به آن اشاره شد، راهی برای بیان این ادعاست که ناسیونالیسم به نوعی بخشی از یک تکامل طبیعی رویدادهای اجتماعی است.
ایدهی توسعهی یکنواخت و پیشروندهی تمدن مادی و فرهنگ تودهای از ویژگیهای روشنگری اروپا بود. این ایده بازتاب دیدگاهی رو به جلو و طبیعی برای نخبگان آن زمان و مکان بهشمار میآمد. آنها مانند پیشینیان خود در دورههای فرهنگ والا هنوز در چارچوب تمدن در مقابل «بربرها» در فضای مهآلود بیرونی فکر میکردند. اما اعتقادات جدیدِ «پیشرفتْ» چشمانداز را برای بربرها مطلوب کرد: با فرصت دادن و دست یاری درازکردن، آنها نیز ممکن است عقبافتادگی خود را جبران کنند. این رستگاری همچون روندی از فرهنگپذیری ثابت، هم رو به بیرون و هم رو به پایین، تصور میشد. رو به بیرون یعنی از مرکز به این مناطق پیرامونی، و رو به پایین از منظر جامعهشناسی یعنی از طبقات فرهیخته به خدمتکاران و زحمتکشان.
سرمایهداری ابزار قدرتمندی در این اشاعه از آب در آمد. کانت این را در زمینهی عامل ملیت بسیار واضح بیان کرد. تقسیمات ملی نوع بشر به خودی خود عالی بودند: مثلاً چنین تقسیماتی در اروپا به جلوگیری از شکلگیری یک استبداد فراگیر از نوع امپراتوریهای شرقی کمک کرده بودند. تجارت طبقهی متوسط در آینده تضمین میکرد که چنین تقسیماتی از کنترل خارج نمیشوند. کانت نوشت: «روح بازرگانی، که با جنگ ناسازگار است، دیر یا زود در هر کشوری دست بالا را خواهد داشت» و «قدرت پول» (که کانت فکر میکرد «معتمدترین قدرت» است) طبقات حاکم را مجبور میکند سر عقل بیایند. یعنی از شر تمایلات نیاگراییشان خلاص شوند و به هر قیمتی صلح کنند.»(صلح دائمی، طرحی فلسفی، ۱۷۹۵)
همانطور که اکنون میدانیم، تحولات واقعی مستتر در ایدهها و نیروهایی که کانت روی آنها حساب میکرد کاملاً متفاوت بود. همچنین احتمالاً نمیشد آن تحولات را براساس سنت بزرگ جهانرواگرایی که کانت نمایندگی میکرد، پیشبینی کرد، سنتی که حتی در شکلهای سکولار جدیدش هنوز مسیحی بود. در واقع، روح تجارت و قدرت پول با هجوم پیاپی به نواحی مختلف جهانْ منجر به تجدید تمایلات نیاگرایی میشدند و به تشدید جنگ میانجامیدند. تقسیمهای ملی به جای اینکه بهعنوان مانعْ اهمیت کمتری بیابند، به یک اصل جدید و مسلطِ سازمان اجتماعی سربرافراشتند. تاریخْ فیلسوفان غربی را شکست داد.
این شکست دائمی بوده است. این شاید معنای واقعی و دیرپاتر «شکستِ» مارکسیسم در زمینهی مسئلهی ملی باشد. سنت فکری جهانرواگرایی که قادر به پیشبینی تضادهای واقعی پیشرفت و سویهی فاجعهبار آن نبود، پس از آن نیز درک و هضم این واقعیت را پیوسته غیرممکن میدانست. این نقطهی کور، به نوبه خود، پیوسته به منبع بارور همهی خردستیزیهای مدرن بدل شده است. مجموعهی پدیدههای سرکش و جذبناپذیر مرتبط با ناسیونالیسم و مشتقات متعدد آن (نژادپرستی، یهودیستیزی و غیره) بارها و بارها خردباوری غربی را تضعیف و کاملاً بیاعتبار کرد. چنین روندی در را به روی فلسفههای ضدعقلانی و بدبینانه گشود ــ همان مجموعه اتفاقات ناگوار و وحشتناکی که بشدت به مخالفت با مارش پیشرفت غرب در سراسر جهان برخاسته و گهگاه تهدید به درهمگسیختن آن برای همیشه کرده بود.
واقعیت پیشبینیناپذیر و متضاد رشد سرمایهداری در جهان همان چیزی است که عنوان کلی «توسعهی ناموزون» به آن اشاره دارد. این امر نشاندهندهی واقعیتی بههمریخته، پرتنش، نامتوازن، غیرمنطقی و به تعبیری وارونه است که با تعالی شریف و بهبود مرحلهوار امر آرمانی به شدت تمایز داشت. توسعهی سرمایهداری مدرن را تعدادی از دولتهای اروپای غربی آغاز کردند که توانمندی انجام این کار را در یک دورهی طولانی از تاریخ انباشته بودند. مفهوم توسعهی موزون این بود که این پیشرفت را میتوان مستقیماً دنبال کرد، و نهادهای مسئول از آن نسخهبرداری کردند ــ از اینرو، پیرامون، روستاهای جهان، به موقع به کشورهای اصلی خواهند رسید.
این موزونسازی از طریق تشکیل یک طبقهی روشنفکر اساساً همگن در سراسر پیرامون پیش میرود: نخبگان بینالمللی یا «جهانوطنی» مسئول روند اشاعهی آن هستند. اما در واقع نه هیچ اشاعه یا نسخهبرداری ثابتی امکانپذیر بود، و نه شکلگیری این طبقه جهانروا (اگرچه نسخههای کاریکاتوری از آن وجود داشته و دارد، آن هم به شکل بورژوازیهای کمپرادور که به جای مردم خود با سرمایهی مامشهری متحد میشوند).
در عوض، تأثیر آن کشورهای پیشرو معمولاً به صورت سلطه و تهاجم تجربه میشد. قرار بود روح تجارت جایگزین شکلهای سنتی غارت و چپاول و کلاهبرداری شود. اما در واقعیت نتوانست. شکاف بسیار زیاد بود و نیروهای توسعهدهندهی جدید در اختیار نخبگان خیرخواه و بیغرضی که نگران پیشرفت بشریت بودند، نبود. در عوض، «منافع پلید مادی» (همانطور که مارکس و انگلس میگفتند) طبقات بورژوایی انگلیسی و فرانسوی بود که از مفاهیم روشنگری و اقتصاد سیاسی کلاسیک همچون پوششی استفاده میکردند. آموزهی پیشرفت حتی با صادقانهترین تلاشها (که نداشتند) نتوانست با این مکانها، طبقات و منافع خاص همذات گرفته نشود و به این ترتیب نتوانست از دامن زدن به نوع جدیدی از «امپریالیسم» جلوگیری کند.
مردم در خودِ پیرامون، خارج از قلمروهای اصلی اقتصاد جهانی سرمایهداری ـ صنعتی جدید، خیلی زود به این موضوع اعتقاد آوردند. آنها به سرعت دریافتند که پیشرفت در انتزاع به معنای تسلط در انضمام است، آن هم توسط قدرتهایی که آنها را فقط بهعنوان نیروهای خارجی یا بیگانه میشناختند. روند فرهنگپذیری، در عمل و متمایز از نظریه، (به تعبیر ارنست گلنر) بیشتر شبیه «سیل» دخالت و کنترل بیرونی بود. تا آنجا که افراد کاملاً مطلع از این تغییرات میتوانستند پیش روی خود ببینند، حرکت رو به جلوی بشریت در وهلهی نخست به معنای انگلیسیسازی یا فرانسویسازی بود. چنانکه بعدها در سطح جهانی گفته میشد: «غربزدگی» یا «آمریکاییگری».
حتی برای توسعه نیز هرگز نه زمانی وجود داشت و نه فضای جامعهشناسی. نیروهای جدید تولید، و قدرتهای دولتی و نظامی جدید مرتبط با آنها، بسیار پویا و کنترلناپذیر بودند، و تحولات اجتماعیِ حاصل بسیار سریعتر و ویرانگرتر از آن بود که اجازه دهد چنین روند تمدنساز تدریجی رخ دهد. در تاریخ مدرن هیچ «زمان مناسبی» وجود نداشته است. هنگامی که موج شوک بزرگ مسیر خود را آغاز کرده بود، همه زمانها نامناسب بود. برای افراد خارج از مامشهر (جایی که چیزها در شرایط منحصربهفرد و تکرارنشدنی به کندی بالیده میشدند، مسئله این نبود که فرهنگ را با سرعت معقول جذب کنند: مسئله این بود که از غرقشدن جلوگیری کنند.)
روشنگری با انقلابهای بورژوایی که دنیای اجتماعی قدیمیتر اطراف خود را تکه تکه کردند، به واقعیت گستردهتری منتقل شد. نخبگان در این سرزمینهای کمتر توسعهیافته به زودی دریافتند که گنجاندهشدن آرام در تکنوکراسی جهانوطنی فقط برای تعداد کمی از آنها در آن زمان ممکن است. بقیه، اکثریت، به جای اینکه مؤدبانه برای پیوستن به آن دعوت شوند، از این اقدام کنار گذاشته شدند. به جای آموختن قواعد بازی، زیر پا گذاشته شدند؛ استثمار شدند به جای اینکه شریک شوند. تسلی خاطری نبود که به آنها گفته میشد صبر لازم است و اوضاع در نسل بعدی یا بعد از آن خوب خواهد شد. آیا این سخن اساساً درست بود؟
مگر نه اینکه پیکربندی واقعی نیروهای جدیدِ تغییر باعث شد تا انگلیسیها صرفاً قدرتمندانهتر بر هندِ غیرهندیتر مسلط شوند؟ مگر نه اینکه آلمانیها حتی بیشتر زمینهای درجه دوم اسلاو را کنترل میکردند؟ درست یا نادرست، این موضوعی آکادمیک به نظر میرسد. با توجه به خشونت و سرعت تغییرات در عمل، صبر و زمان دیگر به هیچ وجه بخشی از امکانات انسانی محسوب نمیشدند.
توسل ضروری به پوپولیسم
انتظارات عظیم از خود پیشرفت مادی جلوتر بود. نخبگان پیرامونی چارهای جز تلاش و برآوردن چنین مطالباتی با به دست گرفتن امور نداشتند. البته «به دست گرفتن امور» به مقدار زیادی بر جوهر ناسیونالیسم دلالت دارد. این بدان معنا بود که این طبقات ــ و بعدها گاهی تودههای زیردستشان که نسبت به آنها احساس مسئولیت میکردند ــ باید همزمان با ارتقای موقعیت خود مطابق با قوانین جدید، علیه «پیشرفت» بسیج میشدند.
آنها باید با شکل مشخصی که در آن (به اصطلاح) پیشرفت گلویشان را گرفته بود، مخالفت میکردند، حتی زمانی که خودشان قصد پیشرفت داشتند. از آنجایی که آنها کارخانه، مجلس، مدرسه و غیره میخواستند، مجبور بودند به نحوی از کشورهای رهبر تقلید کنند؛ اما به نحوی که استقرار صرف این چیزها را با مداخله یا کنترل مستقیم خارجی رد میکرد. این امر باعث ایجاد ابهامی عمیق شد، دوگانگیای که مشخصهی بیشتر شکلهای ناسیونالیسم است.
مناطق عقبمانده که نمیتوانستند به معنای واقعی کلمه از سرزمینهای پیشرفته «نسخهبرداری» کنند (روندی که مستلزم تکرار مراحل رشد آهستهای بود که منجر به پیشرفت شده بود)، مجبور بودند آنچه را که میخواستند بردارند و آن را به ارثیهی بومی خود از شکلهای اجتماعی بدل سازند. این رویه در سالنامهی این نوع نظریهپردازیْ «توسعهی ناموزون و مرکب» نامیده میشود. کشورهای پیرامونی برای دفاع از خود مجبور شدند تلاش کنند و «به روش خود» پیشروی کنند و «این کار را برای خود انجام دهند».
حاکمان آنها ــ یا دستکم نخبگان تازه بیدارشده که اکنون به قدرت رسیده بودند ــ باید جوامع خود را برای این میانبر تاریخی بسیج میکردند. این به معنای شکلگیری آگاهانهی یک جامعهی مبارز و درون طبقاتی بود که به شدت (حتی به صورت افسانههایی) از هویت مجزای خود در برابر نیروهای بیرونی سلطه آگاه شده بود. راه دیگری برای انجام آن وجود نداشت. بسیج باید بر حسب آنچه وجود داشت انجام میشد. و تمام موضوع این دوراهه این بود که هیچ چیز در آنجا وجود نداشت ــ هیچ یک از نهادهای اقتصادی و سیاسی مدرنیته که اکنون سخت به آن نیاز داشتند.
تنها چیزی که وجود داشت، مردم و ویژگیهای منطقه بود: قومهای موروثی، گفتار، فولکلور، رنگ پوست و غیره. ناسیونالیسم از طریق تمایزاتی مانند اینها عمل میکند زیرا ناگزیر است. ناسیونالیسم از نظر نگرش لزوماً دموکراتیک نیست، اما همواره پوپولیستی است. مردم همان چیزی هستند که ناسیونالیسم باید با آن کار خود را ادامه دهد: در موقعیت کهنالگوی قلمرویی واقعاً فقیر یا «توسعهنیافته»، ممکن است این کم و بیش همهی چیزی باشد که ناسیونالیستها برای آن تلاش میکنند.
ناسیونالیسم به دلایل خویشاوندی باید از طریق شکلهای بهشدت بلاغی، از طریق فرهنگی احساسی عمل میکرد که به اندازهی کافی برای قشرهای پایینتری که اکنون به نبرد فراخوانده شده بودند، قابل فهم بود. به همین دلیل است که فرهنگی رمانتیک و کاملاً متفاوت با عقلباوری روشنگریْ همیشه با گسترش ناسیونالیسم همراه بوده است. روشنفکران طبقهی میانی جدیدِ ناسیونالیسم باید تودهها را به تاریخ دعوت میکردند؛ و کارت دعوت باید به زبانی که آنها میفهمیدند نوشته میشد.
در اینجا نیازی به بررسی جزئیات این روند نیست. همه با طرح کلی آن و با بسیاری از مضامین آن آشنا هستند. همه ما میدانیم که چهگونه ناسیونالیسم از سرچشمهی اروپای غربی خود، در دایرههای متحدالمرکز خیزش و ارتجاع گسترش یافت: از طریق اروپای مرکزی و شرقی، آمریکای لاتین، و سپس در سراسر قارههای دیگر. امپریالیسم متحدالشکل از نوع ۱۹۴۵-۱۸۸۰ یکی از ماجراهای این تاریخ بزرگتر بود،
همانطور که مشتقات آن، جنگهای ضداستعماری و «استعمارزدایی» نیز. همهی ما پدیدههایی را که بهطور پیوسته همراه آن هستند مطالعه کردهایم: «کشف مجدد» یا ابداع تاریخ ملی، روشنفکران شهری که به فضایل دهقانی استناد میکردند و فقط آنها را از پنجرههای قطار در تعطیلات تابستانی خویش تجربه کرده بودند، معلمان مدرسهای که بهطرز دردناکی زبانهای «ملی»ای را میآموختند که فقط در درههای دوردست صحبت میشود، بینهایت شکلهایی که نبرد بین مدرنیستهای تندوتیز جهانوطن و مدافعان عاطفی مردم به خود گرفته است… و نظایر آن.
اما قبل از ادامه، اجازه دهید این بخش از استدلال را خلاصه کنم. توسعهی واقعی و ناموزون همواره سلطهی امپریالیسم مرکز را بر فراز پیرامون ایجاد کرده است؛ این مناطق پیرامونی یکی پس از دیگری مجبور به واکنشی عمیقاً دوجهی در برابر این سلطه شدهاند و به دنبال مقاومت در برابر آن و بهنحوی بهدست آوردن نیروهای حیاتی آن برای استفادهی خود هستند.
این امر تنها با نوعی بسیج سیاسی و ایدئولوژیک به شدت «ایدئالیستی»، با حرکتی اجباری و دردناک بر اساس منابع خود انجام میشود: یعنی استفاده از «ملیّت»شان به عنوان مبنا. فانتزی مامشهری توسعهی موزونْ حرکت رو به جلویی متورم و منفرد را پیشبینی کرده بود که سرزمینهای عقبمانده را به مسیر خود میکشاند؛ در واقع، این سرزمینها مجبور شدند به راههای میانبر رادیکال و رقابتی تن بدهند تا مانع آن شوند که زیر پا گذاشته یا به حال خود رها شوند. تدارکات این میانبرها عواملی را به همراه داشت که اساساً در فلسفهی جهانروای پیشرفت وجود نداشتند. و از آنجایی که قرار بود بخش بزرگی از کره زمین به اجبار به چنین تغییر مسیری تن دهد، این عوامل برای مدت طولانی در تاریخ جهان مسلط شدند، مدتی که هنوز به پایان نرسیده است.
این البته در اصطلاح فلسفی سنتی به یک «تضاد» تبدیل میشود. در اینجا تناقض این است که سرمایهداری، حتی زمانی که بیامان در سراسر جهان گسترش یافت تا برای نخستین بار جامعه بشری را در یک داستان کم و بیش مرتبط متحد کند، باعث ایجاد چندپارگی جدید خطرناک و تلاطمآمیز آن جامعه نیز شد. هزینهی اجتماعی-تاریخی این استقرار سریع سرمایهداری در جامعهی جهانی «ناسیونالیسم» بود. هیچ روش متصور دیگری وجود نداشت که در آن روند یادشده اتفاق بیفتد ــ به عبارت دیگر، مگر اینکه به فانتزی مامشهری «توسعه»ای تدریجی، سکولار و عاری از تضاد متوسل شویم که در شرایط صرفاً اقتصادی یا آماری تصور میشود.
این موضوعی است که هر روزه مشاهده میکنیم؛ توجیهگران پیشرفت کشورهای توسعهیافته همچنان به استدلالهایی از این دست متوسل میشوند؛ و اینکه قهرمانان ناسیونالیسمهای کشورهای توسعهنیافته هنوز هم با شور و اشتیاق آنها را با صحبت دربارهی طبیعت انسانی، خرد مردمی قوی و چیزهای دیگر رد میکنند. بازار جهانی، صنایع جهانی و ادبیات جهانی که با چنین وجد و سروری در مانیفست کمونیست پیشبینی شده بود، در واقع به دنیای ناسیونالیسم هدایت میشد. قرار بود آنها به تناقضی منجر شوند که برای ذائقهی فلسفی-غربی بسیار خوشایندتر است: این که بین طبقات اجتماعی، پرولتاریا و بورژوازی اساساً همه جا یکسان هستند، یا به تعبیری دو طبقه جهانوطن در نبرد یکسانی از بیرمنگام تا شانگهای درگیر هستند.
نظریهی ضدامپریالیستی
بهراحتی میتوان از این تصویر نظریهی خاصی از ناسیونالیسم را استنتاج کرد. من این را نظریهی ضدامپریالیستی مینامم. تأکید اصلی این نظریه بر امواج پیاپی مبارزهی پیرامونی، از اوایل سدهی نوزدهم تا شورش عمومی جهان سوم امروزی، است. و البته این نظریه چنین پدیدهای را از منظر اخلاقی بسیار مثبتی مینگرد. ممکن است انحرافات و افراطهایی وجود داشته باشد، اما ناسیونالیسم عمدتاً همراه با فرشتگان پیشرفت است. قانعکنندهترین بیان این دیدگاه در پایان مقالهی مشهور گلنر درباره ناسیونالیسم ارائه میشود. او استدلال میکند: «بهطور کلی، این نظم و ترتیبی سودمند به نظر میرسد»، زیرا اگر واکنش ناسیونالیستی به توسعه رخ نمیداد، امپریالیسم اساساً تشدید میشد و «این جهان متحد از نظر سیاسی ممکن بود شرایطی مشابه با شرایط کنونی آفریقای جنوبی پیدا کند…»[۱]
نظریهی ضدامپریالیستی از داستانهایی که دربارهی گرایشهای اهریمنی و نیاگرایی سرکوبناپذیر گفته میشود بهتر است. این نظریه ناسیونالیسم را به قوس گستردهتری از توسعهی تاریخی مرتبط میکند (که به روشی که دیدیم ضروری بود)، و برخی از سازوکارهای آن روند را در بر میگیرد. این نظریه درجهای از آگاهی نظری را با انگیزهی قوی عملی و سیاسیاش ترکیب میکند، یعنی انگیزهی همبستگی با مبارزات توسعهنیافتهای که هنوز در بیشتر نقاط جهان ادامه دارد.
با این حال این نظریه به واقع نادرست است؛ در واقع، نوعی سازش است بین ماتریالیسم تاریخی و عقل سلیم: بین حقیقت بسیار مبهمتر ناسیونالیسم و آن اسطورههایی که قبلاً ذکر کردم. به این ترتیب، این نظریه از کار دشوار دست به گریبان شدن با هر دو شاخهی این دوراهه صرفنظر میکند و با همدلانهترین انگیزهها به شدت به یکی از آنها میچسبد. در بسیاری از موارد (البته نه در مورد گلنر)، این امر به چیزی بیش از توجیه پیچیدهتر ناسیونالیسم رمانتیکی که اکنون به «جهان سومگرایی» بدل شده میانجامد.
حقیقت کمتر خوشایند است. نظریهی ضدامپریالیستی منطق (یا بیمنطقی) واقعی توسعهی ناموزون را وامینهد، زیرا کلیت روند را وامینهد. فراموش میکند یا برای اهداف خود پنهان میکند که رانهی مرکزی، پویش اصلی کل این جنبش متناقض تأثیر مقاومتناپذیر و دگرگونکنندهی کشورهای توسعهیافته بر کشورهای توسعهنیافته، حوزههای اصلی بر مناطق روستایی جهان چه بوده است. درست است که ناسیونالیسمها در برابر این تأثیر تا حدی با موفقیت «مقاومت» میکنند، اما اساساً خودشان نیز تغییر میکنند، زیرا نیروهایی را که به آنها حمله کردهاند، میپذیرند. و کل این الگوی مقاومت ناگزیر موجب تغییر و تاثیرگذاری بر کل روند توسعه شد ــ و ناگزیر ناسیونالیسم را به نوعی هنجار جهانی تبدیل کرد، معیاری برای کشورهای پیشرفته و صنعتی و نیز برای کشورهای در حال بیداری.
از همان اول بخشی از «برتری» رهبران توسعه در نظامهای سیاسی و دولتیشان نهفته بود. این برتری ناشی از این واقعیت بود که آنها دولت ملی، کهنالگوی واقعی آرمان ناسیونالیستی، را با روندهای کاملاً تجربی که در خلال سدهها گسترش یافته بود، اختراع کردند. کشورهای توسعهیافتهْ قدرت دولت ملی را مدتها قبل از اینکه ناسیونالیسم بهعنوان پاسخ کلی و نظاممند به تهاجمات آن قدرت در سراسر جهان تدوین شود، کشف و اثبات کرده بودند. زمانی که این پاسخ مطرح شد، از نظر ایدئولوژیکی واجد بیشتعیّنی بود.
ناسیونالیسم در این مفهوم کلی آشکارا بسان واکنشی جبرانی در پیرامون ایجاد شد. تشدید ذهنی آن با فقدان واقعیتی مادی نهادهای اقتصادی و اجتماعی مدرنیته، سلاحهای توسعهای که انگلستان، فرانسه و بعداً سایر کشورها به آنها دست یافتند و از آنها با کارآمدی استفاده میکردند، مطابقت داشت. فقدان این سلاحها و ناامیدی از به دست آوردن آنها باعث شد تا سلاح ایدئولوژیکی جبرانی ناسیونالیسم به یک ضرورت بدل شود: موتور ایدهآلیستی پیشروی اجباری از عقبماندگی یا وابستگی.
از این رو، همانطور که ابتداییترین نمودار تاریخ ناسیونالیستی نشان خواهد داد، این ایدئولوژی همیشه در حاشیه تولید شده است (یا دست کم توسط افرادی که به دوراهههای آن فکر میکنند، خواه خودشان در آن باشند یا نه). محل کلاسیک رشد و تکوین ناسیونالیسمْ آلمان و ایتالیا بود، آن هم در عصری که این کشورها سرزمینهای مرزیای بودند که تلاش میکردند خود را برای مقابله با تهدید غرب نظم دوباره بدهند. لفاظی و آموزهی ناسیونالیسم از آن هنگام تا زمان آمیلکار کابرال و چه گوارا، پیوسته توسط سخنگویان پیرامونی بازتدوین و تکمیل شده است. در اینجا قدرت و حضور همهجانبهی این ایدئولوژی نیازی به تاکید ندارد.
با این حال، همین تأثیر نیز بدین معنا بوده که بُعد ایدئولوژیک ناسیونالیسم همیشه در تأمل دربارهی این پدیده، بسیار بزرگ جلوه کرده است. این بُعد در معنای مشخصی برای نظریهپردازان نیز بسیار مهم بوده است. نکته این است که بیشتعیّنی ایدئولوژیکیْ خود یک پاسخ اجباری است، و آنچه آن را تحمیل میکند معضلی است مادی ــ خامترین معضل تاریخ مدرن. یعنی «توسعهنیافتگی»، واقعیتِ نداشتن و آگاهی از این فقدانِ تحملناپذیر.
اما سپس، با وجود این حقیقت، چیز دیگری نتیجه میشود. سرزمینهای مرزی و نواحی روستایی ممکن است ایدئولوژی ناسیونالیسم را تدوین کرده باشند. طبیعتاً بعید بود که آنها این لفاظی را به واقعیتی کاملاً کاربردی ترجمه کنند. آنها قدرت انجام این کار را نداشتند: این تمام نقطه مادی دوراههای است که ناسیونالیسمها حول آن میچرخند. برعکس، زمانی که دولتها و اقتصادهای پیشرفته آموزهی «ناسیونالیسم» را در دست گرفتند، مطمئناً به این ایدهها قدرت واقعی میبخشیدند. انگلستان و فرانسه و ایالات متحد «ناسیونالیسم» را اختراع نکردند؛ آنها در اصل نیازی به این کار نداشتند. آنها در صف مقدم بودند و چیزهایی را در اختیار داشتند که ناسیونالیسم بهواقع دربارهی آنهاست (متمایز از چیزهایی که ایدئولوژیاش نشان میدهد). روشنگری و اقتصاد سیاسی کلاسیک بیانیههای بزرگی دربارهی حضور در صف مقدم بودند، اما آنها ــ دقیقاً ــ بیانیههایی بودند کاملاً متفاوت با آنچه در عصر ناسیونالیسم مطرح شد.
«توسعهی ناموزون» فقط داستان بداقبالی کشورهای فقیر نیست. کشورهای ثروتمند را نیز درگیر کرد. هنگامی که دولت ملی در قامت «ناسیونالیسم» ایدئولوژیکزده شد و به فضای جدید سیاست جهانی ــ حقیقت جدید رایج بشریت سیاسی ــ بدل شد، خود مناطق اصلی نیز ملزم شدند ناسیونالیست شوند. زمانی که سرزمینهای مرزی در اواخر قرن نوزدهم عقبماندگی خود را جبران کردند، زمانی که آلمان، ایتالیا و ژاپن به عصر صنعتی شدن پرشتاب پا گذاشتند که با «انقلابهایی از بالا» ممکن شده بود، آیا شگفتانگیز بود که انگلستان و فرانسه شکلهای خاصِ «ناسیونالیسم» خود را توسعه دهند؟ نتیجه کشمکشی بود بین اعضای بنیانگذار و نوکیسهها که در خلال آن ناسیونالیسم قدرتهای بزرگ از مفاهیم و احساسات جدید شکل گرفت. ناسیونالیسم قدرت بزرگ طبیعتاً با کارایی بسیار بیشتری از پیرامون شکل گرفت، به این دلیل ساده که آنها دارای رسانه و منابع انسانی و مادی فراوانی برای انجام این کار بودند.
به عبارت دیگر، «توسعهی ناموزون» یک دیالکتیک است. دو سویهی درگیر مداوماً یکدیگر را تعدیل میکنند. ناسیونالیسم ممکن است بهمنزلهی نوعی «آنتیتز» در برابر «تز» سلطهی مامشهری سرچشمه گرفته باشد. اما به سرعت و به ناچار به کل روند انتقال یافت. با این حال، نباید به اصطلاح «دیالکتیک» اجازه داد که ما را بیش از ایدئولوژی مستکنندهی رمانتیک ـ ناسیونالیستی گمراه کند. این بدان معنا نیست (همانطور که گرامشی زمانی بیان کرد) که تاریخ یک مسابقهی بوکس با قواعدی معین است و ما میتوانیم مخفیانه مطمئن باشیم که چه نوع «سنتز»ی قرار است پدیدار شود. در واقعیت کاملاً غیرهگلی، که «توسعهی ناموزون» صرفاً یک برچسب تقریبی برای آن است، هرگز اطمینانی دربارهی اینکه چه کسی برنده خواهد شد وجود نداشته است. در واقع، «آنتیتز» به نابودی کامل «تز» نزدیک شد. و دولتهایی که با اصطلاح اخیر مشخص میشوند، فقط در سالهای ۱۹۴۶-۱۹۴۵ با توسعهی قدرتهایی عظیم که خود بشریت تاریخی را به نابودی تهدید میکردند، پیروز شدند. غیرممکن نیست که این قدرتها در مرحلهی بعدی معینی از همان مبارزه به کار گرفته شوند.
ناسیونالیسم و امر خردستیز
«توسعهی ناموزون» روش مودبانهی آکادمیک برای سخن گفتن از «جنگ» است. روندی که به آن اشاره میکند، جنگ است ــ آن «جنگ توسعهطلبانه» (شاید بتوان آن را چنین نامید) که پیوسته از زمان یورش انقلابهای بزرگ بورژوایی در جریان بوده است. عللی که پیشبینیهای کانت را پیرامون تقسیمبندیهای ملی رد کرد، رویای صلح دائمی او را نیز نقش بر آب کرد. مبارزه طبیعتاً در بسیاری اوقات در شرایط اجتماعی- اقتصادی یا دیپلماتیک انجام شده است. اما این روند اساساً کشمکشآمیز همیشه به سمت جنگ واقعی گرایش داشته است. و همهی ما میدانیم که این سادهترین موضوع تاریخی است که از جنگ فرانسه- پروس تا به امروز، تاریخ مدرن به درگیریهای نظامی در نوع و مقیاسی که قبلاً تصور نمیشد، سوق یافته است. به جای انقلابهای اجتماعی که مردان دههی ۱۸۴۰ پیشبینی میکردند، جنگهای جهانی رخ داده است. به جای درگیریهای داخلی، کشتار امپریالیستی و ناسیونالیستی صورت گرفته است؛ و انقلابهای اجتماعیای که به عنوان محصول فرعی این جنگها رخ دادهاند، چنان با درونمایههای ناسیونالیستی در هم تنیده شدهاند که معنایی کاملاً متفاوت از تصور جهانروایی مارکسیستی داشتهاند.
در این جهان در حال جنگ، اعطای نوعی حق انحصاری از یک طرف به «ناسیونالیسم» بیمعنی است. این دیدگاه اخلاقیکننده نه تنها مانع درک اهمیت ناسیونالیسم قدرتهای بزرگ در آشکارشدن کل روند است بلکه به طرز مهلکی دیدگاه فرد را نسبت به آنچه باید بخش مرکزی این پدیده در نظر گرفت، یعنی فاشیسم، مختل میکند. فراتر از این، هر تلاش نظری برای بررسی معضل به اصطلاح «خردستیزی» ناسیونالیسم را کژدیسه میکند.
قبلاً اشاره کردم که ناسیونالیسم مناطق اصلی، در درازمدت، به اندازهی ناسیونالیسم پیرامونی اجتنابناپذیر بود؛ اما احتمالاً کارآمدتر بود. قویترین نسخهها را میتوان در مکانی متمایز در تاریخ بزرگتری که در حال واکاوی آن هستیم، یافت؛ یعنی در ملیتهایی که تا حدی هر دو عامل را با هم ترکیب میکنند: تجربهی دردناک و ترس از «توسعهنیافتگی»، و نهادهای اجتماعی- اقتصادی مدرن که آنها را قادر میسازد تا تودههای خود را بهطور مؤثری بسیج و مغزشویی کنند.
شکی نیست که این ترکیب انفجاری در کجا یافته میشود: در «توسعهدهندگان متأخر» بدنام تاریخ این سده. آلمان، ایتالیا و ژاپن در مسیرهایی که آنها را به قدرتهای محور ۱۹۴۵-۱۹۳۹ تبدیل کرد، چه عواملی را با هم ترکیب کردند؟ هر سه جوامعی بودند که تجربهی نسبتاً جدیدی از «عقبماندگی» داشتند ــ محرومیت و ناتوانی که ناگهان تحت تأثیر قدرتهای خارجی به طرز تحقیرآمیزی برای آنها آشکار شد. هر سه کشور به این تنگنا با سازوکارهای ایدئولوژیک به ویژه قدرتمند و جبرانی واکنش نشان دادند ــ سازوکارهایی که تا آنجا که به دو عضو غربی مربوط میشود، عملاً کل مجموعه باورها و احساسات ناسیونالیستی را شامل میشود. سپس آنها به سرعت بخشی از جوهر واقعی قدرت دولت-ملت را از طریق صنعتیسازی سرسامآور و انضباط خشک اجتماعی و تحمیلی از سوی دولت تکامل دادند. ظرفیت آنها برای انجام این کار البته از موقعیت کلی آنها در اقتصاد سیاسی جهانی ناشی میشود: آنها در پیرامون واقعی نبودند و یک مکان میانی بین آن و مرکز اشغال کردند: سرزمینهای مرزی یا نیمهپیرامونی روند.
به این ترتیب این جوامع توانستند ایدئولوژی «ناسیونالیسم» را با نیرویی بیسابقه تحقق بخشند. تبعیت طبقهی کارگر آلمان ــ که زمانی پیشتاز و امید بزرگ سوسیالیسم اروپایی بود ــ از هیتلر نشان میدهد که این تجسد چقدر مؤثر بود. با این حال، بهرغم این موفقیتها، موقعیت دیرآمدهها همچنان متزلزل بود. در نیمه اول این سده، هر سه کشور با واقعیت یا احتمال فوری شکست مواجه شدند. برای همهی آنها، این حاکی از تنزل جایگاه بود: محدودشدن دائمی به جایگاه ثانوی و نیمهپیرامونی، طردشدن از «موقعیت ویژهی» مناطق اصلی. شکست فیزیکی یا اخلاقی، خطر فروپاشی داخلی، یا (آنطور که آنها آن را میدیدند) تداوم یا احیای تهاجمات قوای امپراتوری مرکزی ــ اینها انگیزههایی بودند که آنها را به شکل حاد بسیج ناسیونالیستی سوق داد. عجیب نیست که ضعیفترین کشور از لحاظ آن عوامل واقعی توسعه که اشاره کردم، یعنی ایتالیا، در این مرحله واکنش «ایدئولوژیک» شدید و تأثیرگذار نخستین جنبش فاشیستی را بروز داد. این ایدئولوژی به سرعت از سوی یک کشور توسعهدهندهی متأخر که از توان و قدرت واقعی نیروی امپریالیستی برخوردار بود، یعنی آلمان، تصاحب و به قدرت مؤثری تبدیل شد.
آنچه در بحث حاضر اهمیت دارد، تشخیص سادهی واقعیت است. این کشورها، یعنی محل روند توسعهی ناموزون، پتانسیل کامل تاریخی برای «ناسیونالیسم» را به وجود آوردند. در معنایی کاملاً قابل تشخیص در اینجا بود که ناسیونالیسم بهعنوان یک شیوهی مستقل سازماندهی سیاسی ـ اجتماعی به «نتیجهی منطقی» خود رسید. نظریهپردازی دربارهی ناسیونالیسم بدون دیدن این موضوع بدتر از توصیف هملت بدون عنوان شاهزادهی دانمارک است. ناسیونالیسم پدیدهی متلونی است و بر تاریخ مدرن تا چنان حد زیادی تأثیر میگذارد که میتوان گفت چیزی به سان «کهنالگو» برای آن وجود ندارد یعنی هیچ شکل واحدی که معنایش را نشان دهد. با این حال، اگر مجبور به انتخاب یک نمونه در یک درس تاریخ فشرده برای برخی از بازدیدکنندگان بینکهکشانی شویم، از انتخاب کمی برخورداریم. اگر فاشیسم در عمق تاریخی مناسب دیده شود، نکات بسیار بیشتری دربارهی ناسیونالیسم به ما میگوید.
یک موضوع نظری بزرگتری در پشت این روند وجود دارد. همانطور که قبلاً گفتم، فولکلور ناسیونالیستی پاسخ آسانی دربارهی جنبههای آشکارا فاجعهبار تاریخ مدرن در اختیار دارد: این جنبهها نمایانگر انحرافات یا افراطهای تصادفی هستند. اسطورهی ضدامپریالیستی چیزی به این موضوع میافزاید. اسطورهی ضدامپریالیستی این فجایع را ناشی از تصاحب ناسیونالیسم توسط امپریالیستها و سوءاستفاده از آن میداند. شوونیسم قدرتهای بزرگ، یا «ناسیونالیسم ارتجاعی»، توطئهی طبقه حاکم مامشهری است که ایدهها و احساسات مبارزات آزادیبخش ملی جهان را وام میگیرد و از آنها برای فریب پرولتاریا استفاده میکند. متأسفانه، اغلب هم نتیجهبخش است.
بنابراین، دو نوع ناسیونالیسم وجود دارد. نوع اصلی و اساساً سالمی که در هندوچین و موزامبیک تحسین میکنیم؛ و نوع اشتقاقی و منحطی که با آن مخالفیم، مثلاً در طبقهی کارگر آمریکا، گولیسم، حکومت نظامی شیلی و غیره. همین تفاوت است که «خردستیزی»، برخی از پدیدههای ناسیونالیستی را توضیح میدهد. در حالی که سرچشمهی ناسیونالیسم مترقی است، نسخههای توهینآمیز آن قهقرایی هستند و به ترغیب نیاگرایی اجتماعی و روانشناختی، بهرهبرداری از ترسها و تعصبات بیمعنا و نظایر آن به سمت خشونتورزی گرایش دارند.
بدون اینکه لحظهای منکر موجه بودن و در واقع بدیهی بودن این تمایزات سیاسی و اخلاقی شویم، با این همه ناگزیریم این نکته را متذکر شویم که بعد نظری مرتبط با آنها کاملاً اشتباه است. تمایزها به معنای وجود دو نوع ناسیونالیسم، یکی سالم و دیگری بیمارگونه، نیست. نکته این است که همانطور که ابتداییترین تحلیل تطبیقی نشان خواهد داد، هر ناسیونالیسمی هم سالم و هم بیمارگونه است. هم پیشرفت و هم پسرفت از همان آغاز در کد ژنتیکیاش ثبت شده است. این واقعیت ساختاری آن است. و واقعیتی است که هیچ استثنایی برای آن مترتب نیست: از این نظر، این سخن که ناسیونالیسم ماهیتاً دووجهی است، سخنی است دقیق (و نه شعاری).
ناآگاهی جمعی
این ابهام صرفاً علت وجودی تاریخی عام این پدیده را بیان میکند. این واقعیتی است که جوامع از طریق ناسیونالیسم میکوشند با نوع معینی حرکت رو به عقب ــ نگاه به درون، اتکاء عمیقتر به منابع بومی، احیای قهرمانان و اسطورههای مردمی گذشته دربارهی خودشان و غیره ــ خود را به سمت انواع معینی اهداف (صنعتیشدن، رفاه، برابری با سایر ملتها و غیره) سوق دهند. این سرچشمههای ایدهآلیستی و رمانتیکی به هر شکلی از ناسیونالیسم پایبند هستند. واقعیت کاملاً پیشپاافتاده دربارهی تاریخ ناسیونالیستی این است که چنین تأمل و تعمقی به راحتی به اختراع محض بدل میشود و افسانهها جای اسطورهها را میگیرند. در واقع، این برساختن گذشتهی خیالی، ویژگی بارز آن مبارزهی آزادیبخش ملی «مترقی» اصیل یعنی جنگ استقلال یونان در دههی ۱۸۲۰ بود.
مجدداً، تأکید میکنیم که منظور این نیست که همهی شکلهای ناسیونالیسم بهیکاندازه خوب یا بد هستند. میتوان گفت که خانوادهی عظیم ناسیونالیسمها را نمیتوان به گربههای سیاه و گربههای سفید با چند گربهی دورگه میان آنها تقسیم کرد. کل خانواده بدون استثنا لکهدار هستند. شکلهای «خردستیز» (تعصب، احساساتیگری، خودپرستی جمعی، پرخاشگری، و غیره) بسیاری از آنها را لکهدار میکند. از این رو، در حالی که برای فهم سیاسی تاریخ باید میان جنبشها و ایدئولوژیهای ملی مختلف تمایز قائل شویم، اما این داوریها بهواقع یک نوع ناسیونالیسم را از نوع دیگری مشخص نمیکنند. ناسیونالیسمها بر معیارهای مختلفی تکیه میکنند: مثلاً، خصلت طبقاتی فرضی جامعهی موردنظر، یا نقش فرضی آن در شرح روابط بینالمللی.
بهطور خلاصه، جوهر ناسیونالیسم همیشه از نظر اخلاقی، سیاسی و انسانی مبهم است. به همین دلیل است که دیدگاههای اخلاقی دربارهی این پدیده همیشه شکست میخورند، خواه آن را ستایش یا سرزنش کنند. آنها صرفاً به این یا آن صورت موجود میآویزند و نمیپذیرند که یک سر مشترک آنها را به هم متصل کرده است. اما ناسیونالیسم را میتوان از این نظر مانند خدای رومی قدیم، ژانوس، تصور کرد که بالای دروازهها ایستاده بود و با یک چهره به جلو و با چهرهی دیگر به عقب نگاه میکرد. بدینسان، ناسیونالیسم برای جامعهی انسانی در گذرگاه مدرنیتهی انسانی ایستاده است. از آنجایی که بشر مجبور به عبور از درگاه تنگ آن است، باید ناامیدانه به گذشته نگاه کند تا در هر کجا که میتواند برای مصیبت «توسعه» نیرو گردآورد.
این وضعیتی است که به ما کمک میکند تا بفهمیم چرا «خردستیزی» به معنایی کلی ناگزیر در این روند سربرمیآورد. از آنجایی که ناسیونالیسم نه یک مرحلهی رشد «طبیعی» بلکه مناسک گذاری است وحشتناک که با قدرتی بیرونی تحمیل شده و بهشدت ویرانگر تمام عرف و سنت است، هرگز طبیعتاً تضمینی برای موفقیت آن در کار نیست. بگذارید این موضوع را در قالب استعارهای شخصی بیان کنم. جامعه در توسل به گذشتهی خود برای جهش رو به جلو و گذار از این آستانه، همانند مردی است که باید از تمام نیروهای موروثی و (تا این لحظه) عمدتاً ناخودآگاه خود برای مقابله با چالشی اجتنابناپذیر استفاده کند. او چنین انرژیهای نهفتهای را با این فرض جمع میکند که آنها به محض رفع چالشْ دوباره به یک الگوی قابلتحمل و ثابت وجود شخصی فروکش میکنند.
اما شاید این فرض اشتباه باشد. در تروماهای اجتماعی و فردی، زمانی که این سرچشمهها بهرهبرداری میشوند، هیچ تضمینی واقعی در کار نیست که نیروهای بزرگ آزادشده «قابل کنترل» باشند (به این معنا که فقط کاری را بکنند که قرار است انجام دهند و نه بیشتر). قدرتهای نهاد (Id) که فروید آنها را از لحاظ دیدگاه نظری بررسی کرد، بسیار بزرگتر از چیزی بودند که تشخیص داده میشدند. به همین ترتیب، انرژیهای گنجیده در ساختارهای اجتماعی مرسوم که بسیج ناسیونالیستی آنها را برانگیخت و از قالب قدیمی آزاد ساخت بسیار بزرگتر از چیزی بودند که تصور میشدند. متأسفانه مارکسیسم که باید تحلیلی «فرویدی» از این پروندهی تاریخی انجام میداد و هنوز هم باید انجام دهد، در اینجا در سطح اسطوره و حدس و گمان باقی ماند.
دشواریها و تضادهای شدید، دورنمای فروپاشی یا ماندن برای همیشه در درگاه: اینها شرایطی است که مطمئناً در خصوص یک فرد میتواند به جنون یا در خصوص یک جامعه به زوال عقل ناسیونالیستی بیانجامد. با توجه به رشتههای عظیم صنعتیسازی، و تنوع و شدت نیروهایی که این چالش در فعالیتی آگاهانه رها ساخت، بهطور کلی هیچ چیز شگفتانگیزی پیرامون ظهور خردستیزی در تاریخ مدرن وجود ندارد. واقعاً شگفتانگیز میبود اگر جریان ضدروشنگری همانند آلمان نازی هیچ پیروزی موقتی نمیداشت. اما نیروهایی که پشت امپریالیسم و نسلکشی آن قرار داشتند، به معنای خاصی «اهریمنی» بودند. بهطور دقیق، به این معنا که آنها نمیتوانستند یا شاید گاهی تمایل نداشتند که به طرز قابلفهمی درون چارچوب عمومی تاریخ توسعهی مدرن قرار بگیرند. راحتتر بود وانمود کنیم که آلمانیها توسط برخی گرایشهای ناتاریخی ــ یک گایست (Geist) طبیعی (یا حتی فراطبیعی) ــ مورد حمله قرار گرفتهاند.
نمیتوانم بدون اشارهای گذرا به خرافهی جایگزینی که اکنون رایج است، بحث خود را ادامه دهم. اگر کسی اسطورهی دکتر فاوستوس را رد کند، انکار این که فاشیسم و نسلکشی به نوعی بخشی از «منطق» تاریخ مدرن هستند دشوار میشود. آنوقت بسیار ساده میتوان ادعا کرد که آنها منطق تاریخ مدرن هستند. یعنی نهادهای سرمایهداری مدرن، حتی صنعت و دموکراسی به این شکل، همه ذاتاً فاشیست و شیطانی هستند: دولتهای ناسیونالیستی توتالیتر دههی ۱۹۳۰ نشان میدهند که ما همه به کجا رهسپاریم. نیازی به سخنان بیشتر در این مورد نیست. گمان میکنم شیطانپرستی عوام را باید یکی از محصولات جانبی عجیبتر شکست فلسفهی غرب توسط ناسیونالیسم در نظر گرفت.
پیروزیهای ملت بر طبقه
در مورد موضوع واجبالاحترام طبقه تاکنون چیزی نگفتهام. این البته عمدی بوده است. در هر رویکرد ماتریالیستی به مسئلهای مانند این، راه را با اسطورههای فراوان عقلسلیم مسدودشده مییابیم؛ مارکسیسم صنعت خانگی خود را دارد که کار میکند. ما حرفهای نیمهحقیقتخود، ایدئولوژی بههمریختهی خود، طفرهرفتنهای چربونرم خود را داریم تا ما را از گلهی عوام متمایز کند. و تخصص ما همیشه «طبقه» بوده است.
همانطور که قبلاً گفتم، روشنگری بورژوازی در این زمینه تسلیدهندههای خاص خود را داشت. فیلوزوفها فکر میکردند که جنگ و میهنپرستی کور، محصولات جنبی حکومت طبقات زمیندار است. گمان میرفت سلسلههای شاهان در فتح و خونریزی ذینفع باشند. آنها بودند که کهنگرایی و خردستیزیهای زندگی انسان را حفظ میکردند ــ پس هنگامی که از اشرافیت خلاص شویم اینها نیز از بین میروند. فئودالیسم جای خود را به حکومت یک طبقهی واقعاً جهانی جایگزین میدهد، طبقهای که منافعش با منافع بشریت بهطور کلی منطبق است: بورژوازی. همانطور که کانت گفت، به نظر میرسید که منافع پابرجای این طبقه همانا پیشبرد صلح و کاهش موانع میان مردم به نام توسعهی اقتصادی و فرهنگی بود.
رادیکالهایی که در مراحل اولیهی این سرزمین موعود زندگی میکردند و متوجه شدند که این سرزمین بسیار متفاوت از نقشههای اصلی است، به سرعت نسخه جدیدی از این ایده را تدوین کردند. طبقات متوسط از لحاظ منافع خود به مراتب کمتر «جهانی» بودند. آنها نیز سهمی اجتنابناپذیر در هرجومرج و جنگ داشتند؛ در واقع این وضعیت بدتر هم شد، گیرم فقط به دلیل ابزارهای برتر ویرانگری که اکنون علم ممکن ساخته بود. بنابراین ناسیونالیسم به «ناسیونالیسم بورژوایی» تبدیل شد: و نتیجه این شد که اگر فقط از شر این طبقه و شکلهای سازمان اقتصادی و اجتماعی آن خلاص شویم، ناسیونالیسم نیز ناپدید خواهد شد. باز هم، غرایز احمقانه و فروعقلی کور با آن شکلها زنده نگه داشته و تغذیه میشدند. هنگامی که طبقهای که اهدافش واقعاً با اهداف بشریت همخوانی دارد، یعنی پرولتاریا، قدرت را به دست آورد، دیگر شوونیسم هیچ دلیل وجودی نخواهد داشت.
طبیعتاً این اسطوره بعداً تعدیل شد. حماقت تنگنظرانه و کهنگرایی احیاشده از آن رواجی که میباید برخوردار شدند. این روند به سازشهای نامشخصی تبدیل شد که رزا لوکزامبورگ را خشمگین کرد. میگفتند ناسیونالیسم تودهای، در شرایط خاص، در مبارزه با ستم بیگانه و غیره تا نقطه معینی خوب است. فراتر از آن نقطه بلافاصله دوباره به یک توهم بیمارگونه و ابزار ارتجاع بورژوایی تنزل مییافت. در واقع، جوهر اسطوره با عقبنشینیها و مانورهای تاکتیکی نجات یافت. لنین درخشانترین نمود این نوع عقبنشینیها و مانورها بود.
اساس اعتقادی که در اینجا از آن دفاع میشد این بود که طبقه در تاریخ بسیار مهمتر از تمایزات خردی است که به نظر میرسد ناسیونالیسم با آن سروکار دارد. مبارزه طبقاتی موتور پیشرفت تاریخی بود، نه ملیت. از این رو، به معنای واقعی کلمه تصورناپذیر نبود که اولی توسط دومی تحتالشعاع قرار گیرد. استثناهای قاعده مستلزم توضیحات استثنایی بود ــ نظریههای توطئه دربارهی حاکمان، و گمانهزنیهای «اقلیت فاسد» دربارهی حکومتشوندگان. سرانجام، این استثنائات خورشید را در اوت ۱۹۱۴ محو کرد.
گمان میکنم این روند میبایست به یک تحقیق ریشهای پیرامون اشتباه نظریهی تاریخ مارکسیسم منجر میشد. اما به دلایلی که قبلا اشاره کردم و نمیتوانم در اینجا بیشتر کندوکاو کنم، اینطور نشد. در عوض، پس از انقلاب در روسیه، بینالملل سوم چیزی را پدید آورد که واقعاً تشدید افراطی اسطورهها بهشمار میآمد: بینالمللگرایی به دلیل فقدان اراده و سازماندهی ــ به دلایل سوبژکتیو ــ شکست خورده بود. توطئهها و سیبهای گندیده افشا نشده و با عزم کافی با آنها مبارزه نکرده بودند. اگر چنین مبارزهی رخ داده بود (معنای ضمنی آن این بود) که در آن صورت عوامل طبقاتی ممکن بود بر عوامل تقسیم ملی پیروز شوند، ممکن بود به جای جنگ یک انقلاب اجتماعی بزرگ رخ دهد. این همان اسطورهشناسی وصلهشدهای بود که مارکسیسم همراه با آن به سمت رویارویی خود با انقلابهای فاشیستی دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ حرکت کرد.
هنگامی که یک ایدئولوژی با چنین شدتی در برابر احتمالات و شواهد عظیمی از این دست حفظ و دفاع میشود، تنها میتواند به این دلیل باشد که آنچه محافظت میشود ارزش محاسبهناپذیری دارد. آنچه در این نبرد طولانی دفاعی در معرض خطر بود، به وضوح، اعتقاد مارکسیسم بود که خود را وارث واقعی جنبههای مثبت یا جهانی روشنگری برمیشمارد. مارکسیسم که هنوز نتوانسته بود با دنیای جدید توسعهی ناسیونالیستی کنار بیاید، با عزم بیشتر، با ایمانی عملاً مذهبی، به این بخش اساسی از مرام خود چسبید. «مرزهای ملی برای خود سرمایهداری مدتهاست که نابهنگام بودهاند…»: در سدهی گذشته چه توجیهاتی با این حرفها شروع شده یا به پایان رسیده است!
باید از فحوای این سخنان آشکار شود که من در اعتقادی که همیشه پشت این انبوه سفسطهها نهفته است، شریک هستم. سوسیالیسم که عقل و قلبش بیش از هر جای دیگری در سنت مارکسیستی نهفته است، وارث روشنگری است. نبرد تدافعی، بهرغم همهی تاریکاندیشی و پارسامنشیاش درست بود. سوسیالیسم یک تولد زودرس بود. شرایط در نیمهی اول این سده به جای آنکه برای آن «بالیده» (یا حتی «بیشازحد بالیده») باشد، همانطور که قهرمانان آن به خود گفتند، در تباهیهای توسعهی بدوی و ناموزون و ناسیونالیسم قفل شده بود. از این روست که احتمالاً فقط از این طریق میشد از ایمان دفاع کرد.
اشاره کردن به اینکه این مبارزه شامل خطاهای نظری بود، بههیچوجه از افتخار آن مبارزه، یا از ارزش نهایی آنچه محافظت میشود، کم نمیکند. خطای اصلی به طبقه مرتبط بود. درک ناقص ماهیت کلی و عمق توسعهی سرمایهداری بر اشتباهات معینی دلالت میکرد. این بدان معنا بود که هنوز ممکن نبود که مفاهیم ماتریالیسم تاریخی را در رابطه با هدف خاص آنها به کار برد، تنها هدفی که به آنها معنای راستینی میدهد: یعنی اقتصاد سیاسی جهان. این یگانه «ساختار» راستینی است که میتوان آن را برای توضیح «روبناها»ی گوناگون واقعیت سرمایهداری (از جمله ناسیونالیسم) بهحساب آورد. نظریهی مارکسیستی امپریالیسم تنها تا حدی این خلاء را برطرف کرد و از کاربرد اولیهی مفهوم توسعهی ناموزون سود برد.
تضاد مسلط
مارکسیسم که نتوانست تضاد مسلط رشد سرمایهداری در جهان را بهعنوان تضادی مسلط درک کند، تأکید داشت که این رشد بیانگر زنجیرهای از حوادث است. بنابراین، تضاد واقعی و اساسی که هنوز در همه جا وجود داشت، مبارزهی طبقاتی بود. هر چه این تضاد پنهانتر به نظر میرسید، تأکید بیشتری بر آن لازم بود. ابر تصادفات همیشه در نقطهی پراکندگی بود. مبارزهی اجتماعی همیشه فقط در شرف از بین بردن شکل ملی یا میهنی نامرتبط آن بود و اجازه میداد تا معنای جهانی از پس آنها دیده شود.
نیازی نیست که در این اظهارات دنبال جنگیری و سوءنیت باشیم. همچنین نیازی نیست نشان دهیم که چهگونه چنین نگرشهایی با قراردادن انترناسیونالیسمی کاملاً انتزاعی در برابر حمایت پراگماتیستی از مبارزات و جنگهای ناسیونالیستی در نیمی از کرهی زمینْ با ناسیونالیسم آن دوره تبانی میکردند (که به واقع کار دیگری نیز نمیتوانستند بکنند). این تاریخ گذشته نیست. هر کسی که میتواند روزنامه بخواند میتواند بهطور نسبتاً جامعی آنها را مطالعه کند.
در بستر کنونی، بیان مطلبی دربارهی موضوع نظری اساسی مهمتر است. داستان توسعهی ناموزون داستان این موضوع است که چهگونه آن تضاد اولیهای که کوشیدم خطوط کلیاش را ترسیم کنم، تضاد دومی را که مارکسیسم بر آن تأکید میکرد ــ مبارزهی طبقاتی ــ در برگرفت و سرکوب کرد. هنگامی که سرمایهداری گسترش یافت و صورتبندیهای اجتماعی باستانی پیرامون آن را در هم شکست، این صورتبندیها همیشه در امتداد خطوط گسلی که در درونشان وجود داشت متلاشی میشدند. این یک حقیقت ابتدایی است که این خطوط شکاف تقریباً همیشه مربوط به ملیت بودند (اگرچه در برخی موارد شناختهشده، تقسیمات مذهبی عمیقاً مستقر میتوانستند همان کارکرد را داشته باشند). این خطوط شکاف هرگز خطوط شکاف طبقاتی نبودند. طبیعتاً در موارد بیشماری این دو چیز به طرز لاینفکی با هم خلط میشدند، آن هم در جایی که طبقه فرادست با یک ملیت بر دهقانان و کارگرانِ ملیت دیگر حکومت میکردند. اما نکته اینجاست که این خلط فقط از لحاظ ملیت قابل تنظیم است نه از لحاظ طبقاتی. ناسیونالیسم بهعنوان وسیلهای برای بسیج، بهطور غیرقابل مقایسهای برتر از آن چیزی بود که در آگاهی طبقاتی هنوز ابتدایی (اغلب، باید گفت، صرفاً نوپا) وجود داشت.
این برتری تصادفی نبود ــ نوعی مزیت ناعادلانه که موقتاً اینجا و آنجا به دست میآمد، اما به زودی در برابر حقیقت عقبنشینی میکرد. این امر برگرفته از ساختار همان جوامع «مدرنی» بود که از توسعهی ناموزون خارج شده بودند. هرگز هیچ شانسی وجود نداشت که طبقهی جهانی جدیدی که در آموزهی مارکسیستی بهعنوان «پرولتاریا» شکل میگرفت، به جای «آلمانیها»، «کوباییها»، «ایرلندیها» و غیره ظاهر شود. جدیترین مشکلی که فیلسوفان جدید غربی در این مورد با آن مواجه بودند، چیزی بود که این واقعیت ایجاب میکرد.
به هر حال، در معنای معینی آشکارا میتوان گفت طبقه برای درک ناسیونالیسم بسیار مهم است. محدودیت شدید ناسیونالیستی تا حد زیادی در شکل و محتوای واقعیاش به واسطهی ماهیت طبقاتی جوامعی که بر آنها تأثیر میگذاشت تعیین میشد. لایهبندی اجتماعی این جوامع مشکلات خاصی را مطرح میکرد که ناسیونالیسم چارهای جز حل آنها نداشت؛ و «راهحل» ناسیونالیسم همانا ناپختگی، احساساتیگری، پوپولیسم مبتذل، رمانتیسیسم پررنگ اغلب ایدئولوژیهای ناسیونالیستی بود (تمام آنچه حال روشنفکران را به هم میزد). بنابراین، آنچه در واقع با اصرار شدید بر اهمیت طبقه نسبت به ملیت دفع میشد، روح بدخواهانهای بود که بسیار بزرگتر از آن چیزی به شمار میآمد که در وهلهی نخست گمان میرفت. واقعیت این است که این «راهحل» موثر بوده است.
ناسیونالیسم فقط میتوانست به این معنا موثر باشد، زیرا در واقع چیزی واقعی و مهم برای تودهها فراهم کرد ــ چیزی که آگاهی طبقاتی هرگز نمیتوانست فراهم کند، فرهنگی که هر چند رقتانگیز بود، اما در مقایسه با خردباوری میراث روشنگری ما بسی بزرگتر، قابل فهمتر و با واقعیتهای تودهای مرتبطتر بود. اگر این سخن درست باشد، آنگاه نمیتوان گفت که ناسیونالیسم فقط آگاهی کاذب است. ناسیونالیسم باید در توسعهی مدرن کارکردی داشته باشد، شاید کارکردی مهمتر از کارکرد آگاهی طبقاتی و صورتبندی طبقاتی درون دولتملتهای منفرد این دوره.
میدانم که مارکسیستها (و سایر انترناسیونالیستها) راهی قدیمی برای خروج از این معضل را دارند. این را میتوان از انبار مرکزی اسطوره که قبلاً چندین بار در آن فرو رفتهایم استنباط کرد. اما البته ــ میتوان با لحن صمیمی واقعبینانهای که برای تضادهای تحملناپذیری از این دست مناسب است تکرار کرد ــ هر احمقی میداند که مبارزهی پرولتاریا در وهلهی نخست مبارزه علیه بورژوازی ملی خودش است و تا آن حد، خود این مبارزه ملی است (مانیفست کمونیست). بنابراین مطمئناً کارگران قبل از هر چیز آلمانی، کوبایی و غیره هستند، و در «شیپور آخر»[۲] چنین نخواهند بود. هیچ تضاد واقعی بین ویژگیهای ملیت و ویژگیهای انترناسیونالیسم پرولتری یا سوسیالیستی وجود ندارد: اولی تنها مرحلهای در راه رسیدن به دومی است (و غیره).
این همان جایی است که دم لای تله داده میشود. آنچه این سخنان کلیشهای پرآبوتاب کنار میگذارند این حقیقت است که چنین تضادی وجود دارد. تحت شرایط واقعی توسعهی ناموزون سرمایهداری، با آگاهی طبقاتی واقعی مرزبندیشده که آن روند ایجاد کرد، تضاد مرگباری در کار است. اگر «توسعهی موزون» در جهان رخ میداد، احتمالاً آگاهی ملی نیز تکامل مییافت، زیرا مردم باسواد و از نظر سیاسی آگاه میشدند؛ و احتمالاً این همان آگاهی بیتنش و غیرمتضاد، همان واقعیت «طبیعی» است که هنوز اسطورهشناسی این موضوع را به خود مشغول میکند ــ همان تاریخ باید ـ باشدها که تا حد شگفتانگیزی بر تأمل دربارهی آنچه بوده و هست حاکم است. در دنیای ناسیونالیسم همه چیز متفاوت است. شرایط جنگمانند آن پیوسته تضادهای واقعی بین ملیّت و طبقه ایجاد میکند. و در این تنشها ــ مادامی که تضاد اولیهی اقتصاد جهانی بر آن چیره باشد ــ موقعیت ملیّت قویتر خواهد ماند.
در این مرحله به نظر اولیهای که مطرح کردم بازمیگردم، یعنی به این ایده که «ناکامی» مارکسیسم بر سر این مشکل اجتنابناپذیر بود، نه حادثهای ناگوار که میشد با تلاش بیشتر بر آن غلبه کرد.
اجتنابناپذیری در این واقعیت نهفته است که در دورانی که مارکسیستها با شدت تمام و به درخشانترین شکل با این معما کلنجار میرفتند ــ قبل از شروع استالینیسم ــ روند کلی توسعهی سرمایهداری به اندازه کافی پیش نرفته بود. ویژگیهای کلی «توسعهی ناموزون» هنوز به اندازه کافی توسط خود تاریخ مشخص نشده بود. سوسیالیستها که فقط تا حدی از این چارچوب در حال ظهور آگاه بودند، همچنان معتقد بودند که در واپسین روزهای پیشرفت سرمایهداری زندگی میکنند. اعتقاد آنها بر این بود که این روند خیلی زود صاف و صوف و منطقیتر خواهد شد. اگر یک انقلاب اجتماعی بزرگ در جایی که باید یعنی در سرزمین توسعهیافته رخ دهد، این روند را تضمین و بدینسان پایههای توسعهی موزون را بازسازی میکند و فلسفه غرب را در نوع مارکسیستیاش به اثبات میرساند.
ترکخوردگی بزرگ سال ۱۹۱۴ لازم بود تا نابودی این عقیده آغاز شود. و این تنها آغاز روند تخریب بود. پس از خود جنگ، شکست مجدد مبارزهی طبقاتی انقلابی در غرب، فوران فاشیسم به جای آن، و باز هم یک جنگ بنیانبرانداز امپریالیستی دیگر رخ داد. سوسیالیسم واضحتر از همیشه به سلاح ایدئولوژیک اصلی برای پیشروی اجباری طیف کاملاً جدیدی از مناطق توسعهنیافته تبدیل شد. سوسیالیسم به جای تلفیق با آگاهی طبقاتی کارگران در کشورهای توسعهیافته، با ناسیونالیسم جدیدشان به نحو موثری ترکیب شد. همانطور که امپریالیسم متحدالشکل با شورش عمومی در جهان سوم از بین رفت، معنای متراکم توسعهی ناموزون آشکارتر شد.
شاید فقط در آن زمان ــ یعنی فقط در دههی گذشته یا در این حدود ــ درک خطوط کلی و ساختار روند ممکن شده است. تا زمانی که این روند واقعاً در همه جای کرهی زمین گسترش نیافته و حتی به دورافتادهترین مناطق آفریقا و آسیا نرسیده بود (همانطور که اکنون ادامه دارد)، این امکان به صورت انتزاعی باقی ماند. اما امروزه (به یک معنا) «پایانِ» توسعه شروع به عینیت بخشیدن به آن کرده است. سرمایهداری در واقع تاریخ انسان را وحدت بخشیده و جهان را یکی کرده است. اما این کار را به قیمت عدمتعادلهای خارقالعاده، از طریق تضادهای تقریباً فاجعهبار و روند تجزیهی اجتماعی ـ سیاسی (به تعداد ۱۵۴ کشور در آخرین شمارش) انجام داده که هنوز کامل نشده است. شتاب پدیدههای ناهمسازی که با «توسعهی ناموزون» مشخص میشوند، تاکنون بیشتر از سایر گرایشهای یکپارچهتر و عقلانیتر رشد سرمایهداری بوده است. آنها و همهی اخلاف پیچیدهی آنها در نظم جهانی حاصل جای گرفتهاند. آن مرزهای ملی که از مرحلهی اولیه گسترش سرمایهداری «نابهنگام» بودهاند، همچنان در حال افزایش هستند. در دههی ۱۹۷۰ حتی احتمال وجود موانع جدیدی در برخی از قدیمیترین و با ثباتترین دولتهای اروپای غربی مانند فرانسه، بریتانیا و اسپانیا دوباره ظاهر شدند.
اما در این تصویر تسلای خاطری برای نظریهپرداز وجود دارد. زیرا با اعتراف و نگریستن بیوقفه به آن است که دستکم میتوان تا حدودی به موقعیت خود در ارتباط با مسئلهی ناسیونالیسم پی برد. در رابطه با این چارچوب است که ممکن است جهتگیری نظری بهتری نسبت به این پدیده پدیدار شود. میتوان مکانیابی و تعریف آن را با وضوح بیشتری آغاز کرد، زیرا در نهایت، منظرهای ثابتتر و اجتنابناپذیر وجود دارد که میتوان با آن ارتباط برقرار کرد. حداقل میتوانیم نظری اجمالی به چیزی از جنگل ــ شاید دقیقتر بگوییم شکارگاه ــ و آن شرایط گسترده و بیرونی که رشد شدید درونی آن را تسریع کردهاند بیاندازیم.
ناسیونالیسم و فلسفه
ارائهی چنین تعریف نظری قابلقبولی البته کار عظیمی است. سعی نمیکنم این کار را در اینجا انجام دهم، بلکه فقط در اجمالیترین طرح کلی نشان میدهم که چهگونه این امر میسر است. شکافهای بزرگی حتی میان معدود تابلوهای راهنمایی که ترسیم کردهام وجود دارد که فقط میتوانم گذرا به آنها اشاره کنم.
مثلاً دربارهی اقتصاد توسعهی ناموزون، که از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی مبحثی است اساسی، چیزی نگفتهام. در اینجا کار زیادی برای رفع این قلمافتادگی نمیتوانم انجام دهم، جز اینکه به چند آوردهی معروف اشاره کنم نظیر کارهای آرگیری امانوئل و سمیر امین.[۳] و نیز حتی فرصت پرداختن به معضل جایگاه سوسیالیسم در دیالکتیک توسعهی ناموزون ندارم، اگرچه این مبحث نیز در هر تلاشی برای درک کل این روند اهمیت اساسی دارد. مثلاً میتوان گفت که جابهجایی سوسیالیسم از مامشهرها به مناطق پیرامونی از بسیاری جهات مهمترین نشانهی پیروزی توسعهی ناموزون بوده است. از میان همهی آمیزهها و اتحادهای عجیب و غریب ناشی از «توسعهی مرکب» ــ انتقال مستقیم ایدهها یا تکنیکهای پیشرفته به سرزمینهای توسعهنیافته ــ این جابهجایی ممکن است از همه مهمتر باشد. ناسیونالیسم سوسیالیسم را در منطقهی توسعهی پیشرفته شکست داد، و آن را به بیرون از این منطقه و حرکت به مناطق عقبمانده وادار کرد، یعنی در مناطقی که مجبور بود به بخشی از رانهی بزرگ آنها برای جبران عقبماندگیشان بدل شود ــ ایدئولوژی توسعه یا صنعتیشدن به جای برقراری جامعهی پساسرمایهداری. سوسیالیسم در این موقعیت در اقتصاد جهانی بیگمان به متحد مطیع ناسیونالیسم تبدیل شده است. با این حال، این شکست همچنین متضمن گسترش جهانی سوسیالیسم، با سرعتی بس سریعتر از آنچه پدران بنیانگذار تصور میکردند، بوده است ــ به این معنی سرمایهداری در نهایت نمیتوانست جهان را بهطور کامل به سیمای خویش متحد سازد. سرمایهداری حتی در عصر آمریکایی شکوفایی و قدرت بیسابقهاش پس از جنگ جهانی دومْ مجبور شد با پایان خود از جهتی کاملاً متفاوت با آنچه حتی نظریهپردازان توسعه پیشبینی کرده بودند، مقابله کند.
چنانکه گفتم، وظیفهی تدوین «نظریه»ی ناسیونالیسم همانا درک سازوکارهای مخرب و تضادهای توسعهی ناموزون است ــ و این نیز وظیفهی بازتفسیر کل تاریخ مدرن است. به این معنا، حل معمای «شکست» مارکسیسم بر سر ناسیونالیسم ساده است: این معضل آنقدر محوری، آنقدر بزرگ و با موضوعات دیگر مرتبط است که مارکسیسم قبلاً نمیتوانست به درستی بر آن متمرکز شود. خود تاریخ اکنون به ما در یافتن راهحل کمک میکند. بیان نکات بیشتر دربارهی خود این مشکل در اینجا گستاخانه و غیرضروری خواهد بود.
اما مفاهیم قطعی گستردهتر و فلسفیتری از آن وجود دارد که میتوان به اجمال به آنها اشاره کرد. بارزترین آنها به مخالفت باستانی و کهنالگوی ایدهآلیسم و ماتریالیسم مرتبط میشود. این که موضوع واقعی فلسفه مدرن همانا صنعتیشدن است (آنطور که گلنر گفته است) کاملاً درست نیست. اما فکر میکنم که اساس واقعی گمانهزنی فلسفی همانا مجموعه موضوعات پیرامون توسعهی اقتصادی است: موضوعاتی که کمابیش قبلاً به آنها اشاره شد نظیر توسعهی ناموزون و همه پیامدهای آن از ناسیونالیسم، «خردستیزی»، دوگانگی اجتنابناپذیر، و غیره. در این بافتار باید به مواردی دربارهی راه و طریق بازنمایی کنونی واقعیت توجه کرد.
درست نیست که برداشتی از ناسیونالیسم که قبلاً بیان شد، ماهیتی تقلیلگرایانه دارد. این برداشت با تأکید بر اینکه پدیدههای موردبحث (رمانتیسیسم سیاسی، ایدهآلیسم توسعهنیافتگی، سوبژکتیویسم، نیاز به «تعلق» و غیره) صرفاً نمودهای روندهای اقتصادیاند، نمیخواهد آنها را نادیده بگیرد. برداشت یادشده دقیقاً برعکس عمل میکند. این برداشت با تبیین دلایل مادی این اهرم تازه کسبشده، به این پدیدهها در توسعهی تاریخی مدرن نیرو و اهمیت واقعی میدهد که کاملاً متمایز از غرولندهای خردستیزگرایی متافیزیکی است. آنها را در ارتباط با تنگناهای مادی عقبماندگی قرار میدهد، و از این رو آنها را به واقعیتی عینی تبدیل میکند، نه به یک راز شیطانی؛ اما واقعیتهای عینیِ شوروشوق ناسیونالیستی، بیدارشدن غرایز مدرن و سازماندهی آنها به شکل جنگی تمامعیار یا نژادیْ محرک تعیینکنندهی خاص خود را دارند. نشان دادن اینکه آنها چهرهی دیگر تهاجم سرمایهداری به جهان ما هستند، مستلزم تنزل آنها به نمود یا پیپدیدار صرف نیست.
«ماتریالیسم» به این معنا بیانگر شبهتبیین مکانیکی یا متافیزیکی چیزی نیست که دربارهی آن صحبت کردیم. نشاندهندهی نبرد دیگری در یک جنگ فلسفی باستانی نیست که (دقیقاً به دلیل ویژگی «فلسفی» آن) هرگز نمیتوان در آن پیروز شد یا شکست خورد. بلکه راه را برای پشت سر گذاشتن این جنگ نشان میدهد. این تبیین «واقعی» یا تاریخی است که ما را قادر میسازد جنگ واژههای مدرن را درک کنیم ــ یعنی ناتوانی «مارکسیسم» را برای گریختن از سطح فلسفه در گذشته و برافراشتن خود در قامت فلسفهی ناهنجار «ماتریالیسم دیالکتیکی» و رنسانسهای متعاقب ایدهآلیسم فلسفی.
قبلاً در بحثم دربارهی خردستیزی مطرح کردم که شیوهی تبیین فروید از برخی جهات قابلاجرا است. اجازه دهید این تشابه را کمی بسط دهم. اینکه بگوییم پدیدههای متنوع و خردهریز ناسیونالیسم مبنا و توضیحی «مادی» دارند، شبیه به این است که بگوییم رواننژندی فردی تبیین جنسی دارد. همه ما نسلهای طفرهروی خشمگین را میشناسیم که اکنون این نظریه را منکر میشوند و تغییر چهره میدهند (تحقیرآمیز، تقلیلگرا، کمارزش نهادن به آگاهی، و غیره و غیره). این طفرهرویها عمدتاً ناشی از سوءتفاهمهای ایدئولوژیک فروید بود. نظریهی او به واقع چیزهای برتر آگاهی انسانی را به هیچ وجه «رد نمیکند»: به ما این امکان را میدهد که اهمیت راستین آنها، کارکرد واقعیشان را در تاریخ فردْ با مرتبطساختن آنها به بخشهای ناخودآگاه و مدفون آن تاریخ ــ به دوراهههای بنیادی و اجباری رشد شخصی که خواه ناخواه در رواننژندی «حل» شدهاند ــ درک کنیم. به تبعیت از این استعاره در چارچوب موردنظرمان میتوان گفت: «ناسیونالیسم» آسیبشناسی تاریخ توسعهی مدرن است، همانقدر اجتنابناپذیر است که رواننژندی در افراد، با همان ابهام اساسی که به آن گره خورده است، ظرفیت درونی مشابه برای کشیدهشدن به عقلباختگی که ریشه در تنگناهای ناشی از فشار درماندگی و تحمیلی بر اکثر نقاط جهان (معادل کودکمنشی برای جوامع) دارد و تا حد زیادی درمانناپذیر است. سوسیالیسم در بخش بزرگی از جهان شاید یک روز بیانگر شرط لازم برای درمان باشد. اما این گمانهزنی خطرناک است.
فرشتهی تاریخ
شکستی که از آن سخن گفتم همیشه بدبینی در غرب و همچنین طوطیوار تکرار کردن گفتههای هگل و اسپینوزا را بهبار آورده است. این فلسفههای شکست و اضطراب بهطور فزایندهای مارکسیسم غربی پس از جنگ جهانی اول را تحت تأثیر قرار دادند. چشمگیرترین و پیچیدهترین صورتبندی آنها البته همانی بود که مکتب فرانکفورت ارائه کرد. اخلاق صغیر اثر تئودور آدورنو شاهکار این هوش سیاه است: این اثر با تأملاتش دربارهی زندگی در ایالات متحدْ جذابترین پیوند را با تجدیدحیات بزرگی که مکتب فرانکفورت اکنون در آنجا برخوردار است فراهم میآورد. اما یگانه تصویر بیهمتا از جهانبینی آنها (که از بابت نقل دوبارهی آن در اینجا پوزش نمیخواهم) فرشتهی تاریخ والتر بنیامین بود: «فرشته چهرهی خود را به سوی گذشته برگردانده. آنجا که ما زنجیرهای از رخدادها رویت میکنیم، او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیش پای او میافکند. فرشته سر آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند و آنچه را که خرد و خراب شده مرمت کند و یکپارچه سازد، اما توفانی از جانب بهشت درحال وزیدن است؛ با چنان خشمی بر بالهای وی میکوبد که فرشته را دیگر یاری بستن آنها نیست. این توفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهای میراند که پشت بدان دارد، درحالی که تلنبار ویرانهها پیش روی او سر به فلک میکشد. آنچه ما پیشرفت میدانیم همین توفان است.»[۴]
در ربع آخر قرن بنیامین، توفان به دورافتادهترین مناطق جهان وزیده است. فراتر از مخروبهها، پادنیروی بزرگ مبارزهی ضدامپریالیستی را برانگیخته است. اما ــ همانطور که قبلاً مطرح کردم ــ حقیقت نظری مسیر عجیب فرشته فقط در اینجا نهفته نیست. وحشت نهفته در بینش او ناشی از کل روندی است که ناسیونالیسم جهان سوم بخشی از آن است، ناشی از باد اصیل غربی پیشرفت و همچنین واکنشهای چندشکلی که در شرق و جنوب ایجاد کرده است. شکستی که امپریالیسم متحمل شد پیششرط پیشرفت فلسفی بود، اما فقط یک پیششرط.
در خود آن پیشرفت، آنچه «مارکسیسم» به شمار میآمد، میبایست برای نخستین بار به یک نظریهی جهانی معتبر تبدیل شود. یعنی یک جهانبینی نظری (جانشین دین و فلسفه) که در واقع بر توسعهی اجتماعی کل جهان بنا شده است. این معنایی است که باید به گزارهای که پیشتر دربارهی مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی بیان کردم، پیوست شود. اعلام چندبارهی تعالی قریبالوقوع مارکسیسم به چیز دیگری به خودی خود بیمعنی است. آیا از ۱۸۹۰ به بعد ماهی بوده که بدون اعلام پرابهت این باززایش شبه الاهی گذشته باشد؟ اما فلسفه به تنهایی هرگز این کنش را به فرجام نمیرساند. این خود تاریخ است که به آرامی شرایط واقعی و جدید را برای تغییری که من به آن اشاره میکنم ایجاد کرده است. و همین شرایط است که به نوبه خود به ما امکان میدهد تا درک بهتری از سرنوشت تاریخی داشته باشیم و راه را برای بازصورتبندیهای نظری بر مبنایی بسیار محکمتر از گذشته آماده کنیم.
در برخورد با معمای ناسیونالیسم است که «مارکسیسم» بهطور اجتنابناپذیری در برابر محدودیتهای خاستگاه غربی خود، ماهیت اروپاییمحور خود قرار میگیرد. با این حال، مارکسیسم هرگز نمیتوانست بر این محدودیتها در نظریه چیره شود، مگر اینکه در عمل این محدودیتها کاملاً تضعیف شوند و از کار بیفتند، یعنی به واسطهی رخدادهای دهههای گذشته که شکوفایی سرمایهداری غربی با شکست مداوم و انحطاط آن در پیرامون همراه بود. از این منظر شاید خیلی کمتر از آنچه در نگاه اول به نظر میرسد خیالپردازی باشد که طرح کنیم سالهایی که شاهد پایان مبارزات بزرگ در هند و چین، شورش تولیدکنندگان نفت و انقلاب در پرتغال بودهاند، با عطف به گذشته به نظر میرسد نقطه عطفی در تاریخ ایدهها و همچنین در سیاست خارجی آمریکا یا مناسبات بینالمللی است.
اندیشهی ماتریالیسم تاریخی در حالی که میکوشد فراتر از این شالودههای بیش از حد تنگ و باریک روشنگری کند، چه مسیر واقعی دنبال خواهد کرد؟ به نظر میرسد که مارکسیسم در جستوجوی شالودهای قویتر و جهانی (متمایز از ادعای انتزاعی آن، همانطور که همیشه مطرح میکرد) از استدلال مطرحشده در بالا نتیجه میگیرد که یک گام اساسی باید بازگشت به خاستگاهها باشد. یعنی به خاستگاه تاریخی واقعی فاجعهی بیهمتای موردنظر بنیامین، منرلگاه بادی که ما را تا اینجا و بهطور نامنظم پیش برده است. این به معنای تاریخ «پیشرفت» مبتنی بر غرب است. تنها اکنون است که روایتی کاملاً غیرغربمحور از این داستان ممکن میشود، روایتی که به چیزی مشابه با تصویر جهان از توسعهی مدرن بدل خواهد شد ــ تصویری که در آن روشنگری و انقلابهای بورژوازی و صنعتی غرب به عنوان رخدادهایی، هر چند مهم، شکل میگیرند.
این تأمل به من اجازه میدهد تا نظریهای را که به صورت طرحواره بیان کردهام، بیازمایم و وضعیت آن را تعیین کنم. این نظریه را باید متعلق به همان جریان فکری گستردهای دانست که مثلاً واضحترین نمونههای آن همانا نظام جهانی مدرن امانوئل والرشتاین و گذارها از عصر باستان و تبارهای دولت مطلقه پری آندرسن هستند. اینها آثار محققینی هستند که در ابتدا به مسائل جهان سوم مرتبط میشوند و متعاقباً به تفسیر مجدد کلی از خاستگاههای توسعه سرمایهداری پرداختهاند. چنین آثاری از اروپامحوری ناشی نمیشوند، بلکه از واکنش به اروپامحوری ناشی میشوند ــ واکنشی که با این همه بیانگر دستیابی به درک بهتری از خاستگاههای اروپایی توسعهی مدرن به عنوان یکی از مسئولیتهای اصلی آن است. ما البته در پرداختن به ناسیونالیسم مراحل بعدی این روند را بررسی کردهایم، واکنش زنجیرهای عظیمی که بهواسطهی تأثیر کاملتر غرب بر بدنهی جامعهی قدیمیتر جهان در اواخر سدههای نوزدهم و بیستم ایجاد شد. اما این بررسی بهنحو قابلتشخیصی بخشی از همان وظیفهی گستردهتر است.
«خاستگاههای» مورد اشاره در این برداشت با آنچه معمولاً این اصطلاح در جدلهای مارکسیسم تاکنون معنا میداده، متفاوت است. آنها درون خود مارکسیسم به عنوان یک نظام آموزهای و اعتقادی قرار ندارند. حرکت اندیشهی مورد بحث برونگرا است نه درونگرا. این حرکتی است که بهواسطهی خود ماده و مصالح جدید تاریخ ممکن شده است ــ بنابراین بازتابی است از آن ماده و مصالح، و نه بیان ارادهی سنتشکنانهی خودمان، یا درنگیدن فشردهتر دربارهی ایدهها و دادههایی که از قبل وجود دارند. به همین دلیل است که نمیتواند شکل معمول بسیاری از «بازبینیها» و بازنگریهای متقابل گذشته در تاریخ مارکسیستی را به خود بگیرد، یعنی بازخوانیهای پیشگویانهی متون و ویراستهای دقیقتر و خدشهناپذیر مفاهیم قدیمی.
منظورم این نیست که کاوش مجدد درونی جهان فکری ما بیهوده یا غیرآموزنده است. این به معنای بیارزش دانستن بخش اعظم مارکسیسم فرانسوی دههی گذشته است. منطقاً بدیهی است که چنین کاوش مجددی باید همراه و مکمل نقد بیرونی و تاریخی مارکسیسم باشد. این دو وظیفه باید یکی باشد. معضلات مرتبط با آنچه مارکس و شاگردانش «بهواقع» از ایدهها و کنشهایشان ایفاد میکردند، باید در بررسی معنای واقعی آنها بهمنزلهی کنشهای نسلهای متمایزی از روشنفکران در شرایط متعیّن تاریخی درنظر گرفته شود. اما معضل این است که مرکز ثقل را در کجا قرار دهیم. اگر درون مارکسیسم قرار دهیم، نتیجه آن مسلماً تداوم الاهیات فرقهای به شکل معینی، هر چند پالوده، خواهد بود. این کالای اصلی و ضروری در گوشهی مارکسیسم بازار جهانی عقاید است و حتماً خریدارانی خواهند داشت. در مقابل، اگر تمرکز اصلی بیرونی باشد، و بهعنوان یک فصل محدود به زمان (هر چند هنوز به نتیجه نرسیده) در تاریخ ایدهها درک شود، آنگاه تفسیر ایدهها بهطور کلی در خدمت هدف متفاوتی است.
نمیدانم این هدف چیست. همچون دیگران به آینده تکیه دارم و مانند بسیاری دیگر از آوارهایی که به آسمان سرمیسایند آگاهم. با این حال، ساختن توتمهای جدید برای تاریخ که پس از قداستزدایی از توتمهای قدیمی جلوی پای ما پرتاب میشوند، فایدهای ندارد. این موضعی بدبینانه نیست، اگرچه فکر میکنم درجهای از افسونزدگی عمدی پیرامون آن وجود دارد: میخواهم باور کنم که این چیزی بیش از این نیست که در نهایت مجبور شویم با حواسی هوشیارانه با شرایط واقعی زندگیمان و مناسبات واقعی خود با همنوعمان روبهرو شویم. مارکسیستها غالباً در خفا میترسیدند که در این موضوع مهم اشتباه میکردند و مرتجعین درست میگفتند: اینکه حقیقت پس پشتِ معمای ابوالهول در خصوص ناسیونالیسم مدرن ممکن است بهواقع آنها را برای همیشه نابود کند. سپس مخروبهها با دفن همهی ما به پایان میرسد و فرشته هرگز بالهای خود را نخواهد بست.
این ترس به اندازهی صورتبندیهای فوری آرمانشهر بینالملل پرولتری بیاساس است. رمزگشایی بهتر یک معما فقط میتواند به جدا کردن امر پایدار ــ «امر علمی» که ترجیح میدهم آن را بالاتر از «ماتریالیسم تاریخی» بدانم ــ از ایدئولوژی در جهانبینیمان، یا جدایی دانه از پوسته بهواسطهی شکست فلسفهی غربی بیانجامد.
* مقالهی حاضر ترجمهای است از The Modern Janus از Tom Nairn که در لینک زیر یافته میشود:
https://newleftreview.org/issues/i94/articles/tom-nairn-the-modern-janus
یادداشتها:
[۱]. Ernest Gellner, Thought and Change, London 1964, pp. 177–۸.
[۲]. Last Trump از کتاب مقدس، اول قرنتیان، ۵۲: ۱۵: «… زمانی که شیپور آخر از آسمان به صدا در آید، در یک لحظه، در یک چشم برهم زدن، همهی ایماندارانی که مردهاند با بدنی فناناپذیر زنده خواهند شد…» در اینجا به معنای پیروزی سوسیالیسم است ـ م.
[۳]. Arghiri Emmanuel, Unequal Exchange, NLB, London 1971; Samir Amin, Le développement inégale, Paris 1973.
[۴]. Walter Benjamin, Illuminations, London 1970, p. 259.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.