در معنای روانکاوی لکان شخصیت اصلی و محوری هر انسان و یا هر جنبش و دیسکورس جمعی را در واقع «سوال محوریش» تعیین می کند. زیرا سوال محوری ما نشان می دهد که تمنامندی و ارزومندی اصلی ما بدنبال چیست؟ ایا می خواهیم به بلوغ و رنسانس فردی و جمعی دست بیابیم و پوست بیاندازیم و یا اینکه اسیر تمتع و حالات ادیپالی و نابالغانه هستیم و بناچار می خواهیم کودک بمانیم و به پدر و اربابی نو دست بیابیم. اینکه ایا به عنوان جامعه یا جنبش مدنی و انقلابی اسیر دیسکورس «ارباب/بنده» و یا دیسکورس «هیستریک» در نظریه «چهار دیسکورس» لکان بشویم و بناچار دور باطل را بیافرینیم و یا اینکه قادر به قبول تمناها و کمبودهای خویش و دیگری و قادر به دیدن امکانات مداوم تحول در رخدادها می شویم. یعنی قادر به تولید «دیسکورس روانکاوی» و تحول ساختاری می شویم و رنسانسی نو ایجاد می کنیم. سوال محوری ما در ارتباط با هستی و دیگری و اینکه چه نوع رابطه ی بالغانه یا نابالغانه و مرید/مرادی با دیگری و غیر را می خواهیم، در واقع نوع شخصیت و میزان توانایی فردی و جمعی ما را به رنسانس نو و یا به گرفتاری در دور باطل نو زمینه سازی و تعیین می کند.

ازینرو در روانکاوی لکان سوال محوری انسان وسواسی یا جامعه و جنبش وسواسی در واقع سوال هاملت است که می گفت:« بودن یا نبودن مسئله این است!» و سوال زن هیستریک یا جنبش هستریک و سیاه/سفیدی این است:«من زن هستم یا مرد!». به این خاطر زن یا مرد هیستریک هیچگاه به تحقق ارزویش دست نمی یابد، چون نمی خواهد ببیند که واقعا چه می خواهد و یا به عنوان جنبش هیستریک و با جیغ های هیستریک و سیاه/سفید و خیر/شریش فقط بدنبال ارباب و پدری نو می گردد، همانطور که در تجربه ی دردناک انقلاب بهمن پنجاه و هفت و تا کنون و یا در شیوه عمل و رفتار فیگورهای هیستریک و معرکه گیری چون «مسیح علینژاد» و امثالهم دیده و می بینیم.

این سوالات محوری انسانی همزمان مسیر تحول و بلوغ انسانی نیز هستند. یعنی ما به عنوان فرد و یا جمع انسانی مجبوریم با این سوالات و علایق وسواسی و هیستریک یا خودشیفتگانه و ادیپالی روبرو بشویم و با دیدن خطا و حماقت آنها ان گاه قدم بعدی را برداریم و هر چه بیشتر به فرد و به جامعه ی بالغانه و قادر به قبول «کستراسیون نمادین» و یا قادر به رنسانس نو و تحول دموکراتیک دگردیسی بیابیم. زیرا سوال اصلی و محوری انسان و سوژه ی تمنامند این است که «اینجا باشم یا اینجا نباشم». آیا تن به سرنوشت و روزگار و ضرورتم می دهم و رنسانس فردی یا جمعی را بوجود می آورم و همزمان تاویل تکینه و متفاوت و کامجویانه ی خویش را به سان رنگ و فلاتی از نسل رنسانس و هزار فلاتش می آفرینیم. یا اینکه ناتوان از تن دادن به ضرورت و بهای تحول بدنبال «پدر و مُنجی جدیدی» و یا بدنبال «مام و ارمان جدیدی برای وحدت وجود ناممکن» می گردم و بناچار هم فردیت خویش را نفی می کنم و هم تحول فردی و جمعی ام را به دور باطل و به بازتولید سنت مبتلا
می سازم. یعنی آنگاه اسیر زبان و ذایقه سیاه/سفیدی و خیر/شری می مانم، به جای اینکه دنیوی و رنگارنگ بشوم و رنگارنگ و مدنی عمل بکنم. زیرا تنها سوال درست است که جواب درست و راهگشا را در بردارد و بوجود می اورد.

در این معنا و از این منظر و با نقدی طنزامیز و روانکاوانه می خواهم به سوال کنونی و مطرح شده ی «وکالت به رضا پهلوی بدهیم و یا ندهیم»، و یا دقیقتر به گزاره ی محوری و اصلیش در برخورد با دیگری و غیر یعنی به گزاره ی «بدهیم یا ندهیم، سوال این است» بپردازم و جوانب مهم و روانشناختی از آن را و با طنزی رادیکال مطرح بکنم. بویژه که این سوال ایرانی در برخورد با دیگری و با ایده الهای خویش، از جهتی یک سوال وسواسی مثل سوال هاملت است و بناچار همیشه در نهایت در لحظات سربزنگاه تاریخی از عمل و حرکت درست بازمی ماند و یا به دور باطل و به خودزنی مبتلا می شود. یا بقول ضرب المثل سبزواری کتاب کلیدر که می گوید «سگ ما همینکه گُرگ به گله حمله می کند تازه ریدنش می گیرد»، آنها نیز در این لحظات مهم تاریخ و لحظه دقیقا تصمیم گیری غلط می کنند و یا در نهایت نقشی منفعلانه بخود می گیرند. از طرف دیگر این سوال وسواسی هاملت ایرانی دارای یک رگه ی بشدت مقعدی و آنال/مازوخیستی از منظر روانکاوانه می باشد و بناچار در نهایت دچار حالات سادومازوخیستی می شود و خویش را قربانی اعتماد به مُنجیان دروغین نو می کند، به جای اینکه هر چه بیشتر سرنوشتش را در قالب احزاب و سازمانها و فردیت مستقل بدست بگیرد و با دیگران و رهبران دموکراتیکش حول دست یابی به تحول و دموکراسی مدرن به یک «وحدت در کثرت مدرن» و به شکل زنجیره وار یا شبکه وار و دموکراتیک و متقابل دست بیابد.

در واقع ما دقیقا در این لحظات تاریخی و یا در چنین کمپینی چون «وکالت دادن به یک رهبر و پدر نو چون رضا پهلوی»، و یا در نمونه ی قبلیش «بیعت با پدر و امام خمینی»، با یک نمونه ی جدید از رجعت به کودکی سنتی، با رفع مسئولیت سنتی همراه با اعتماد سنتی و مرید/مرادی روبرو هستیم، حتی اگر مثل سخن علی کریمی در ذیل لعاب مدرن داشته باشد و بگوید ما به او فقط وکالت می دهیم تا حکومت را عوض بکند و رفراندوم ازاد راه بیاندازد. زیرا راه آزادی افرین باید بشخصه آزاد و برابر و رنگارنگ و با وظایف متقابل باشد. زیرا هدف وسیله را توجیه نمی کند و هدف مدرن وسایل مدرن و مدنی خویش را می خواهد و نه انکه دوباره «شاه یا پدر صاحب قدرت ولی باصطلاح دمکرات» بخواهی. زیرا در این صحنه ی «وکالت دادن به رضا پهلوی و یا به هر رهبر دیگری»، شکل ارتباط میان وکالت دهنده و وکالت گیرنده به حالت رابطه ی سنتی و مفعولانه ایی است که با رهبر و رویایت ایجاد می کنی و به حالت سوال محوری وسواسی/مقعدی که در آن آنگاه نمایان می شود. زیرا در این شکل «وکالت دادن» کودکانه و سنتی به پدر و رهبری نو، در نهایت ما با بازگشت یک «مفعولیت و رجعت احساسی» روبرو هستیم که یکی از معضلات مهم جامعه ی ما بوده و هست. شاید اولین کسی که در قالب ادبیات قوی این «مفعولیت جمعی» و به حالت آنال/سادیستی یا آنال/مازوخیستی را به شکل رادیکال و نو مطرح کرد، در واقع شادروان «رضا براهنی بزرگ» و رمان معروفش «روزگار دوزخی آقای ایاز» بود و خوب است در این زمینه برای مثال به نقد قوی خانم مهین میلانی با تیتر «روزگار مفعولیت ایاز براهنی، دوزخی یا برزخی» مراجعه بکنید.

همزمان این مقاله ی طنزامیز و روانکاوانه ی ذیل در پیوند تنگاتنگ و بینامتنی با مقاله ی قبلی من در باب این مباحث با تیتر «معضل سنتی وکالت دهی به رضا پهلوی و گره حقارت ایرانیان خارج از کشور» است.

سوال آنال/مازوخیستی هاملت ایرانی:«دادن یا ندادن،مسئله این است»!

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

شوخی رندانه ی جدی با کمپین «وکالت دادن یا وکالت ندادن» و با سوال «دادن یا ندادن، مسئله این است»!

«وکالت دادنی است اما آزادی گرفتنی است.» ایا همین گزاره و منظر کافی نیست تا علاقه مندان به وکالت دادن به رضا پهلوی و یا به هر رهبر و پدر دیگری بعدا نتوانند اعتراض بکنند که چرا دادند و یا چرا در ازایش چیزی نگرفتند جز دادن بیشتر و در نقش مفعولانه میان امت/رهبر سنتی. چون خودشان خواستند و انهم به اختیار این نقش مفعولانه و نابالغانه را بازی کردند. یا همینکه نفهمند که وقتی گیر این سوال افتادی که «وکالت بدهی یا ندهی»، در حال دادن بوده ایی و در نقش کهتر و بنده و ابزار لذت و تمتع پدر و اربابی نو که خودت او را ارباب و پدر کرده ایی. چون ته دلت عاشق روابط مرید/مرادی و سادومازوخیستی و ارباب/بنده ایی هستی. به این خاطر سوالت حتی سوال وسواسی هاملتی نیست که می گفت «بودن یا نبودن، مسئله این است»، بلکه سوالت این است: «دادن یا ندادن، مسئله این است.» اینکه اصل موضوع یک موضوع انال/سادیستی و یا در این شکل ایرانیش ییشتر یک موضوع انال/مازوخیستی است و اینکه بخواهی کودک و کهتر و مفعول باقی بمانی و دیگری باید ترا هدایت و رهبری «بکُند».

یا مثل « احمد باطبی» بخواهی برای رهایی از تباهی کنونی به مُنجی و قبله ی عالم جدیدت رضا پهلوی وکالت بدهی و «تباهی مفاهیم مدرن و روابط مدرن» توسط «وکالت دادن سنتی یا ادیپالی ات» را نبینی و تازه خیال بکنی که خیلی هم مدرن عمل کرده ایی. یعنی اینجا با کوری بنیادین «بوف و ادیپ ایرانی» روبرو می شویم که تازه «خودشیفتگانه» چون عین الله باقرزاده خیال می کند «خیلی هم خوب می بیند» و در نهایت حکایت شان حکایت «کوری عصاکش کوران دیگر است.». یا مثل وکالت دادن دست و دلبازانه ی علی کریمی عزیز نبینی که با تمام حُسن نیت مدرنت داری عملا سنتی عمل می کنی و هنوز این موضوع مهم را حس و درک نکرده ایی که «راه جهنم با حُسن نیت مفروش است» و اینکه چرا هدف مدرن ابزار مدرن می خواهد وگرنه مسخ و سنتی می شود. زیرا شترسواری دولا دولا نمیشه و هر چیزی بهایش را دارد که باید پرداخت. یا بقول انگلیسی ها «کالای گران قیمت بدون دلیل نیست».

بعضی چیزها را در کنار نقد قوی فقط با خنده و جوک می توان زیرشان زد و تحملشان کرد. چون باورکردنی نیست که اصلا چنین بحثهایی در یک جنبش مدنی بشود. مثلا فکر بکنید که سیاه پوستان افریقای جنوبی در نبردشان علیه اپارتاید می خواستند به ماندلا وکالت بدهند و نه به خودشان و به نمایندگانشان در کنگره ی ملی افریقا که نماینده ی احزاب و گروههای مختلف آن بود و ماندلا رییس یا نماینده اش بود. یا اگر مردم هند می خواستند به گاندی وکالت بدهند و نه به به خودشان و به نمایندگانشان در کنگره ی ملی هند و با انکه عاشق گاندی بودند، یا در نمونه های دیگر و معاصرترش چون لخ والسا در لهستان و واتسلاو هاول در چک.
چه برسد به اینکه عقلشان به این جا برسد که چرا فیگورهای مهم جنبش مدنی چون ماندلا و گاندی و وحدت در کثرت احزابشان با انکه خواهان تغییر نظام سیاسی و اجتماعی اپارتاید و یا استقلال ملی هند بودند، اما حتی از درون زندان هم با همان حاکمان همزمان گفتگو و مداکره می کردند و در کنارش نافرمانی و اعتصاب مدنی و سیاسی گسترده رخ می دادند و یا راههای رنگارنگ دیگر می رفتند. یا هر فیگور جنبش مدنی/سیاسی معاصر چون لخ والسا و واتسلاو هاول همینگونه عمل می کند. نه اینکه مثل این اپوزیسیون هنوز از جهاتی خنزرپنزری خیال بکند که باید فقط بگوید سرنگون بکنیم و باهاشون دیگه حرف و مذاکره نکنیم و فقط ایزوله و تحریمشان بکنیم و یا جدالهای درون حکومتی دیگر برایشان مهم نباشد. زیرا همه یا خودی هستند یا ضد خودی و نمی بینند که دقیقا گرفتار زبان و ذایقه ی حکومتی و خیر/شری این مواقع می افتند و بناچار دور باطل تولید می کنند. زیرا جنبش مدنی قوی نه تنها می داند فقط دو رنگ خودی/غیر خودی نیست و هم خودش باید رنگارنگ باشد و هم باید در رقیب و دیکتاتور هزار گسست ایجاد بکند، بلکه می داند که کافی نیست فقط مرگ بر دیکتاتور بگویی تا جزو جنبش مدنی و رنگارنگ باشی، بلکه باید قبل از هر چیز «بعله به دموکراسی و حقوق شهروندی و سکولاریسم» بگویی تا بتوانی با «گرگهای در لباس میش» چون سازمان مجاهدین و سلطنت طلبان افراطی و گروه های قومی افراطی مرزبندیت را حفظ بکنی و احمقانه خیال نکنی که «دشمن دشمن من دوست من است.». چون این نگاه ضد مدرن و افراطی است.

در تحول مدرن دوست و رقیب از طریق مرزهای ساختاری و قبول یا نفی دموکراسی خواهی و حقوق بشر شناخته می شوند و حتی این مرزها در عین شفافیت همزمان تا حدودی سیال هستند و دوست و رقیب همیشگی وجود ندارد و اصلا دشمن خونی و ناموسی ندارد، حتی وقتی دیکتاتوری خونخوار باشد، تا دوباره اسیر مشکل اصلی و ساختاری یعنی اسیر زبان و ذایقه ی خیر/شری و سیاه/سفیدی نشود که عامل اصلی حفظ دیکتاتوری است. یا می بینید که این جماعت با احساسات و ذایقه ی هنوز بشدت سنتی نمی فهمند چرا جنبش مدنی همیشه در حال چالش و گفتگو با رقیب و یا با دیکتاتور هست، چه انگاه که در خیابان اعتراض مدنی می کند و خواستهای مدنی مطرح می کند و مرگ بر دیکتاتور می گوید، چه انگاه که سکوت می کند. یا چه انگاه که رنگارنگی خویش را رشد می دهد و همزمان از طرف مقابل می خواهد که راه و فضا باز بکند و عقب نشینی بکند و تن به حکومت قانون و به خواست مردم و به بازکردن فضا و قبول حقوق مدنی اولیه بدهد. زیرا جنبش مدنی قوی می داند راه تحول رادیکال دقیقا پیش برد چالش مدنی و نافرمانی مدنی، از طریق گرفتن سنگرهای مدنی در خیابان و ساختارها و بدست اوردن «هژمونی بر روح و بدن جمعی» است. از مسیر رنگارنگ کردن جنبش و از سوی دیگر از طریق تولید هزار گسست در درون رقیب دیکتاتور است تا بخشهایی از انها علیه بخشهای افراطی خودشان عمل بکنند چون می بینند که کشتی دیکتاتوری در حال سقوط است. جنبش مدنی اینگونه در هر لحظه مرتب در حال چالش قدرت با رقیب و یا با دیکتاتور و در پی بدست گرفتن خیابان و سنگرهای مدنی و محاصره ی دیکتاتور هست و همزمان مرتب جایی برای مذاکره و گفتگو و عقب نشینی انها باز می گذارد تا هم کمتر تلفات بدهد و هم از هر عقب نشینی حریف استفاده بکند و راه و شاهراههای تحول را بیشتر باز بکند. یا با این بازی و سیاست ورزی مدنی انگاه امکان انتخابات ازاد و رفراندوم و غیره و تغیییر قانون اساسی را راه بیاندازد و انهم وقتی که هرچه بیشتر احزاب و سازمانهای مدرن امکان بیان می یابند و دیکتاتور چنان از همه طرف دچار درگیری با اعتصابات سراسری و با ذایقه ی دنیوی و بدون روسری در خیابانها و شهرهایش می شود که می بیند راهی جز عقب نشینی ندارد. نه انکه مثل اینها بخواهی مثل گربه ی مرتصی علی همیشه چهارچنگولی پایین بیایی و فقط بگویی مرگ بر دیکتاتور و حال بخواهی به رهبری نو و پدر نو وکالت بدهی و دوباره «امت همیشه در صحنه» و تابع امام و رهبر جدیدت بشوی و به جنگ خیر/شری و دوالیستی برگردی، بجای اینکه هرچه بیشتر رنگارنگ و دنیوی بشوی و به پیوند زنجیره وار و شبکه وار و تنانه با بقیه و با جنبش دست بیابی و رنگ و فلاتی از رنسانس و هزار فلات و هزار مرغش بشوی، بجای اینکه بدنبال سیمرغ و ولی فقیه جدید و دروغینی بگردی که اخر بناچار قربانی ات می کند. چون خودت را تبدیل به گوسفند مراسم «ذبح جدید تحول و اسحاق» و به مُهره ی سرباز جان بر کف بازی شطرنج کرده ایی که باید سرانجام قربانی بشود. اینکه نفهمی چرا جنبش مدنی اول شعار ایجابی دموکراسی و حقوق شهروندی را فریاد می زند و بعد شعار سلبی مرگ بر دیکتاتور را مطرح می کند و نه برعکس. زیرا تفاوت این دو راه تفاوت میان جنبش مدنی موفق و قادر به رنسانس و جنش کین توزانه ی مستضعفین و بردگان و محکوم به شکستی نو مثل انقلاب بهمن است.

از همه جالبتر اما این «وکالت دادن» رفیق قلدر خودمان حمید فرخ نژاد در سینمای ایران در عکس اول است و اینکه بزبان طنز چگونه می خواهد «بدهد». یا چرا حتی علی کریمی عزیز وقتی اینجا وکالت می دهد، همراهش سلام نظامی می دهد؟ یعنی ته دلش فهمیده است که بدطوری داده است، یا اینجا ضمیر نااگاهش اصل موضوع و متن حذف شده را برملا می سازد و او براحتی از فیگور مدنی به سرباز جان برکف شاهزاده جان تبدیل شده است. یا نکند می خواهد ژنرال نظام شاهنشاهی مدرن و بر اساس «وکالت دادن سنتی» بشود؟

جل الخالق: یعنی میشه این ملت و یا نیروهای مدنی و مدرنش روزی بفهمند که موضوع همیشه ساختاری است. اینکه «مهم نیست چه می گویی بلکه از چه جایگاه و موقعیتی در ساختار حول رخداد و محبوب گمشده سخن می گویی.» اینکه وقتی الترناتیو و رهبر می خواهی، ایا به شکل مدرن و برابر و به عنوان نیروها و احزاب و افراد مستقل خواهان «ائتلاف و وحدت در کثرت» می شوی و یا اینکه خودت را کوچک و کودک می کنی و «پدر و رهبری مورد اعتماد می خواهی تا شما را رهبری و هدایت بکند . تا همه با هم دوباره بسان گوسفندان و امت نو «به وحدت کلام تحت رهبری نوین و این بار مدرن» برسند و انهم تا ته تحول و تغییر و نبینند که گام به گام مباحث مدرن را مسخ می کنند و خودشان را کودک و بنده و امت همیشه در صحنه می سازند و به سربازان جان بر کف پدری نو. تازه بعد هم وقتی مثل گوسفند قربانی می شوند، از بدی روزگار شکایت می کنند و نمی فهمند که «از ماست که برماست.». اینکه جرات نمی کنند خواست مدرن خویش را به شکل مدرن تحقق ببخشند و به ناچار هم تحولشان و هم خودشان را گام بگام مسخ و مُثله می کنند و از راوی مدرن به پیرمرد خنزرپنزری نو تبدیل می شوند و دور باطل بوف کور باز هم ادامه می یابد.

یا ازینرو اول حضور احزاب و وحدت در کثرت مدرن و ائتلاف آنها بسان کنگره ی ملی حول فیگورهای رهبری حذف می شود، فیگورهای غیر سیاسی تبدیل به فیگور اصلی می شوند و بعد ائتلاف تبدیل به وکالت دادن می شود و طبیعتا اخر فقط اصل مطلب می ماند که همان «دادن» است و مردمی که عاشق دادن و کهتری هستند. همانطور که انقلاب بهمن و پیروزی حکومت جمهوری اسلامی اخر به «مبارزه بر علیه بدحجابی» تبدیل شد که موضوع اصلی و محوریش از اول بود.

زیرا اصل مطلب همیشه رو می شود و بقول فروید و لکان «ضمیر نااگاه بر می گردد.» و دادن برخیها را نمایان می کند و اینکه چه با شوق هم می خواهند بدهند و خوشحالند، تا وقتی که دمار از روزگارشان در بیاید و چیزی از پس گردنشان بیرون بزند و بعد بفهمند که چرا ازادی گرفتنی است و نه دادنی. یا چرا رابطه ی مدرن میان شهروند و ملت مدنی با رهبرانش بشکل برابر و پارادوکس و همراه با علاقه و انتقاد است و اینکه بدورشان همیشه احزاب و گرایشات مختلف است تا یکدفعه خیال نکنند علی اباد هم شهری است و انها شاه شاهان هستند و خیلی خوب می توانند به تنهایی بکنند یا حکومت بکنند. چون آنموقع بناچار خراب بکنند و فاجعه بیافرینند. زیرا خداییش اگر این رهبران «فاعل و کننده ی کار» بودند که تا حالا باید ازشان چیزی درمی امد. چه برسد که بقول روانکاوی موضوع اصلی این است که چه سادیست و چه مازوخیست، چه رهبر فاعل و امت مفعول، هر دو در نهایت بنده و کهتر و در نقشی مفعولانه بیش نیستند و ارباب و کردنده ی اصلی کسی دیگر است؟ اگر گفتید کی؟

دیسکورس و ذایقه ی سیاه/سفیدی و مرید/مرادی که اینگونه با لباسی نو بازگشته است تا خویش را بازتولید بکند و دور باطلی نو رخ بدهد و تا دادنهای بعدی. تا بوف کوری نو رخ بدهد.

زیرا سوال اصلی و و محوری بشری نه تنها این نیست که «وکالت بدهم یا ندهم» بلکه حتی سوال وسواسی هاملتی نیست که «بمانم یا نمانم.» بلکه سوال اصلی هر سوژه ی تمنامند و هر انسان بالغ و مدرنی این است که «اینجا باشم یا اینجا نباشم». اینجا باشم و تن به سرنوشت و شرایطم بدهم و تاویل و راهم را به شکل فردی یا جمعی تحقق ببخشم و به رنسانس و قدرت نو دست بابیم و یا از اینجا بودن و قبول سرنوشتم بترسم و بخواهم دوباره کودک بشوم و به اغوش مادر و پدر دروغینی بازگردم که بناچار مرا قربانی خواهند کرد.

چون بازگشت به جنین مادر ممکن نیست. چون «پدر خوب پدر مُرده و نمادین شده» و تبدیل به قانون تحول یا قانون شهروندی شده است. یا بزبان هایدگری اینکه انسان و «دازاینی چندوجهی باشیم» و یا اینکه از دازاین و واقعیت چندنحوی بشری و زبانمند بترسیم و بخواهیم با «دادن کفالت و سرپرستی خویش به دست رهبری شوکولاتی یا مدرن» دوباره «ادمکی بدون فردیت و در خدمت پدر و ایده الی» بشویم تا حس امنیت و ارامش بکنم و به بهایش بناچار گوشت دم توپ بشویم. زیرا زندگی بشری دارای اتیک و اخلاق است و انچه ارزو می کنی، تحقق می یابد و بهایش را می بینی و اینکه چرا این دادن از آن دادنهاییست که خیلی بیشتر از انچه می دهی که خیال می کنی. موضوع این است. زیرا وقتی وکالت و سرپرستی بلوغت را به دست دیگری می سپاری، خودت را بناچار کودک و کهتر و دیگری را ارباب و دیکتاتور نو در یک دور باطل سادومازوخیستی و سترون کُننده می کنی. زیرا هر چیزی بهایی دارد و شما یا گوینده ی سخن به قول لکان «حقیقت پیام خویش را به شکل معکوس از دیگری می گیرد.» اینکه وقتی می گویی مرا یا راه تحولم را کفالت و سرپرستی بکن، انگاه ارباب . پدر جبار جدیدت در جواب مجبور است بگوید که پس فرزندم انچه را انجام بده که من می گویم و گوشت دم توپ بازی من بشو. چون خودت خواستی. همانطور که وقتی عکس رهبر و امام قبلی را به ماه بُردی، در عوض هرچه بیشتر خویش را کوچک و بی ارزش کردی و پس چه عجب که او و رهبران بعدیت در حکومت براحتی ترا قربانی خویش کرده و می کنند. زیرا تو انها را به ماه بُردی و آنجا نشاندی تا باور بکنند که ولی فقیه و صاحب حقیقت خدایی هستند و فراقانون هستند و می توانند هر کاری با تو و با کشور و فرزندانش بکنند. زیرا «از ماست که برماست. مگرنه؟😉😎

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)