به یادرنگین کمانهای به خون خفته سراسر ایران و مادران داغدارشان وکیان پیر فلک و مادر شیرزنش
پرسیدم
ـ سردته دا، رودُم. (۱)
جواب نداد
خوا بیده بود. مث همیشه آرام و سبک خوابیده بود! لبخند محو و شیرنی هم رو لب داشت مث همیشه! خون اما هنوز ریزه ریزه میزد بیرون وُ با آب یخ قاطی میشد. هرکاریش میکردم، بند نمیاومد که نمیاومد!
یه گهواره کوچیک براش درست کردم عین وقتی که هنوز از شیر نگرفته بودمش. فرزی یه پتوی تاشده گذاشتم رو تختهی قفسه اول تو کمدِ جالباسی عین تشک. یه عالمه یخ از در و همسایه گرفتم و دور تا دور شو با یخ پر کردم بعد یه پلاستیک بزرگ آوردم پهن کردم رو پتو و بعد خوابوندمش تو گهواره. بالش خودشم گذاشتم زیر سرش و دور تا دورشو ملافه گرفتم و پرکردم از یخ. مخصوصن یخها روچیدم دور سرگِرد و قشنگش تا صورت نازنین اش، دهنم لال بد نشه و بعد لحاف خودشوگذاشتم روش و حسابی پوشوندمش.
تا میتونستم از در و همسایه یخ استیدوُم تا نذارم تنش بو بیفته تا همی جُورمثل دستهی گل سالم بمونه! لیلا خانوم همسایه دست چپی مون با تعجب پرسیده بود : «آخهای همه یخ سی چِنِته زن! » (۲)گفتم: « یخچالُم سُوخته، یه عالم خوراکی مِنِسه ترسُم خراوآبون (۳)
دروهمسایه همینو گفتم.گفتم که : « قول دادنه صبوبیان درستِس بِکنن» (۴)
گریه؟! اصلا! شده بودم یه تکه سنگ! با س بچه مو نجات میدادم.آخه میترسیدم بدزدنش میدونی؟ این روزا هی جنازه میدزدن! پاسداراروُ میگما! به زور میرن تو بیمارستونا، تو غسال خونهها توخونههای مردم، جنازه دزدی یا حمله میکنن به خونههای عزادارا، جلوی چشای ورقلنبیده پدر و مادر، بازور تیر و تفنگ و تهدید جنازه رو ورمیدارن میبرن تا یه جای پرت و پلا، شبونه چالش کنن! مگه جنازه اون دختر خوشکله نیکارو ندیدی چیکارش کردن!
اما مگه من میذارم!؟ شارگ مو بزنن، قیمه قیمم کُونن، نمیذارم بچه مو ازم بگیرن واسه همین نذاشتم کیان جونم به چنگشون بیفته. خب، دزدیدمش مث قرقی! بچه خومودزدیدمش!
رگبار که بستن، باباش غرق خون شد و سرش افتاد رو فرمون ماشین.کیان منم خونین وُ مالین پرت شد کف ماشین و در جا تموم کرد! یه لحظه به خودم نهیب زدم : تکون بخورزن! نه داد زدم نه فریاد! تا لباس شخصیها و پاسدارا و بسیجیها و بقیه سربرسن، تو همان شلوغی، مثل فشنگ بچه به بغل، فرزی از ماشین پریدم بیرون وُ بی اعتنا به هوار و ایست و اخطار، پا گذاشتم به فرار وُ اصلان پشت سرمو نیگا نکردم که نکردم. ازاین کوچه به اون کوچه، ازاین پسکوچه به اون پسکوچه بچه به بغل، خونین وُ مالین و نفس زنون مثل فشنگ دویدم دویدم تا خودمو رسوندم به خونه. شانسی که آوردم هیچ آشنایی منو ندید اگرم دیده باشن، من کسی رو ندیدم یعنی هیچ چیزو نمیدیدم. پسرکم که الهی قربونش برم سنگین هم بود اما باکیم نبود! تو بغلم محکم میفشردمش و میدویدم نفس نفس زنون میدویدم تا لنگه درو وا کردم و پشت سرم چفت درو انداختم.
فرزی بردمش تو پستوی پشت اتاق خواب. به هر جان کندنی که بود درازش کردم تو طبقه اول جالباسی. اول یه پتو تا کردم گذاشتم زیرش بعد یک پلاستیک بزرگ از تو انباری آوردم پهن کردم رو پتو و بعد بالش خودشو گذاشتم زیر سرش و لحافچه کوچولوشو کشیدم روش..بعدش در به در دویدم پشت در خونهی همسایهها تا یخ جمع کنم. یه عالمه یخ جمع شد. همه رو آوردم با حوصله چیدم دور تَنِ نازنین اش تو پلاستیک و بعد پلاستیکو هم آوردم. میدونی؟ به هر جون کندنی که بود، بچه مو قایم کردم مث ماه! آرزوی دزدیدنشوگذاشتم رو دل آدمکُشای بچه دزد!
جونم برات بگه که کارم دراومده بود! دم بدم میرفتم تو اتاق خواب، درکمودو وامی کردم و به کیا سرمی زدم وبعدش یواش در گنجهی جالباسی رو میبستم و میآمدم تو ایوون و گوش میخوابوندم به صداهای بیرون تا ببینم سر و صدایی هست یانه؟ سر و صدا که بود ؛ گاهی صدای رگبار، گاهی صدای تک تیر، فریادای محو…دوسه بارهم سرکوچه مون سرو صدا و قیال وُ قال بلند شد. صدای ایست وُ بگیر بگیر بلند شد! از وحشت دست و پام میلرزید. داشتم قالب تهی میکردم : «نکنه بیان به زورم که شده درو بشکنن و بیان تو و دل ورودهی خونه رو بهم بریزن و کیان منو پیدا کنن و با خودشون ببرن؟ » خاک تو سرم چیکار باس بکنم؟ زور من که به این سگ پدرای درنده نمیرسه!
آخه مبدونی این کار همیشکی شونه! اینو همه میدونن. تو همه جا همین کارومی کنن. در خونه هارو اگر باز نشه، به زور میشکنن و میریزن تو خونه و همه چیزو بهم میزنن حتی تشکهای مردمو جِرمی دن همه چیزو زیر و زبر میکنن و دل و روده همه چیزو میریزن بیرون. هیچی ازاین بی شرفای قاتل بعید نیس! و همین ترس داشت جونومو میگرفت! داشتم زهره ترک میشدم! دوباره پاورچین پاورچین برمی گشتم تو اتاق خواب، دزدکی در کمدو باز میکردم تا مطمئن شم بچه سرجاشه یانه؟!
خوابیده بود! دسته گلم عینهو یه فرشته خوابیده بود و تکون نمیخورد! هربار سرشو بغل میکردم وُبا صدای خَفه ؛ تاکسی نشنُفه : « پس کی بیدار میشی عزیز مادر؟ کی بیدار میشی جون ِدلم؟ آخه گشنه ت نیس عمر و نفسم؟ تشنه ت نیس عزیز جون؟ یعنی هیچی نمیخواهی پسر گلم، پسر باهوشم؟ هیچی نمیخوای مامان برات بیاره؟ اخه یه چیزی بگو دورت بگردم، قربون آن مهربونیت برم یه چیزی بگو! ترو به اون خدای رنگین کمونت یه چیزی بگو عزیز مادر! دلم ترکید آخه کیا! پاشو، پاشو بریم قایقت هنوز تو تشت آبه. بریم ببینم خدای رنگین کمونت راش انداخته یانه؟، بریم بینیم قایقه کارمیکنه یانه؟ پاشو پاشو پسرم، پاشو کیان جون…..
تکان نمیخورد! خوابیده بود، خواب خواب! خواب ِ سنگین اما با همون لبخند مهربون همیشگیش! باور میکنی؟ با همون چشای بسته شم منو نیگا میکرد!. یعنی چیزی ازم خواس که روش نمییشد بِهم بگه؟ پرسیدم « چیزی میخوای جون دلم؟ چیزی میخوای؟ » نه! شیرین زبون ِ من لاکلام چیزی نمیگفت لاکلام!
ساکت و آرام و مطیع خوابیده بود با همون لبخند ِ همیشگی، همون لبخندِ محوِ مهربان، رو لباش ماسیده بود با صورت روشن و باز مث پنجه آفتاب! « شیرین زبون مامان پاشو، پاشو!
پسرم پاشو بریم دنبال بابا، بابات تیر خرده آخه! توکه گفته بودی : «بابا پلیسا باما کاری ندارن برگردیم بابا جون! » اما اونا با ما کار داشتن کیا جون! خودت دیدی که جون دلم! دیدی که! ماروبستند به رگبار….
خفه خفه صداش میکردم یاواش یاواش تکونش میدادم اما انگار نه انگار! جوابی نمیاومد
یخا نم نمک آب میشدند و قاطی خونای دَ لَمه بسته شده بودن!
یهو وحشت برم داشت : « خدا لباسای بچه م خیس شده! بچه م سرما نخوره؟! نکنه بچاد؟ رفتم یه تیکه اسفنج آوردم و با یه تاس. قطرهای آبو با دقت جمع کردم آب که نبود، خونابه بود! میرفتم به ایوون، برمی گشتم
می رفتم روایون، برمی گشتم تو اتاق خواب ودرِکمدوچنان یواشکی باز میکردم که بچه بیدار نشه و دوباره یاواش درکمودو میبستم برمی گشتم تو ایوون و گوش میخوابوندم به سر و صدای بیرون.
میرفتم و بر میگشتم میرفتم و بر میگشتم، عینهو یه دیوونه یه جن زده! سرسام گرفته بودم اما بگی یه قطره اشک؟ اصلا! چشام شده بود انگاری دوتیکه سنگ! و اصلن نمیخواستم
از تک و تا بیفتم….
شب که حسابی پایین اومد، تو دل تاریکی شب، دمدمای سحر تو هیاهویی که دورتر و دورتر میشد، رفتم و با احتیاط تموم، لنگه در بیرونو باز کردم، چپ و راستمو پاییدم. دیاری پیدا نبود! پاورچین پاورچین خودمو رسوندم پشت درخانه همسایه پیرِمون که بهش میگفتیم خاله رخسار. تنها زندگی میکرد شوهرش پار سال رفته بود زیر تریلی و تموم کرده بود و تنها پسرش هم رفته بود به کنگان، دنبال کار.
آرام در، خونه ش رو با تلنگر زدم. زدم زدم زدم تا درباز شد
خاله رخساره دسُم به دومنت کمک! دورت بگردُم خاله جون کمکم کُون. کمک خاله جونم جنازه کُرُمه ز دستسون به در بردم، نِهِشتُوم بدزدنس، خوم دزدیدُمِس، کیامه خوم دزدیدمس آوردمس به خونه قایمس کردم. نیخواسم دستسون بیفته ببرن عزیزمه غریب چالس کُنِن (۵)
چالش کنن؟! چی؟ خاک ِ عالم تو سرم! مگه بچه م مرده؟! مرده؟!
یه باره دنیا روسرم خراب شد، هوار کشیدم، زار زدم، ترکیدم:
کیانُمو میگم، کُرِ عاقلمومیگم جونِ دلُمو، رنگین کمونُمو؟! خاله رخساره کمک، مردمونه خُورکُن، همَنه خُورکُن، واییی (۶)… و رفتم
حسن حسام
پاریس ۳۰آبان ۱۴۰۱
–––––––––––––––––––––––––––––
پانویسها
برگردان از گویش بختیاری (ایذه ) :
۱ ـ سردته مامان جون؟
۲ ـ آخه این همه یخو میخوای چیکار زن!
۳ ـ یخچالم سوخته، یه عالمه خوراکی توشه
۴ ـ قول دادن فردابیان درسش کنن
۵ـ خاله خساره جون دستم به دومنت کمک! دورت بگردم خاله جون کمکم کن. کمک خاله جونم جنازه بچه مو از دستشون در بردم، نذاتشم اونو به دزدن، خودم دزدیدمش! کیامو خودم دزدیدمش آوردم خونه قایمش کردم. نمیخواستم دستشون بیافته ببرن بچه مو غریبونه چالش کنن
۶ ـ چالش نکنن! م ـ کیانم، پسرم عاقلم، جون ِ دلم، رنگین کمونم؟! خاله رخساره کمک، مردمو خبر کن، همه رو خبر کن
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.