به نام زمان‌آفرینی که تاریخ را به مردم سپرد

 

درآمد یا سخنی با خوانندگانی آشنا

این قلم در نوشته‌ی پیشینِ خود پیمان کرده بود که اگر فرصتش ماند درباره‌ی چگونه بودن‌ها و نبودن‌ها بنویسد وَ از بیم‌ها و امیدها. اینک نیز آمده است تا پیمان به سر برد ولی پیش از آن سزاوار می‌بیند که به واکنش دوستان نگارنده به جُستار پیشین‌اش پاسخی دهد؛ زیرا این واکنش‌ها خود، گفتاری در سپهر همگانی هستند و شایسته است که نزد همگان پاسخ بگیرند نه در پشت و پَسَله‌ها: این قلم را سر صدور بیانیه نیست یا آهنگ آن ندارد که کسی را به کنشی در راستای «جنبش زندگی» برانگیزاند؛ چراکه نگارنده را آن هذیان خودبزرگ‌پنداری نیست که خیال کند کسی به بانگ قلمش برانگیزد؛ چه خودِ این توانِش، نیازمندِ پایگاه یا جایگاهی است که دارای این خامه و قلم، هیچ یک را ندارد. افزون‌براین، کِلک‌ها و قلم‌های فراوان دیگری چنین کرده‌اند و می‌کنند؛ پس این کِلک می‌بایست کاری دیگر پیش بگیرد و پاره‌ای از آن‌چه قلم‌های دیگر فروگذاشته‌اند بردارد و بنویسد. کار این خامه دو چیز بیش نیست:

نخستین‌اش آن­که می‌خواهد با میراث‌داری زنده و وفاداریِ پاسخگو به گذشته و با پایبندی به آرمان‌های پخته(و نه آرزوهای خام) که شاید در روزی از آینده عملی شوند بر روزگار خودش گواهی بدهد؛ شهادت‌دادنی که یکی از همین خوانندگان آشنا آن را ژست همیشه‌پیروز مهندس بازرگانی نامید. انگار نه انگار که مهدی بازرگان یکی از پایه‌های همان انقلابی بوده است که این دوست، خودش را به آن وفادار می‌داند و کمتر کسی به‌اندازه‌ی بازرگان در آزادی‌خواهی و استبدادستیزی، پیوسته‌کار بوده است؛ هرچند از کسی که کنش‌های دوست سالیانی خودش، یعنی نگارنده را فراموش کرده است چه چشم می‌­توان داشت که زندگی سیاسی مهندس بازرگان را به یاد آورد! در راستای همین گواهی‌دادن بر زمانه است که به اشارت فروتنانه‌ی دوست دیگری، نکته‌ای را که در جستار پیشین فروگذاشته بودم در همین جا جبران می‌کنم: آن‌جا که از خطر ایدئولوژی خَلق کرد سخن گفتم ننوشتم و می‌بایست می‌نوشتم که این بیم‌دادن نافیِ واقعیت ستم دوچندانی که بر کردها می‌رود نیست و پروانه‌ای هم برای سرکوب بی‌سلاحان نخواهد بود. دلیل این مانید و کوتاهی نیز چیزی نبود مگر آن‌که نگارنده می‌پنداشت که برای مخاطب جستارش این واقعیت دردناک ستمِ دوچندان بر کردها و بلوچ‌ها و دیگران روشن باشد.

دومین کاری که این کِلک، پیش گرفته آن است که از فردا سخن بگوید؛ از «وقتی که صدای حادثه خوابید»[۱] وَ گورکنانِ امروز، کفتاروار بر پیکرهای خونینِ جوانان، رژه رفتند و همه چیز را مصادره کردند و انگار نه انگار «که شهیدان چه‌­اند این همه خونین‌کفنان»[۲]. از همین چشم‌انداز است که همه‌ی قلم‌ها نباید خرجِ ستایش‌ها و سوختِ آتش‌های امید شوند بلکه می‌باید کسانی هم از واقعیت ممکن فرداها و فرجام‌ها بنویسند. و این شدنی نیست مگر با دریافت و نقد و سنجشِ آن‌چه در دو میدان می‌گذرد: میدان سیاست در معنی همگانی آن: جامعه(خیابان) و دیگری میدان سیاست به معنی خاص آن: حاکمیت. دیدن یکی و نادیدن دیگری، تک‌چشمی خواهد بود و تنگ‌نگری.

این دو کار(گواهی‌دادن بر امروز و گفتن از فردای ممکن پیش‌رو) نیز به‌ناچار و بی هیچ فروتنی، تنها از دریچه‌ی نگاه یک تن که نگارنده باشد کرده و نوشته خواهد شد و نه ادعای دیدن همه‌ی واقعیت‌ها و دورنماها را دارد و نه می‌تواند داشته باشد. این را نیز بگویم: از بُن جان و دل آرزومندم که هر آن بیم که دارم بی‌خود باشد و فردا ریشخندِ خوانندگان آشنا و ناآشنا بشوم که دیدی تو گمراه‌ترین بودی! باری، بی هیچ هراس از آن ریشخندِ دلنشین، می‌نویسم تا فرداروزی، شرمسارِ چشمان اشکبار نباشم.

 

دولتیان از آسمان نمی‌آیند

اگر در گذشته‌ی زبان فارسی و باور ایرانی میانِ دولت(حکومت) و دولت(گردش زمانه به بخت و اقبال) پیوندی بوده است[۳] خِرَد نوآیین(مدرن) به ما آموزانده است که اگر بخت و اقبالی هم در کار سیاست باشد از آسمان نمی‌آید؛ فرمانروایی و نیز دولت ایران آینده هم از میان همین نیروهای باشنده در دو میدان سیاست(جامعه و حاکمیتِ) کنونی برخواهد خاست. شاید کسانی در گعده‌های روشنفکرانه و در بازی‌های فکری‌شان به نقد ایده‌ی دولت بپردازند و بخواهند از آن گذر کنند باری، اگر اندیشه‌ی گذر از ایده‌ی دولت از بیخ‌وبن هم شدنی باشد زمانه‌ی شدنش نه امروز و فردا که آینده‌های بسیار دور و دراز خواهد بود؛ پس باید در اندیشه‌ی فردای نزدیک بود و از سامان فرمانروایی آن سخن گفت؛ سامانی که می‌تواند وفادار به جنبش زندگی باشد و از آن باشد یا بیگانه از آن و بر آن. به یاد بیاورید که دولتمردان پس از انقلاب ۵۷، مگر دولت موقت، از انقلابی‌های برجسته و نام‌آشنا نبودند؛ مگر بهشتی و بنی‌صدر انقلابی‌های سرشناسی بودند که نخستین، رئیس مجلس شد و دومین، رئیس جمهور وَ هر دو ریاروی هم ماندند؟! شاید برخی دیگر نیز هنوز بر آن خیال خام باشند که «دیو چو بیرون رود فرشته درآید»[۴]؛ همان‌هایی که امروز به‌واگو می‌گویند:«این آخوندها برن همه چیز درست می‌شه.». تجربه‌های خونبار نشان داده است که جای دیو را که فرشته نمی‌گیرد هیچ، در میدان قدرت سیاسی هیچ فرشته‌ای یافت می‌نشود[۵]: تنها، پیوستاری از دیوترین تا کمترین دیوگونه در دسترس است. اگر کنشگران این جنبش می‌خواهند خون‌های ریخته به‌رایگان نشوند باید نیرویی سازمان‌یافته و با اندیشه‌ی سیاسی روشن داشته باشند. من بهرِ پاسداشت همین جان‌های اززندگی‌مانده است که می‌نویسم؛ این زندگی‌ها بر باد نرفته است که باز به‌سانِ همه‌ی بارهایی که از بردیا و مزدک‌ها[۶] گرفته تا نیکا و نورخداها خون داده‌ایم باد به دست آوریم. بر این باورم که در نبود و فراهم‌نیاوردن نیروی تازه‌ای از دل این جنبش(که تا این دم نشانی از آن نمی‌بینم) یکی از سامان‌های زیر، قدرت را به دست خواهد گرفت؛ از سامان‌ها و گزینه‌های شدنی سخن می‌گویم نه از گزینه‌های دلخواه خودم:

نخستین گزینه‌ی انگاریدنی(مُتَصَوَّر، تصورکردنی)، ماندگاری همین حکومت کنونی است بی هیچ نرمشی؛ یعنی همین ولایت فقیه که می‌شناسیدش. می‌دانم که بسیاری خواهند گفت که این یک انقلاب برگشت‌ناپذیر است و ولایت فقیه رفتنی. در برگشت‌ناپذیری با آنان دمسازم ولی در انقلاب‌بودن نه وَ باورم آن است که هیچ پایَندانی(تضمینی) نیست که جنبش زندگی، واپسین خیزش در برابر حکومت کنونی باشد. بااین‌همه، هویداست که اگر حکومت بتواند این جنبش را هم ناکام بگذارد به‌تنها، بحران را ژرف‌تر کرده است و با خیزش‌های پسین از پا درخواهد آمد. چنین است که جمهوری اسلامی اگر محکوم به سرنگونی هم نباشد بی‌گمان وادار به دگرگونی است.

دومین گزینه‌ی انگاریدنی، دگرگونی ولایت فقیه به «فن‌سالاری(تکنوکراسی) سپاهانی» است که چکیده‌ی آن می‌شود: پیشرفت پرشتاب اقتصادی و پذیرش آزادی‌های فرهنگی-اجتماعی با گروگرفتن آزادی سیاسی[۷]. درواقع، بحران جانشینی در جمهوری اسلامی با جایگزینی فقیهی(که می‌تواند پسر ولی فقیه کنونی هم باشد) چاره خواهد شد که برآمده از «گفتمان قدرت نوپدیدِ» فن‌سالاران سپاه و هموارکننده‌ی راه آن‌ها باشد که بیشینه‌ی سرمایه‌ی اقتصادی را در دست دارند؛ به سخن دیگر، این فن‌سالاران نیز با وضعیت کنونی جمهوری اسلامی، یعنی حاکمیت فقاهتی که مسأله‌ی اصلی‌اش پایبندی به احکامی مانند حجاب است، نمی‌توانند به هدف‌هایشان برسند. گواه روشن بر این ادعا آن‌که پچپچه و گاه، بانگ اصلاح حکمرانی ازسوی همین فن‌سالاران به گوش می‌رسد که خودشان را برای ریاست جمهوری آینده آماده می‌کنند؛ برجسته‌ترین‌شان سردار قالیباف است. گواه دیگر همان فایل شنیداری‌ای است که از معاونی در وزارت اطلاعات درز کرده بود که در پایان سخنرانی‌اش از بایستگی تغییر و رواداری سخن گفت. گماشتن یکی از همین فن‌سالاران به استانداری تهران نیز گواه دیگری می‌تواند باشد ولی از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، بالارفتن نرخ دلار در میانه‌ی درگیری‌ها بود که می‌تواند گویای نافرمانی همین گروه فن‌سالار باشد که با عرضه‌نکردن دلارهای دردستشان به بازار از بار تقاضای فراوان نکاستند و به نگرانی بازارها دامن زدند؛ فراموش نکنیم که بیشینه‌ی ارزهای کشور در دست نهادهایی مانند بنیاد مستضعفان و شرکت‌های نفتی و پتروشیمی است که بیش‌تر آن‌ها وابستگان سپاه هستند و گزارشی که چندی پیش در فرارو خواندم نیز تأیید می‌کرد که بیش‌ترین تسهیلات ارزی کشور در دست نهادهای وابسته به سپاه است؛ یکیش بانک پاسارگاد. ناگفته پیداست که این فن‌سالاران در همه ‌چیز، ازجمله روش این دگرگونی و درون‌مایه‌ی آن با هم دمساز و همسو نیستند. آن‌چه آنان را در یک دسته می‌گنجاند این است که همگی به برتری فن(تکنیک)، در همه‌ی معناهای آن، بر ایدئولوژی و اعتقاد باور دارند. پیداست که اهمیت فن در چیست؛ در به‌بارآوردن قدرت. روشن‌تر بگویم: این فن‌سالاران، قدرتِ برترِ منطقه ‌بودن و داشتن چهره‌ای خوشایند در جهان را بر رعایت احکام فقهی در کارهای اجتماعی و سیاسی بیش‌تر می‌پسندند؛ در چشم آنان سینمای فراسرزمینیِ پولساز و قدرت‌افزا گرچه به بهای کوتاه‌آمدن از حجاب اجباری باشد بیش‌تر سبب سربلندی اسلام و حکومت شیعی است تا آن‌که همه چیز را به بند تنبان حجاب اجباری گره زد و در قدرت نوپدیدِ منطقه شدن از هماوردان اسلامی و غیراسلامی خود واپس بماند. گفتمان قدرت نوپدید که گفتم درست از همین‌جا برمی‌خیزد:

منطقه‌ای که غربیان بر پایه‌ی فاصله‌ای که از خودشان داشت خاورمیانه نامیدند پس از فروپاشانی جهانشاهی عثمانی به دست خود غربی‌ها از یک قدرت سیاسی برتر و چیره تهی ماند. این تهی‌جا را خود غربی‌ها به چند سبب نتوانستد پر کنند: یکم، همسود و همسو نبودن قدرت‌های غربی در این منطقه؛ دوم، ناهمگونی مردمان این منطقه و کیش‌های آنان؛ و سوم، ایستادگی نیروهای بومی در برابر بیگانگان غربی؛ نمونه‌های این پایداری‌ فراوان است و رنگارنگ: از جمال عبدالناصر در مصر گرفته تا القاعده و طالبان در افغانستان. جنبش ملی‌کردن صنعت نفت و انقلاب ۵۷ در ایران نیز از چشمگیرترین ایستادگی‌ها بوده است(این‌که این کوشش‌ها تا کجا کامیاب بوده‌اند یا چه اندازه درست، موضوع ما در این‌جا نیست). پس از آن‌که حضور اشغالگرانه‌ و دوباره‌ی غرب در پیکر ارتش ایالات متحده در شرق(افغانستان) و در غربِ(عراق) این منطقه نتوانست تهی‌جای قدرت گفته‌شده را پر کند کشورهای منطقه بار دیگر[۸] خودشان دست‌به‌کار شدند تا با چیرگی بر غرب آسیا قدرتی نوپدید در جهان و مناسبات آن پدید آورند. تُرکتازی‌های اسرائیل در فلسطین و سوریه هم همیشه نفت آتش این سودای قدرت بوده است؛ چراکه خودِ اسرائیل گزینه‌ی نخست بریتانیا و سپس امریکا برای پرکردن تهی‌جای عثمانیان بوده است. در همین چارچوب است که هلال شیعی جمهوری اسلامی یا پیوند عموزادگی صهیونیست‌ها با عرب‌های خلیج فارس یا همبستگی کشورهای ترک‌زبان اردوغان را می‌شود فهمید. روشن‌تر بگویم: ایران، اسرائیل، ترکیه و عربستان بر سر قدرتِ برتر شدن در غرب آسیا و قدرت پنجم جهان شدن هماوردی می‌کنند. چرا قدرت پنجم؟ اگر ایالات متحده، چین، اتحادیه‌ی اروپا و روسیه را چهار قدرت برتر جهان بدانیم که دیگر کشورهای جهان را به گونه‌ای از گونه‌ها در چنبره‌ی قدرت خود دارند کشورهای نامبرده نیز خواهانِ آنند که قدرت پنجمی بشوند که دیگر کشورهای منطقه را در سایه‌ی خود مات کنند. در چنین چشم‌اندازی است که جمهوری اسلامی یا راهبرد کنونی خود(هویت‌یابی اعتقادی) را دنبال خواهد کرد و این‌چنین از ترکیه و عربستان پس می‌افتد(چنان‌که افتاده است و تنها با راهبرد نظامی کار خودش را پیش می‌برد) یا مانند محمد بن ‌سلمان در چشم جهانیان از اعتقاد کم می‌کند و بر قدرت می‌افزاید. آن‌چه بن سلمان با گشایش در وضع زنان در پی آن است ترکیه‌ای‌کردن عربستان است؛ آزادی‌ای که البته زنان عرب چندان علاقه‌ای به آن نشان نداده‌اند در کنارِ زور همیشگی نفت، پایندانی است برای تکه‌تکه‌کردن خاشقچی‌ها: شنیده‌اید که همین تازگی‌ها امریکا به ولیعهد سَعودی مصونیت داده است؟ در همسنجی دیگری، ترکیه با آن‌که دیرتر از جمهوری اسلامی ساخت پهپاد را آغازیده بود در فروش و بازارگشایی فراسرزمینی آن پیش افتاده است؛ تا بدان‌جا که در آغاز جنگ روسیه و اوکراین هر دو سوی کارزار خریدار پهپادهای آن بودند؛ درحالی‌که جمهوری اسلامی با هزار هزینه‌ی دیپلماتیک و احتمالاَ زیر قیمت تنها می‌تواند به روسیه بفروشد. کوتاه‌سخن: یا جمهوری اسلامی تن به دگرگونی می‌دهد و با چرخش یکسره از گفتمان فقاهت به گفتمان قدرت، خودش را از گرداب بیرون می‌کشد و راهی به جهان می‌یابد یا چندان از درون و بیرون پهنه بر آن تنگ می‌شود که دیگر نشانی از قدرتی شیعی در جهان نخواهد ماند.

برداشت من آن است که بایستگیِ این دگرگونی در حاکمیت درک شده است[۹]؛ چنان‌که از سال‌ها پیش گفتمان قدرت نوپدید فن‌سالاران، درون ولایت فقیه پررنگ شده است؛ پیدایش سردار سلیمانی‌ها و سرمایه­‌گذاری‌های گران در دانش‌های نوپدیدی مانند نانوتکنولوژی و علوم شناختی که رویاروی جهان‌بینی فقه سنتی می‌ایستند دو نمونه‌ی چشمگیر این پررنگ‌شدن­‌اند. بااین‌همه، عناصر فقاهتی نگذاشته‌اند که این گفتمان بر گفتمان اعتقادی چیره شود. درواقع، شکافی که در حاکمیت پدید آمده است و سردرگمی و چنددستگی در سرکوب هم از همین‌جا آب می‌خورد(و نه از خستگی و فرسودگی نیروها) شکاف میان فهم فقاهتی از حکومت شیعی و فهم قدرت‌بنیاد از آن است. نمونه‌ای از این شکاف را می‌توان در همزمانیِ انتشار فراگیر عکس دختران بی‌حجاب در تهران، پس از برد تیم ملی فوتبال ایران برابرِ ولز در خبرگزاری‌های دولتی وَ برکناری یک رئیس بانک در قم به دلیل خدمت‌رسانی به مشتریان بی‌حجاب آشکارا دید. بسته به این‌که کدام یک از این دو دریافت، دستِ بالا را پیدا کند جمهوری اسلامی می‌رود یا می‌ماند. دریافت نگارنده از دو میدان حکومت و جامعه آن است که فن‌سالاری سپاهانی با گفتمان قدرت نوپدید خود، سرانجام همه‌ی قدرت را به دست خواهد گرفت و فهم فقاهتی با مرگِ ولیِ کنونی خواهد خفت و جمهوری اسلامیِ دیگرسانی(باز در فرهنگ و اجتماع و بسته در سیاست) سر برخواهد آورد؛ زیرا این نیرو هر آن‌چه را برای قبضه‌ی سراسری قدرت حاکمیتی نیاز است یک‌جا دارد: سرمایه و سپاه در میدان حاکمیت وَ پذیرش و آمادگی برای دگرگونی در میدان جامعه. این جابه‌جایی در قدرت نمی‌تواند رخ دهد مگر در چارچوب کودتایی نرم که جشن خیابانی روسری‌سوزان را به جشنی فراگیر با پروانه‌ی حکومت بدل کند و برخی زندانیان سیاسی کنونی را با زندانیان سیاسی تازه‌ای جابه‌جا کند که امروز بانگ تندرَوی‌‌شان از کیهان و مشهد و جاهای دیگر، گوشِ خودِ حاکمیت را هم می‌خراشد و از دفترها تذکرها می‌گیرند؛ چراکه در این جابه‌جایی قدرت، مصداق‌های تندروی هم جابه‌جا خواهند شد. اگر نمی‌خواهید که فردا خودتان را به‌یکباره در حال پایکوبی در جشن جابه‌جایی نیروهای سیاسیِ درونِ حاکمیت ببینید امکان این گزینه را نادیده نگیرید. 

سومین گزینه کدامست؟ هماورد فن‌سالاری سپاهانی چیزی نخواهد بود مگر «فن‌سالاری سلطنتی» که باز در همان گفتمان قدرت نوپدید دم خواهد زد. نیروی سیاسی‌ای که رضا پهلوی آن را نمایندگی می‌کند خواهانِ بازگشت به الگوی فرمانروایی پهلوی دوم پس از کودتا علیه‌ی دولت ملی مصدق در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است؛ این الگو که سرانجام حکومت پهلوی را ژاندارم منطقه کرد چیزی نبود مگر بستن درهای آزادی سیاسی و سامان تک‌حزبی که پیشرفت اقتصادی را با مدیریت فن‌سالاران ازفرنگ‌برگشته بر هر چیز دیگری برتری داد؛ آزادی‌های اجتماعی و فرهنگی هم تا جایی که مرجعیت مذهبی برمی‌تابید(همانند ممنوعیت کتاب شیعه‌گری کسروی) یا به نقد سیاسی بدل نمی‌شد(مانند تعطیلی حسینیه ارشاد) فراهم بود. بر آن نیستم که آزادی‌ فرهنگی و اجتماعی در حکومت احتمالی پهلویِ پسر همسان با حکومت پدرش باشد بلکه ناگزیر از آزادی فرهنگی و اجتماعیِ بیش‌تر و فراگیرتر خواهد بود ولی این، هرگز آزادی سیاسی را پایندان نخواهد کرد؛ درست بدان‌سان که بودنِ نهاد انتخابات دموکراسی را ضمانت نمی‌کند. دوباره ژاندارم منطقه شدن رویای پاره‌ای از مردم هم هست؛ همان‌ها که هر چیزی را با نرخ دلار و ارجمندی گذرنامه‌ی ایرانی در جهان می‌سنجند؛ همان‌ها که پدران و مادرانشان را فریب‌خوردگانی می‌بینند که پستانِ مادرانه‌ی شهبانو را که در مدرسه‌ها شیر پاکتی و موز روزانه می‌داد نمک‌نشناسانه گاز گرفتند و لگد به بخت خوششان زدند؛ همان‌ها که بدی و سیاهی جمهوری اسلامی را گواه بی‌چون‌وچرای نیکی و سپیدی پهلوی می‌دانند. بدین روست که پهلوی‌ در جامعه هواخواهانی دارد که در خیابان ندایش می‌دهند که بیا. نگارنده آگاه است که در جنبش زندگی، بسیار کمتر از دی ۹۶ و آبان ۹۸ روح رضاشاه را شاد کرده‌اند ولی نمی‌توان آرزومندیِ مردم کوچه و خیابان را در بازگشت به روزگار خیال‌پرورده‌ی خوش و خرم پهلوی دوم که تنها آخوندها در آن وصله‌ی ناجور بودند و اضافی، انکار کرد؛ می‌خواهم بگویم پهلوی بی پایگاه مردمی نیست؛ گرچه این پایگاه چندان نباشد که سلطنت‌طلب‌ها آرزویش را دارند یا تبلیغش می‌کنند. این‌که حکومت احتمالی پهلویِ پسر را با گذشته‌ی پدرش می‌سنجم به این دلیل است که در گفتار خود او و هوادارانش آینده غایب است و تنها گذشته به رخ کشیده می‌شود. تنها چیزهایی که درباره‌ی آینده از او شنیده‌ام یکی این بوده است که دولت موقت باید برپا شود و دیگری، محاکمه‌کردن فرماندهان و فرمانبران در دادگاه قانونی است؛ پس حق بدهید که من نیز آنان را تنها با ترازوی گذشته بسنجم.

بااین‌همه، فرمانرواییِ فن‌سالاری سلطنتی بر ایران انگاریدنی نیست مگر با پشتیبانی نظامی-دیپلماتیک غرب. اگر می‌بینید که رضا پهلوی هنوز لکنت دارد و زَهره‌ی رهبری ندارد از همین‌جا آب می‌خورد که غرب هنوز به جمع‌بندی نرسیده است که از او پشتیبانی‌ای هویدا و تمام‌قد بکند؛ البته فرانسه در این کار پیشگام شده و کنفرانسی با حضور فرح دیبا در سنا برگزار کرده است. حکومت رضا پهلوی در دو سامان انگاریدنی است: یکی پادشاهی مشروطه و دیگری دولت موقتی که دست‌کم در دو دولت پس از آن هم دنباله بیابد. جابه‌جایی هر یک از این دو ریخت به‌آسانی شدنی است و تفاوتی نمی‌کند کدامشان نخستین باشد. شاید کسی خُرده بگیرد که اگر ریختی بیرون از پادشاهی نیز برای آن می‌انگارم پس چرا صفت سلطنتی به آن داده‌ام؟ صفت سلطنتی به خاستگاه آن اشاره دارد نه به سامان حکمرانی‌اش؛ چنان‌که صفت سپاهانی در فن‌سالاری سپاهانی هم به خاستگاه نیروی سیاسی‌ آن اشاره دارد نه به شیوه‌ی حاکمیتش.

گزینه‌ی چهارمی هم هست که تنها در وضعیت سستی و ناتوانی چشمگیر نیروهای نظامی و امنیتی حکومت و چراغ سبز و پشتیبانی زرادخانه‌ای قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای می‌تواند خودی نشان بدهد: جدایی اقلیم‌های قومی مرزنشین که جدی‌ترین آن‌ها(و شاید تنهاترین آن‌ها) کردستان است. تا این‌جای کار و تا جایی که سوی چشم می‌یارد نه از ناتوانی چشمگیر نیروهای نظامی و امنیتی نشانی دیده می‌شود و نه از چراغ سبز قدرت‌ها. در میان قدرت‌ها تنها عربستان سعودی است که از چنان وضعیتی بهره‌مند و شادمان می‌شود؛ چون از قدرت‌گرفتن کردها آسیبی که نمی‌بیند هیچ، دو هماورد منطقه‌ای‌اش یعنی ایران و ترکیه را هم از رهگذر کردها به دردسرهای بزرگ خواهد انداخت. ترکیه که بزرگ‌ترین تهدید امنیتی خود را کردهای پ.ک.ک می‌داند. اسرائیل و امریکا و اتحادیه‌ی اروپا هم از خطرکردن در منطقه و جابه‌جایی دوباره‌ی مرزها پرهیز دارند؛ چراکه پیدا نیست که از این تخم‌ها که می‌گذارند ماکیانِ دست‌آموز سربرآورد یا اژدهای دیوسر[۱۰]. پس، از این گزینه‌ی کم‌احتمال می‌گذرم و تنها اشارتی می‌کنم که نخستین قربانی جدایی اقلیم‌ها خودِ آن اقلیم‌ها هستند؛ چراکه به‌ناگزیر حیاط خلوت یکی از قدرت‌ها خواهند شد؛ تازه اگر پیش از آن، توانسته باشند اختلاف‌های درونی میان خودشان را همیارانه و بی کاربرد زور چاره کنند(شاید این موضوع را در جستار دیگری پوست‌بازکرده بگویم).

در میان  این چهار گزینه، نخستین هر چه در چنته داشته، رو کرده و سخنی برای گفتن و رازی برای نهفتن و جایی برای ماندن نگذاشته است. چهارمی هم تنها با آن دو پیش‌نیاز، شدنی می‌شود و موضوع این جستار نیست. می‌ماند دومی و سومی که باید از آن‌ها نوشت: هر دوی این فن‌سالاری‌ها با همه‌ی تفاوت‌های نمودینی که دارند درفرجام، یک نهاد و بنیاد دارند و به‌همین‌رو، سیاست‌ها و بغرنج‌هایشان نیز کمابیش یکی خواهد بود. جفتشان فن‌سالاری پیشه خواهند کرد و با اقتصادی نئولیبرال، بر رشد شتابناک پا خواهند فشرد و بس: روند کره‌ی جنوبی شدن و این‌چنین، روزنه‌ای برای امیدهای چپ کهنه و نو نمی‌گذارند. چپ‌های نو در این زمینه خیالباف‌ترند؛ چنان‌که برخی‌شان همین جنبش را هم برایند کار روشنفکری خودشان می‌شمارند بی آن‌که به ما بگویند چگونه بازی‌های زبانی آنان از خلوتِ مراد فرهادپورها و مریدهایش به دبیرستانی‌ها و دانشجویان نورسیده‌ای راه بُرده است که خوانده‌هاشان از بوف کور، در بهترین حالت، فراتر نمی‌رود(پیداست که از قاعده و دستور می‌گویم نه از استثناهای پرخوان و اندک‌شمار ذهن‌های درخشان). نزدیکی انکارناکردنی، میانِ خواست کنشگران میدان‌ها با گفتار آنان نیز نه میوه‌ی باغِ نکاشته و دلیریِ در خلوت[۱۱] آنان، که پیامد ناگزیر جانِ زمانه است؛ جان زمانه‌ای که در معنای زنده و کارگر، و نه هگلی آن، چیزی نیست مگر پیشوایی چیره یا همان هژمونیِ نظم غربی(به نام نظم جهانی) با همه‌ی سرمایه‌ها و رسانه‌هایش؛ دیگرپاره‌های اندیشه‌ی چپ نو(همان پاره‌های آرمان‌گرایانه و رهایی‌بخشش) را همین کنشگران ریشخند می‌کنند و دامن از گَرد آن برمی‌چینند که این‌ها چَپول‌بازی است. چپ‌های نو بهتر است تا دیر نشده، به سخن آن رنجبَرِ نَبَرده‌ی ساده از چپ کهنه که هم زندان سلطانی را زندگی کرده است و هم زندان فقاهتی را گوش بسپارند که به همسرش گفته بود: «این جنبش رو درنهایت امپریالیسم مصادره می‌کنه».

گریبان چپ کهنه و نو رها کنم و بر سر سخن شوم: چرا هر دوی این گزینه‌های سپاهانی و سلطانی، فن‌سالاری پیشه می‌کنند؟ به دو دلیل: یکی آن‌که راه کوبیده آسان‌ترین و هموارترین راه‌هاست؛ به زبان خودشان، به تجربه‌ی جهانی(و جهانی در این‌جا نیز به معنی نسخه‌ی غربی برای جهان است)  نگاه می‌کنند و درس می‌گیرند و دودیگر، خواهش و تشنگی جامعه‌ی ایرانی به چنان رشد شتابناک و پیوستن به جهانِ دارایان است و این یعنی رواییِ(مشروعیت) فرمان آنان، در برآوردنِ همین خواهش و تشنگی است؛ پس، مردمِ پرخواهش و تشنه‌ای که امروز «خواست برابری»، بزرگ‌ترین غایبِ کنش و شعار آنان است در هر آن سختی که فردا بر ستمدیدگان خواهد رفت انبازند و همدست. روند کره‌ی جنوبی شدن که دستور کار هر دو فن‌سالاری خواهد بود در ایران دست‌کم با شش بغرنج روبه‌رو خواهد شد که هر شش زاییده‌ی کَژمَژِ خودِ همین فن‌سالاری نئولیبرال است:

۱) بسیار ژرف‌ترکردنِ شکاف و ستیز طبقاتیِ پردرد و خون که از سیاست‌های اقتصادیِ بی‌ پروای برابری برخواهد آمد: چرخ تیزرانِ ماشین رشد اقتصادی، کارگران را در زیر خود له خواهد کرد؛ چنان‌که در کره‌ی جنوبی کرده است یا در قطرِ میزبانِ جام جهانی فوتبال می‌کند. انباشت هرچه تندتر سرمایه و رسیدن به اقتصادهای جهانی نمی‌تواند با سیاست دستمزدهای دادوَرانه(عادلانه) جور دربیاید. راهکار اقتصاد نئولیبرال چیزی نخواهد بود مگر ایجاد هماوردی میانِ کارگران بومی و کارگران کوچیده در ارزان‌فروشی کار خویش(نیازی به یادآوری بیزاریِ اکنونیِ بسیاری از کارگران ایرانی از همتایان افغان‌ خودشان بهرِ رُبایش فرصت‌های شغلی‌شان هست؟! همان دردی که نادانان سانتی‌مانتال آن را نژادپرستی ایرانیان می‌نامند)؛ همین هماوردی است که در اروپا زمینه‌ساز برخاستِ دوباره‌ی فاشیسمِ حزب‌های دستِ‌راستی شده است. در گام دوم برای آن‌که این بیزاری به بحران بدل نشود افزایش ناچیز دستمزدها در قالب شورای سه‌سویه(کارفرمایان-دولت-کارگران) را پیش خواهند گرفت و تنها فون‌هایِک و غنی‌نژاد هستند که می‌توانند بگویند که چنین افزایش دستمزدی که به انباشت روزافزون سرمایه می‌انجامد سبب کاهش شکاف طبقاتی می‌شود. کوتاه‌سخن آن‌که باز سر فرودستان که بی‌کلاه می‌ماند به‌کنار، شکاف طبقاتی و تبعیض ساختاری بیش‌تر و ژرف‌تری را زندگی خواهند کرد.

۲) چنان جهش اقتصادیِ تازانی، نیروی کار ارزان و ارزان‌تر می‌خواهد و در قبله‌ی آرزوها(غرب شکلاتی) حتی، زنان نیروی کار ارزان‌تری هستند. پس بهره‌کشی از زنان، دوچندان و از زنان فرودست چندچندان خواهد بود(نیازی هست بگویم که وضع فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی زنان تابعی از وضع طبقاتی آنان بوده و خواهد بود؟! یا نیاز می‌بینید که بیم دهم که اگر چرتمان ببرد فردای دگرگونی، نه‌تنها برخی برابرترند[۱۲] که برخی فروترتر خواهند بود؟!). زنان طبقات فرادست در پی برابری حقوقی برخواهند آمد ولی غرب نشان داده است که چنان در این کار می‌توان کُند بود که کاخ سفید هنوز رنگ رئیس‌جمهور زن به خود ندیده است؛ گرچه دستیابی به سِمَت‌های فرازین چیزی از تبعیض ساختاری فراگیر و زیرین کم نمی‌کند و بیش‌تر به کار روکش‌کردن و ماله‌کشیدن بر آن می‌آید. درست کاری که به احتمال بسیار با حضور پررنگ شاهدخت نورزهرا در فن‌سالاری سلطنتی و گماردن زنان در کارِ سخنگویی دولت و وزارتخانه‌ها در فن‌سالاری سپاهانی(همچون یک آغاز) انجام خواهد گرفت. برابری در پوشش و حضور در جاهای چشمگیر و حتی برابری در حقوق، بی برابریِ اقتصادی، سس بی کالباس و زین بی ‌اسب و پالان بی خر است. دریافتن این حقیقت به گوشت و پوست و استخوان، برای جنبشی که شعارش با زن آغاز می‌شود و به برابری نمی‌رسد از هر براندازی‌ای بایاتر(واجب­تر) است.

۳) بغرنج دیگری که برخاسته‌ی فن‌سالاری نئولیبرال خواهد بود توسعه‌ی نامتوازن است؛ تجربه‌ای که همه‌ی اقتصادهای برتر نوپدید آن را از سرگذرانده‌اند و هنوز زخم آن بر کالبَدِ مردم فرودست و پیرامونی این کشورها چرک می‌کند. به دو نمونه بسنده می‌کنم که بینایان را اشارتی بس باشد: میزبانی برزیل از جام جهانی را که به یاد دارید؟! در فاصله‌ی کوتاهی از گران‌ترین ورزشگاه میزبان، مالاریا بیداد می‌کرد. نمونه‌ی دیگر ترکیه‌ می‌باشد که با آبادکردن استانبول و چند شهر دیگر وَ فروهِشتن دیگر جاها به چنان شکافی دامن زده است که در دو دسته سریال ترکی، برهنه بازتاب می‌یابد: مردمِ سریال کلید اسرار پیرامونیانِ‌ ویرانه‌نشین‌اند و مردم سریال‌های شبکه‌ی جم میانه‌نشینان آبادی‌ها. چرا راه دور برویم؟ در همین ایران خودمان از دولت ذَکاء‌المُلک فروغی در فرمانروایی رضاشاهی تا همین امروز که نسخه‌ی اقتصادی، توسعه‌ی نامتوازنِ فن‌سالاران بوده است تهران و چند کلانشهر بَزک شده‌اند و سرزمین پهناورتر را به امان نا-خدا رها کرده‌اند: تهران به بهای تشنگی سیستان و بلوچستان سیراب است و اصفهان و قم از مرگ کارون روزی می‌خورند(یادآوری کنم که نخستین کسی که این تخم تباه را کاشت پهلوی دوم بود که از سرچشمه‌های کارون آب کشید تا کارخانه‌های ذوب‌آهن و فولادسازی اصفهان را راه بیاندازد؛ کارخانه‌هایی که جایابی غلط‌شان را عالیخانی وزیر هم به خود شاه گوشزد کرده بود). امروز که دیگر بحران آب، دامن خود اصفهان و زاینده‌رودش را هم گرفته است یا سدهای تهران از مرز هشدار کم‌آبی گذشته‌اند.

۴) این توسعه‌ی نامتوازن، زخمی کهنه را بار دیگر ریش و ناسور خواهد کرد: زخم ستم دوچندان بر قوم‌هایی که در مرزهای ایران زندگی می‌کنند: ترک‌زبانان دو آذربایجان و اردبیل که تبریز همان حکمی را برایشان دارد که تهران برای ایران؛ کردهای گسترده از آذربایجان غربی در مرز بازرگان تا ایلام و مرز مهران که کولبری می‌کنند تا از گرسنگی نمیرند؛ عرب‌های کنار اروند که همشه بر کرانه‌ی نفت از تشنگی مرده‌اند؛ بلوچان و سیستانیان که حکومت مرکزی حتی نمی‌تواند حق‌آبه‌ی هیرمندشان را از نا-دولت افغانستان بگیرد؛ ترکمن‌هایی که هر دم می‌توانند مانند همتایان ترکشان برانگیخته و طعمه‌ی پیش‌افکندها(طرح‌ها)ی ترکیه‌ی نوعثمانی بشوند. به یاد بیارید که همین توسعه‌ی نامتوازن و ستم دوچندان بود که همین قوم‌ها را امیدوار به فردای انقلاب ۵۷ می‌کرد تا بر پهلوی بشورند؛ بگذریم از زخم‌های کهنه‌تر آنان از تخته‌قاپوکردن‌های رضاشاهی که حتی بختیاری‌ها و قشقایی‌ها را که مرزنشین هم نبوده‌اند نقره‌داغ کرد. پاسخ فن‌سالاری نئولیبرال به چنین بحرانی همان خواهد بود که همیشه داده است: تنگ‌ترکردن تور نظامی-اطلاعاتی بر کناره‌ها؛ حتی اگر به آن‌ها آزادی‌های فرهنگی‌ای مانند حق زبان مادری را هم بدهد چیزی از این ستم دوچندان که بنیادی اقتصادی دارد کم نمی‌کند. این همان کاری است که پیشوای آنان، دولت فدرال ایالات متحده با ایالتی مانند تگزاس کرده است.

۵) این بغرنج آشناتر از آن است که بخواهم چیز فراوانی درباره‌ی آن بگویم. از بحران زیست‌محیطی سخن می‌گویم که از ژاپن تا کوبا را درنوردیده است. حتی غرب هم که دستگیرش شده است به این زودی‌ها نخواهد توانست بر سیاره‌های دیگر خانه‌های اشرافی راکفلری بسازد در تکاپو افتاده است و رسانه‌هایش گلو پاره می‌کنند بر مرگ‌ها و انقراض‌ها و گرمایش زمین؛ زیرا کار به جایی رسیده است که نه‌تنها هاییتی بلکه کعبه‌ی سرمایه، نیویورک هم در خطر غرق‌شدن است و انگار نه انگار که آنان ابَرویرانگران زمین و آسمان‌اند. نمونه‌ها‌ی ایرانی‌اش هم که بسیار است: پتروشیمی میان‌کاله و فرونشست اصفهان و آلودگی‌های چندگانه‌ی اهواز و کشتار برقی ماهیان کرانه‌های مُکران به دست چینی‌ها و …. . در رشد پرشتاب اقتصادی فن‌سالاران از این هم ویران‌تر خواهد شد.

۶) یکی از بزرگ‌ترین قربانیان فن‌سالاری‌، اگر نگوییم بزرگ‌ترینشان، فرهنگ است. این موضوع در کشوری مانند کره‌ی جنوبی که با سریال‌های جنگاورانه برای خودش تاریخِ نداشته می‌سازد دردسرساز نشده و نمی‌شود ولی برای ایران که هر پاره‌زمینش را که بکاوی سرِ کَیقبادی و خون سیاوشی و انگشت شیخ اشراقی و شکنِ گیسوی شیرینی و دستار بوسعیدی و چادر رابعه‌ای و دفتر دهخدایی خواهی یافت، مایه‌ی چه گرفتاری‌ها و نافرمانی‌ها که نخواهد شد. همین تاریخ همروزگار گواه بسنده‌ای است بر این ادعا: اگر سنّت‌بریدگی آخوندزاده‌ها در انقلاب مشروطه فضل‌الله نوری را برانگیخت تا چوب لای چرخ مشروطه کند غربزدگی تقی‌زاده‌ها نیز جلال آل احمد و شریعتی را(به رغم نقدهای بنیادی‌شان بر روحانیت سنتی شیعه) دست به دامان روحانیتی کرد که بوی جمال‌الدین اسدآبادی‌ها و میرزای شیرازی‌ و جنبش ضداستعماری تنباکویش را می‌داد. نمونه‌ی گویاتری هم هست: چادرافکنی و برچیدن بساط آیین مُحرّم به دست رضاشاه کینه‌ای شد که سرانجام به حجاب اجباری و سوگواریِ حکومت‌فرموده رسید و این دومی هم خود، چون بی‌اعتنای به پویندگی فرهنگ بود و از بالا به پایین، کار را به جایی رساند که فیلِ برخی یاد هندوستان رضاشاه و احمد کسروی کند و عمامه از سرها بپرانند و چادری‌بودن را کمابیش هم‌معنای حکومتی‌بودن ببیند. از این نمونه‌ها که پندِ بلندفریادِ تاریخ‌اند می‌گذرم و به این می‌پردازم که فرهنگ نزدِ فن‌سالاران، ابزاری بیش نیست که آن را مایه‌ی سرمایه‌سازی و قدرت‌افزایی و بسیج توده‌ای می‌کنند. فرهنگ برای آنان چیزی است در موزه‌ای که به فراخور زمانه و بازار می‌توان فروختش؛ گاهی می‌توان پاسارگاد را ستود تا کوروش‌پرستان آرام بگیرند و گاهی از گور اسکندر دیداری کرد تا غربیان و غرب‌زدگان خشنود شوند. فرهنگ همین امروز هم در هر کجای جهان، در برابر ماشین و سرمایه کم‌جان شده است؛ چه برسد به روزگاری که یک کشور دیرینه‌ی دیگر نیز تن به فن‌سالاری سراسری بدهد. سرنوشت فرهنگ در ایرانِ گروگان به دست فن‌سالاران، اخته‌شدن است؛ فرهنگی که دیگر به درد سیاست رهایی‌بخش و زندگی مردمان نخواهد خورد و تنها به کار اعضای هیأت‌های علمی دانشگاهی و پژوهشگاهی خواهد آمد که خودشان را سرگرم کنند و نام و نانی به کف آرند و به غفلت بخورند.[۱۳]

روده‌ی سخن تا همین جا هم سخت دراز گشته است و راه رهایی از این سامان‌ها و بغرنج‌هاشان بماند برای فردا که اگر باز این قلم را فرصتی بود بنویسد که چگونه می‌توان از دل این جنبش، نیرویی نو برآورد تا به‌جای واپسگرایی به پیش برود و بیمارِ همیشه‌بستریِ فن‌سالاری نئولیبرال نشود.

                                                                                                             احمد سلامیه

                                                                                                             ۱۱ آذر ۱۴۰۱

          ‌       

  

    

  1. از نصرت رحمانی و «که» ندارد.
  2. اصل مصرع از حافظ: که شهیدان که‌اند این‌همه خونین‌کفنان؟
  3. خداوندگار ایهام، حافظ ایران این اشتراک معنایی را در این بیت به دریغی زیبا دستمایه‌ی ایهام کرده است: راستی خاتم فیروزه‌ی بواسحاقی/خوش درخشید ولی دولت مُستَعجِل بود. و باید به آواز شجریان شنیدش تا فغان پرافسوس حافظ را در پشت این بیت و غزل دریافت.
  4. باز از حافظ
  5. «گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما» از مولوی
  6. بردیا بر هخامنشیان شورید و مزدک بر ساسانیان.
  7. معنی این گروگان‌گیری برچیدن نهاد انتخابات نیست.
  8. نخستین بار آن زمانی بود که خاندان شریف هاشمی در حجاز و پشت پرده‌ی جنگ جهانی اول به بریتانیا ندا دردادند که آمادگی دارند جانشین عثمانی شوند ولی سرانجام تنها اردن برای آنان ماند.
  9. حتی برادران لاریجانی و همانندان‌شان که از فرهنگی دینی و سیاست‌پیشگی محافظه‌کارانه می‌آیند نیز آن را دریافته‌اند.
  10. البته اگر جابه‌جایی قدرت یادکرده در جمهوری اسلامی چندان به‌درازا بکشد که حوصله‌ی غرب سربرود کار به جای باریکِ کوچک‌سازی ایران و قدرت‌زدایی از آن خواهد رسید.
  11. و این بار خنده‌ی حافظ: دیده‌ی بدبین بپوشان ای کریم عیب‌پوش/ زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم
  12. جورج اورول در قلعه(مزرعه) حیوانات: «بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود: همه‌ی حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند.».
  13. گفتن ندارد که اصل آن از سعدی است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)