پیروزی ترامپ، چپ (یا آنچه از آن باقی مانده) را به کجا خواهد کشاند؟ “و اینجاست که باید به تاریخ رجوع کنیم” – در سال ۱۹۲۲، وقتی بلشویک‌ها ناگزیر شدند با «سیاست اقتصادی نوین» به اقتصاد بازار و مالکیت خصوصی تن دهند، لنین متنی نوشت با عنوان «در صعود به قله‌ای بلند». او کوهنوردی را توصیف می‌کند که در نخستین تلاش برای فتح قله‌ای جدید، ناچار می‌شود به نقطه‌ی صفر، به دامنه کوه بازگردد – “و این دقیقاً همان موقعیتی است که” امروز در آن گرفتار شده‌ایم.

لنین از این تمثیل کوهنورد بهره می‌گیرد تا نشان دهد چگونه می‌توان عقب نشست، بی آنکه از سر فرصت‌طلبی به آرمان خود خیانت کرد. به گفته‌ی او، کمونیست‌هایی که «تسلیم یأس نمی‌شوند و در رویارویی با وظیفه‌ای به غایت دشوار، توان و انعطاف خود را برای ‘آغازی دوباره و دوباره’ حفظ می‌کنند، محکوم به شکست نیستند.» – “و در اینجا چه زیبا با سخن بکت هم‌آوا می‌شود”: «باز بکوش. باز شکست بخور. بهتر شکست بخور

امروز بیش از هر زمان دیگری به چنین رویکرد لنینی‌ای نیاز داریم – “و این تناقض اصلی ماجراست” – در شرایطی که کمونیسم بیش از همیشه یگانه راه رویارویی با چالش‌های پیش روست (از بحران اکولوژیک گرفته تا جنگ و هوش مصنوعی)، چپ (یا آنچه از آن باقی مانده) بیش از پیش توان بسیج مردم حول یک بدیل عملی را از دست می‌دهد. با پیروزی ترامپ، چپ به نقطه‌ی صفر خود رسیده است.

پیش از آنکه در کلیشه‌های رایج درباره‌ی «پیروزی شکوهمند ترامپ» غرق شویم – “همان چیزی که رسانه‌های لیبرال می‌خواهند” – باید به چند نکته‌ی مهم توجه کنیم. نخست اینکه ترامپ این‌بار آرای کمتری نسبت به انتخابات ۲۰۲۰ (که به بایدن باخت) به دست آورد؛ این کامالا بود که در قیاس با بایدن حدود ده میلیون رأی از دست داد! پس مسئله «پیروزی بزرگ ترامپ» نیست؛ شکست کامالاست، و منتقدان چپ‌گرای ترامپ باید کار را با نقد رادیکال خود آغاز کنند.

در میان نکات قابل تأمل، این واقعیت ناخوشایند خودنمایی می‌کند که مهاجران، به‌ویژه آنان که از کشورهای آمریکای لاتین می‌آیند، تقریباً ذاتاً محافظه‌کارند – “و اینجاست تناقض اصلی”: آنها نه برای تغییر آمریکا، که برای کامیابی در نظام موجود به اینجا می‌آیند. یا به قول تاد مک‌گوان: «آنها می‌خواهند برای خود و خانواده‌شان زندگی بهتری بسازند، نه اینکه نظم اجتماعی را بهبود بخشند

به همین دلیل است که گمان نمی‌کنم شکست کامالا به خاطر زن غیرسفیدپوست بودنش باشد. فراموش نکنیم که همین دو هفته پیش، کمی بادنوک، یک زن سیاه‌پوست، با پیروزی چشمگیر به رهبری محافظه‌کاران بریتانیا برگزیده شد. دلیل اصلی شکست کامالا از نظر من این است که ترامپ نماینده‌ی سیاست بود – او (و هوادارانش) در مقام سیاستمدارانی درگیر عمل می‌کردند – حال آنکه کامالا نماینده‌ی ضدسیاست بود.

بسیاری از مواضع کامالا پذیرفتنی بود: از بهداشت و درمان گرفته تا سقط جنین… اما در حالی که ترامپ و هوادارانش پیوسته مواضع «افراطی» خود را آشکارا بیان می‌کردند، کامالا در پرهیز از انتخاب‌های دشوار و پناه بردن به شعارهای توخالی گوی سبقت را ربوده بود. از این نظر، کامالا به کیر استارمر در بریتانیا شباهت دارد. کافی است به یاد آوریم که او چگونه از موضع‌گیری صریح درباره‌ی جنگ غزه طفره رفت و نه تنها آرای صهیونیست‌های تندرو، بلکه آرای بسیاری از رأی‌دهندگان جوان سیاه‌پوست و مسلمان را از دست داد.

درسی که دموکرات‌ها از ترامپی‌ها نیاموختند این است که در یک نبرد سیاسی پرشور، «افراط‌گرایی» کارساز است. کامالا در نطق شکست خود گفت: «به جوانانی که نظاره‌گرند می‌گویم، غمگین و ناامید بودن اشکالی ندارد، اما بدانید که همه چیز درست خواهد شد.» نه، همه چیز درست نخواهد شد – “و این همان حقیقتی است که باید با آن روبرو شویم” – نباید به تاریخ آینده دل ببندیم که گویا به نحوی تعادل را باز خواهد گرداند. با پیروزی ترامپ، روندی که راست پوپولیست جدید را در بسیاری از کشورهای اروپایی به آستانه‌ی قدرت رسانده بود، به اوج خود رسید.

ترامپ، کامالا را بدتر از بایدن توصیف کرد، نه فقط یک سوسیالیست بلکه حتی یک کمونیست. “و این همان نقطه‌ی دردناک است” – اینکه موضع او را با کمونیسم اشتباه می‌گیرند، نشانه‌ی تأسف‌باری است از جایی که امروز در آن ایستاده‌ایم. این سردرگمی در ادعای رایج دیگر پوپولیست‌ها نیز آشکار است: «مردم از حکومت چپ افراطی خسته شده‌اند.» اگر مضحکه‌ای وجود داشته باشد، همین است. پوپولیست‌های جدید، نظم لیبرال (همچنان) مسلط را «چپ افراطی» می‌نامند. نه، این نظم، چپ افراطی نیست؛ صرفاً مرکز لیبرال-مترقی است که بسیار بیشتر از مبارزه با راست جدید، به نبرد با (آنچه از) چپ (باقی مانده) علاقه‌مند است. اگر آنچه اکنون در غرب داریم «حکومت چپ افراطی» است، پس اورسولا فون در لاین هم یک کمونیست مارکسیست است (همان‌طور که ویکتور اوربان در واقع ادعا می‌کند)!

راست پوپولیست جدید، کمونیسم و سرمایه‌داری شرکتی را یکسان می‌پندارد. اما “و اینجاست نکته‌ی اصلی” – هویت حقیقی متضادها جای دیگری نهفته است. حدود هشت سال پیش وقتی گفتم ترامپ یک لیبرال خالص است، مورد انتقاد قرار گرفتم – چطور می‌توانم نادیده بگیرم که ترامپ یک فاشیست دیکتاتور است؟ منتقدان من نکته را از دست دادند: شاید بهترین توصیف از ترامپ این باشد که او یک لیبرال است، یعنی یک فاشیست لیبرال، نهایی‌ترین گواه بر اینکه لیبرالیسم و فاشیسم با هم کار می‌کنند، دو روی یک سکه‌اند. ترامپ فقط مستبد نیست؛ رؤیای او این است که به بازار اجازه دهد در مخرب‌ترین شکل خود آزادانه عمل کند، از سودجویی بی‌رحمانه تا رد تمام محدودیت‌های اخلاقی رسانه‌ها (مثلاً علیه جنسیت‌زدگی و نژادپرستی) به عنوان شکلی از سوسیالیسم.

اینجا هم باید با نقد مخالفان ترامپ آغاز کنیم. بوریس بودن تفسیر غالب را که ظهور پوپولیسم راست‌گرای جدید را پسرفتی ناشی از شکست مدرنیزاسیون می‌داند، رد می‌کند. از نظر بودن، مذهب به عنوان یک نیروی سیاسی، پیامد فروپاشی پساسیاسی جامعه است، نتیجه‌ی انحلال سازوکارهای سنتی‌ای که پیوندهای پایدار اجتماعی را تضمین می‌کردند. مذهب بنیادگرا نه تنها سیاسی است، بلکه خود سیاست است؛ یعنی فضا را برای سیاست حفظ می‌کند. “و این تناقض را ببینید” – حتی تأثیرگذارتر اینکه، دیگر صرفاً یک پدیده‌ی اجتماعی نیست بلکه بافت خود جامعه است، به‌طوری که به نوعی خود جامعه به پدیده‌ای مذهبی تبدیل می‌شود. بنابراین دیگر نمی‌توان جنبه‌ی صرفاً معنوی مذهب را از سیاسی شدن آن تفکیک کرد: در جهان پساسیاسی، مذهب فضای غالبی است که شورهای متخاصم به آن بازمی‌گردند. پس آنچه اخیراً در قالب بنیادگرایی مذهبی رخ داده، نه بازگشت مذهب به سیاست، بلکه صرفاً بازگشت خود امر سیاسی است. پس پرسش واقعی این است: چرا امر سیاسی به معنای رادیکال سکولار، آن دستاورد بزرگ مدرنیته‌ی اروپایی، قدرت شکل‌دهنده‌ی خود را از دست داد؟

دیوید گلدمن درباره‌ی نتیجه‌ی انتخابات گفت: «مسئله اقتصاد است، احمق!» – اما نه به شکلی مستقیم. شاخص‌های اصلی نشان می‌دهند که در دوران بایدن اقتصاد نسبتاً خوب عمل می‌کرد، هرچند تورم به اکثریت مردم فقیر ضربه‌ی سختی زد. گرایش به افزایش شکاف میان فقیر و غنی در سی سال گذشته روندی جهانی در غرب بوده است. بله، قیمت‌های بالاتر محصولات روزمره (به‌ویژه غذا)، اجاره‌های بالاتر و هزینه‌های پزشکی بالاتر میلیون‌ها نفر را به سمت فقر سوق داد، اما بایدن در سیاست‌های اقتصادی‌اش قطعاً چپ‌گراترین رئیس‌جمهور از زمان فرانکلین دی. روزولت بود که کارهای زیادی برای حقوق کارگران، زنان و دانشجویان انجام داد. پس تورم به تنهایی برای توضیح این معما کافی نیست: چرا اکثریت قابل توجهی وضعیت اقتصادی خود را فاجعه‌بار می‌دیدند؟ اینجاست که پای ایدئولوژی به میان می‌آید.

ما اینجا فقط از ایدئولوژی در معنای ایده‌ها و اصول راهنما سخن نمی‌گوییم، بلکه از ایدئولوژی در معنایی بنیادی‌تر حرف می‌زنیم: اینکه گفتمان سیاسی چگونه به عنوان یک پیوند اجتماعی عمل می‌کند. آرون شوستر مشاهده کرد که ترامپ «رهبری بیش از حد حاضر است که اقتدارش بر اراده‌ی خودش استوار است و آشکارا دانش را تحقیر می‌کند – همین نمایش ضدسیستمی و سرکش است که نقطه‌ی همذات‌پنداری مردم می‌شود.» به همین دلیل است که توهین‌های پی در پی و دروغ‌های آشکار ترامپ، حتی این واقعیت که او یک مجرم محکوم‌شده است، به نفعش کار می‌کند. پیروزی ایدئولوژیک ترامپ در این نهفته است که پیروانش اطاعت از او را نوعی مقاومت براندازانه تجربه می‌کنند، یا به قول تاد مک‌گوان: «می‌توان از رهبر فاشیست نوظهور با نگرشی از اطاعت کامل حمایت کرد و در عین حال خود را کاملاً رادیکال احساس کرد، موضعی که تقریباً به خودی خود برای به حداکثر رساندن عامل لذت طراحی شده است.»

اینجاست که باید مفهوم فرویدی «سرقت لذت» را به کار گیریم: لذت دیگری که برای ما دست‌نیافتنی است (لذت زن برای مردان، لذت یک گروه قومی دیگر برای گروه ما…)، یا لذت مشروع ما که دیگری آن را دزدیده یا تهدید می‌کند. راسل اسبریلیا متوجه شد که چگونه این بُعد «سرقت لذت» نقشی حیاتی در حمله‌ی هواداران ترامپ به کنگره در ششم ژانویه ۲۰۲۱ ایفا کرد:

آیا می‌توان نمونه‌ای بهتر از منطق «سرقت لذت» یافت از شعاری که حامیان ترامپ هنگام حمله به کنگره سر می‌دادند: «جلوی دزدی را بگیرید!»؟ ماهیت لذت‌جویانه و کارناوالی حمله به کنگره برای «توقف دزدی» صرفاً جنبه‌ای فرعی از شورش نبود؛ تا آنجا که همه‌چیز درباره‌ی بازپس‌گیری لذتی بود که (ظاهراً) دیگران ملت (یعنی سیاه‌پوستان، مکزیکی‌ها، مسلمانان، دگرباشان و غیره) از آنها دزدیده بودند، عنصر کارناوال مطلقاً ضروری بود.

آنچه در ۶ ژانویه ۲۰۲۱ در کنگره رخ داد، نه یک کودتا بلکه یک کارناوال بود. این ایده که کارناوال می‌تواند الگویی برای جنبش‌های اعتراضی مترقی باشد – جنبش‌هایی که نه تنها در فرم و فضا (نمایش‌های تئاتری، شعارهای طنزآمیز)، بلکه در سازماندهی غیرمتمرکزشان نیز کارناوال‌گونه هستند – عمیقاً مسئله‌دار است: آیا واقعیت اجتماعی سرمایه‌داری متأخر خود از پیش کارناوالی نیست؟ آیا شب کریستال معروف در ۱۹۳۸ – این طغیان نیمه‌سازمان‌یافته و نیمه‌خودجوش حملات خشونت‌آمیز به خانه‌ها، کنیسه‌ها، کسب‌وکارها و خود یهودیان – اگر نمونه‌ای از کارناوال وجود داشته باشد، همان نیست؟ علاوه بر این، آیا “کارناوال” نام دیگری برای وجه پنهان و مستهجن قدرت نیست، از تجاوز گروهی گرفته تا اعدام‌های دسته‌جمعی؟ فراموش نکنیم که میخائیل باختین مفهوم کارناوال را در کتابش درباره رابله که در دهه ۱۹۳۰ نوشت، به عنوان پاسخی مستقیم به کارناوال تصفیه‌های استالینی مطرح کرد.

تضاد میان پیام ایدئولوژیک رسمی ترامپ (ارزش‌های محافظه‌کارانه) و سبک اجرای عمومی او (گفتن کم و بیش هر آنچه به ذهنش می‌رسد، توهین به دیگران و نقض تمام قواعد ادب…) درباره وضعیت ما بسیار گویاست: در چه دنیایی زندگی می‌کنیم که بمباران

عموم با ابتذال‌ها خود را به عنوان آخرین گام به سوی پیروزی جامعه‌ای معرفی می‌کند که در آن همه چیز مجاز است و ارزش‌های قدیمی از بین می‌روند؟ همانطور که آلنکا زوپانچیچ می‌گوید، ترامپ بازمانده‌ای از محافظه‌کاری اکثریت اخلاقی قدیمی نیست؛ او بیشتر تصویر کاریکاتوری و معکوس خود “جامعه مجاز” پسامدرن است، محصول تضادها و محدودیت‌های درونی این جامعه. آدریان جانستون “چرخشی مکمل بر گفته ژاک لاکان مبنی بر اینکه ‘سرکوب همیشه بازگشت سرکوب‌شده است'” را پیشنهاد می‌کند: “بازگشت سرکوب‌شده گاهی موثرترین شکل سرکوب است.” آیا این تعریفی موجز از شخصیت ترامپ نیست؟ همانطور که فروید می‌گفت، در انحراف همه چیز سرکوب‌شده، تمام محتوای سرکوب‌شده، با تمام ابتذالش بیرون می‌ریزد، اما این بازگشت سرکوب‌شده تنها سرکوب را تقویت می‌کند – و به همین دلیل است که هیچ چیز رهایی‌بخشی در ابتذال‌های ترامپ وجود ندارد. آنها صرفاً ستم اجتماعی و تحریف را تقویت می‌کنند. اجراهای مستهجن ترامپ بدین ترتیب دروغین بودن مردم‌گرایی او را نشان می‌دهند: به زبان ساده، در حالی که وانمود می‌کند نگران مردم عادی است، سرمایه بزرگ را ترویج می‌کند.

چگونه می‌توان این واقعیت عجیب را توضیح داد که دونالد ترامپ، شخصی هرزه و بی‌اخلاق، نقطه مقابل نجابت مسیحی، می‌تواند به عنوان قهرمان منتخب محافظه‌کاران مسیحی عمل کند؟ توضیحی که معمولاً می‌شنویم این است که محافظه‌کاران مسیحی گرچه از شخصیت مسئله‌دار ترامپ آگاهند، تصمیم گرفته‌اند این جنبه را نادیده بگیرند، زیرا آنچه واقعاً برایشان مهم است دستور کار ترامپ، به‌ویژه موضع ضد سقط جنین اوست. اگر او در انتصاب قضات محافظه‌کار جدید به دیوان عالی موفق شود، که سپس رأی رو علیه وید را لغو خواهند کرد، این عمل تمام گناهان او را پاک خواهد کرد… اما آیا مسئله به این سادگی است؟ چه می‌شود اگر همین دوگانگی شخصیت ترامپ – موضع اخلاقی والای او همراه با هرزگی و ابتذال شخصی – همان چیزی باشد که او را برای محافظه‌کاران مسیحی جذاب می‌کند؟ چه می‌شود اگر آنها مخفیانه با همین دوگانگی همذات‌پنداری می‌کنند؟ البته این بدان معنا نیست که باید تصاویر فراوان رسانه‌های ما از یک ترامپی نوعی به عنوان یک متعصب مستهجن را خیلی جدی بگیریم. نه، اکثریت بزرگ رأی‌دهندگان ترامپ مردم عادی هستند که نجیب به نظر می‌رسند و به شکلی عادی، آرام و منطقی صحبت می‌کنند. گویی آنها جنون و ابتذال خود را در ترامپ برون‌فکنی می‌کنند.

چند سال پیش، ترامپ به شکلی ناخوشایند با مردی مقایسه شد که در گوشه اتاقی که در آن مهمانی اشرافی در جریان است، با سر و صدا قضای حاجت می‌کند – اما به راحتی می‌توان دید که همین در مورد بسیاری از سیاستمداران برجسته جهان صدق می‌کند. آیا اردوغان زمانی که در یک طغیان پارانویایی، منتقدان سیاست‌هایش در قبال کردها را خائن و مأمور خارجی خواند، در انظار عمومی قضای حاجت نمی‌کرد؟ آیا پوتین زمانی که در حرکتی حساب‌شده و مبتذل با هدف افزایش محبوبیتش در داخل کشور، منتقد سیاست‌های چچنی خود را تهدید به اخته کردن پزشکی کرد، در انظار عمومی قضای حاجت نمی‌کرد؟ بوریس جانسون را دیگر نگویید…

این آشکار شدن پس‌زمینه مستهجن فضای ایدئولوژیک ما (به زبان ساده‌تر: این واقعیت که اکنون می‌توانیم بیش از پیش آشکارا اظهاراتی خاص – نژادپرستانه، جنسیت‌زده و غیره – را بیان کنیم که تا همین اواخر به حوزه خصوصی تعلق داشتند) به هیچ وجه به این معنا نیست که دوران تحریف به پایان رسیده و اکنون ایدئولوژی کارت‌هایش را آشکارا رو می‌کند. برعکس، وقتی ابتذال به صحنه عمومی نفوذ می‌کند، تحریف ایدئولوژیک در قوی‌ترین حالت خود است: منافع واقعی سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیک نامرئی‌تر از همیشه هستند. ابتذال عمومی همیشه با اخلاق‌گرایی پنهان حفظ می‌شود. عاملان آن مخفیانه باور دارند که برای هدفی می‌جنگند، و در همین سطح است که باید به آنها حمله کرد.

به یاد بیاورید چند بار رسانه‌های لیبرال اعلام کردند که ترامپ مچش باز شده و خودکشی سیاسی کرده است (با مسخره کردن والدین یک قهرمان جنگی درگذشته، با لاف زدن درباره چنگ زدن به اندام خصوصی زنان و غیره). تفسیرگران متکبر لیبرال از اینکه حملات تند و تیز مداومشان به طغیان‌های مبتذل نژادپرستانه و جنسیت‌زده ترامپ، بی‌دقتی‌های واقعی و مهملات اقتصادی او نه تنها به او آسیبی نرساند، بلکه شاید حتی محبوبیت مردمی‌اش را افزایش داد، شوکه شدند. آنها متوجه نشدند همذات‌پنداری چگونه کار می‌کند: ما معمولاً با ضعف‌های دیگری همذات‌پنداری می‌کنیم، نه فقط، یا حتی نه اساساً، با قوت‌هایشان. بنابراین هر چه بیشتر محدودیت‌های ترامپ مسخره می‌شد، مردم عادی بیشتر با او همذات‌پنداری می‌کردند و حملات به او را حملات تحقیرآمیز به خودشان می‌دیدند. برای مردم عادی، پیام ناخودآگاه ابتذال‌های ترامپ این بود که “من یکی از شما هستم!”، در حالی که حامیان عادی ترامپ به طور مداوم از نگرش متکبرانه نخبگان لیبرال نسبت به خود احساس تحقیر می‌کردند. همانطور که آلنکا زوپانچیچ به طور موجز بیان کرد، “فقرای شدید برای ثروتمندان شدید می‌جنگند، همانطور که در انتخاب ترامپ روشن بود. و چپ کاری جز سرزنش و توهین به آنها نمی‌کند.” یا، باید اضافه کنیم، چپ کاری بدتر می‌کند: با تکبر “سردرگمی و کوری” فقرا را “درک می‌کند”… این تکبر چپ-لیبرال در خالص‌ترین شکل خود در ژانر جدید برنامه‌های گفتگوی کمدی-نظر سیاسی (جان استوارت، جان الیور…) منفجر می‌شود، که عمدتاً تکبر محض نخبگان روشنفکر لیبرال را به نمایش می‌گذارند. همانطور که استفن مارش در لس آنجلس تایمز نوشت:

نقیضه‌سازیِ (Parodying) ترامپ در بهترین حالت انحرافی از سیاست واقعی اوست؛ در بدترین حالت کل سیاست را به یک شوخی تبدیل می‌کند. این فرآیند هیچ ربطی به مجریان یا نویسندگان یا انتخاب‌های آنها ندارد. ترامپ نامزدی خود را بر اجرای نقش یک شرور کمدی بنا کرد – این شخصیت فرهنگ عامه او برای دهه‌ها بوده است. به سادگی امکان‌پذیر نیست که مردی را که آگاهانه خود-نقیضه است و بر اساس همین نمایش رئیس‌جمهور ایالات متحده شده است، به شکلی موثر به تمسخر بگیریم.

در کارهای پیشینم، جوکی از روزگار خوش سوسیالیسم واقعاً موجود را نقل کردم که در میان مخالفان محبوب بود. در روسیهِ تحت اشغال مغول در قرن پانزدهم، کشاورزی با همسرش در جاده‌ای خاکی قدم می‌زدند. جنگجوی مغولی سوار بر اسب کنارشان می‌ایستد و به کشاورز می‌گوید که حالا به همسرش تجاوز خواهد کرد. سپس اضافه می‌کند: “اما چون زمین پر از گرد و خاک است، تو باید موقع تجاوز من به همسرت، بیضه‌های مرا نگه داری تا کثیف نشوند!” پس از آنکه مغول کارش را تمام می‌کند و می‌رود، کشاورز شروع به خندیدن و از شادی پریدن می‌کند. همسر متعجب می‌پرسد: “چطور می‌توانی از شادی بپری وقتی در حضور تو به من تجاوز شد؟” کشاورز جواب می‌دهد: “اما من حالش را گرفتم! بیضه‌هایش پر از خاک شد!” این جوک غم‌انگیز وضعیت مخالفان را روایت می‌کند: آنها فکر می‌کردند ضربات جدی به نومنکلاتورای حزب می‌زنند، اما تنها کاری که می‌کردند این بود که کمی خاک روی بیضه‌های نومنکلاتورا بریزند، در حالی که نومنکلاتورا همچنان به تجاوز به مردم ادامه می‌داد… و آیا نمی‌توانیم دقیقاً همین را درباره جان استوارت و همراهانش که ترامپ را مسخره می‌کنند بگوییم – آیا آنها فقط خاک روی بیضه‌های او نمی‌ریزند، یا در بهترین حالت آنها را نمی‌خراشند؟

مشکل این نیست که ترامپ یک دلقک است. مشکل این است که پشت تحریک‌های او برنامه‌ای وجود دارد، روشی در جنونش هست. ابتذال‌های عامیانه ترامپ و دیگران بخشی از استراتژی پوپولیستی آنها برای فروش این برنامه به مردم عادی است، برنامه‌ای که (حداقل در درازمدت) علیه مردم عادی عمل می‌کند: مالیات کمتر برای ثروتمندان، مراقبت‌های بهداشتی و حمایت کمتر از کارگران و غیره. متأسفانه، مردم آماده‌اند چیزهای زیادی را قورت دهند اگر از طریق خنده مستهجن و همبستگی دروغین به آنها عرضه شود.

طنز نهایی پروژه ترامپ این است که MAGA (آمریکا را دوباره بزرگ کنیم) در واقع به ضد خود تبدیل می‌شود: تبدیل آمریکا به بخشی از BRICS، یک ابرقدرت محلی که با دیگر ابرقدرت‌های محلی جدید (روسیه، هند، چین) در سطحی برابر تعامل می‌کند. یک دیپلمات اتحادیه اروپا درست می‌گفت که با پیروزی ترامپ، اروپا دیگر “خواهر کوچک شکننده” آمریکا نیست. آیا اروپا قدرت آن را خواهد یافت که در برابر MAGA چیزی را قرار دهد که می‌توان آن را MEGA نامید: “اروپا را دوباره بزرگ کنیم”، از طریق احیای میراث رهایی‌بخش رادیکال خود؟

درس پیروزی ترامپ خلاف آن چیزی است که بسیاری از چپ‌های لیبرال ادعا کرده‌اند: (آنچه از) چپ (باقی مانده) باید از این ترس رها شود که اگر خیلی افراطی به نظر برسد، رأی‌دهندگان میانه‌رو را از دست خواهد داد. باید خود را به وضوح از مرکز لیبرال “مترقی” و شرکت‌سالاری بیدارش متمایز کند. البته این کار خطرات خود را دارد: یک دولت می‌تواند با تقسیم سه‌جانبه‌ای پایان یابد که هیچ ائتلاف بزرگی در آن ممکن نباشد. با این حال، پذیرش این خطر تنها راه پیش رو است.

هگل نوشت که رویداد تاریخی از طریق تکرارش، ضرورت خود را تأیید می‌کند. وقتی ناپلئون در ۱۸۱۳ شکست خورد و به الب تبعید شد، این شکست ممکن بود امری تصادفی به نظر برسد: با استراتژی نظامی بهتر می‌توانست پیروز شود. اما وقتی دوباره به قدرت بازگشت و در واترلو شکست خورد، روشن شد که زمانش به پایان رسیده، که شکستش در ضرورتی تاریخی ریشه داشت. همین در مورد ترامپ صدق می‌کند: پیروزی اول او هنوز می‌توانست به اشتباهات تاکتیکی نسبت داده شود، اما حالا که دوباره پیروز شده، باید روشن شود که پوپولیسم ترامپی بیانگر یک ضرورت تاریخی است.

بسیاری از تفسیرگران انتظار دارند که حکومت ترامپ با رویدادهای فاجعه‌بار تکان‌دهنده جدیدی همراه باشد، اما بدترین امکان این است که هیچ شوک بزرگی رخ ندهد: ترامپ تلاش خواهد کرد جنگ‌های جاری را تمام کند (تحمیل صلح در اوکراین و غیره)، اقتصاد ثابت خواهد ماند و شاید حتی شکوفا شود، تنش‌ها کاهش خواهند یافت و زندگی ادامه خواهد یافت… با این حال، مجموعه‌ای از اقدامات فدرال و محلی به طور مداوم میثاق اجتماعی لیبرال-دموکراتیک موجود را تضعیف خواهد کرد و بافت اساسی که آمریکا را به هم پیوند می‌دهد تغییر خواهد داد – آنچه هگل Sittlichkeit می‌نامید، مجموعه‌ای از آداب و قواعد نانوشته ادب، صداقت، همبستگی اجتماعی، حقوق زنان و غیره. این دنیای جدید به عنوان هنجاری جدید ظاهر خواهد شد، و به این معنا حکومت ترامپ ممکن است پایان جهان را رقم بزند، پایان آنچه در تمدن ما گرانبهاترین بود.

پس بیایید با جوکی عامیانه و بی‌رحمانه که وضعیت ما را کاملاً نشان می‌دهد، نتیجه‌گیری کنیم. پس از آنکه شوهر یک زن تحت عمل جراحی طولانی و خطرناکی قرار می‌گیرد، زن به سراغ دکتر (که دوستش است) می‌رود و درباره نتیجه می‌پرسد. دکتر شروع می‌کند: “شوهرت زنده ماند، احتمالاً بیشتر از تو عمر خواهد کرد. اما عوارضی وجود دارد: دیگر نمی‌تواند ماهیچه‌های مقعدش را کنترل کند، پس مدام از مقعدش مدفوع خواهد چکید. جریان مداومی از ژله زرد بدبو هم از آلتش خارج خواهد شد، پس رابطه جنسی منتفی است. به علاوه دهانش بد کار خواهد کرد و غذا از آن بیرون خواهد ریخت…” با دیدن نگرانی و وحشت فزاینده در چهره زن، دکتر دوستانه روی شانه‌اش می‌زند و لبخند می‌زند: “نگران نباش! داشتم شوخی می‌کردم! همه چیز خوب است، او حین عمل مرد.” اگر دکتر را با ترامپ، که قول می‌دهد دموکراسی ما را درمان کند، جایگزین کنیم، او نتیجه حکومتش را اینطور توضیح خواهد داد: “دموکراسی ما زنده و سالم است، فقط چند عارضه وجود دارد: باید میلیون‌ها مهاجر را بیرون بیندازیم، سقط جنین را محدود کنیم تا عملاً غیرممکن شود، از گارد ملی برای سرکوب اعتراضات استفاده کنیم… نگران نباشید، شوخی می‌کردم، دموکراسی در دوران حکومت من مرد!”



[۱] مترجم: عبارت MAGA مخفف “Make America Great Again” شعار معروف ترامپ است که در فارسی معمولاً “مَگا” تلفظ می‌شود

MEGA احتمالاً به نوعی بازی با کلمات و اشاره به تغییر یا تحول این جنبش اشاره دارد

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)