همانطور که در مقالات قبلی اخیرم از زمان اعتراضات جدید در داخل و خارج از کشور و علیه دیکتاتوری بیان کردم، در لحظات حساس و کنونی یک رخداد جمعی هر فیگور و گروهی با موضع گیریهایش راز و تمنای محوری و اصلی خویش را نمایان می سازد و انچه واقعا می جوید. اگر در مقاله ی قبلیم چون «چه باید کرد و چه باید نکرد» و یا در مقاله ی ماقبلم با تیتر «ضرورت وفاق جمعی حول شعار زن/زندگی/آزادی و سوتی هولناک مسیح علینژاد»، هم به اهمیت محوری و اساسی تولید یک زبان و فضای نو و مدرن برای تحقق یک تحول مدرن و مدنی اشاره کردم و اینکه چرا مهم است دقیقا این شعارهای حول دفاع از زندگی و ازاد و دمکراسی و علیه حجاب اجباری و گشت ارشاد و دیکتاتوری را هرچه بیشتر نهادینه و گسترده کرد، تا ریشه ی دیکتاتوری را بهتر زد، از طرف دیگر نیز به ضرورت مقابله با زبان و موضع گیریهای هیستریک و سیاه/سفیدی از جنس مسیح علیزاده و مریم رجوی و سلطنت طلبان افراطی اشاره کردم. زیرا زبان و ادبیاتشان با آنکه بظاهر رادیکال و ضد رژیم هستند اما با همان ذایقه و کلام حکومتی و به حالتی سیاه/سفیدی سخن می گویند و بناچار چیزی جز حفظ دیکتاتوری و یا تولید فاجعه ایی بدتر نمی افریند. زیرا بقول رولاند بارت «چگونه می خواهی در گلوگاه گُرگ بزیی و با زبان او سخن بگویی و خیال بکنی که می توانی او را بکُشی». زیرا انگاه حکومت گُرگها را تحکیم می بخشی و یا گُرگ بدتری می شوی و فاجعه ایی نو می افرینی.

حال ما با رشد هرچه بیشتر این فضا و زبان نوین که خواهان رنسانس کشورشان و تحقق حقوق مدنی و بدیهی هستند، خواهان تحقق شادی و رنگارنگی و رفاه مدرن و بازشدن فضاها و دموکراسی در کشورشان هستند و می خواهند با بقیه ی دنیا در دوستی و ارتباط و رقابت مدرن بزییند، از طرف دیگر با نظرات و موضع گیریهایی در این جنبش و رسانه ها روبرو می شویم که گاه مثل نظرات آقای «علی علیزاده» حال از منظر چپ افراطی و ضد امپریالیستی می خواهند این جنبش را نفی بکنند و یا دروغین خطاب بکنند و در حین آن همزمان و بناچار مهمترین نظریات فلسفی معاصر چون نظریات فوکو و ژان بودریار و غیره را نیز مسخ و ایرانی و پارانوییک می سازند. نقد ذیل دقیقا در پی نشان دادن راز روانکاوانه/ ساختاری و جوانب مختلف چنین موضع گیری مثل عکس ذیل از آقای علی علیزاده است و وقتی او می خواهد این جنبش را تبدیل به یک «وانموده و هایپررئالیتی» بکند که گویی رسانه های جهانی و امپریالیسم جهانی برای ما افریده و می افرینند و همه اسیر و محو تصاویر و دروغش شده اند. البته بجز دانای کلی چون آقای علیزاده و از طرف دیگر بجز کسانی چون دولتمردان حکومت جمهوری اسلامی چون آقای رییسی که از زمان این تحولات سخن از حمله ی دشمن خارجی و تحریکات آنها می کنند و کُنش گران جوان و معترض ما را در خیابان «آشوبگر» می خوانند و به قتل می رسانند. یا از ترس جوابشان در خیابانها در می روند و عکس پنهانی برای روزی می گیرند که به خیال خودشان شرایط ارام بشود و حال انها بتوانند با معنایی منحرف و دروغین از مفهوم «قانونمداری» به مقابله با نافرمانی مدنی و اعتراضات برحق مردم بپردازند و معترضین را در خانه هایشان دستگیر بکنند.

یعنی در حینی که دقیقا اکنون اندیشمندان و متفکران و نقادان ایرانی و خواهان تحول بایستی در این «جدال و چالش مدنی و محوری» بتوانند هرچه بیشتر این دیسکورس و زبان نوین را نهادینه و جایگزین زبان و فضای سیاه/سفیدی قبلی بسازند، یا بتوانند «اسامی دال شناوری» چون مفهوم قانونمداری، آزادی و زندگی را به شکل مدرن و از منظر حقوق مدنی و بر اساس حقوق بشر مطرح و نهادینه بسازند و نشان بدهند که چرا برداشت حکومت از قانونمداری ضد قانون است، زیرا از منافع مردم و کشورش حرکت نمی کند، چرا گشت ارشاد سازمانی ضد قانون و ضد اخلاقی است. زیرا بشدت هیز و منحرف است و حقوق مدنی افراد این کشور و حق جوانان و زنان به پوشش ازاد و در چهارچوب قانون مدرن و مدنی را نفی می کنند، آنگاه افرادی چون علیزاده می خواهند برعکس به ما نشان بدهند که ان تحولی که برایش تلاش می کنیم، چیزی جز یک « انقلاب ویرتوال ساختگی» و چیزی جز یک »وانموده» نیست. در حینی که با این موضع گیریها راز خویش و نگاهشان را برملا می کنند و کوری و حماقت بنیادین و خودشیفتگانه شان را. ( برای مثال یک نمونه از این افشاگری مدرن، قوی و برای شکاندن مفهوم دروغین و ساختگی »قانونمداری» توسط دیسکورس جمهوری اسلامی این ویدیو از کارگردان و هنرمند موفق ایرانی «مانی حقیقی» است.).

زیرا در هر تحول مدنی و ساختارشکن موضوع محوری و اساسی این است که اخر کدام «اسم دال» تبدیل به شعار محوری و یا به «اسم دال اقا و محوری» می شود و قادر می شود فضا و ذایقه ی خویش را بر صحنه حاکم بکنند. اینکه ایا ما می توانیم اسم دال یا اسامی دال شعاری چون «زن/زنانگی/آزادی و دموکراسی» را به «اسم دال اقا» و بسان نماد «هژمونی بر روح جمعی» تبدیل بکنیم. آن را بسان شوری مشترک و جمعی بیافرینیم که یکایک ما را به عنوان اعضای یک ملت واحد و رنگارنگ به هم حول میل تحقق دموکراسی و سکولاریسم و آنهم به شکلی مدرن و در چهارچوب قانون مدرن و بر اساس حقوق بشر پیوند می دهد، یا اینکه بار دیگر حکومت یا مخالفان شبیه خودش در اپوزیسیون می توانند زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی را بر این تحول حاکم بکنند، دوباره دروغ پارانوییک حمله ی فرهنگی را راه بیاندازند و یا بخواهند با خشم کور این دیکتاتور و پدر جبار را کنار بزنند تا گرفتار دیکتاتورهای بدتری بیافتند که آنها نیز باوری به حقوق مدرن و رنگارنگ ملت خویش و بر اساس حقوق بشر ندارند و حال هر کدام سنگ مام وطن یا مام قومی نو و یا پدر مذهبی نو را به سینه می زند و فاجعه ایی نو می افریند. این جدال اصلی و محوری است و اینکه کدام ساختار و دیسکورس و زبان و ذایقه بر صحنه حاکم می شود:«زبان و ساختار ما نسل رنسانس و هزارفلاتش و یا زبان و ساختار سیاه/سفیدی حکومت و فرزندان هیستریک و پارانوییکش در اپوزیسیون؟». این سوال محوری است که حال و اینده ی این جنبش را تعیین کرده و خواهد کرد. این «انتخاب اجباری و سرنوشت ساز» ما هست.

کوری بنیادین و پارانوییک «علی علیزاده» و حقیقت ساختارشکن تحولات اخیر از زبان ایت الله اعرافی !

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

حماقت بنیادین فردی مثل آقای علی علیزاده و این موضع گیریش از منظر چپ انقلابی در نهایت سنتی و ضد امپریالیست، در واقع در چند چیز مهم و اساسی هم از لحاظ نظری و هم از لحاظ احساسی و روانی نهفته هست و یا آنجا نمایان می شود.

۱/ در واقع علیزاده با این موضوع گیریش و از منظری بالا به پایین می گوید «که او آن چیزی را می داند که بقیه نمی دانند و نمی بییند». اینکه او دانای بینایی در جمع کوران هست. در حالیکه همین موضع گیری از بالا به پایینش نشان می دهد که او از منظر روانکاوانه و لکانی،ـ که بدور هر رخدادی سه موقعیت و نقش «کور/نمادین/خیالی»، می بیند ـ، در واقع در نقش خیالی و خودشیفتگانه ی دانای کلی ظاهر می شود که خیال می کند کوری بقیه را دیده است و نمی بیند که موقعیت و منظر خودش دچار یک کوری بنیادین و خیالی یا پارانوییک است و بناچار در بهترین حالت کوری عصاکش کوران دیگر هست. اگر در کوری مطلق نباشد که متاسفانه هست. زیرا در نقش پارانوییک و دایی جان ناپلئونی ظاهر می شود و نظر می دهد.
۲/ اما آن چیزی که او خیال می کند می بیند و می داند و دیگران نمی بینند، چیست؟ اینکه او می خواهد به ما بگوید که جنبش و تحولات کنونی حول قتل مهسا و سپس با بدست گرفتن خیابانها بدست زنان و دختران و مردان جوان و حول شعار «زن/زندگی/ آزادی» و یا به شکل اولیه و با زبان کردی «ژن، ژیان، ئازادی»، در واقع یک نقشه و توطئه ی ویرتوالی توسط امریکا و متحدانش هست. همزمان می خواهد اشاره ایی به نظریات مهم فیلسوف بزرگ فرانسوی «ژان بودریار» بکند که با مفاهیم نوین و مهمی چون «سیمولاسیون یا وانموده و هایپرریالیتی» به ما نشان داد چگونه واقعیت نوین و کاذبی توسط رسانه ها بوجود می اید که در خدمت اندیشه های حاکم است. اما او اینجا باز هم با نگاه چپول وسنتی خویش هم واقعیت لحظه و هم نظرات ژان بودریار بزرگ را مسخ و ایرانی می کند. زیرا کوریش را نمی بیند. زیرا نمی بیند که اصولا چیزی تازه ندیده است، وقتی خیال می کند که امریکا و اروپا و اسراییل نیز در رشد این جنبش تاثیرگذار بوده اند. زیرا اگر در درون این جنبش کسانی باشند که این تاثیر را نبینند و اینکه بویژه بعد از رفتن ایران به سمت روسیه و چین و با تعویق افتادن مداوم برجام، اکنون بویژه امریکا و اروپا خواهان زیر فشارگذاشتن ایران هستند و از رشد چنین جنبشی خوشحال می شوند، آن را به اشکال مختلف و ویرتوال تقویت می کنند، تا بعد نیز بهتر معاملات خویش را نیز انجام بدهند. یا آنکه نخواهد ببیند که اسراییل و عربستان از این شلوغی و قیام و تضعیف بیشتر حکومت خوشحال می شود و با عواملشان سعی در تشدیدش می کند، آنگاه چنین فردی چیزی از تحولات اجتماعی و فاکتورهای مختلف داخلی و خارجیش نفهمیده است. اینکه هر رخداد داخلی در پیوند تنگاتنگ با حوادث حول منطقه ای و جهانی خویش است و امری ایزوله و به تنهایی نیست. تفاوت اما در یک چیز مهم و اساسی است. تفاوت در نوع موضع گیری و در نوع حرکت از این شناخت علل مختلف و فاکتورهای مختلف یک رخداد جمعی است. زیرا یک قدرت مدرن این فاکتورها را می بیند و از آنها استفاده می کند. اما چیزی که علیزاده در «کوری خودشیفتگانه اش» نمی بیند، این است که او با نگاهی بشدت «پارانوییک مثل جمهوری اسلامی» و رییسی به این حوادث می نگرد و همه جا دست «بیگ برادر خطرناک و شیطان بزرگ» را می بیند. زیرا باید کور بود و یا بشدت ضد منافع مالی و گروهیت باشد که نبینی این جنبش بشدت خودجوش است و به این خاطر سریع همه گیر شد. زیرا ضرورت لحظه است و همزمان پایان فشار حداکثری و روانی کسی چون ترامپ و عدم خطر حمله ایی بزودی، به این جنبش کمک کرد که این تحول بهتر رخ بدهد. یا اگر قرارداد برجام سرانجام رخ داده بود، این محاصره ی اقتصادی شکسته شده بود و شاهراههای ارتباطی و اقتصادی با جها ن باز شده بود، باز هم این جنبش مدنی زودتر رخ میداد، چون فضای خیابان و جامعه تغییر بنیادین کرده است و جنبش مدنی احتیاج به حضور فضای در حال بازشدن دارد و نه اینکه اسیر گرسنگی و فضای امنیتی شدید باشد. یا به این خاطر جمهوری اسلامی تا این لحظه مقاومت می کند که تن به قرارداد برجام بدهد و راه بگشاید. چون می داند بعد چه اتفاقی می افتد. بنابراین آنهایی که در خارج چون مسیح علینژاد از نفی برجام و از محاصره حداکثری و فشار حداکثری دفاع کرده و می کنند، نمی فهمند که دقیقا در خدمت جمهوری اسلامی و سرکوب عمل کرده اند و یا به نفع منافعشان نبوده و نیست که این واقعیات بدیهی را بدانند. زیرا در زیر فشار گرانی و خطر حمله مردم اول اسیر روزمرگی و نان روز می شوند و اگر هم قیامی بکنند، از روی خشم و استیصال است و راحت تر توسط حکومت سرکوب می شود، همانطور که دیدیم.

یا برای کسی چون علیزاده که از مفاهیم مدرن سیاسی و فلسفی استفاده می کند و انها را هم بد و مسخ شده استفاده می کند، شرم اور است که نبیند، چرا این جنبش نو با خویش زبان و ادبیات و موزیک و در نهایت «دیسکورسی» نو به صحنه اورده است که اصل موضوع است. اینکه اینجا شادی و رقص و حقوق مدنی چون پوشش ازادی و رنگارنگی به جنگ پارانوییا و جهان سیاه/سفیدی کسانی چون حکومت ایران و یا مدافعان و دشمنان پارانوییکش در اپوزیسیون چون چنین نظراتی می روند. اینکه برای اولین بار در تاریخ ایران جنبشی مدرنی حول خواستهای زمینی و واقعی چون «زن، زنانگی، آزادی» بوجود امده است که در نوع خود بی نظیر است و فضای خیابان و خانه و دانشگاه و رسانه را در حال عوض کردن است. حتی بسیار جلوتر از جنبش سبز است و از خطوط قرمز و خطاهای انها گذشته است. از شکستش گویی درسهایی مهم گرفته است. ازینرو بجای سبز بودن اکنون رنگارنگ و دنیوی است، شعارهای ابستراکت بدنبال ازادی و یا فقط بدنبال رای گمشده اش نمی دهد و یا شعار «یاحسین، میرحسین» نمی دهد، بلکه می گوید می خواهم خوب زندگی بکنم، حجاب اجباری و دیکتاتوری نمی خواهم، گشت ارشاد نمی خواهم. یا می خواهم پوشش زنانه و مردانه ی جذاب و به میل خودم را بپوشم و امنیت و رفاه مدرن داشته باشم. یا جامعه و حقوق مدرن و مدنی می خواهم و هیچ رهبر نهایی فعلا ندارد بلکه در حال افرینش رهبرهای خویش است. یک جنبش هزارسر می تواند بشود و انچه من و ما نسل رنسانس و هزارفلاتش نامیده ایم. این فضا و زبان نو تحول اساسی و بنیادی است که باید هرچه بیشتر نهادینه بشود تا دیکتاتوری محکوم به رفتن باشد و نه انکه فقط یک دیکتاتور و پدر جبار بیافتد تا دیکتاتورهای نوینی با همان زبان خشن سیاه/سفیدی و بسان داناهای کل و ولیان فقیه جدید ایرانی، مذهبی یا قومی و غیره بیایند و باز روز از نو روزی از نو.

بنابراین سوال این است که مگر می توان خویش را پژوهش گر اجتماعی یا سیاسی نامید، اینهمه نظر داد و ندانست که دقیقا این تحول دیسکورسیو و ساختاری همان تحول اصلی و رادیکال و محوری در هر انقلاب و تحول مدنی است و تازه بخواهی اشاره به نظرات کسانی چون ژان بودریار و فوکو و غیره بکنی که موضوع بحث شان ضرورت این تحولات دیسکورسیو و زبانمند هست. بجای اینکه بیاید با دیدن دیسکورس نوین در حال رشد، با دیدن تاثیرات داخلی و خارجیش و به عنوان اندیشه و نظر و رنگی دیگر از این تحول واحد و رنگارنگ بگوید که دوستان همزمان بازی جهانی حول جنبش ما را ببینید و از آن به نفع جنبش و رنسانس ما استفاده بکنید و راه حل مدرن نشان بدهد. اما او به جای این کار و جاگیری مدرن در نقش یک «پارانویید خودشیفته» عمل می کند و خیال می کند که خیلی می بیند و بناچار چیزی را می بیند که رهبران و رسانه های جمهوری اسلامی از زمان رشد و گسترس این اعتراضات نو شروع به بیانش کرده اند. اینکه باز کار، کار امریکا و دشمنان خارجی است. این پارانوییا و حالت دایی جان ناپلئونی مشترک علیزاده و نمایندگان نظام است. یعنی اینجا است که دست او رو می شود و اینکه در کنار چه کسانی ایستاده است و چرا نه تنها در حال خیانت به جنبش مردم و به رنسانس روبه رشد کشورش هست، بلکه به خودش به عنوان یک انسان مایل به دانش و ترقی خیانت می کند، چون نمی خواهد ببیند که واقعا کنار چه کسانی ایستاده است و از چه موضعی نظر می دهد. زیرا بقول لکان «مهم نیست که چه می گویی بلکه از چه موضعی در ساختار و حول رخداد نظر می دهی»، در چه نقشی نظر می دهی، به عنوان حامی و منتقد تحولات مدرن کشورت و یا بسان جاگیری و موضع گیری پارانوییک حامل نظام و یا به حالت مشابه معرکه گیر اتش افروزی که با ادبیات جمهوری اسلامی مثل مسیح علینژاد فتوای حمله به سفارتها بسان لانه ی جاسوسی را می دهد. در این لحظات تاریخی است که دست یکایک ما رو می شود و اینکه ببینیم واقعا چه می گوییم و چه می خواهیم. یا آیا علی علیزاده می تواند حال پیوند میان این سوتی هولناک کنونی و نظرات افراطی و سنتی قبلیش چون دفاع از حزب الله در جنگ با امپریالیسم و اسراییل را ببیند و اینکه چرا قدرت مدرن نمی اید برای مقابله با نسل کشی فلسطینی ها از حزب الله دفاع بکند و یا حکومت اسراییل را نفی بکند بلکه از منظر مدرن هم ازین نسل کُشی انتقاد می کند و بلایی که این معضلات بر مردم و فرهنگ فلسطین و اسراییل و در کل منطقه ببار می اورد و هم بدام دفاع از بنیادگرایی مذهبی نمی افتد. زیرا از دوالیسم سنتی «امپریالیسم/ ملل تحت ستم» گذشته است که روی دیگرش همان جدال و شعار خمینی بر علیه «شیطان بزرگ امریکا» بود که ما ثمره و فاجعه اش را دیده و می بینیم.

اینجاست که علیزاده مجبور است بقول لکان «با حقیقت و معنای حرف و موضع گیریش از طریق واکنش ما روبرو بشود» که حال با خنده و تاسف به او می گوییم: ببین چگونه دایی حان ناپلئون وار و پارانوییک مثل حکومتی ها نظر می دهی و تازه خیال می کنی خیلی می بینی و چیزی را می بینی که دیگران نمی بینند. ببین که ته دلت خیال می کنی تو هم ولی فقیه ایی هستی و عزیز و محرم خدایی که به تو حقیقت را نشان می دهد. اما انگاه مثل سخنان حکومت با سوزن نقد خندانی می ترکی و به هوا می روی. همانطور که این حکومت و بنیاد پارانوییکش با به بادرفتن حجابهای اجباری، با رشد فضای شادی و خنده و حقوق مدنی به باد رفته و می رود و طبیعتا در این میان همسایه ها و دولتهای مدرن بنا به منافع شان سعی از استفاده از این شرایط می کنند و ما با «قلبی گرم و مغزی سرد» و رند و خندان به انها نشان می دهیم که چرا در این چهل و اندی سال بالغتر شده ایم و بازی مدرن بلدیم و اینکه چگونه دیسکورسها و ذایقه ها و اتحادهای نو بیافرینیم.

اینکه علیزاده ایی که خیال می کند خیلی می بیند، آنقدر کور و خودبین است که این تحول بنیادین و دیسکورسیو را نمی بیند که فضای خیابان و دانشگاه و نوع ادبیات و زبان کشور ما را تغییر داده و می دهد و مثلا بسان یک بدن جمعی و تمنامند ترانه ایی مهم چون «برای» و با صدای شروین را می افریند که هرچه بیشتر به یک ترانه ی جمعی و به سرود این انقلاب مدنی نو تبدیل شده و می شود و بعد خواننده اش هم دستگیر و زندانی می شود. اینکه نمی خواهد ببیند که آن زنان جوانی که به پشتیبانی مردان جوان و دیگران در عکس بالا حجابهای دروغین و سرکوب گرشان و به همراهش فرهنگ تعزیه و سیاه/سفیدی را با رقص و پرفورمانسی مدرن به اتش می اندازند، در واقع چیزی ساده و بدیهی می خواهند که همان حق زندگی مدرن و پوشش ازاد و حقوق مدنی مدرن است. اینکه مثل عکس بعدی در قهوه خانه ایی راحت صبحانه ایی نوش جان بکنند. اما علیزاده ی خودشیفته و عملا کور حتی جرات و توان ملایی چون ایت الله اعرافی را ندارد که مثل عکس نهایی کابوس خویش و حقیقت لحظه را بیان می کند و اینکه اکنون رقص کنان همه ی جهان خشن و تعزیه وارشان فرو می ریزد و دنیای پارانوییک دایی جان ناپلئونی شان.

یا باید گفت حیف از اینکه علیزاده را دایی جان ناپلئون بنامیم، زیرا این فیگور معروف به ما ذات ساده لوحانه، احمقانه ی این پارانوییای ایرانی را نشان داد. در حینی که علیزاده تازه خیلی می کند خیلی می بیند و حتی جرات نمی کند با نقد و طنزی به خودش بنگرد تا ببیند که چه می گوید و یا چرا این را می گوید و چه منافعی او را به چنین سوتی های هولناکی وادار می کند و اینکه زمانی از احمدی نژاد دفاع بکند و حال چنین سوتی هولناکی بدهد و جنبشی به این گستردگی را یک «وانموده ی مجازی» بخواند. ایا حال علیزاده جرات می کند که در اینه ی نقد و واکنش من و دیگران حقیقت و راز خویش را ببیند و با کوریش روبرو بشود، تا بینا بشود؟ یا انکه منافع و خودشیفتگی اش اجازه نخواهند داد. این سوال اصلی است که او اکنون با آن روبروست. چه بخواهد و چه نخواهد. چون حال همه می دانند که «شاه لخت است.» و او کوری پارانوییک و خودشیفته چون رییسی و بقیه دولتمردان بیش نیست. زیرا با انها خویشاوندی در ذایقه و نگاه و موضع گیری دارد. چه بخواهد یا نخواهد. اینکه اینجا می بینیم که چرا چپ افراطی و راست افراطی مرتب به هم تبدیل می شوند، زیرا دو رو یک سکه و ساختار نارسیسیک و پارانویید هستند.

نتیجه گیری، یا حقیقت این تحول از زبان ترس و کابوس محوری آیت الله اعرافی:

در واقع سخن و حرف دل آیت اله اعرافی هرچه بیشتر هم شدت و قدرت این تحولات را نشان می دهد و هم راز قدرت ساختارشکن و نوافرینش را. یعنی همان چیزی که امثال علیزاده هراس از دیدن و مواجه شدن با آن دارند. زیرا انقلاب مدنی و ساختارشکن دقیقا به این معناست که فضا و صحنه را عوض می کند و این دیگر فقط یک «وانموده و هایپرئالیتی مجازی و ساختگی» نیست. وگرنه حکومت اینگونه به دلهره و ترس نمی افتاد و آیت الله اعرافی اینگونه حرف دل خویش و دیسکورس حاکمیت را نمی زند. یعنی اینجاست که باید ببینی که تاثیر مبارزه ی مدنی قوی در همین است که ترسی نو به جان رقیبت می اندازد، زیرا صحنه ایی نو را باز می کند که او از آن هراس دارد و یا به آن عادت ندارد. زیرا صحنه ی مباره و چالش را تغییر می دهد و از آن خود و زبان و ذایقه ی خویش می کند و بدین وسیله از قبل بازی را عملا می برد. نبرد اصلی همین است که چه کسی صحنه ی نبرد و نوع زبان و مبارزره را تعیین می کند. چون این رقیب دیکتاتورمنش عاشق صحنه و جدالهای تعزیه وار، عاشورایی و خیر/شری است. زیرا انجا می داند چکار بکند، چگونه به حالت افراط/تفریطی نقش مظلوم را بگیرد و یا نقش ظالم را و نوحه بخواند، اما نمی داند با مردم و اعتراضی چکار بکند که او و جهانش را به رقص وامی دارد و بهم می ریزد، به شوقی نو اغوا می کند. یادتان می اید که از رقص دخترکانی با اهنگ ساسی مانکن چطور به هراس افتادند. چه برسد به حالا که خیابان شادی می کند و می رقصد و حجاب اجباری را بدور می ریزد و یا دختران و زنانی زیبا و جوان و معترض با پرفورمانسی مدرن و رقص کنان این حجاب اجباری را به آتش می اندازند. انموقع مثل این روحانی حرف دلش را می زند و اینکه از چه چیزی به دلهره افتاده اند و چرا خوابشان پریشان شده است و کابوس می بینند. باور کنید که انها از خطر حمله ی امریکا و محاصره ی اقتصادی و غیره اینگونه به دلهره و لرزه نمی افتند، همانطور که در این سالها دیدیم و به بهایش مردم را سرکوب کردند و یا مردم گرانی و بدبختیش را چشیدند، اما از کنار رفتن حجاب اجباری و از رشد همبستگی نو بسان ملتی واحد و رنگارنگ، از رقص و شادی خیابانی این ملت نو و عاشق زندگی و آزادی و دموکراسی، از رشد زنانگی و مردانگی مدرن و نو و از نافرمانی مدنی آنها بشدت می ترسند، زیرا می دانند که نه تنها خودشان بلکه ذایقه ی سیاه/سفیدی و فرهنگ تعزیه، سینه زنی و نوحه خوانی انها را به باد می دهد که اصل موضوع است. اینکه با رشد و همه گیر شدن این تمناهای زمینی و مشترک و رقصان، با رنگارنگ شدن و تغییر فضای شهر و خیابان و دانشگاه، نه تنها خودشان بلکه عمامه و ایمانشان حول ارمانی مقدس و جبار نیز به باد می رود و همه چیز دوباره خندان و رند می شود و به چنین نوحه خوانهایی می خندد. این پاشنه ی اشیل حکومت است و ازینرو حجاب اجباری باید بشکند و باید رقص و شادی در خیابان و دانشگاه و رسانه ها جاری بشود تا سدها بشکند و اصطبل اوژیاس پاک بشود.

یا حالا آنهایی که با زبان و ادبیات همین جمهوری اسلامی به سفارتخانه های آنها به اسم لانه ی جاسوسی حمله می کنند، به روش خطرناک «هرچه بدتر، بهتر» عمل می کنند، یا مثل امثال مسیح علینژاد تحریکات اینگونه می کنند، بفهمند که چرا به نفع انها عمل می کنند، بجای اینکه در خارج از کشور نیز جلوی سفارتخانه ها رقص و شادی و اعتراض مدرن و متنوع ملتی واحد و رنگارنگ را نشان بدهند و اینکه چرا حال حکومت جبار با یک همبستگی نوین و هویت نوین ایرانی واحد و رنگارنگ و عاشق «زن/ زندگی/آزادی و دمکراسی» در داخل و خارج روبرو هست که کل دیکتاتوری را با خنده و رقصی مشترک به باد می دهد و هر عمامه ی اینگونه ایی را.

«کلک روح زمانه» به این ملا و روحانی اما این است که نمی بیند همین بیان هراسش نشان می دهد که عمامه و ایمانش رو به هواست و انچه می خواهد جلویش را بگیرد، در ذهن و جانش نفوذ کرده است و حال بناچار چیزی را می افریند که از آن می ترسد. اینکه او در صحنه ی جدیدی مجبور به بازی است که در آن عملا ناتوان و کم قدرت است. چون او فقط قادر به بازی در صحنه های تعزیه حسینی و عاشورایی و سیاه/سفیدی است. یا بزبان طنز باید گفت که بی دلیل نیست که می گویند حرف راست را یا از ملا بشنو و یا از دیوانه. زیرا تحول کنونی یک ضرورت است و خواست روح زمانه و رنسانس ما هست و روح زمانه یا ساحت نمادین همیشه رند و طنزامیز و با کلک هایی این چنینی عمل می کند، همانطور که بزرگانی چون هگل و لکان به ما می اموزند و یا تاریخ تحولات و انقلابات مدنی در جهان به ما می اموزد.

پانویس: در باب سه موقعیت و جایگاه حول رخدادها به سمینار معروف لکان در مورد داستان «نامه ی ربوده شده از ادگار آلن پو» مراجعه بکنید و یا به اشارات من به این سمینار و این سه نقش در مقالات مختلفم. از جمله در این مقله ی «علل ساختاری و روانکاوانه ی دانایی و زرنگی کور و سترون ما ایرانیان» می توانید هرچه بهتر به معضل بنیادین و خودشیفته و خودمدار فیگورهایی چون علیزاده و در چنین موضع گیریهایی پی ببرید.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)