چشمهای مرضیه، حمیده، سحر و کیهان مگر کم بودند که  چشمهای ژینا ( مهسا ) هم به آنها اضافه شد ؟! با موج نگاه پرتمنای زندگی این چشمها چه کنم!

گهواره نخسبیده پسرکم که در دو روزگی زندگیش رفت، پس از چهل سال بر دلم سنگینی می کند. مادرژینا ! با دامن های چین دار کودکیش چه می کنی!؟ ان همه خاطره و ارزوهای بزرگ به جا مانده  چه می شوند!؟

حسرت داشتن دختری به دلم ماند تا برایش دامن چین داررنگین کمانی  بدوزم. موهایش را ببافم. دست های کوچکش را بگیرم و با ارزوهای بزرگ راه زندگی را برایش  هموارسازم. ارزوهایم را به مادران دیگرسپردم تا در کنارشان بر خود ببالم. 

 دخترکان دیار اندوه!

 در سوگ بزرگتان سوگواری نمی کنم. خشم انباشته از جورو ستم  تاریخی را همراه با انسان های دیگر فریاد می کشم. به امید پاره کردن زنجیره های درهم تنیده قوانین وهنجارهای تبعیض امیز زن ستیز و دگر اندیش ستیز.

 دف می زنم ، کردی، گیلکی،مازنی، تالشی، ترکی، ترکمنی، لری وعربی می رقصم تا موج شادی، زنجیره تسلط و بازتولید ان  را ازهمان حلقه اول پاره کند. رها شوی، دست در دست یارت عاشقانه، گیسو در باد برقصی.

بگذار برای نسل جوان آرزو کنم که به کودکانشان به جای تفنگ و چماق،  مداد رنگی دهند تا رنگین کمان کشند که هیچ رنگی در سایه قرار نگیرد. لالایی برای خواب شیرینشان را پدران هم بخوانند. مداد رنگی ها و رنگها به نسبت تقسیم شوند.

ساختن زندگی صلح امیز، به دور از تبعیض وعادلانه زمانبر است. زنحیره های تسسل سلطه و اقتدارباید از حلقه اول بگسلد.

بگذار این دوگانه تبعیض‌آمیز بین زن و مرد برداشته شود. زن یک انسان مستقل، دختر، خواهر، همسر و مادرهمه انسان ها است.  بگذارکودکان شما تفنگ و گاز اشک اور را در موزه ها ببیند. دردرس تاریخ بخوانند که زمانهای قدیم دختران را زنده به گور می‌کردند. حاکمان جدید خواستند دراولین بهارآزادی دختران را در چادری پیچیده تا دستان جوانشان دست محبوبی را لمس نکند. بسیاری به نظاره نشستند با این گمان واهی که اندیشه آزادی وعدالت را با تکه پارچه ای بر سرزنان نمی توانند محو کنند. دردا که نمیدانستند : انکه امروز می گوید ” یا روسری یا توسری”  برای نابودی آزادی خواهان عدالت خواه  آمده است.

عزیزانم!

سالیان به فاصله ، دور از شما هستم و به قلب نزدیک. آموخته ام برای ادامه زندگی و سلامت روحی خودم باید موج نگاهتان را به پستوی حافظه بسپارم تا هر لحظه مرا زخمی نکنند. اما هر بار ستاره ای که بر زمین می کشند، چشمهای تان به ردیف صف می کشند تا فراموش نشوند. دور نروم ، همین نزدیکی، روزانه در اطاق مشاوره ام، اندوه چشمان خسته و گریخته از خشم گزمگان، از نخبه گرفته، تا کارگر، زن، مرد، دگرباش ، با ادیان مختلف یا روگردانده از جبر خدایان ، شهری و روستایی ، روبرویم می‌نشینند. اشک پیدا و پنهان دلتنگی هایشان  را چه کنم!

بگذار روایت  چشمهایی را بنویسم  که زخمشان را مرهمی نیست.

کیهان پسر ۲۲ ساله، همسن ژینا، با چشمان طیف سبز و آبی به تازگی رفت. مقاله سیزده سالگیش در وصف مرگ؛ برنده جایزه بهترین نگارش تهران شده بود. اندیشه مرگ، همان تفکری که جایزه برده بود، در غربت هم رهایش نکرد.

مرضیه کلاس اول دبستان یکی از مدارس چنوب تهران بود. فضای مدرسه را هیاهوی روزگرامیداشت معلم پوشانده بود.  آنروز موعود با اکراه به مدرسه رفتم . روز قبل به دخترکان گفتم هیچ هدیه ای جز نقاشی نمی پذیرم. بچه ها نقاشی به دست به طرفم هجوم آوردند . گفتم نقاشیها را روی میز بگذارید. شروع کردم . تک به تک بوسیدمشان و هدیه های رنگی را به سینه فشردم. روی میز مرضیه خالی بود. چشمان درشت و نگرانش را از من پنهان کرد.  پرسیدم یادت رفت بیاری؟ گفت نه….. نه خانوم مداد رنگی نداشتم . چشمان پر اشکش را بوسیدم و گفتم بیا با گچ روی تخته نقاشی کن. با گچ سفید که نمی شد گل سرخ کشید!

خبر دختر آبی را خوانده بودم. ناباورانه به امید تکذیبش در سایت ها پرسه می زدم. تا دختری در حسرت هیجان و شادی دیدار بازی‌های فوتبال نسوخته باشد. سحر نامش بود. خفاشان شب پرست نگذاشتند سپیده زندگیش بدمد. چندی گذشت تا رخسارش دیده شود. محو تماشایش شدم. چه لبخند مهربانی دارد!

نازنینم که بودی؟ مگر چه می خواستی که اینگونه درشعله‌های آتش ذوب شدی؟ نمی‌شناسمت، اما نگاه مهربان و پرسشگرت برایم آشناست. هان ! یافتم! شبیه چشمان زیبای حمیده است با همان تمنای رهایی.

حمیده، نوجوانی که اوایل ابان ماه از کلاسی دیگر به کلاسم منتتقل شده بود. نفر اول، نیمکت ردیف سوم نشسته بود. نگاهش کردم با لبخندی خوش آمد گفتم و درس را شروع کردم. در پایان موضوع انشا جدید را بر تخته سیاه نوشتم. ” پرواز را به خاطر بسپار” .

چندی بود که مدرسه در ماتم مرگ دبیر خوب ادبیات و اندوهای دیگر سیه پوش بود. خواستم با تیتر انشای جدید بگویم زندگی زیباست. من هم نیازمند امید بودم تا بر یأس چیره شوم. تازه ا زبررسی شکایت پدری صاحب منصب، با توبیخ و هشداری از اخراج دوباره جان سالم به‌در برده بودم. با این قرار که به دانش‌آموزان نزدیک نشوم تا محبوبشان شوم.

زنگ انشا رسید. چند نفری نوشته‌هایشان را خواندند. نزدیک پایان کلاس حمیده خواست تا انشایش را بخواند. شروع کرد. بی امان می خواند. کلاس در سکوت کامل  بود. لرزش دستانش را نتوانست پنهان کند، من هم طپش تند قلبم را. مانده بودم با فوران اندوه ونا امیدی این بیانیه سراپا تلخ چه کنم. هنوز جملاتی به یادم مانده 

” بال پرواز شکسته، هوس پریدن در نطفه خفه شده و شوق پروازی هم نمانده. به کجا می‌توان پرید”.

زنگ تفریح مرا از درماندگی نجات داد. بچه‌ها با سکوت پراکنده شدند. حمیده ماند و من. می خواست صحبت کند ومن برای فرار از چشمان ناظم مدرسه وعده دیدار را به جلسه بعد سپردم. به سرعت به دفتر مدرسه رفتم تا با چای تیره تلخکام شوم.

انشاها را در خانه با دقت می‌خواندم و با یادداشتی به صاحبانش بر می‌گرداندم. نوشته حمیده را نتوانستم تا آخر بخوانم. تلخ و سوزان بود. برایش یادداشتی نوشتم که دراین باره با او صحبت خواهم کرد. روز بعد، نرسیده به مدرسه دو تا از شاگردان لرزن به طرفم دویدند :

  خانوم شنیدید؟ حمیده خودش را ازطبقه هشتم ساختمان پرت کرد و کشت. مبهوت نگاهشان کردم. ناباورانه پرسیدم؛ پس آن انشای لعنتی وصیت نامه‌اش بود؟!

دوستش گفت آره خانوم. حمیده عاشق شده بود. پدرش قاضی بود و سختگیر. فقط اجازه رفت و امد به مدرسه را داشت. آن هم با همراهی برادرش. نامادریش نگهبانش بود. حمیده کلاسش را به سختی عوض کرده بود تا به کلاس ادبیات شما بیاید و با شما صحبت کند، تا شاید درکش کنید. امیدوار بود پس از خواندن انشایش با شما درد دل کند.

در دادگاه وجدانم محکوم شدم . اگر گفت‌وگو را به آینده وعده نداده بودم شاید زنده می ماند و شایدهای دیگر که هیچ‌گاه رهایم نکردند. چشمان زیبا و نگاه پرتمنایش هنوز هم در کابوس های شبانه‌ام دنبالم می‌کنند. حالا چشمان سحرو ژینا هم به آن اضافه شده. هر سه را در کنار هم، روی همان نیمکت مدرسه می‌بینم. چه معصومانه با سکوت نگاهم می‌کنند.

سحر رابه بیماری متهم کردند، تا آبروی مردانگی پدر حفظ شود. ژینا را هم با همان حربه خواستند از یادها بزدایند.

ژینا جان ! این بار پدر؛ برادر و دایی تو به همراه بسیاری دیگر دروغگویی را برنتافتند. انهایی که انسان مانده اند فریاد زدند و می زنند :

تو کز محنت دیگران بی غمی    نشاید که نامت نهند ادمی ..

نازنین سحر! لهیب شعله‌های آبی خشمت آسمان ایران را تیره کرده بود. چگونه مردم دراین مه سرخابی غلیظ تا خاموشی چشمان ژینا دوام اوردند!؟ 

ایستادگی زنان و فشار افکار عمومی سبب شدند تا دریچه‌ای از ورزشگاه آزادی بر روی دوستانت گشوده شود. نام و یاد سحر، و اینک ژینا و مهسا ها، رنگین‌کمانی شد بر سپهر آزادی

دختران خیابان انقلاب! دختران و پسران راه آزادی ! حقتان زندگی است و شادی.

” پرواز را به خاطر بسپار “

و در راز زیستن

به‌وقتی که زمان ما را

از قید زمان می‌رهاند

یادش را به خاطر بسپار

رفتنش را فراموش کن

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)