۱-  از ملا عبدالله تا راشد 

 

تاپنج شش سالگی ام ، نمی دانم چرا در تمام ایام ماه های محرم وصفر ، مادر یا خواهرم زهراء مرا باخود به روضه های زنانه می بردند !

مادرم  مرا باخود به روضه هائی می‌برد که همه ی پیر زنان ، زنان مسن ، زنان جوان و انواع دخترکان جوان و نو جوانی حضور داشتند که به زبان فارسی حرف می‌زدند. آنها هرعصر به شکل انبوه در حیاط مفروش خانه ای جمع می شدند، همه باعبا یا چادر سیاه رنگ و 

غالباً سیاه پوش . همه روی زمین می نشستند . زنانی که ازلباس‌ها وعباها فاخرتر و زیورآلات بیشتری برخوردار بودند ، معمولاً به مُخَدّه هائی که دور تادور حیاط به دیوارها تکیه داده بودند ، جلوس می فرمودند . دائم در میان جماعت آب، چای و گلاب توزیع می شد . مادرم در میان جماعت با احترام “مادر آقای دکتر” خوانده می شد ، او نه تنها آب که صرفاً بایک لیوان بلور توزیع می شد و چای تلخ نمی‌نوشید بلکه به من هم نمی‌داد و اگر می‌خواستی هم چشم هایش را می بست به پلک هایش فشار می آورد و سری به علامت :نه ! ما این جا چیزی نمی نوشیم ! بدون هیچ توضیحی مرا به تحمل تشنگی دعوت می کرد !،،،اما مرتب به صورتش گلاب میزد و گاهی هم از رطوبت دست هایش نصیب و سرو صورت من می کرد و صلوات می فرستاد . خیل جمعیت ازدیدن هم خوشحال می شدند و وقتی دوست نزدیک تری را در میان جماعت می دیدند قدری جابجا می شدند و برای دوست ازراه رسیده در جوار خودشان جائی فراهم می‌کردند و باب گفت و گو همواره با سلام علیک و جویای حال تک به تک اهل فامیل و دوستان و همسایه ها شروع می شد و … بناگاه در دور “عروس”(!) می افتاد و تمامی هم نداشت . در این محاورات بی انتها از عبارت ” در اُمد و گفت ” خیلی استفاده می شد و من متحیر بودم که محل وقوع حادثه مگر چند تا در داشته که دائم کسی از دری وارد می شده ، تازه مگر آن مکان چگونه مکانی بوده که هیچ گاه کسی از آن خارج نمی شده و این مبحث همیشه برایم عجیب بود بیش از واژه ی پررمز وراز “عروس” !

   ازابتدا تا انتهای این نشست های مدام ، گفت و شنود ها قطع نمی شد ، تازه بعضی وقت ها ، زنان جوان تر میان صحبت های افراد مسن تر هم بدون اذن دخول و پرانتزی باز می کردند که با تایید راوی هم همراه می شد و باب گفتگو گرم تر .   

همواره در بهترین مکان حیاط صندلی لهستانی ای به دیوار تکیه داشت که با ملحفه ای سفید رنگ استتار شده بود . وقتی دیگر درمیان جماعت جای سوزن انداختن هم نبود و مادرم دائم به من توصیه می کرد این قدر وول نخورم ، ملا عبدالله ، یا الله یاالله گویان ازدرب حیاط وارد می شد و کوتاه ترین مسیر را با هدف گیری صندلی رو پوش دارد پیش می گرفت و به محض نشستن بر روی صندلی در حالیکه دست هایش را روی زانوهایش گذاشته بود ، ازجماعت می خواست سه بار صلوات ختم کنند و سپس روضه اش را شروع می کرد .

ملا عبد الله رنگ پوستی شکلاتی داشت ، عمامه و پیراهن بدون یقه اش سفید بودند ولی جبه و عبایش قهوه ای ، به رنگ پوستش . او در تمام مدتی که روضه می خواند ، چشم از دستانش بر نمی داشت ، گاهی هم خم می شد به جوراب سفید و نعلین ایضاً قهوه ای اش نظری می انداخت . به محض ادای سه صلوات جماعت همچنان به صحبت های بی انتهایشانادامه می دادند و به جرات می توانم ادعا کنم تنها کسی که به حرف های ملا عبد الله گوش می داد من بودم !

ملا عبدالله تنها موجودی بود که درمیان جماعت از کمترین توجه برخوردار بود .لحن او چنان یک نواخت بود که برای من به صدای ریزش آب فواره ی وسط حوض خانه مان شبیه بود .

روضه های ملاعبدالله هیچ وقت تکراری نبودند .بازبانی ادا می شدند که حتی من می فهمیدم چه می گوید . در حین مدتی که روضه می‌خود نه آب می نوشید و نه چای !

ملاعبدالله، ته لهجه بوشهری داشت ولی مادرم که همواره به اصل ونسب ها توجه خاص داشت ،  پشت چشم نازک می کرد و همیشه می گفت :”اهل دشتی ودشتستونه ! مال خود بوشهر نیست !” 

ملاعبدالله می‌گفت : وقتی از پیغمبرها،  معصومین و ائمه ی اطهار صحبت به میان می آت ، فکر نکنید کله ی سرشان بزرگتر از معمول بوده ، فکر نکنید دستها شون به جای پنج انگشت مثلاً شش انگشت داشته ، نه ، اُنچه اُ نها را ازبقیه آدم ها جدا می کرد فضیلت ها اخلاقی شون بوده ! همین!  والسلام ! دروغ نگفتن ، تظاهر نکردن ، دو روئی نکردن ، … بر می شمرد تا الی ماشاءالله … وبعد روی یکی از فضائل انگشت می گذاشت . داستان را چنین شکل می‌ داد: دم دمای غروب مومنی وارد مسجد شد ، به جماعت نماز مغرب و عشا به جا آورد ، پس از نماز ،  همه مسجد را ترک کردند الّا او ، خادم مسجد رخصت خواست و رفت او در مسجد تنها ماند ، به نماز شب پرداخت ، خواب به سراغش آمد ، خواست بخوابد ، صدای باز وبسته شدن درب مسجد را شنید . به نماز خواندن ادامه داد تا … خادم آمد جهت اذان صبح بگو

گفتن ، به منظور رفع حاجت به درب مسجد نزدیک شد ، ، سگ بزرگ سیاهی را در درون پا گرد ، خفته دید ،. … به زانو در آمد وبه حال خود گریست . … ومن ۵-۶ ساله نیز به حال مومن گریستم ! 

ملا عبد الله دستمالی از درون جیب های جبه اش بدر می آورد ، چشم های نمناک اش را با آن پاک می کرد …و به صدای خاموش نشدنی جماعت گوش می‌داد و آنگاه می گفت : والسلام علیکم و رحمت الله و برکات! از صندلی روپوش دار بر می خاست … ومن هم درحالیکه با گوشه ی عبای مادرم اشک هایم را پاک می کردم ، از جا بر می خاستم وبه پاس آن چه به من یادداشت بود،  تعظیم می کردم ! که فوراً با اعتراض مادرم روبرو می شدم که : چند بار بگم ازسرجات جنب نخور ! 

 

تا پانزده سالگیم ، در شهرم ، مُحَمّره : مکان گلهای سرخ ، خرمشهر تفته در هرم بی انتهای گرما وشرجی، خونین شهر بعدی ، هوای ملا عبدالله را همواره داشتم ! وقتی توی کوچه تنگ و کثیف با بچه ها فوتبال می زدیم به محض این که سر و کله اش پیدا می شد وبا گام های یک نواخت پیش می آمد توپ را جمع می کردم به بچه ها می گفتم ، بذارین رد شه … که با لبخند قشنگ اش از من تشکر می کرد … تا وقتی ازش پرسیدم چرا نماز صبح دو رکعت و نماز ظهر چهار رکعت است ؟ پاسخ داد: “اصل به یاد خدا بودن است ، خودت را درگیر این چرا ها نکن !!!”

   چه کسی باور می کرد ملا عبدالله پنج سالگی ام دوازده سال بعد ، تبدیل به راشد شود ؟

   چه کسی باور می کرد تمام سال تحصیلی ، تمام شب های جمعه ، در تنهائی و غربت ، مونس من ، سخنان راشد شود ، که مردم شناس بود ، که بی ادعا بود ، که بدور از تظاهر بود ، که آمده بود تا درس معرفت بدهد ،… می گفت : می خواهی کلبه ای،  آلونکی،  سر پناهی ،خانه ای ، منزلی یا به قول امروزی ها آپارتمانی بخری ؛از شکم زن وبچه ات زدی چندر غاز جمع کردی ، گفتی عیبی نداره کفش ات کهنه شده ، پاشنه اش ور افتاده ، رویه اش پاره شده ، خجالت اش را به جان می خرم اما در آینده ، چند سال دیگه ، اگر خدا خواست ، از مستاجری خلاص می شم ! از آخرهرماه کرایه پرداختن خلاص می شم ، شیرینی دریافت حقوق آخر ماه ام ، با تلخی این مال الاجاره دادن ها ، کرایه دادن ها ، همراه نمی شه ، به هرکسی درباره وضع خرید و فروش مسکن در محله هاشون می پرسی،  جواب درستی نمی دهند ، والله مدتیه بی خبرم ، والله چه عرض کنم ، والله ما که مستاجریم ، والله فلان… والله بهمان … والله هم ول نمی شه ، وعده می رسه ، مکان مورد نظرت را می خری ، حالا این بار زیربار کلی قرض و قوله هم رفتی ، شرمنده ی این و اون هم هستی ، دوتا گوشوار ویک النگوی دست دخترت هم فروختی ، گلیم خانه ی مستاجریت هم شستی و توی خونه جدیدت انداختی و نماز شکری هم بدون پهن کردن سجاده ات رویش خوانده ای ، زن وبچه ات هم پاداش محرومیت های شان رابا قدر دانی از تو به جا می آورند ، به اولین نفر بر می خوری ، می گه خوب مبارک است ان شاءالله ، حالا چند متره و چند خریدی ، هنوز جواب نداده می گه پسر پسر خاله ام ، جوان ۲۳ ساله ، توی بازار کار می کنه ،  با نصف این پول تو فلان محل که یه سر وگردن از محله ی شما بالاتره یه خانه خریده سه برابر خانه ی شما! نه قرضی نه قوله ای ! مادرم با یک کله قند ویک شیشه گلاب  رفته بود خانه ی جدیدشان می گفت، بیا و ببین چه خانه و زندگی برای خودشان ساخته اند ، ماشاءالله ، ما شاء الله ،… به دومین نفر می رسی تا از مبلغ و به قول امروزی ها متراژ خبر دار می شه می گه … سومی … چهارمی …!

آقا این طرز فکر ماست ! آقا این گفتار ماست ! آقا این رفتار ماست !به قول امروزی ها فرهنگ ماست ، ارث تاریخی ماست ،،، 

 

   بله ، ملا عبدالله دوران کودکی‌ام تبدیل شده بود به راشد دوران نوجوانی ام !

این بار به حال مؤمن به زانو در آمده گریه نمی کردم ، به حال مردمی دندان کروچه می کردم که راه طولانی‌ای تا رستگاری در پیش داشتند !

۱۴۰۰/۱۱/۵

*****

۲-   ملایه ها : صلوه  و سلیمه 

 

– زهراء ، برادرت دیگر بزرگ شده ، دیگر بچه نیست که بغلش می کردی و با پستانک شیشه‌ای شیر به او میدادی ، او چشم از ما زن‌ها ودخترها برنمی دارد ، او هر آنچه این جا می بیند ، ممکن است درجاهای دیگر بازگو کند ، زهراء ! حرف از ناموس است ! چطور نمی فهمی ؟

خواهرم اول نهیبی به من می زد که :” پانشو!  بشین ! ” تا کوچکتر و مظلوم تر به نظر آیم بعد نیمی به عربی نیمی به عجمی اماشجاعانه درحالیکه به من اشاره می کرد پر صلابت می گفت :

-او یک‌ بچه است ! بچه! من مراسم شما را بر مراسم روضه ی عجم ها ترجیح دادم ! 

به دوستانش اشاره می کرد که حتی یک کلام فارسی صحبت کردن را نمی دانستند:

– …آن ها مرا دعوت کردند ، مکیه،  مدینه ، مُلکیه این ها دختران وعروس حاج محسن هستند ، یعنی صاحب این حسینیه !  

سپس می نشست و نشسته بغلم می کرد و سفت مرا در آغوش می فشرد .

نداهای اعتراضی از این جا و آن جا بر می‌خاست اما خواهرم اصلاُ  به آن‌ ها توجه نمی کرد وباب صحبت با دوستانش را می‌گشود ، ومن هاج و واج ، در آغوشش مسرور از عطر تنش ، بیشتر خود را به او می چسباندم .

روضه ها و مراسم اقوام عرب زبان شهرما ، واقعی ، بدور از هر تظاهر ، و پر آبِ چشم وناله و فغان و غم و ماتم بود .

دو ملایه به نام های صلوه که بلند قامت و بسیار زیبا بود و سلیمه که کوتاه قد بود و باصدای پر هیبت ، به نوبت مراسم را اجرا می کردند ،  در آنجا کلمات برایم کاملاً نامفهوم بودند و مجبور بودم با چشم هایم هم ببینم وهم بشنوم و شاید این نگاه خیره ، بدون پلک زدن ، به درستی خوشایند ناظرین قرار نمی گرفت ، اما به والله به دور از هر گناه بود ، شروه ی غم وماتم زنانی که همواره آنان را در کوی و برزن می دیدم که زنبیل بر شانه، بارمی کشیدند و بچه ای بر بغل و دیگری در دست داشتند اگر در شکم نداشتند .

همان ها که ظهر گرما ، پای تنور پرلهیب نان می پختند تا سفره ی بی قاتق شان را با نان تازه رنگین کنند ، همان هائی که با سبدهای کوچک شان در بازار صیف روی زمین می نشستند و بامیه های قلمی شان را می فروختند ، همان ها که نزد مادرم می آمدند و از تعدّی همسرانشان گله می کردند ، همان ها که پرپین و نعناع را جداگانه می فروختند ، همان ها که سحر گاهان در خیابان ها می نشستند تا پیمانه ای شیر یا پیاله ای سرشیر بفروشند ، همان ها که تنها بالباس های سراسر سیاه برتن در تمامی طول سال  

ظاهر می شدند ، همان که پسرش مجنون بود ، همان که دخترش لال بود و با نگاه حسرت زده شان به من خیره می شدند ،

. همان هاکه هیچ گاه هیچ لبخندی بر لبانشان نمی دیدی، همان ها که دائم از دست هووی جوان گله داشت ، همان ها  … همان ها …

همگی با مقنعه ای سیاه رنگ موهای‌شان را پوشانده بودند ، برخی هم عصاره بسته بودند و هاشمیه بر تن داشتند ، ملایه ها از روی کتاب نوحه‌سرائی می کردند و در حلقه ی دختران جوانی که با او هم نوائی می‌کردند ایستاده  به غایت آهنگین آوای سوزناک سر می دادند که همه را به سینه زنی وا می داشت ،خواهرم زهراء آرام سینه می زد واشک های مرواری وارش از چشمان سبز زمردینش سُر می خوردند و فرو می افتادند و تمامی نداشتند !

گاهی ملایه کتاب اش را به دست یکی از شاگردانش می داد و بناگاه زنی ناله کنان از میان جمعیت بر می خاست به سمت او می آمد سر از پا نشناخته ، آن دو روبروی هم می ایستادند و در حالیکه به صورت های شان می کوفتند ، رقص خون به جا می آوردند ، تا ملایه ی از حال رفته دستش رادراز می کرد و کتابش را به او می دادند و او از نو می خواند و زن خود باخته در حلقه ی دختران جوان سرود خوان نقش زمین میشد اگر دچار تشنج نشده بود ! 

آباجی همیشه هوای مرا داشت ، جائی برای نشستن اش انتخاب می کرد که از چشمانِ جرقه زنانِ منِ نشسته و دائم گردن کشیده چیزی پنهان نماند که مجبور شوم بی اختیار بایستم و دوباره بحث جدید اندر ببین که خیلی هم بچه نیست سر بگیرد .

مراسم با تک پرده سینه زنی زنان خاتمه می پذیرفت ، همان موقع که زنان مقنعه از سر باز می کردند و موهای شان راافشان ، وبر سینه های برهنه شان چنان می کوفتند که خونین رنگ می شد ، … وغنیمت فرصتی که خواهرم زیر عبایش مرا از آن غایت های عزاداری دور می کرد تا فتنه ای دیگر به پا نشود گو این که او خود خدای فتنه گری بود در دیار عاشقان !

چه کسی باورش می شد که کمتر از بیست سال بعد ، تمامی آن خیل عزا داران به هم پیوسته ، آواره ی شهرهائی شوند که حتی اسمشان را نشنیده بودند و دیگرحتی از عزاداری دسته جمعی شان نه خبری ونه اثری باشد ! چه کسی باورش می شد ،کمتر از نیم قرن بعد ،  سرنوشت آباجی زهرای همیشه وکیل مدافع برادر خردسالش این باشد که در شهری به بی رحمی دوزخیان افسانه ای ، توسط بدخیمی از تبار زنگیان مست، در جامه‌ی خویشاوندی اما 

باشوم ترین نیات بشری  ، در صلات ظهر ، نفس اش رابه یک باره تاابد الآباد در سینه  ببرد،  آشیانه دوباره بازسازی شده اش را به آتش بکشد… به بهای مشتی زیور آلات حقیر و کمتر ازیک بسته تراول صدهزار تومانی !

                                              ۱۴۰۰/۱۱/۵         

*****

۳-  اندر مصاحبت با کشیش جوان 

 

این گفتگو در حین پیاده روی ، در روزی آفتابی ودر جوار یکی از زیباترین مسیرهای درجوار یکی از نهر های منشعب از رود راین انجام شده است .

– … بله من دکترای فیزیک کوانتمی دارم .

-… بله من شغل آتی خود را کار کردن در کلیسا انتخاب کرده ام .

-… بله من اعتقاد دارم انسان فقط با دعا کردن به آرامش می رسد .

-… بله من اعتقاد دارم بشر به بیراهه می رود .

– … بله تا حدودی این گونه باور دارم ، دوری از خدا او را به دردسرهای بیشتری دُچار ساخته .

-… بله ، بر این باور هستم که جایگاه حس خوشبختی در قلب است ونه در عقل .

-… بله بر این باورم که عقل جای کمی برای احساس باقی گذاشته .

او یک جوان زیر ۳۰ساله ی سوئیسی است . بسیار بلند قد ، بسیار تکیده ، مملو از علائم اوتیسم . با دقت به کلمات زبان الکن من توجه می کند و تقریباً بلا فاصله از اولین قدم های هم راهی مان از من پرسید ، شما به خدا اعتقاد دارید ، وتا جواب مرا شنید ، درست در خلاف جهت با من خدا حافظی کرد ، که به او گفتم ، دست از جستجو بر نداشته ام ، به “یقین” اعتقادی ندارم ، حالا نمی دانم این کلمات او را از تصمیم‌اش بازداشت یا چشم هایم که دیگر نمی توانند اشکی را در خود نگه دارند، … با من همراه شد . گفتم ، انجیل ها را خوانده ام ، وقتی پا به کلیسا می گذارم چشم هایم ، گوش هایم مرا مسرور می کنند ، اما کلیسا های شما ، بوی خون می دهند ، … قرون وسطی ! سری تکان می دهد و چشم هایش پر از اشک می شوند .

از چارلز داروین چیزی نخوانده ولی او را می شناسد ، هگل ، مارکس حتی داستا یفسکی را نمی شناسد ، نام آنها را گوگل می کند ، اوه ! اوه! راه می اندازد . می گویم ، شما شبیه یک از چهره های شاخص رمان ” برادران کارامازوف” هستید ، او هم کشیشی معتقد بود و تنها کسی بود که دچار کمترین آسیب در وقوع حادثه شد . “برادران کارامازوف” را چند بار تکرار می کند . لب هایش خشک هستند ، گوشه های لب هایش سفیدک زده اند . سرش را به طرف من می چرخاند ، ولی نگاه ام نمی کند . با من تماس چشمی برقرار نمی کند . جرأت ندارم از اوتیسم با او صحبت کنم .

داستان آشنائی ما خیلی جالب بود ، نام پل فلزی را که آن طرف آب بود از او پرسیدم ، نمی دانست ، بعد پرسیدم اولین خیابان موازی این پل چقدر از آن فاصله دارد ، بسیار دقیق جواب داد ، به او پیشنهاد دادم با هم ، همراه شویم،  با قدری تعمق قبول کرد ، بلا فاصله پرسید ، از چه کشوری هستید؟ گفتم چرا تا وقتی به یک غیر خودی می رسید این را می پرسید ، گفت می خواهیم باب صحبت باز شود ، گفتم می توانید بپرسید به نظر شماهم این رودخانه زیبا است ، این آسمان آبی است ، این درختان طلیعه بهار را سر داده‌اند… در فکر فرو رفت . گفت تا حالا به این سؤال فکر نکرده بودم .گفتم رفته بودم سلمانی ، ارزان ترین سلمانی،  آرایشگر گیر داده بود که ازکجا آمده ای ؟ بار اول به او گفتم : سعی کن کارت را خوب انجام بدهی ! … بار دوم گفتم : کارت را انجام بده !… بار سوم گفتم : به تو ربطی ندارد ! … بار چهارم ازجا برخاستم و با نگاهم به او فهماندم که یک بار دیگر بپرسی ، کار دست خودت می دهی ، … همکارش از من عذر خواست ، به او نهیبی زد ، از من پرسید ، قهوه میل دارید که گفتم نه! قدری آب .با بی پروایی تمام گفتم حالا شماها خیلی سواد جغرافیای سیاسی دارید این سؤال  را مطرح می کنید ؟

چه چیز به شما این اجازه را می دهد که این سؤال را مطرح می کنید ؟

ایستاد . فکر کرد .گفت، سؤال متعارفی است ، چرا این قدر سخت اش می کنید ؟ گفتم متعارف درچه فرهنگی ؟ ایستاد . فکر کرد .  

من عاشق آدم هائی هستم که حاضر جواب نیستند !

چرا نمی توانست هم راه برود و هم فکر کند ؟

گفت ، دیگر من از کسی نمی پرسم از کجا آمده !

به موضوعات مختلفی می پردازیم که نتیجه اش را در صدر نوشته ی حاضر آوردم .

می گویم سال ها فیزیک درس داده‌ام، می پرسد در دانشگاه ، می گویم نه در دبیرستان ، می گویم عاشق ریاضیات بودم ولی فیزیک قبول شدم ، می گویم ، در کشور من ، انتخاب می شوی ، انتخاب نمی کنی … اشک مجال ام نمی‌دهد… او هم بامن اشک می ریزد … بحث را عوض می کنم ، می پرسم ، شما در دانشگاه چقدر درباره ی تئوری نسبیت انیش‌تاین می خوانید ، می گوید خیلی کم ، بعد فوری می گوید ، می دانستی انیش‌تاین ، اوتیسم داشت ، بشریت بیشتر مدیون اوتیسم انیش تاین است تا انیش تاین !

خنده ، لب خند ، شعف در چهره ی این جوان نیست !

در کنار نهر ، روی دوصندلی جداگانه کنار هم می نشینیم ، از کوله پشتی ام ، قدری خرما و گردو در می آورم ، نگاهشان می کند ، می گوید ، نه نمی خورم ، تا وقت ناهار ، چیزی نمی خورم . جمع اش می کنم .

بحث را عوض می کنم ، می گویم ، چند وقت پیش با مردی صحبت می کردم که سگی داشت قدری از موش بزرگتر ، قدری از گربه کوچکتر . خیلی محترمانه بعد ازکمی مقدمه چینی از او پرسیدم در سال چه قدر برای این سگ هزینه می کنی ، گفت هزینه ای ندارد ، گفتم خورد وخوراک ، دکتر ، دوا ، شامپو ، حوله ، آرایش ، وسایل بازی ، …، گفت این خیلی کوچک است ، سری جنباند و گفت بین ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ فرانک در سال ، شاید ! گفتم با این پول می توان حد اقل یک بچه ی آفریقائی را در سال تأمین کرد . گفت ، شما بچه دار نشوید ، آن ها را تأمین کنید ! از جناب همراه پرسید م به نظر شما ، او جواب درستی داد ؟

فکر می کند .چشم هایش پر از اشک می شوند .

مجنون تر از خودم راگیر آورده ام .

از خودم ، هر آن چه لازم تشخیص می دهم می گویم .بعد :

به انبوه کارخانه های اطراف مان اشاره می کنم ، می گویم این ها دارند پول پارو می کنند ، چرا دولت سوئیس به مجروحان جنگ اوکراین و آوارگان اش کمک نمی کند ، فکر و ذکر این مردم اجرای کارناوالی است که از هفته ی آینده شروع می شود وکلی هم پر خرج است ، از در ودیوار ماسک می بارد ، چه ماسک هائی یکی از دیگری گران تر ، … چیزی او را مشوش کرده ! او پریشان است ! بر می خیزد ، شروع می کند ازمن تعریف کردن ، می گوید حتماً باید برود ، می‌گوید: “من باید بروم!” ، موضوع چیست ؟ او می رود . به سرعت هم می رود ! 

 

                     ۱۴۰۰/۱۲/۱۴                                                              

   *****

۴-  نه صومعه،  نه میکده 

 

این بار که مثل ۳-۴ دفعه ی پیش دم دمای غروب وارد بار شد و جای همیشگی اش نشست و کتاب اش را گشود و روی میز گذاشت بارمن با سینی حاوی آبجو و ظرفی چیپس به سراغ اش نیامد ، اما به او اشاره کرد الان می آیم . 

  یک پاراگراف را تمام نکرده بود که بارمن باسینی حاوی قهوه ، یک برش شکلات ، ویک استکان آب ، پیمانه ای شیر و پیمانه‌ای‌دیگر شکر آمد و درست جلو او نشست ، لبخندی زد و گفت :

– مثل همیشه با لبخند وارد شدی وچه زیبا،  اما … راست اش … چه طور بگم … – بساط آورده را جلو او پهن می کند – 

قلب او فرو می ریزد  ! 

….

چند روز پیش وقتی طبق معمول ساعت ۵ از کتابخانه خارج شده بود و به کلیسای محل رفته بود تا دمی بیاساید ، خادم کلیسا به او گفته بود :

– من ۶۷ سال است خادم این کلیسا هستم ، شما ۴۰ روز است ساعت ۵ به اینجا می آئید وساعت ۶ این جا را ترک می کنید ، این مکان ایمان مؤمنان را فزونی می بخشد ، به گم کردگان ره‌ می نمایاند ، اما … ترا می بینم که دائم لبخند می زنی … چه چیز این مکان قدسی برایت تا این حد فرح بخش است … این فضا برای ما دراماتیک است ونه کمدیک… 

 

– فکر نمی کردم زیر نظر هستم ! … من در این کلیسای قدیمی … جا پای تاریخ را می بینم … چه استوار باقی مانده است ! … و آنچه مردمان آن روز نمی توا نستند ، انجام دهند ، انجام می دهم و به پیروزی بشر اطمینان می یابم ! 

 

خادم به او خیره نگاه می کند … و او نیز به چشم های خادم .

خادم بر می خیزد وبه طرف محراب می رود و او نیز بر می خیزد وبه طرف درب خروجی . 

بارمن با تاخیری قابل توجه ادامه می دهد :

– هیچ کس با حضور تو در این جا مشکل ندارد ، ما نگران حال خودت هستیم ، … چرا قهوه ات رانمی نوشی ، مهمان ما هستی ،… ما ابتدا فکر می کردیم موزیک شما را تا این حد متأثر می کند … که مدام اشک می ریزید … موزیک را عوض کردیم ، … رفتار شما عوض نشد … این فوران احساسات شما که با‌ نوشیدن آبجو سوم شروع می شود … ما را نگران کرده … چرا … چرا … به مشاور مراجعه نمی کنید … ما در دهه ی ۶۰ بسر نمی بریم ، … مردم این جا را  … برای خوشی وفراموش …انتخاب می کنند … 

بارمن به او خیره می شود … و او نیز به بارمن. 

کتاب اش را می بندد. بارمن سینی اش را برمی‌دارد ، بر می خیزد ، به سمت بار می‌رود و او نیزکتاب اش را برمی‌دارد ، بر می‌خیزد ، به طرف درب خروجی می رود .           

                                                   ۱۴۰۱/۰۱/۱۹         

 

 

*****

۵-  تو در تو ونه هزار تو

 

    مرد به سوی دسته ای از زنان می رود و از میان آنان زنی را برمی گزیند .

آن زن جلو و مرد به دنبال اش راه می افتند . از درب چوبی کوچک و پله هائی تنگ وتاریک و مارپیچ می گذرند . در طبقه چهارم، وارد اتاقی با سقف کوتاه ومورب می شوند . زن درب اتاق را قفل می کند . اتاق نسبتاً روشن است . مرد کیف پولی اش را ازجیب بغلی کاپشن اش در می آورد ، آن را جلو زن می گشاید . زن فقط ۵۰ فرانک بر می دارد . کیف همچنان گشوده است ، زن سری تکان می دهد و می رود ؛ اسکناس را چندین تا می زند و در کیف اش می گذارد . کیف اش را در کشوی میز توالت اش می گذارد ، لخت می شود . نگاه مرد به زمین می افتد ، زن زیر پوش سیاه اش را دوباره به تن می کند . مرد کاپشن اش را از تن وکفش هایش را از پا در می‌آورد و روی لبه ی تخت می نشیند . زن عینک ته استکانی ای با فریم سیاه رنگ برچشم دارد .

زن می گوید : “مردی که مرا انتخاب می کند ، مشکل سکس ندارد ، او – مکث می کند – از نوعی از تنهائی رنج می برد .” 

مرد به سراغ کاپشن اش می رود ، کیف پولی اش را باز می کند وجلو زن می گیرد ، زن می گوید :” نه ! بادست های خودت ۵۰ فرانک دیگر به من بده ، من بر نمی دارم . ” مرد اطاعت امر می کند . زن دوباره با اسکناس همان رفتار قبل را پیشه می کند  ، او قوطی سیگارش را از روی میز توالت برمی دارد ، آن را باز می کند و به مرد تعارف می کند . مرد سر می جنباند . زن درِ قوطی سیگار را می بندد،فندک را روی آن می گذارد ، وهردو را روی میز توالت کنار آینه می گذارد و ازکشوی آن دو پیک کوچک و یک بطری عرق بُمبه ای‌ در می آورد ، گل میزی را جلو می کشد ، آن ها را روی آن می گذارد و پیک ها را تا نصفه پر می کند ، پیک را به دست مرد می‌دهد ، مرد بالبخند پیک را ازاو می گیرد ، جام ها را به هم می زنند و یکباره باهم سرمی‌کشند . 

زن به حلقه ای که دردست مرداست اشاره می‌کند و می‌گوید :” با او مشکل دای ؟” مرد پیک خالی را تکان می دهد و می‌گوید :” باهمه مشکل دارم !” زن به آرامی سرش را تکان می دهد و می گوید :” شاید این طور بهتر باشد !”

پیک دوم تالبه پرمی شود ، مرد به تنهائی می نوشد . 

زن دست اش را بر شانه ی مرد می‌گذارد . مرد با رضایت از حسن انتخاب اش به زن نگاه می‌کند . نگاه زن به زمین دوخته شده است .

مرد زنی را می بیند که همچون شب تاریک است ، موهای وزوز بسیار کوتاه دارد . دماغی پهن ، و لب هائی درشت استتار کننده دندان های بسیار سفید .  سفیدی چشم اش پیدانیست .گردنی کوتاه دارد ، متناسب با قامت کوتاه اش . هیکلی‌گوشتالود با عضلاتی محکم . زن نگاه مرد را برتمامی سر وگردن و بدن وپاهایش حس می کند . 

زن شروع به صحبت می کند :” من آفریقائی تبار هستم ، در فرانسه بدنیا آمده ام ، برای دیدن مادر بزرگ ام به این جا می آیم ، او در آسایشگاه این شهر بسر می برد . من آنقدرکار(!)می کنم که خرج سفرم را دربیاورم… ما سیاه پوست ها یادگرفته ایم با چشم هایمان نه تنها ببینیم بلکه بشنویم .” مرد می‌پرسد : ” چه چیز را بشنوید .” زن بلافاصله جواب می دهد :” ندای قلب انسان ها را !”

هردو پیک را نیمه پر می کند . به سلامتی هم می نوشند . زن موهای مرد را نوازش می کند ، به آرامی می پرسد : ” مرد به این خوبی چرا باید این قدرتنها باشد ؟” بی درنگ اما با تانی خودش پاسخ می‌دهد :” چون … خوب … است !” زن بر می خیزد . سیگار و فندک اش را می آورد . سیگاری روشن می‌کند ، پک محکم مردانه ای به سیگار می زند ، سرش را برمی گرداند و دوداش رابیرون می دهد ، زن می گوید : ” … من در بیمارستانی در حومه ی پاریس ، پرستار هستم .  من مسوول پانسمان زخم ها هستم . آنقدر زخم دیده ام که هرگز ازچگونگی به وجود آمدن زخمی ازمجروح چیزی نمی پرسم . خود زخم خودش را تعریف می کند !” مرد تکرار می کند :”خود زخم خوداش را تعریف می کند !”  زن به تأیید سری تکان می دهد به سیگارکشیدن ادامه می دهد و می گوید : ” با اجازه !” و پیک ها وبطری عرق را جمع می کند ، درکشو می گذارد ، گل میز را سرجایش قرار می دهد و می‌گوید :” آن قدر سرحالی که دیگر احتیاجی به آن نیست !” کنارش بر لبه تخت می نشیند و لب های او را می بوسد .صدای زنگ موبایل اش بلند می شود ، زن به مرد اشاره می کند که ساکت باشد . به زبان فرانسوی با مردی صحبت می کند . صحبت شان که تمام شد به مرد می گوید :” به او گفتم ، وقتی بچه را خواباند ، با خیال راحت نیم ساعتی باسگ به گردش برود ونه سگ را به گردش ببرد !” مرد دست هایش را درهم گره می‌کند ، با خود اش می‌گوید :” مثل بقیه ی زن هاست !” …زن می گوید :” نه ! شما اشتباه می کنید ! بابقیه زن ها فرق دارم !” مرد جا می خورد .زن که تا حالا خاکستر سیگار اش را روی پاکت سیگاراش تکانده بود بر می خیزد ، زیر سیگاری ای می آورد و آن ها را به زیرسیگاری منتقل می‌کند . مرد قدری خودش راجمع وجورمی‌کند . زن می‌گوید : ” هر چه زخم شخصی تر باشد ، علاج پذیرتر است . زخم هائی که از عوارض وطنی بوجود آمده‌اند در دراز مدت قابل مداوا هستند  ، زخم هائی که از برداشت ازجهان ناشی شد ه اند ، جای التیامشان درگورستان زنده هاست !” … مرد با تعجب می پرسد :” گورستان زنده ها ؟ ” زن می گوید : ” … اشاره به پاتوق ات دارم ! ” مرد به چهره ی زن خیره می شود . زن برای دومین بار لب های مرد را می بوسد . زن می گوید :” مردی که از میان آن همه حوری وش مرا انتخاب می کند و کیف پول اش را جلوام می گیرد که هرچه خواستم بردارم ، و وقتی در مقابل اش لخت می شوم ، نگاه اش را به زمین می اندازد ، پاتوق اش، نه صومعه ، نه میکده ، بلکه کتابخانه است !”

مرد بر می خیزد ، زن هم بر می خیزد ، زن سراغ کشو میزتوالت می رود، کشو را می گشاید ، ازدرون کیف پولی اش  کارتی را در می آورد ، به مرد می‌دهد و می گوید :” لازم نیست خودت را معرفی کنی ، کافی است صدای نفس کشیدنت را ببینم !… من فقط به دیده و دیده هایم باور دارم ! عمری برای تربیت شان وقت گذاشته ام !” گونه ی مرد را می بوسد . مرد کاپشن و کفش هایش را می پوشد . زن قفل در را باز می‌کند.  مرد به چهره زن نگاه می‌کند،  دوسه بار به تأیید سرتکان می دهد ، به علامت خدا حافظی دستی تکان می دهد ، راه خروج تاریک و تودرتو است ونه هزارتو !

                                                      ۱۴۰۱/۰۱/۲۰                                                                         

*****

۶-  مهمان نا خوانده 

از کتاب خانه … به پلیس امنیت بازل 

نظر به نامه شماره … مورخ …. بدین وسیله به استحضار می رساند ، خانم ۶۰ الی ۷۰ ساله ای ، هر روز کاری  ۸ – ۱۶/۴۵ در کتابخانه ظاهر می شود ودر جائی ثابت مستقر می گردد،  و بدون کوچک ترین توجهی به اطراف یا ترک جای خود به مطالعه ویادداشت برداری ازکتابی که باخود دارد می پردازد .گاهی هم ازکیف دستی مستعمل اش دفترچه ی شطرنجی ،خط کش ، گونیا ، نقاله و پرگاری بسیار قدیمی همراه بامداد ، مداد تراش و مدادپاک کنی دو رنگ در می آورد وبا آن ها سخت مشغول می شود .

نظر به مشکوک بودن رفتار ایشان مراتب گزارش شد .

ضمناً آنچه را که وی در پرسشنامه‌ی مربوط به عصویت اش نوشته به پیوست ارسال می گردد . 

با احترام 

مدیریت کتابخانه …

امضاء 

 

از کلیسای کاتولیک  … به پلیس امنیت بازل 

روزانه، ۵-۶ بعد از ظهر پیر زنی حدوداً ۶۵ ساله ، راست قامت ، با موهائی کاملاً سفید که پشت سرش جمعشان کرده و یک سمعک بر گوش چپ ویک عینک دو منظوره بر چشم دارد ، با یک کیف چرمی بچه های دبیرستانی با یک لباس همیشگی به کلیسای ما می آید ، دقیقاً در گوشه ای در تاریکی می نشیند و به فضای کلیسا خیره می شود . 

او در این مدت حتی از جایش تکان هم نمی خورد . خادم کلیسا اول براین باور بود که او خواب است ، ولی وقتی با بهانه ای موجه به او نزدیک شد، ،متوجه شد که او لبخندی بر لب دارد که از روی لبانش پاک نمی شوند ، ضمناً خادم گفت او ساعت کوک دار طلائی رنگ بچه گانه ای بر مچ دست راست اش بسته است .

مراتب عطف به نامه شماره … مورخ … گزارش شد .

بااحترام فائقه

کشیش ارشد کلیسای … 

مهر کلیسا، تاریخ  و امضاء

 

از : بار … به آدرس :…

به : پلیس امنیت بازل 

موضوع : ادای وظیفه باتوجه به نامه شماره … مورخ ….

هر بعد از ظهر از ساعت ۶ تا ۸ خانم مسنی با ظاهری معمولی و نه آراسته به به بار ما می آید ، در تاریک ترین نقطه بار بی حرکت می نشیند ، ۲-۳ پیمانه آبجو می نوشد و بی صدا اشک می‌ریزد، نظر مدیریت بار که همه چیز را مانیتور می کند این است که او فضای بار را غمزده می کند و قدری هم مشکوک است ، اما خدمه به واسطه ی انعامی که ازاو می گیرند او را کاملاً بی آزار ارزیابی می کنند .

مدیریت بار 

امضاء و تاریخ 

 

از ماَمور شماره ۱۶۱ به پلیس امنیت بازل 

مدتی است پیر زن سفیدپوستی تمام عصرهای شنبه ویکشنبه به گروه فروشندگان مواد مخدر وارد می شود وبه جماعتی که دومینو بازی می کنند ملحق می شود . کم کم برای خود جائی باز می کند و پای ثابت بازی می شود .

او نه تنها به رد وبدل کردن و خرید و فروش مواد در آن جمع توجهی ندارد ، بلکه وانمود می کند که تقلب حریفان راهم نمی بیند . او تا پاسی از شب بازی می کند … وقتی پیشنهاد قمار به او داده می شود ، سر تکان می دهد و قبول نمی کند .هرچند وجود یک پیرزن در آن جمع باعث اعتبار هم است ، ولی قدری مشکوک می زند به خصوص به این خاطر که ظاهراً نه آلمانی می داند ونه عربی . 

 

از گورستان … به پلیس امنیت بازل 

روزهای شنبه ساعت ۸ صبح پیر زنی وارد گورستان ما می شود ، تاساعت ۱۲در این مکان پرسه می زند و گورنوشته ها را بادقت می خواند و بررسی می کند .نامبرده متوفائی در این مکان ندارد .

نظر به مکتوبه شریفه آن نهاد ، این مرسله تقدیم شد . 

 

از موزه … به پلیس امنیت بازل

باسلام و احترام 

صبح های یکشنبه ، پیر زنی  دست کش به دست‌ در حالیکه چند کیسه زباله و یک انبرک باخود دارد به ساحل رودخانه ی مجاور موزه می آید و تمامی آشغال های آنجا را بادقت جمع می کند . 

ما از او فیلم وعکس تهیه کرده‌ایم که پیوست است .

ما با محیط بانان منطقه تماس گرفته ایم ، آن ها رسماً اعلان کرده اند عضو سازمان آنان نیست .

طبعاً هراحتمالی که موزه ی ما را به خطر بیاندازد باید گزارش شود .

امضاء ، مهر ، تاریخ 

مدیریت اداری‌ -‌ تشکیلاتی موزه … 

 

از  : واحد …آپارتمان شماره … واقع در خیابان ساحلی ….

به : پلیس امنیت بازل 

تقریباً تمامی روزهای غیر تعطیل هفته از ساعت ۸/۵تا ۱۰/۵شب پیرزنی با مرد ۴۰-۵۰ ساله ی کوتاه قد نسبتاً چاق سیاه پوستی به گفتگو می نشینند .

نظم و ترتیب آن ها به گونه ای است که پدربه‌غایت کهنسال مرا به وحشت انداخته که نکند آنها عزمی جزم برای حر کتی خاص در سر دارند . 

پدرم در جنگ دوم جهانی داوطلبانه و بادستمزدی اندک در آن نبرد تاریخی حضور داشته است .برای رفع نگرانی وی از شما استمداد می کنم .

به پیوست تصاویر مدارک دال بر حضور پدرم در جنگ ارسال می شود .

اسم ، فامیل ، تاریخ ، امضاء 

 

پی نوشت : پدرم که دائم پای پنجره نشسته می گوید برای تان بنویسم که اگر در این شهر دوربین های مداربسته رواج داشت احتیاج به گزارش دهی ما نبود .

ضمناً وی پارسال به خاطر گزارش هائی که به پلیس راهنمائی و رانندگی شهرمان داد در مورد ماشین های ،متخلف ، جایزه ای هم دریافت کرد . 

 

از پلیس امنیت بازل به ….

ضمن تقدیر از دقت نظر و توجه شما ، به اطلاع می رساند نامبرده شناسائی شده ، هیچ گونه خطر امنیتی ندارد .

به منظور رفع مزاحمت احتمالی می توانید شخصاً و مؤدبانه با او برخورد فرمائید . 

۱۴۰۱/۲/۱۴                                                                   

*****

۷-  تاراج 

 

آن سوی رودخانه آفتاب همه را به رخوت دعوت می کند . زن ومرد ، پیر وجوان ، در کناره های رود راین ولو شده اند . آفتاب در نیمه دوم فصل بهار ، آن هم در بعد از ظهری با آسمانی بدون ابر ، نعمتی است قابل تقدیر . رودآن قدر درخشان است که چشم را می زند . به خورشید می شود نگاهی هم نکرد اما  انعکاس نوراش در آب های رود را نه . 

این دفعه ، از وقتی به این سرزمین وارد شده ام با انواع بوهای حشیش آشنا شده ام . به فکرام هم نمی رسید تا این حد تنوع داشته باشد . تقریباً همه ی جوانان ونه نوجوانان درحال پیچیدن یا کشیدن اش هستند . افراد مسن غالباً سیگار برگ می کشند که آن هم متنوع است . نوجوانان ، به چشم ام خورده که سیگار معمولی می‌کشند . 

از تنوع مشروبات شان که قدمتی چند صدساله دارد کاملاً آگاه بودم ، همچنین از گوناگونی و کثرت انواع سیگارها  ولی از حشیش بی خبر بودم . 

انواع قوطی های آبجو و شیشه های شراب را می بینم که به سرعت خالی می شوند . یادم رفت بنویسم تنوع سگ ها هم نظرم را جلب می کند . آن ها هم درکنار صاحبان شان درحال برخورداری از نعمت آفتاب هستند . تقریباً همه عریان اند . تنوع در این تن های نیمه برهنه برایم شگفت انگیز نیست .من ، هم با حمام های عمومی زنانه ومردانه آشنا هستم و هم کم وبیش با دریاکنارها .

غالباً عینک آفتابی بر چشم دارند . برخی هم کلاه . رنگی نیست که نباشد الا بی رنگی !

باگوش هایم دنبال هم زبانی می گردم ، یافت می نشود ، کسانی که به ترکی وعربی تکلم می کنند بسیاراند،  اما هم زبان من نه !

خلق الله دارند تمدداعصاب می کنند ! این جا خیلی به آن نیاز است ! 

بر روی رودخانه،  قوها ، غازها  و انواع مرغابی ها چشم انتظار الطاف سبکبالان ساحل ها هستند . اما نمی دانم چرا از مرغان ماهی خوار که حضورشان در زمستان بیدادمی‌کرد ، خبری نیست .

موازی بارودخانه خیابان کم عرضی ، رود وساحل اش را از ویلاهای آن چنانی جدا می‌کند .

دوچرخه سوارها دراین مسیر دررفت وآمد اند . به فکرام هم خطور نمی کرد دوچرخه این همه تنوع داشته باشد .من ۳-۴ نوع دوچرخه و سه چرخه دیده بودم و” یک چرخه” در سیرک ها . این جا صدها نوع ازهرکدامشان است .

خیلی سعی می کنم این ها راببینم ونه گداهای اهل رومانی که روی مقوائی به چند زبان نوشته اند که به من کمک کنید و غالباً عکسی هم از همسر و بچه های شان دارند …

هرچه از صلات ظهر فاصله می گیری و به غروب نزدیک تر می شوی ، نقش صداها بارزتر می شود . بلند بلند بایک دیگر حرف زدن ها ، قهقهه های مستانه ، و … موسیقی و چه بسا باارائه زنده .

به غروب نزدیک می شوم .

ازروی پل ، آن طرف رودخانه ، دوپیر زن را می بینم ، درب پارکینگ ویلای شان را گشوده اند .

اجناسی را روی میزهایی گذاشته اند . درمسیر ام هستند . ازپله ای پائین میروم . اجناس را زیر ورو می کنم . برخی هدیه است ومجانی برخی نه . یک جعبه دومینو نظرم را جلب می کند . خیلی ظریف و قدیمی است ، زیر و رویش می کنم ، جفت ۵ ، ندارد ، به یکی از پیرزن ها می گویم ، او به به پیر زن دیگری می گوید ، دومی می گوید ،” می روم بالا ، احتمالاً در کشوی میزاش جا مانده” ، می‌رود. آنجا شانه ، برس سر مردانه ،  عصا ، انواع پیراهن ها وشلوارهای مردانه ، کلاه های گوناگون ، کراوات و پاپیون ، کفش های مردانه ، نقش آفرینی می کنند . پیر زن دوم باز می گردد، ۱۰-۱۲ دست ورق ، یک دست کامل شطرنج و کلی بازی های عجیب غریب با خودش آورده و به من می گوید :”مهره ی ۵-۵ را پیدا نکرده ، اما این ها را برایت آورده ام.” ، مهره ها ی شطرنج مستعمل هستند ، همانطور که مهره های دومینو ، ولی پیر زن دومی می گوید :” احتمالاً از اول ، یک مهره کم بوده !”

قیمت شان را می پرسم ، می گه : ” روی هم ۵ فرانک ” ، این جا یک بطر آب معدنی ، بیش از این قیمت را دارد . پول شان را می دهم . برشان می دارم … به من اصرار می کند این لباس ها اندازه ات هستند ، هدیه است ، بابت شان پولی نباید بدهی ، پیراهن تاشده ی‌اتوکشیده‌ای را به من نشان می دهد ، می گوید ببین چه رنگی دارد ، پیراهن مدل قدیمی دارد ، یقه ی پهن ، سفید با خط ها فاصله دار آبی روشن … می گه ، این کوسن و رومیزی راببر ، آن ها را توی ساکی می گذارد و به دست ام می دهد ، می خواستم کتاب ها را ببینم ، همه به زبان آلمانی بودند ، دو پیر زن به من لبخند می زنند ، … ، یکی به دیگری می گه : 

“طرف داره گریه می کنه!” 

 

                                                      ۱۴۰۱/۰۲/۲۶                                               

   *****

۸-  ظلمات 

وارد آپارتمان می‌شود . چراغ پاگرد را روشن می‌کند . درب را به آرامی می بندد،و آن را دوقفله می کند. کلاه و عصایش را به گل میخ می آویزد. کت وشلوار وپیراهن اش رادر می آورد و در چوب لباسی آویزان می کند،  او همیشه می گوید :”لباس باید استراحت کند” .آن را در کمدی که در پاگرداست می آویزد . لباس خانه بر تن می کند . جوراب‌هایش را از پا درمی‌ آورد . چراغ هال را روشن می کند ، واردآشپزخانه می شود ، جوراب ها را راسته می کند ودر ماشین رختشویی قرار می دهد . نگاهی به ظرفشوئی می اندازد  ، از آشپزخانه خارج می شود . وارد دستشوئی می شود ، پس از رفع حاجت و کشیدن سیفون، کاسه ی توالت فرنگی را با فرچه کاملاً تمیز می کند . دست هایش را باصابون می شوید ، با حوله خشک می کند ، حوله را بادقت تا می کند و روی میله اش می‌آویز‌‌د . به کاسه توالت ، کاسه دستشو‌ئی و حوله نگاه می کند . چراغ دستشوئی را خاموش می کند . به ساعت نصب شده بر دیوار هال خیره می شود ، از ۱۲ گذشته ، قدری میوه از یخچال در می آورد . بادقت پوست می‌کند و می‌خورد . ” هرکاری وقتی دارد !”  پوست ها را در سطل آشغال توی کابینت زیر سینک ظرف شوئی خالی می کند . بشقاب و کارد میوه خوری را آب می کشد و در جاظرفی می چیند . دست هایش را با حوله خشک می کند ، حوله را بادقت تا می زند و به دسته کابینت می آویزد . چراغ آشپزخانه را خاموش می کند . باز وارد دستشوئی می شود ، نگاهی به اطراف می اندازد ، دندان های مصنوعی اش را در لیوان می گذارد وروی آن آب می‌بندد.. دهانش را با دهان شویه می شوید . بازهم حوله … چراغ را خاموش می کند . به اتاق خواب می رود ، چراغ خواب را روشن می کند . چراغ هال را خاموش می کند . به آرامی رو‌تختی را کنار می زند . پتوی طرف راست تخت دونفره را پس می زند .عینک و سمعک هایش را از خودش جدا می کند و آن ها را روی پا تختی می گذارد … ” هرچیزی جای خوداش !”  برلبه ی تخت می نشیند . چند دقیقه ای سرش را میان دست هایش می گیرد وآرنج هایش را روی زانوهایش می گذارد .لبخندی می زند . آرام زیر پتو دراز می کشد ، صدای خرناس نمی گذارد بخوابد ، به آرامی پنبه های لول شده رااز زیر بالش اش برمی دارد و آن ها را در سوراخ های گوش اش فرو می‌کند ، صدا کاملاً قطع می شود . قدری بیشتر خود را به لبه ی تخت می کشاند . شمیمی اوراغلغلک می دهد .دست هایش را به هم قفل می کند . بازهم بیشتر به لبه ی تخت نزدیک می شود ، تقریباً در آستانه سقوط است ؛ اما به تجربه یقین دارد حتی درخواب هم فرو نخواهد افتاد …

هفت سال است شب های جمعه ، درظلمات مطلق ،  سرقبر ی می رود . آن موقع درقبرستان هیچ کس نیست .چنددقیقه ای درست مقابل قبری می ایستد . با خود نه شیشه گلابی دارد و نه آب پاشی ، … پس این صدای شُرشُر آب از چیست ؟ 

                                                  ۱۴۰۱/۰۲/۳۱         

*****

      ۹-   میخائیلو

پدرم شب های جمعه دیر وقت مست ولایعقل یک راست از میکده می آمد و به اتاق اش می رفت ، در اتاق را به روی خودش قفل می کرد  ، رادیو مسکو را می گرفت وتا پاسی از شب ،  به میخائیلو رکیک ترین فحش ها را به زبان عربی و فارسی نثار می کرد و بعد در حالیکه نه چراغ ونه رادیو را خاموش کرده باشد روی زمین ولو می شد و خرناس می کشید . آنگاه مادرم که راهش را بلد بود وارد اتاق می شد ، در راباز می کرد ، رادیو را که بدجوری به خورخور افتاده بود خاموش می کرد ودر حالیکه پدرم را نوازش می کرد می گفت : ” عبد رزاق ، عبد رزاق ، پاشو عزیزم ، پاشو سرجات بخواب .” بعد با مقنعه اش اشک های پدرم را ازچشم هایش پاک می کرد .به آرامی او را به تخت تک نفره اش منتقل می کرد . تختی که تشک آن یک گلیم زبر بود . روی پدرم ملحفه ای پهن می کرد ، قدری به او خیره نگاه می کرد ، سری می جنباند . بر می خاست ، چراغ را خاموش می کرد.در را به آرامی می بست . قلیانی برای خودش چاق می کرد و در سکوت قلیان می کشید . 

از وقتی یادم می آید این سناریوی تکراری بود که بود ، مثل حوض وسط حیاط !

یک روز جرأت کردم و از او پرسیدم : ” راستی ماجرای این میخائیلو چیست ؟” باتوجه نگاه، کرد و گفت : ” استغفرالله ، میخائیلو!  میخائیلو را تو از کجا می شناسی ؟ ” حس کردم هوا پس است ، به مادرم که مشغول کشیدن قلیان اش بود ، نگاهی کردم ، دیدم با دسته ی باد بزن حصیری اش زغال های سر قلیان را جابجا می کند … و این یعنی ادامه بده ! گفتم :” خیلی وقت ها شده اسم اش را می آورید و سری تکان می دهید ، از حسرت بازی روزگار نامروت !” به مادرم نظری انداختم ، دیدم زغال ها را به آرامی با بادبزن ، باد می زند ، این یعنی با همین فرمان وسرعت جلو برو ! جرأت پیدا کردم ، ادامه دادم : ” شما هم وقتی از یار ودیارتان دل بُریدید، چه ها که نکشیدند.  از سرزمین آباء و اجدادی تان دل کندید،  آمدید شهری که حتی زبان مردم اش را نمی دانستید !معلوم است که خیلی سختی کشیدید. ” مادرم با تانی در سه استکان چای یک دست ریخت ، در هر استکان یک قاشق شکر ریخت ، در سینی گذاشت وهمانطور نشسته به آرامی آن را جلو ما کشید . این یعنی ، بارک الله توی همین مایه بنواز !

پدرم آهی کشید ، سری تکان داد ، مادرم،  پک محکمی به قلیان زد ، بطوریکه صدایش را حسابی در آورد ، این یعنی شاعرانه اش کن ! گفتم :” دریای بوشهر کجا و شط محمره کجا ؟امان از غربت ، امان از غربت !” پدرم گفت : ” … بدتر از غم غربت وبی کسی ، جنگ! جنگ !” مادرم گفت : ” امان از جنگ ، امان از جنگ ،” ندا را گرفتم ، محدوده زمانی به جنگ جهانی دوم و اشغال خرمشهر توسط قوای متجاوز آمریکائی ها مربوط می شود . مادرم گفت :” چائی های تان سرد نشود ! ” این یعنی صبور باش ، حالا شروع می شود ، اما به مکان وقوع حادثه اشاره نمی شود . مادرم گفت : ” پاتوق مردا شده بود ، تنها ، میکده شهر !” پدرم گفت :

” بعد از نماز مغرب و عشا می رفتم ، آنجا مرکز خبرها بود ! … وقتی جنگ باشه خبرها ازنان شب هم واجب تر می شوند ! ” مادرم گفت : ” من یاد ندارم بابات حتی نمازش قضاء بشه !” این دیگه یعنی آن روزها ، بر پدرت آنی گذشته که خدا نصیب گرگ بیابان نکند . ” 

مادرم به دیوار پشت سرش تکیه داد ، سینی حاوی قلیان را کمی جلو کشید . این یعنی :حالا  ببینم چه می کنی !گفتم :” از مسجد به میکده ! آدم یاد غزلیات حافظ می افتد ، او هم در گیر جنگ بود ، توی عمراش سه حکومت عوض شد ، وقتی کشورات اِشغال می شود ، باید حال عجیبی پیدا کنی ، شما چه ها که نکشیدید ، اما … حتماً آن میکده … توش … از آمریکائی ها … خبری نبوده ، درسته ؟ … اما … روس ها … روس ها … چی ؟” پدرم آهی کشید . از مادرم ندائی نرسید . دیگه خیلی تنهام ! گفتم :” می گویند ، تیر خلاص جنگ را روس ها زدند .روس ها عرق خورهای قهاری اند …مگرنه ؟”

پدرم گفت : ” سگ مسب هرچه می خورد مست نمی شد ، سال ها بود می آمد ، همیشه یک جا می نشست ، با آن کت وشلوار بی ریخت اش ، با آن سبیل های استالینی اش ، با آن شکم گنده ی بد ترکیب اش ! یک کتاب جدول کلمات متقاطع به زبان روسی با خودش داشت . یک مداد و یک مداد تراش و یک پاک کن ! از ده کیلومتری دهانش بوی عرق می داد ! هیچ کس کنارش نمی نشست . برای ما عجیب بود که این همه عرق را بدون کوچکترین مزه ای می نوشد ! 

توی شهر اصلاً دیده نمی شد ، یک خدمت کار داشت ، تمام کارهایش را او انجام می داد . خدمت کاراش کاملا” کر و لال بود . اما همه ی کارهایش را انجام می داد و از زندگی اش راضی بود . او هم غروب می آمد وتا وقتی میکده باز بود ، می نشست عرق می خورد ، سیگار دود می کرد و جدول حل می کرد . اسم اش میخائیلو بود … به محض این که جنگ تمام شد ،  باسرووضعی باور نکردنی آراسته ، وارد میکده شد ، چه کت وشلوار وپیراهن و کراوات و کفش وجورابی ، بوی ادوکلن اش فضای بد بوی میکده را عوض کرد ، از شکم گنده اش اثری نبود ، چقدر جوان وزیبا شده بود ، صلابت واتکاء به نفس از سر ورویش می بارید ، جلو هر میزی می ایستاد و به فارسی سلیس می گفت :

– استاد کعبی ، باز هم از این که می ری خانه ی آمریکائی ها لوله های آب را تعمیر کنی و سگ شان بد جوری نگاه ات می کند ، ناراحت می شی ؟

– عبدالله ، دوست ندارد باغچه های آمریکائی را گل کاری کنی ، باوجودی که  پول توشه !

– سید محسن ، شما !  بهترین میوه های بازار را می بردی خانه ی کنسول ، که چه بشود ؟

– حاج جاسم ، بالاخره فارسی حرف زدن را کی می خوای یاد بگیری ؟

– عبود ، منظورات چه بود که می گفتی این ها بیرون برو نیستند باید بیرونشان کرد؟

– مش محمود ، می گفتی اول یک کوچه را روسپی خانه کردند ، بعد شهر را به لجن می کشن !

– زایر نبی ، از بی بی سی این بار چه شنیدی ؟

– جناب بحرینی ، امروز وضع بازار ماهی فروش ها چه طور بود ؟

– ابوقاسم ، شما چه طور می توانی ، هر سال یک فرزند به فرزندانت اضافه کنی ؟ 

– عبد رزاق ، مسجد جای عبادت است و میکده جای سیاست !

– جناب صوفی ، یک اشرفی امروز چند بود .

-ابو نصیر نخل ها خوب بار…

– موسی ازبصره…. 

– رحیم …

….

….

                     ۱۴۰۱/۳/۴

*****

.۱۰–  قرص هایت را خورده ای ؟ 

 

اوائل وقتی زن به مرد می گفت :” قرص هایت را خورده ای ؟” به مرد بر نمی خورد . روزی ۱۵ قرص اعصاب درسه وعده خوردن ، توجه ودقت و حتی کنترل لازم داشت . آن قرص ها او را ۱۵-۱۶ ساعت به خواب وا می داشت . ساعت های بیداری هم ، باهشیاری کامل توام نبودند .

ولی کم کم معنی دیگری پیدا کرد.هرجا بنای انتقاد یا مخالفت می گذاشت ،این جمله بیان می‌شد. 

یک بعد از ظهر که طبق معمول رفته بود پامنار تا با بازاری ها ورق بازی کند ، صاحب مغازه رو به حضار کرده‌بود و گفته بود  :” برادرها قرص های شان را خورده اند یانه ؟”

که خود اشاره ای بود به داد وفریادی که جلسه ی قبل سرِ بازی بپا شده بود . 

جرقه از همین جازده شد !

از آن ماجرای روزی ۱۵ قرص بلعیدن ها ، ۶-۷ سالی گذشته بود.اما عبارت : ” قرص هایت را خورده ای ؟” همچنان روزی نبود که یادآوری نشود .

ماجرای خوردن ۱۵ قرص اعصاب از آن جا شروع شد که دریک غروب زمستانی ، در حالیکه مرد کفش وکلاه کرده بود و ازخانه زده بود بیرون ، به سرخیابان نرسیده ، موبایل اش زنگ زده بود ، در آن روز زن ومرد قهر بودند ، پشت خط زن بود ، مردبااکراه تن به گفتگو داد وشنید که :

” می شود اگر ایستاده ای ، جائی پیدا کنی و بنشینی ؟ … ببین من حالا خانه ی خواهرت هستم . … نمی دانم چه طور بگم … طبقه دوم ، دچار آتش سوزی شده ، … او … بر اثر دود … دودگرفتگی … فوت شده … خودت را برسان !”

مرد به آپارتمان شان باز گشت . یک ساعت با خوداش خلوت کرد .اول به آرامی اشک ریخت . بعد فغان از نهان بر کشید . وقتی از بسته بودن تمام پنجره ها مطمئن شد، ضجه سرداد . بناگاه خاموش شد . صورتش را شست . 

با خود اندیشید ، ستونی فرو ریخته ، سریع به کمک زیر آوار مانده ها درآ!

خودش را جمع وجور کرد . راه افتاد .

درِ خانه چارطاق باز بود ، بوی دود می آمد ، همه ی اهل فامیل که در تهران سکونت داشتند ، بودند . او دیر تر از همه آمده بود . طبقه ی دوم که مثل خانه ی عروس بود ، شده بود زغال !

ناله و زنجموره،  اشک و آه وفغان ، سیاهی روی سیاهی .

فردایش مرد از سه کارشناس علت را جویا شد ، همه گفتند ، سیم برق اتصالی کرده ، او روی مبل نشسته خوابش برده ، دود کار خوداش را کرده !

خبر در صفحه ی حوادث برخی از روزنامه ها درج شد .

متوفی زن ۷۳ ساله ، جنگ زده ، بسیار سالم وسرحالی بود که تا ۱۰-۱۱ سالگی کودکی مرد، سمت مادری وبرادری را با هم نسبت به مرد یدک می کشید  .

اما داستان به این سادگی نبود ، کلانتری ، مأموران آتش نشانی و پزشک قانونی احتمال دیگری را پیش بینی می کردند . مرد تبدیل به یک کاراگاه حرفه ای شد . پس از چندماهی ، آخر  قضیه این شد : شوهر دختر خواهر بزرگتر ، در لباس مبدل ، وارد خانه شده ، خواهر کوچکتر را خفه کرده ، طلاها و قدری پول دم دستی را بر داشته ، خانه را به آتش  کشیده و رفته .  

پیگیری چند ماهه این موضوع و بعد کش مکش و افشاء لاپوشانی های خانواده ی خواهر بزرگتر ، مرد را به مطب روانپزشک کشاند …

با گذر سال ها ، ۱۵ قرص به – ¾ قرص در روز رسیده بود ، اما آن تک جمله :” قرص هایت …؟” همچنان تکرار می شد .

   آپارتمان روبروی مسکن مردوزن ، متعلق به خانواده ی زندانبانی بود که روز به روز کلاه اش را بالاتر می گذاشت ، پنجره های آشپزخانه های این دو آپارتمان ، مجاور هم ودر فاصله یک متری ازهم قرار داشتند .  

اختلاف کوچکی بین دو همسایه در گرفت که به علت بددهنی زندانبان به سرعت بالا گرفت و شعله ور شد  ، در بگو مگوی بین دو همسایه ، زندانبان رو به مرد کرد و گفت :” قرص هایت را خورده ای ؟” … مرد دعوا راحقوقی کرد ، در دادگاه زندان بان به رغم نفوذاش محکوم شد ، … و مرد کاری کرد که آنها آپارتمانشان را اجاره بدهند و دِ در رو !

اما … با تمام این احوال … آن تک ضربه … نه تنها از پیرامون،  بلکه از منبع اصلی اش همچنان قطع نمی شد !

                                                      ۱۴۰۱/۳/۱۲                                                               

*****

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)