«بکوشید تا رنج‌ها را کم کنید | دل غمگنان شاد و خرم کنید» (فردوسی).
به مردی که ملک سراسر زمین | نیرزد که خونی چکد بر زمین» (سعدی).
«مباش در پـی آزار و هر چـه خـواهی کن | که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست» (حافظ).
«قرآن می‌فرماید «جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم» … گمانم این است اگر به حضرت عیسا هم مهلت می­دادند، او هم شمشیر می‌کشید!…» (خمینی).
«آن کس که با شمشیر بکشد با شمشیر هم کشته خواهد شد».
«اگر کسی بر سمت چپ صورتت سیلی زد، سمت راست صورتت را نیز به سوی او بیاور» (عیسای ناصری).

جناب آقای مصطفی، یکی از نویسندگان وبلاگ‌‌نویس، به روز جمعه ۱ مرداد ماه ۱۳۸۹ بر نخستین بند از نوشته‌ی من نقدواره‌ای نوشته‌اند که در آن بیش از آن‌که به بحث اندیشگی بپردازند، چون همیشه به حاشیه‌‌ها پرداخته‌اند و به‌گمانم ـ فسوساـ بی‌آن‌که سرتاسر متن مرا خوانده و حقیقت را در «کُل» آن دیده باشند آغازیده‌‌اند به خط و نشان کشیدن‌هایی از این دست که: «چرا با آن‌که چند بار به شما گوشزد کردیم، آرمان‌های ما را و پیشوایان ما را پاس نمی‌دارید؟»، نمی‌‌دانم چند بار باید بگویم که این آرمان‌‌ها، آرمان‌‌های ایشان است، نه آرمان‌‌های من و از همین رو، در خود نیازی نمی‌‌بینم که بیش از اندازه آن‌‌ها را پاس‌بدارم؛ هر آینه اگر پاس‌‌داشتنی هم باشند. گره کار در آن است که من منتقد این آرمان‌‌هایم، و در آغاز همان نوشته نیز آورده بودم که برآنم بنیاد‌های اندیشگی«تفکر بسیجی» را به چالش کشم نه این‌‌که در برابر آن‌ها وا‌دهم و خوش‌بنشینم.

با این‌همه می‌‌باید اعتراف کنم که این دوست گرامی در نقد‌شان بر من با این گفته که: «شما “سر و ته” اندیشه‌‌های امام ما را زده‌اید» و به شیوه‌‌ی سانسور‌چیان رژیم آن را از جای گردانیده‌اید، بر حق‌‌اند و درست می‌گویند، اما این نقد بیش از آن‌که بر من روا باشد، به یادداشتی باز می‌گردد که من از متن کتاب «حقوق بشر، قانون بیضه، بمب اتمی» نوشته‌‌ی پژوهشگر ارجمند، زنده‌یاد شجاع‌الدین شفا برداشته بودم و هنوز هم مطمئن نیستم که ایشان در بازگفتن آن یادداشت امانت را رعایت نکرده باشند؛ با این‌همه جای سرزنش را برای خود باز می‌‌گذارم که چرا بی‌‌آن‌‌که آن یادداشت را درست وارسی کنم آن را در سرلوحه‌‌ی متن قرار دادم. گرچه، متن پیراسته‌‌ای نیز که این دوست گرامی، در اختیار من نهادند خود تهی از دشواری نیست و اگر ایشان در متن من به‌کردار یک کل دیده می‌دوختند، باید می‌دیدند که از پیش پاسخ به نقد‌شان، به صورت یک پرسش در متن آمده‌است؛ اکنون پرسش را می‌‌آورم تا پرتوی بر بحث ما افشانده شود:

«مگر جنگ به‌صرف این‌که رَدا و تیلسان مذهب بر آن پوشانده شود گوهرش دگر می‌‌شود و به چیزی انسانی دگردیس می‌گردد.این چه شیوه‌‌یِ انسان‌‌سازی‌ای است که «فرجامین» راه بهسازی انسان را در کُشتن او می‌‌‌بیند(تأکید از من است)، آیا این شیوه، همان طریقه‌ای است که به‌کردار یک آلترناتیو (جایگزین) در برابر انسان‌دوستی غرب پیش می‌‌‌کشند؟ اگر چنین باشد که این زهر هزاران بار کشنده‌‌‌تر از آن سیاست‌‌های احمقانه‌‌ای است که پاره‌‌ای از انسان‌‌‌ستیزان جهان غرب برای به زیرکشیدن ملت‌‌‌ها بدان دست می‌‌‌یازند».

اکنون خوب است که این پرسش را با آ‌نچه که دوست ما به‌کردار نقد (شاید هم نابود‌سازی و یا به گفته‌ی خودشان سوزانیدن!) برای من فرستاده‌اند بسنجیم تا روشن شود که آیا من در فهم اندیشه و منش خمینی به خطا رفته‌‌ام یا نه:

«در هر صورت، اسلام دیگر تزش روشن است، واضح است. هرکس این احکام اسلام را مى‌‌‏‌بیند [که‏] اسلامْ احکام جنگ دارد. این‌‌‌قدر در قرآن راجع به جنگ با کفار و جنگ با اشخاصى که فاسد هستند، در قرآن هست: شمشیرها را بکشید و این علف هرزه‌‌‌ها را قطع‌‌شان کنید، اینهایى که مى‌خواهند بشریت را به فساد بکشانند، این‌‌‌هایى که ریختند به‌جان مردم؛ شمشیر را بکشید، این‌‌ها را قطع‌شان کنید یا آدم‌‌‌شان کنید. این، اگر بشود آدم‌‌‌شان بکنید، اگر نه قطع‌‌‌شان کنید. این یک چیز فاسد، یک‌‌وقت مى‌‌‏بینید که یک جامعه را فاسد مى‌‌کند. قرآن و اسلام هم راجع به جنگ‌‌ها صحبت دارد، و در قرآن زیادْ آیاتْ راجع به جنگ‌‌‌ها هست، و هم راجع به صلح‌‌ها صحبت دارد و هم راجع به تربیت اخلاقى حرف دارد، هم راجع به تربیت بدنى دارد». (صحیفه امام، ج‏۴، ص ۳۳)

بسیار خب این سخن که: «اگر توانستید آدم‌‌‌شان کنید وگرنه بکشید‌‌شان» آیا همان شیوه‌ی انسان‌‌‌سازی‌‌‌ای نیست که من در و با پرسش‌‌ام به نقدش کشیده‌‌‌ام، اگر چنین است پس جناب آقای مصطفی چه چیز را از من بستانکار است؟

این سنخ از نوشته‌‌های خمینی از آن‌‌سان که دوست‌‌مان آورده‌اند باز هم در نوشته‌‌ی من وجود داشت که به‌گمانم ایشان از آنجا‌‌که متن مرا نخوانده‌اند، زیر ورنام «روده‌‌درازی»، «مزخرفات» و «حرف‌‌های بی‌‌پایه و اساس با رنگ و لعاب ادبی» و چرندیات بدان توجهی نشان نداده‌‌اند؛ برای نمونه:

«اگر یک نفر فاسد را بگیرند و بکشند به صلاح خودش است، برای این که اگر زنده بماند فساد زیادتر می‌‌کند. این یک جراحی است برای اصلاح، نه این است که یک چیزی باشد که بر خلاف رحمت باشد. پیغمبر رحمه‌للعالمین است و این که می‌-فرماید قاتولوهم حتی لاتکون فتنه بزرگ‌ترین رحمت است بر بشر».

می‌‌بینید که خمینی در این گفته‌‌ی خود، کشتن فاسدان را گونه‌ای جراحی برای بهسازی و بازسازی گونه‌ی انسان و جامعه‌ی بشری می‌‌داند، پرسش این است که چه مایه پاسداشت شخصیت و کرامت انسان در این روش «آدم‌سازی!» خمینی به چشم می‌خورد، و چه تفاوتی است میان این شیوه‌‎‌ی کُشتن «فاسدان» برای به‌سامان‌آوری جامعه‌‌ی بشری و روش هیتلر در سوزاندن یهودیان در دخمه‌‌های داخائو و ماتهاوزن برای بازسازی آلمان و شستن آن از چرکابه‌‌ی آنان؟

این‌که از یهودسوزان سخن می‌‌گویم چندان هم بیراه نیست زیرا می‌‌خواهم بر پایه‌‌ی آن، هم به اندیشه‌‌‌ای کانونی در بستر اندیشه‌‌های خمینی ارجاع دهم و هم نشان دهم که این اندیشه‌‌‌ها چه‌‌سان از باور استوار وی به اسلام و سیرت رسول‌الله بر‌‌می‌‌خیزد ـ اندیشه‌‌‌ها و آرمان‌هایی که ما را با غریو دلهره‌‌آور خود به پاسداشت آن‌ها فرا می‌خوانند!

«و من توبه می‌‌کنم از این اشتباهی که کردم، و من اعلام می‌‌کنم به این قشرهای فاسد در سرتاسر ایران که اگر سر جای خودشان ننشینند، ما به‌طور انقلابی با آن‌ها عمل می‌کنیم. مولای ما، امیرالمومنین ـ سلام‌الله‌علیه ـ آن مرد نمونه‌ی عالم، آن انسان به تمام معنا انسان، آن‌که در عبادت آن‌‌طور بود و در زهد و تقوا آن‌‌طور و در رحم و مروت آن‌‌طور و با مستضعفین آن‌طور بود، با مستکبرین و با کسانی که توطئه می‌کنند شمشیر را می‌‌کشید و می‌کشت. ۷۰۰ نفر را در یک روز ـ چنان‌‌چه نقل می‌‌کنند ـ از یهود بنی‌قریظه ـ که نظیر اسرائیل بود و این‌‌ها از نسل آن‌ها شاید باشند ـ از دم شمشیر گذراند! خدای تبارک و تعالی در موضع عفو و رحمت رحیم است. و در موضع انتقام، انتقام‌جو. امام مسلمین هم این‌‌طور بود، در موقع رحمت، رحمت؛ و در موقع انتقام، انتقام».

من می‌‌افزایم که خود محمد‌بن‌عبدلله نیز از این فروزه‌‌های پسندیده تهی نبود و هر کجا که دست می‌‌داد نه‌تنها فرمان به کشتن اسیران و در بند‌شدگان می‌داد، بلکه یاران جان بر کف خود را به ترور ستیهندگان و انکارکنندگان، به‌ویژه شاعران آن روزگار که وی را هجو می‌‌کردند می‌فرستاد. داستان رفتار محمد‌بن‌عبدلله به‌کردار اُسوه‌‌ی حسنه‌‌ی امت اسلام با یهودیان بنی‌‌قریظه، برگی‌ست سیاه و آغشته به خون که در همه‌ی روزگاران الگویی برای برخورد با مخالفان و از دین‌‌برگشتگان به دست مسلمانان تندرو داده است تا به دست‌‌مایه‌ی آن، جان‌‌ها را بستانند و خون‌‌ها را برخاک بیفشاند.

«بنی‌قریظه» تیره‌ای از یهودیانند که در یثرب با محمد پیمان یاری می‌‌بندند، با این‌همه در جنگ خندق بدو پشت می‌‌کنند و برحسب ادعای دروغین دفاعیه‌نویسان مسلمان، قریش را بر محمد می‌‌شورانند. محمد نیز پس از فروکش آتش جنگ، با این سخن که جبرییل خود مرا فرمان جنگ با بنی‌قریظه داده است، بدیشان تاخت می‌‌برد و پس از چندین روز فروگرفتن دژ و بارویشان، آنان را که از شدت گرسنگی و بی‌آذوقگی تاب ایستادگی ندارند، پس از تسلیم شدن، فرمان به کشتن می‌‌دهد، یک زن و بیش از ۷۰۰ تن مرد را سر می‌‌برند و در گودال‌ها می‌‌ریزند (همان کاری که آدمخواران و مار‌خوار اهرمن‌چهرگان خمینی دیری سپستر در «خاوران» می‌‌‌کنند).

مهم آن است که دریابیم محمد این کار را با زیرکی و فراست بسیار چنان انجام می‌‌دهد که دیگر کاری از یاران و منافقان روزگارش، که پیشتر او را از کُشت‌‌و‌‌کشتار یهودیان بنی‌‍‌نضیر و بنی‌‌مصطلق بازداشته بودند بر نیاید! پس از وادادن اینان، اوسیان که از خویشان یهودیان‌اند به‌شفاعت نزد محمد می‌‌شتابند و می‌‌گویند: «یا رسول‌الله، بنی‌قریظه دوستان ما‌یند. ایشان را به ما سپار». محمد نیز بر پایه‌‌ی نقشه اش برای به خاک‌و‌خون کشیدن اسیران (نه رزمندگان)، ایشان را می‌گوید:

«اگر من حکم بنی‌قریظه به شما سپارم راضی باشید یا نه؟ ایشان گفتند؛ بلی یا رسول الله. پس سید گفت، من حکم ایشان به سعد بن معاذ که مِهتر شماست سپردم و آن‌‌چنان که وی حکم کند ما راضی شویم و کار از آن کنیم».

اما سعد بن معاذ کیست؟ وی یکی از جانسپاران محمد است که آن‌چنان که از سیره‌ی ابن‌هشام بر می‌‌آید «تندی و تیزی» بسیاری دارد. وی بدان‌‌گاه که همراه با تنی چند از یاران محمد به دژ یهودیان می‌‌رود و می‌‌شنود: «ما محمد نشناسیم و با وی هیچ عهدی نداریم» ایشان را دشنام می‌‌دهد و به همراه آن می‌‌گوید: «برخیز تا برویم که میان ما و ایشان بیش از سخن است، و با ایشان به شمشیر سخن می‌‌باید گفتن» اما این که سعد تا چه‌مایه تند‌‌و‌‌تیز است را از این سخنان او بر سر پیمان بستن محمد با تیره‌ی غطفان به ازای بهره‌‌ای از خرمای یثرب می‌‌توانیم دریافت. سعد (بدان‌‌گاه که از رای محمد آگاه می‌‌شود) می‌‌گوید:
«یا رسول‌الله این صلح بهر ما می‌‌کنی یا حق‌تعالی تو را فرموده است»، محمد که خود از سر دور‌اندیشی بدین کار گراییده، با گوشزد ناگوار بودن گیر‌‌و‌دار پاسخ می‌دهد که، «این رای خود من است». اما سعد که بر سر باور‌هایش سخت پابرجاست می‌گوید:

«یا رسول‌الله! ما در آن‌وقت که کافر بودیم هرگز یک دانه خرما رشوت به هیچ آفریده‌‌ای نمی‌‌دادیم و ذل و خواری از کس بر خود نمی‌‌گرفتیم. اکنون که حق‌تعالی ما را اسلام ارزانی داشت و ما را بر تو عزیز کرد، از بهر چه ذل و خواری بر خود گیریم و مال خود به رشوت به کافران دهیم، بدان خدایی که تو را به‌‌راستی به خلق فرستاد از خرمای مدینه دانه‌‌ای به ایشان ندهیم و با ایشان می‌‌زنیم و می‌‌خوریم تا حق تعالی خود چه تقدیر کرده است». سید (ع) گفت، «خودتان دانید».

پس از آن‌که سعد در جنگ زخمی می‌‌شود و به بستر مرگ می‌‌افتد، چنین دعا می کند که:
«بار خدایا، اگر میان لشگر اسلام و قریش هنوز قتالی مانده مرا مهلت ده تا آن دریابم وگرنه مرا چندان زندگی ده که یهود بنی‌قریظه که عهد پیغمبر (ع) شکسته‌اند، به‌کام خود ببینم».

تردید نمی‌توان کرد که محمد در گزینش سعد و با شناخت از او، انجام کار را پیش‌بینی می کرده و فرجام داوری وی را نیک می‌دانسته است. این که داوری سعد را پس از فرمان به کشتار، همان داوری خداوند از آسمان هفتم می‌‌داند تأییدی است بر پندار ما.

اوسی ها سعد را می‌‌گویند:
«سید حکم بنی‌‌قریظه به تو تفویض کرده است و ایشان هوا‌خواه تو بوده‌‌اند از دیرگاه، و اکنون می‌‌باید با ایشان نیکویی کنی و حکمی موافق در حق ایشان نمایی».

اما سعد، مردی که در واپسین دمه‌‌های زندگی خود از خدا درخواسته است تا بنی‌قریظه را به کام خویش ببیند و دلش از خشم ایشان چون آتش دوزخ زبانه می‌کشد (محمد چه یاران وارسته‌ای پرورش داده است!) با جواز رسول‌الله چنین داوری می‌‌کند: «حکم من در بنی‌قریظه آن است که هر چه مردان‌‌‌اند بکشند، و زنان و فرزندان ایشان برده گردانند و مال ایشان میان مسلمانان قسمت کنند!».

پس از این داوری محمد به تأیید می‌‌گوید:

«همانا چنان حکم کردی که خداوند از فراز هفت آسمان فرموده است؛ پس بفرمود تا در بازار مدینه خندقی فرو بردند و جهودان بنی‌‌قریظه را یک‌‌یک می‌‌آوردند و گردن می‌‌زدند و در آن خندق می‌‌انداختند تا ۹۰۰ مرد از ایشان گردن بزدند … پس چون مردان بنی‌‌قریظه را به قتل آوردند سید (ع) بفرمود تا زن و فرزندان ایشان به بندگی فرا‌گرفتند و مال‌‌های ایشان در میان مسلمانان قسمت کردند».

این شیوه و الگوی مرضیه برای آدم‌سازی و رهانیدن مؤمنان از شر مُفسدان، همان شیوه‌ای است که خمینی به راه آن می‌‌رود و بارها و بارها به گفته‌‌ی خود در سرکوب معاندان و مفسدان و محاربان از آن بهره می‌جوید تا روشن شود که اگر چه اسلام ایشان با منطق و دلیل‌‌آوری سر جنگ ندارد اما اگر قصد خرابکاری و افساد در کار باشد «تکالیفی» دیگر در کار است که مسلمانان موظفند سر در راه آن نهند. اما چیزی که روشن نیست آن است که مرز منطق و خرابکاری در کجاست، و چه‌کسی باید آن‌ها را از هم بازشناسد، آیا همه‌‌ی زور ورزان و زور آوران تاریخ نیز بدین‌‌سان دلیل نورزیده‌اند و بر همین پایه، تسمه از گُرده‌‌‌ی دگرگویان و دگراندیشان نکشیده‌‌اند؟

از این‌‌جاست که می‌‌توانیم بپرسیم که گیریم مجاهدین خلق، خرابکار بودند که من بدین‌گاه، خود تا اندازه‌ای این را راست می‌شمارم و گیریم که درست است و در جنگ حلوا خیرات نمی‌کنند و باید با دشمنان تا پای جان رزمید، اما به چه معنا و از چه رو، خمینی که دین و آیین خود را دین دلیل‌‌‌آوری می‌داند، به کشتن در‌بند‌شدگان فرمان می‌‌‌دهد و درباره‌ی بستن و تخته‌کردن مطبوعات و سرکوب روشن‌اندیشانِ منتقد، سخنانی چنین دژخیمانه بر زبان می‌راند:

«اگر ما از اول که رژیم فاسد را شکستیم و این سد بسیار فاسد را خراب کردیم، به‌طور انقلابی عمل کرده بودیم، قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم، و رؤسای آن‌ها را به محاکمه کشیده بودیم و حزب-‌های فاسد را ممنوع اعلام کرده بودیم، و رؤسای آن‌ها را به‌سزای خودشان رسانده بودیم، و چوبه‌‌های دار را در میدان‌‌های بزرگ برپا کرده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم، این زحمت‌ها پیش نمی‌‌آمد».

آیا محمد رضا شاه پهلوی یک هزارم خمینی تند می‌‌رفت؟ و آیا یک قلم فرمان کشتار زندانیان به سال ۱۳۶۷ به دست جانیان خمینی چنان که «عمادالدین باقی» نشان داده، برابر با همه‌‌ی کُشته‌های دوران محمدرضاشاه پهلوی و بیشتر از آن نبود، که چنین مردی را که در کشتن انسان‌‌ها و سرکوب‌شان به راه قرآن و پیامبرش می‌‌رفت، فرشته‌ای می‌‌دانند که در آمده بود تا دیو را بیرون براند؟ مردی که به‌جان بر آن بودکه می‌‌باید از آغاز، دهانِ همان مردمی که او را برکشیدند و بر اُورنگ نشاندند می‌‌بست و در میدان‌‌های بزرگ به شیوه‌‌ی قرون وسطا چوبه‌‌های دار بر پای می‌‌داشت، به چه معنا می‌توان رهاننده‌ی ایران از چنگال زور وری و زور آوری دانست؟ آن شاه بیچاره‌ی بازیچه‌‌ی دست وزیران پاچه‌خوار، کجا دل آن را داشت که حتا چنین چیزهایی را در پندار آورد؟

به هر روی، همچنان که روزگاری محمد‌بن‌عبدلله چنان فرمان خونریزانه‌ای در کشتن یهودیان اسیر و در بند داد (که خدایانه‌‌تر و ‌تر آن می‌‌بود که چشم از آن‌‌ها بپوشد)، خمینی نیز، به گاهش فتوای خون داد و در بندیان و حبسیان شکنجه‌شده‌‌ای را که می‌‌پنداشت، آزاد شدن‌‌شان، مایه‌ی افساد در زمین است ـ و مفسدان در زمین را باید به‌سان یهودیان بنی‌قریظه به تیغ آبداده سپرد ـ فرمان داد که در دادگاه (ببخشید، بیدادگاه)های چند دقیقه‌ای، جان بستانند و ملت را از شر وجود پلیدشان برهانند!

و این است متن فرمان تاتارگونه‌اش در کُشتن پیران و جوانان در بند این سرزمین، که آیت‌الله منتظری در کتاب خاطرات‌اش آورده است تا نام او را در کنار کشتارگران تاریخ بر جریده‌‌ی تاریخ تا ثبت ابدی کند:

«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم … کسانی که در زندان‌‌‌های سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می‌‌کنند، محارب و محکوم به اعدام می‌‌باشند و تشخیص موضوع نیز در تهران با رای اکثریت آقایان حجت‌‌الاسلام نیری دامت افاضاته (قاضی شرع) و جناب آقای اشراقی (دادستان تهران) و نماینده‌‌‌ای از وزارت اطلاعات می‌ باشد…».

خمینی در این فرمان، آدمکشان خود را می‌‌فرماید:
«… رحم بر محاربین ساده‌‌‌اندیشی است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردید‌‌ناپذیر نظام اسلامی است. امیدوارم با خشم و کینه‌ی انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام، رضایت خداوند متعال را جلب نمایید. آقایانی که تشخیص موضوع به عهده‌‌ی آنان است، وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند «اشداء علی‌الکفار» باشند. تردید در مسائل اسلام انقلابی، نادیده گرفتن خون پاک و مطهر شهدا می‌‌باشد. والسلام. روح‌‌‌الله‌‌الموسوی‌الخمینی».

آنان که با خاطرات زندانیان سیاسی در دهه‌‌ی شصت در زندان‌‌های سراسر کشور و به‌ویژه زندان‌‌های اوین و قزل حصار و گوهر دشت، آشنایند یا چیزی از آن شنیده و خوانده‌‌اند، خوب می‌‌دانند که در آن اُتاق‌هایی که زندانیان و حتا زنان باردار، به نوبت می‌خوابیده‌اند و در «تابوت‌‌های قیامت» و«قبر»های این ندامتگاه‌ها، چه می‌‌گذشته و نیز خوب می‌‌دانند چه‌بسیار از دختران ایران‌زمین که در آن روزها مورد تجاوز پاسداران اهرمن‌چهره و کمیته‌ای‌‌های تازه به دوران رسیده‌ای قرار می‌‌گرفته‌اند که می‌‌خواستند با صیغه کردن‌های یک‌شبه و برداشتن دوشیزگی، ایشان را به دوزخ بفرستند، تا هم در دنیا در دامان دختران دوشیزه کام برند هم در آخرت در آغوش حوریان بخسپند و کامروا گردند!

شاید چنین داستان دلازاری به دیده‌‌ی نخست چندان راست ننماید اما بد نیست در این مورد نیز به خاطرات آیت الله منتظری که روزگاری خمینی کبیر «برج اسلام»اش خوانده بود رجوع کنیم:
«… به امام عرض کردم: «آقا همین‌طور که در فتاوای فقها آمده که مرتد زن اعدام نمی‌‌شود و در مورد محارب هم بعضی از فقها گفته‌‌اند محارب زن نباید اعدام شود و این مسأله در بین فقها خلافی است، بله اگر قاتل باشد حکم قاتل اعدام است چه مرد باشد چه زن فرقی نمی‌‌کند، ولی در مورد غیر قتل، در محارب و مرتد زن به این شکل نیست، شما دستور بدهید این دختران را اعدام نکنند، این‌ها معمولاً فریب خورده‌‌اند یک اعلامیه به آن‌‌ها داده‌‌اند خوانده‌‌اند، شعارهای تندی یاد آن‌‌ها داده‌‌اند و این‌‌ها هم که اکثراً اهل تشخیص نیستند، تحت تأثیر قرار گرفته‌‌اند، مدتی زندان به این‌‌ها بدهند بلکه متوجه اشتباه خود بشوند و بعد آزاد شوند».
امام فرمودند: «خوب به آقایان بگویید اعدام نکنند».
من هم از قول امام به مسئولین تشکیلات قضایی، به مسئولین اوین و جاهای دیگر گفتم «دختران منافق را اعدام نکنید و به قضات هم گفتم دیگر حق ندارید برای دختران حکم اعدام بنویسید»، این حرفی بود که من گفتم، بعد آمدند این‌طرف و آن‌طرف این‌طور وانمود کردند که فلانی گفته «دخترها را اعدام نکنید اول آن‌ها را صیغه کنید بعد اعدام کنید» … ».

این‌‌که مسئولیت این رخداد با که بوده برای ما چندان مهم نیست؛ مهم آن است که پاسداران خمینی که خود را تا همین امروز هم، امین «نوامیس» مردم ایران می‌‌شناسانند، تا چه اندازه وقیحانه توانسته‌اند زیر سایه‌‌ی شوم وی، با کلاه‌‌های شرعی به دختران مردم تجاوز کنند و کس را یارای اعتراض نباشد.

اما به‌گمانم برای این که دوستان بسیجی‌‌مان را بیشتر بیاگاهانم تا دریابند که «چه چیزهاست که نمی‌دانند» خوب است که مسأله‌‌ی کشتار زندانیان سیاسی را اندکی مستند‌تر کنم، تا روشن شود مردمی که از دست شکنجه‌گران ساواک رهیده بودند چه‌‌سان خود را در سرپنجه‌‌ی مرگ آدمخواران خمینی افکندند. منتظری در نامه‌ای به تاریخ مهر ماه ۶۵ خطاب به «امام راحل» می‌‌نویسد:

«آیا می‌‌‎دانید در زندان‌‌های جمهوری اسلامی به‌نام اسلام جنایاتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟! آیا می‌دانید عده‌ای زیادی زیر شکنجه بازجوها مرده‌اند؟ آیا می‌‌‎دانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانی‌‌های دختر جوان بعداً، ناچار شدند حدود بیست‌و‌پنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟! آیا می‌‌دانید در زندان شیراز دختری روزه‌دار را با جرمی مختصر بلافاصله پس از افطار اعدام کردند؟ آیا می‌‎‌دانید در بعضی زندان‌‌های جمهوری اسلامی دختران جوان را به زور تصرف کردند؟ آیا می‌‌‎دانید هنگام بازجویی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است؟ آیا می‌‌‎دانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجه‌‌های بی‌رویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شده‌اند و کسی به داد آنان نمی‌‌رسد؟ آیا می‌‌‎دانید در بعضی از زندان‌‌ها حتی از غسل و نماز زندانی جلوگیری کردند؟ آیا می‌‌‎دانید دربعضی از زندان‌‌ها حتی از نور روز هم برای زندانی دریغ داشتند آن‌هم نه یک روز و دو روز بلکه ماه‌‌ها؟ آیا می‌‌‎دانید برخورد با زندانی حتی پس از محکومیت فقط با فحش و کتک بوده؟ قطعاً به حضرتعالی خواهند گفت این‌ها دروغ است و فلانی ساده‌اندیش».

در عاشورای سال ۱۳۵۹ آن‌هنگام که بنی‌صدر در میدان آزادی به زور ورانی که زندان پشت زندان می‌انباشتند تا ستیهندگان را سرکوب و شکنجه کنند تاخت، سرکردگان جمهوری اسلامی فریاد «واشریعتا» برداشتند:

ری شهری: «اگر مقصود رئیس‌‌جمهور از شکنجه، همان تنبیهاتی است که اسلام به‌عنوان حدود و تعزیرات مطرح می‌‌کند، ما منکر آن نیستیم زیرا دستور اسلام است».

لاجوردی: «تعزیر می‌‌کنیم و تعزیر با اجازه‌‌ی حکام شرع است».

آیت‌‌الله محمدی گیلانی: «محارب بعد از دستگیر شدن توبه‌‌اش پذیرفته نمی‌‌‌شود و کیفرش همان است که قرآن گفته، کشتن به شدیدترین وجه، حلق‌آویز کردن به فضاحت‌‌بارترین حالت ممکن، تعزیر باید پوست را بدرد، از گوشت عبور کند و استخوان را در‌هم‌شکند!».

آیت الله قدوسی: «در زندان‌‌ها شکنجه صورت نمی‌گیرد اما کیفر‌های شرعی اسلامی اعمال می‌‌گردند».

آیت الله موسوی تبریزی: «یکی از احکام جمهوری اسلامی این است که هر کس در برابر این نظام امام عادل بایستد کشتن او واجب است. زخمی‌اش را باید زخمی‌‌تر کرد تا کشته شود این حکم اسلام است. چیزی نیست که تازه آورده باشم».

سپستر خلخالی گفت: «بنی‌‌صدر مرتباً مسأله‌ی شکنجه را برای برای کوبیدن دادگاه‌‌های انقلاب عنوان می‌‌کرد و تا این اواخر دست‌‌بردار نبود. بنی‌‌صدر تعزیرات شرعی اسلام را جزو شکنجه به‌حساب می‌‌آورد و می‌خواست به روش اروپایی عمل کند».

با این‌همه شاید این پرسش برایتان پیش آید قبر و تابوت قیامت چه بوده است؟ از همین رو، خوب است گوشه‌ای از نامه‌‌ی سرگشاده‌‌ی نویسنده‌‌ی کتاب «دوزخ روی زمین» خطاب به کروبی در گیر‌و‌دار جنبش سبز سال گذشته را بیاورم تا روشن شود که کار‌‌به‌‌دستان و دژخیمان خمینی در زندان‌‌ها چه‌سان مردمانی بوده‌اند و هنوز هم هستند:

«می‌‌دانید قبر و قیامت یعنی چه؟ من در کتابم توضیح داده‌ام. ماه‌‌ها در یک جعبه با چشم‌‌بند بنشینی و دائم به نوحه‌‌های گوش‌خراش و صدای بلند قرآن و دعا و اعترافات و گریه‌‌های چند‌‌ساعته کسانی که در زیر فشار طاقت‌‌فرسا شکسته‌‌اند گوش کنی و دائماً مورد شکنجه و تنبیه و آزار و اذیت قرار بگیری. اجازه نداشته باشی عطسه و یا سرفه کنی و یا نان خشک را با صدا بجوی. در صورت دراز کردن پاها و یا گذاشتن سر روی زانو و استراحت شدیداً مورد ضرب و شتم قرار بگیری، در داخل توالت هم تو را کنترل کنند و … قیامت و قبر یعنی سرپا ایستادن متوالی بدون خواب. یعنی زندگی دائمی با چشم‌بند» (رجوع کنید به نامه‌ی سرگشاده‌ی ایرج مصداقی به شیخ آیت‌الله کروبی).

زندان‌‌های جمهوری اسلامی به‌روزگار خمینی (و پس از او)، حبسگاه‌‌ها و ندامتگاه‌های خون‌‌و‌‌جنون بودند و شکنجه‌گاه‌‌های ساواک در روزگار شاه، در برابر چنین عسرت‌ خانه‌هایی سرزمین پریان به حساب می‌‌آمد. همه‌‌ی کسانی که در این زندان‌‌ها به بند کشیده شده بودند به اتفاق بر آن بودند که یک روز از زندان‌‌های خمینی برابر با یک‌سال زندان‌‌های شاه است. ایرج مصداقی (از زندانیان آن سال‌‌ها): «آیا شما با دوستان‌‌تان در زندان شاه تشکیل کلاس و … نمی‌‌دادید آیا بحث و گفتگو نمی‌‌کردید؟ آیا نشست‌‌و‌‌برخاست نداشتید؟ آیا ساواکی‌ها نمی‌‌دیدند؟آیا توطئه‌‌ای علیه شما کردند؟ آیا به‌جرم تشکیلات یا داشتن ارتباط با دوستان‌‌تان کسی از میان شما حتی یک سیلی از ساواک خورد؟ آقای کروبی! هزاران نفر را در کشتار ۶۷ بدون آن‌‌که جرمی مرتکب شده باشند به دار کشیدند. آیت‌‌الله منتظری دردمندانه به چنین جنایتی اعتراض کرد و شما همان را برای ایشان پاپوش کردید. ناصر منصوری را که فلج قطع‌‌نخاعی بود روی برانکارد دار زدند. کاوه نصاری را که در اثر ضربه‌‌ی مغزی گذشته‌‌اش را به خاطر نمی‌‌آورد و دچار حمله‌ی سخت صرع شده با همان حال راهی قتلگاه کردند. خودش که نای رفتن نداشت، ظفر جعفری افشار که در همان صف بود وی را قلمدوش کرد. عباس افغان تعادل روانی نداشت که اعدام شد. در سالن ۳ اوین هیچ زن مجاهدی را زنده نگذاشتند. در کجای حاکمیت «طاغوت» چنین ظلمی در حق زنان ایرانی شد؟ زندانیان زن مارکسیست را به زور شلاق ۵ وعده‌‌ای می‌‌خواستند نماز‌خوان و مسلمان کنند. حکم آن را آقای حسینعلی نیری که شما به او ارادت دارید صادر کرد. آن‌‌ها را در حالی که دوران قاعدگی‌‌شان را می‌‌گذراندند نیز برای نماز خواندن شلاق می‌‌زدند».

دوستان بسیجی ما که خود را پیماینده‌ی راه راست می‌‌پندارند و همه‌ی بشریت را گمراه، نمی‌‌دانم چه‌‌سان در برابر این دست جنایات هولناک و سیاه موضع می‌گیرند، موضع تأیید به خاطرتأیید شریعت اسلام و انجام حد و تعزیر، آن‌‌چنان که ری شهری و لاجوردی می‌گفتند یا موضع رد و انکار و از سر پیمان جمهوری اسلامی گذاشتن و بر سر پیمانه‌‌ی انسانیت شدن؟ من اما تردید دارم که دوستان ما کک‌‌شان هم از این جنایات هولبار بگزد، زیرا آنان وجدانی «حجیت‌باور» دارند چنان‌که جمال روی دوست، به رغم مدعیانی که منع عشق می‌‌کنند بی‌هیچ دلیلی، حجت موجه‌‌شان است، و همین دنباله‌‌روی بدون چون‌‌و‌‌چرا، ایشان را باز می‌‌دارد از آن که خود به تحقیق و تفحص بپردازند و از راست‌‌و‌دروغ رخدادها باخبر شوند.

و اما این آش در‌هم‌‌جوش خون‌ و‌ جنونی که خمینی راه انداخت، به‌هیچ‌رو چیز تازه‌ای نبود، آن‌‌چه خمینی کرد، همان بود که پیشتر به آن‌‌ها باور داشت بر سرش کتاب نوشته بود و بسیار سخن‌‌ها بر زبان رانده بود. مگر نه این بود که وی در کتاب «کشف الاسرار»، با یک خطای دید تاریخی نسبت به امور حقوقی در غرب که ناآگاهی و پوسیدگی بینش او را نمایان می‌ساخت، راه به‌سامان‌آوردن جوامع را اجرای حدود اسلامی می‌دانست:

«گفته می‌‌‌شود که اگر اروپاییان به این‌‌‌جا رسیده‌‌‌اند برای این است که بی‌سر‌‌و‌‌صدا قانون‌های اسلام را گرفته و به آن‌‌ها عمل کرده‌اند، و اگر بقیه‌‌ی دنیا هم این قانون‌‌ها را عملی می‌‌‌کرد به همین‌جا می‌‌رسید ولی آیا اروپای امروز را می‌‌توان جزو ملل متمدنه به شمار آورد؟ اروپایی که جز زندگی ننگین و بیدادگری‌‌ها و آدمکشی‌هایی که اسلام از آن بیزار است مرامی ندارد کجا و اسلام که کانون عدالت و دادگستری است کجا؟ اروپا به کجا رسیده است تا ما قانون او را با قانون خرد تطبیق کنیم؟ اگر تنها یک سال در اروپا به قانون قصاص و دیه و حدود اسلامی عمل بشود، خواهید دید که تخم همه‌‌ی بیداگری‌‌ها و دزدی‌ها و بی‌عفتی‌های خانمانسوز از کشورهای او برچیده خواهد شد» ( ص ۲۷۴) (رجوع کنید، جنایات و مکافات، شجاع الدین شفا).

اما کدام بیداد و بی‌‌‌عفتی‌‌ای خانماسوزتر از آن‌چه در ندامتگاه‌‌های روزگار حکومت خود وی رخ داد؟ سیاه‌‌رویان و اهریمن‌خویان جمهوری اسلامی، چون لاجوردی، آیا جز به اجرای قانون قصاص و دیه و حدود اسلامی خرسند می‌‌شدند، که چنین دیوانه‌‌گون خون پیر و جوان ما را بر خاک ریختند و بر سرش «لبخند‌های فاتحانه» زدند؟ و اما غرب و اروپاییان کجا قوانین اسلام را گرفته و به راه آن رفته بودند، که خمینی چنین از سر نادانی داد سخن می‌داد تا سپس دوستان بسیجی ما بر آشوبند و بگویند شما از چه رو رهبر فرزانه و پیر کبیر انقلاب ما که هنوز زنده‌اش می‌‌داریم را نادان و بی‌سواد خوانده‌اید؟ اما من باز هم بر سر سخن خود می‌ایستم و پای می‌فشارم که خمینی به‌راستی بی‌‌سواد بود، دانش و بینش‌‌اش نسبت به جهان، نه‌تنها پیشرو و جلوتر از روزگار خودش نبود بلکه پوسیده بود، و از آن بدتر بینشی مدفون در ژرفنای تاریخ بود که شاید با غریو شیطان اعظم، از ژرفای پوسیدگی زمان‌ها برخاسته بود، تا جهان را بار دیگر غرق در تاریکی کند.

اما این سخنان که «رنگ‌و‌لعاب» ادبی دارند را باید مستند ساخت تا دوستان عزیزمان آن را به‌مانند مشت سنگینی بر دهان ما نکوبند. در نوشته‌ی «مار خوش خط و خال آیین فقیهان وقصه‌‌ی جیب گشاد بسیجیان» گفته بودم که خمینی ریاضیات و فلسفه و ادبیات نمی‌‌داند و از آن فراتر ادبیات وی «دل‌به‌هم‌زن» است که در پاسخ به گفته‌های من بسیجی عزیز جناب مصطفی، فرموده بودند:

«راستی گفته بودید از ادبیات امام حال‌تان آشوب می‌شود. می‌خواستم بگوم اتفاقاً این من هستم که حالم از ادبیات شما به هم می‌خورد. امام محاوره‌ای و جوان‌پسند صحبت می‌‌کرد یعنی ببخشید، صحبت می‌کند (آخر به نظر ما، امام هنوز در بین ماست و جایش هیچ‌وقت توی موزه نخواهد بود) از شما هم دعوت می‌کنم محاوره‌ای بنویسید آخر خواننده بدجوری از ادبیات‌تان خسته می‌شود!».

این لحن سخن گفتن جناب مصطفی (ادامه‌اش را نمی‌نویسم!) که اصلاً شباهتی با «ایجاد هیاهو، درگیری و جنجال برانگیزی ندارد»، صد‌البته بحث اندیشگی صرف است، و جُز اندیشه‌‌ای که در کوره‌‌ی تفتان ذهن ایشان گداخته شده است هیچ در آن نمی‌‌توان دید. اما برای این‌که نشان دهیم چه‌‌بسا این سخنان را هم، پیر سفر کرده‌ی‌شان از روی «خدعه» گفته‌‌اند بد نیست شماره‌ی چند برگ از بد‌و‌بیراه‌‌هایی که وی در همان کتاب «کشف الاسرار» به نویسنده‌‌ی کتاب «اسرار هزار ساله» گفته است را بیاوریم تا سپس برگردیم بر سر ادبیات و ریاضیات و فلسفه‌دانی خمینی.
من در پژوهش‌های خود دریافته‌ام مخاطب خمینی در کتاب‌‌اش بنا به دلیل‌هایی که اکنون مجال گستردن‌‌شان نیست نویسنده‌ی کتاب «اسرار هزار ساله» از همرزمان سید احمد کسروی است، که خمینی از روی ادب بحث نام او را در کتاب قید نکرده است!
خمینی در برگ‌های ۶۴-۱۲۱-۱۲۴-۱۳۰-۲۱۹-۲۲۵-۲۲۷-۲۲۹-۲۳۵-۲۳۶ و بسیاری از برگ‌های دیگر که خواننده خود بنا به ذوق و چشایی خود می‌تواند ببیند حریف خود را بارها و بارها، با فوران دشنام، به خیابانگردی، خیابانگردی‌های شرف‌‌کش عفت‌‌سوز، بی‌خردی، نظر تنگ گدامنش سفله، تهی‌مغز، افیونی، هرزه‌گرد و غیره متهم می‌‌کند تا به زور این شیوه‌‌ی دلیل‌ورزی به‌خیال خود استدلال‌‌های او را رد کند. با این همه، خود شیوه‌ی دلیل‌‌آوری خمینی در رد حریف نیز تهی از طنز و ریشخند نیست. از شنودگار یاد نشده‌‌ی کتاب واگو می‌‌شود که؛ اگر امامت از اصول اسلام است چرا خدا خود در قرآن به‌روشنی از آن سخن نگفته است و خمینی پاسخ می‌‌دهد:
«همین اشکال بی‌‌کم‌و‌‌کاست بر شما وارد است زیرا دینداران هم می‌‌توانند بگویند اگر امامت یک امر دروغی است چرا خدا دروغ بودن آن را اعلان نکرد تا خلاف [از] بین مسلمانان برداشته شود و این همه خونریزی سر آن نشود؟!».

اما اوج سفسطه‌‌بازی بند‌بازانه‌ی خمینی در ارعاب‌ ‌و ‌ارهاب حریف ‌خود را در مسأله‌ی بداء می‌‌بینیم. منتقد شیعه‌گری، اذعان می‌‌کند که در کتاب کافی با سند صحیح گنجانده شده است که خداوند برآمدن قائم را سال هفتاد هجری معین کرده بود اما چون مردمان حسین را کشتند، خدا بر مردمان زمین خشم گرفت و آن را به سال ۱۴۰ انداخت، از آن پس نیز چون مردمان راز را دریافتند و سِّر نهان، پنهان نماند، خدای هر دو جهان، زمان درست بر آمدن قائم را نگفت و این بداء است و نسبت‌دادن آن به خدا «نادرست».

خمینی پس از مانند‌کردن خدا به آدمیان می‌‌نویسد: « … اگر فتنه‌‌ی کربلا بر پا نمی‌‌شد، حسین بن علی قیام می‌کرد و عالم را مسخر می‌کرد لکن چون آن فتنه واقع شد کار عقب افتاد و اگر مردم سّر امامان را فاش نمی‌‌کردند یکی دیگر از امامان در سال ۱۴۰ نهضت می‌کرد و عالم را می‌‌گرفت لکن آن‌‌ها سّر را فاش کردند مطلب به تعویق افتاد تا وقت ظهور.
خدای عالم از اول می‌دانست که واقعه‌ی کربلا واقع می‌‌شود و مردم سّر را فاش می‌‌کنند و تصمیم این بود که اگر واقعه‌ی کربلا پیش نیاید چنین شود لکن می‌‌دانست که پیش‌آمد می‌‌‌کند پس تصمیم از اول نگرفت … خدای عالم از ازل تصمیم داشت که اگر کربلا واقع نشود امام زمان را قائم به امر کند ولی از ازل می‌دانست که می‌‌شود پس در تصمیم او خللی وارد نیامد و نقصانی به علم او نیز وارد نشد!».

خمینی در این استدلال هرچه به خود زور آورده نتوانسته، آن‌چه در سر داشته است را به خامه بیاورد، این یا از آن روست که با همه‌‌ی ادعایش بر«داشتن علم دین» ناتوان از به خامه کشیدن اندیشه‌‌های خود بوده یا از آن‌رو که به‌راستی ایراد منتقد به‌‌جا بوده است و خمینی تنها با دست یازیدن به مغالطه و گفتار پر چم‌و‌خم، یارای پاسخ دادن به وی بوده است. این شیوه‌‌ی بحث و پاسخ دادن به دیگراندیشان اما نیاز به چند روشن‌‌سازی دارد که باید بنویسیم. خمینی می‌‌نویسد: «خدای عالم از اول می‌‌دانست که واقعه‌‌ی کربلا واقع می‌‌شود و مردم سّر را فاش می‌‌کنند و تصمیم این بود که اگر واقعه‌‌ی کربلا پیش نیاید چنین شود».

آیت‌الله ما از یک‌سو می‌گوید خدا می‌‌دانست که رخداد کربلا روی می‌‌‌دهد، و از آن‌سو می‌‌گوید تصمیم خدا این بود که اگر واقعه رخ ندهد، حسین جهان را مسخر خود گرداند!
می‌‌پرسیم اگر خدا می‌‌دانسته حسین کشته می‌‌شود، چرا برخاستن موعود را موکول کرده است به این‌که حسین به دست مردم کشته می‌‌شود یا نه؟!
چند سطر پایین‌‌‌تر خمینی پیچ تازه‌‌ای به استدلال‌اش می‌‌دهد، تا به‌خیال خود هم علم خدا را نجات دهد و هم مُشت سنگینی بر دهان حریف‌اش بکوبد. این‌بار می‌‌نویسد خدا، با آن‌که می‌‌دانست واقعه رخ می‌دهد تصمیم داشت که اگر رخ ندهد قائم قیام کند پس علم خدا را نقصان نیست! (آفرین، بسیار آفرین!)

بد نیست برای نشاندن لبخندی بر لب خواننده‌ام یا خنده‌ای از ته دل به این شیوه‌‌ی دلیل‌ورزی باز هم یک قسمت این بند را با تیتر درشت بنویسم: «تصمیم این بود که اگر واقعه‌‌ی کربلا پیش نیاید چنین شود لکن می‌‌دانست که پیش‌آمد می‌کند پس تصمیم از اول نگرفت». با توجه با آن‌‌چه گفتیم اکنون معنای این سخن خمینی خطاب به دانشجویان بهتر روشن می‌‌شود: «خود با آنان به بحث و گفتگو برخیزید، و از دانشمندان اسلامى دعوت کنید با آنان در بحث بنشینند، تا تهى بودن دست آنان ثابت شود و اگر آنان با جنجال و هیاهو با شما مواجه شدند، از آنان اعراض کنید».

خمینی در تنها کتابی که در آن با یک منتقد شیعه‌‌گری به شیوه‌ای استدلالی سخن گفته، به مُغالطه‌‌ها و سفسطه‌‌هایی از آن‌‌دست که فراتر دیدیم دست‌یازیده است. اکنون می‌‌باید پرسید شیوه‌‌ی «علما» در نشان دادن «تهی دستی»، پاداندیشان آیا هم از این گونه است که خمینی نشان داده است؟ و اگر این دست استدلالات منتقدان و مخالفان را خرسند نسازد، و حتا آن‌ها را بر افروخته‌‌تر گرداند جز این است که خمینی بر پایه‌ی مکتب جاودانی‌‌اش به «تکالیف»اش عمل خواهد کرد و به زور و خشونت خواهد گرایید تا مفسدان و معاندانی که نمی‌‌توانند حقیقت اسلام را در پرتو سخنان گُهر‌بار و مغالطه‌آمیز علمای اسلام بیابند، از صفحه‌‌ی روزگار محو کند تا فتنه‌ای در عالم نماند؟ داستان سیاه آن‌چه خمینی پس از رهبر شدن‌‌اش کرد چیزی جز گمان ما را تأیید نمی‌‌کند.

دانش پوسیده‌ی خمینی در ریاضیات و فلسفه
هر کس کمترین آشنایی با تاریخ فلسفه‌‌ی غرب داشته باشد، دست‌‌کم این را می‌‌داند که سقراط مردی بود که روز روشن در بازار آتن راه می‌‌افتاد، پیر و جوان را با پرسش‌های خود به ستوه می‌‌آورد تا حقیقت را بدیشان بنماید. وی خود را خرمگسی می‌دانست که نمی‌گذارد مادیان آتن به خواب رود، با وجود این، خمینی در کتاب‌‌اش این سُقراط سرگردان میان بازرای‌‌های آتن را «حکیمی الهی» می‌‌داند که در «کوهی و غاری» انزوا گزیده و مردم را از شرک نهی کرده است و «سلطان»(!) به خواست مردم او را زهر نوشانده است. انگار خمینی نمی‌دانسته که هیأت حاکمه‌ی آتن دموکراتیک آن روز هیچ شباهتی با فرمانروایی سلطانی نداشته است. از آن گذشته، خمینی فیثاغورس را شاگرد سلیمان و امپدوکلس را شاگرد داوود پیامبر می‌‌دانسته است. بی آن که بداند اگر سلیمان و داوود در قرن دهم پیش از میلاد زیسته باشند، میان آنان و این دانایان دانش‌‌گرا و غیر الهی روزگار زرین یونان باستان، دست‌کم ۵ قرن فاصله بوده است.

اما خمینی سمند سرکش قلم را فراتر از این «علمیات» خداوندی می‌‌تازاند و حتا اسکندر کبیر جهانگشا را از حکما و فلاسفه‌‌ی بزرگ می‌‌شمارد! ( از ص۳۲ تا ۳۵ همان کتاب).
از این‌‌جاست که می‌‌توانیم دریابیم که به‌گفته‌ی دوستان بسیجی‌‌مان خمینی به چه معنا در پوست زمان خود نمی‌‌گنجیده و فراتر از اعصار و قرون گام بر می‌‌داشته است، (البته نه به پیش بلکه به پس!) و اما عدد و شماره‌‌های ریاضی که خمینی چنان گزافه‌‌آمیز در کتاب‌‌ها و سخنرانی‌‌هاش به کار می‌‌برد برای من جای هیچ تردید نمی‌‌گذارد که او حتا در مکتب هم هیچ ریاضیات یاد نگرفته است یا هرگز به او ریاضیات نشان نداده‌‌اند، یا در بهترین حالت، او در درس ریاضیات از بدترین شاگردان مدرسه بوده است: «شما یاوه‌گویان با زندگی معنوی … یک گروه انبوه صد‌ها هزار میلیون نفری بازی می‌‌کنید» (ص ۱۷۶).

۱۰۰۰۰۰ ها ×۱۰۰۰۰۰۰= دست‌کم ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

چنان که آقای شجاع‌الدین شفا با ارجاع به سالنامه‌ی Quid می‌‌گویند شماره‌ی همه‌‌‌ی آدمیان از آغاز پیدایش بر روی کره‌‌ی خاک نزدیک به ۱۰۰ میلیارد نفر بوده است، به حساب پیر سفر کرده‌ی ما، جمعیت شیعیان به‌تنهایی تقریباً صد میلیارد نفر بیش از شماره‌ی همه‌ی آدمیان است. آن‌هم تنها در روزگار کنونی:
«در صدر اسلام لشکر رومیان ۷۰۰ هزار نفر بودند مسلمانان ۳۰ هزار نفر. خالدبن‌ولید یکی از سرداران اسلام گفت: باید ضربه‌ای به آن‌‌ها بزنیم تا روحیه‌‌شان را از دست بدهند. سی نفر از ما می‌‌رویم و با طلیعه‌‌ی ۶۰ هزار نفری رومیان جنگ می‌‌کنیم. چک‌و‌چونه زدند و بالاخره بنا شد ۶۰ نفر بروند و شبیخون بزنند. ۶۰ نفر رفتند و کلک همه‌‌ی آن ۶۰ هزار نفر را کندند و برگشتند» (ص ۵۵).

خمینی در این گفتاورد، اوج نادانی و پوسیدگی دانش خود را نه‌تنها در مورد تاریخ بلکه در مورد ریاضیات هم نشان می‌‌دهد. فرض کنیم مسلمانان چنان‌که خود خمینی می‌‌گوید نه ۳۰ نفر که با «چک‌و‌چونه» ۶۰ نفر بوده‌اند. و رومیان نیز نه ۷۰۰ هزار که ۶۰۰ هزار تن بوده اند، در این صورت اگر طلیعه‌ی ۶۰ هزار نفری را بر ۶۰ بخش کنیم بهره‌ی هر یک از مسلمانان در آن جنگ که نمی‌‌دانیم کدامین جنگ با رومیان بوده است (زیرا خمینی اهل سند به دست دادن نیست) ۱۰۰۰ تن می‌شود. یعنی در یک شبیخون هر رزمنده باید دست‌کم هزار نفر را با ابزارهایی بسیار ابتدایی مانند شمشیر و نیزه و سنان در خون آغشته باشد. انسان که سهل است یک تانک هم نمی‌تواند در یک شبیخون چنین کار شگفتی را انجام دهد. گویا رزمندگان مسلمان در آن روزگار چیزی بیش از رستم دستان و شیر ژیان و پیل دمان بوده اند. آنها نه انسان که بمب‌های کشتار جمعی بوده‌اند!

البته شاید این «گاف»‌ها (به محاوره بگوییم) و این ادعاهای پرلاف‌‌و‌‌باد را خمینی، در یک کتاب ـ که در آن باید از زبان پارسی معیار و رسمی و «تحقیقی» استفاده کرد ـ از آن‌رو در کتاب خود بیرون داده است که دوست داشت با جوانانی که هنوز از پس مرگ، زنده می‌‌پندارندش به زبان عوام (ببخشید محاوره) سخن بگوید!

اما اکنون که از زبان و ادبیات سخن به‌میان آمد خوب است ببینیم به کدام برهان‌‌‌ها من زبان گفتاری و نوشتار خمینی را «دل‌به‌هم‌زن» دانسته‌ام. بگذارید تا این بخش را با سخن یکی از عزیزان‌ام بیاغازم تا یادی هم از او کرده باشم.

شکیب ما می‌گفت: «بنده‌‌ی خدا عمری عربی خوانده بود و مویش را بر سر قرآن و حدیث سپید کرده بود اما به‌گاه سخن گفتن هنوز یِک (با کسره) را یَک ( با فتحه) تلفظ می‌‌کرد!». شاعر هم می‌‌گوید:«فضل و علم تو جز روایت نیست/ با تو خود غیر از این حکایت نیست
از حقیقت به دست کوری چند/ مصحفی ماند و گوری چند».

بهتر است برویم بر سر نوشتار خودمان. ادبیات و شیوه‌‌ی سخن‌‌ورزی ایرانیان از روزگار مشروطه به این‌سو، به‌همت نویسندگان و اندیشمندانی چون طالبوف تبریزی، زین‌العابدین مراغه‌ای، میرزا حبیب خراسانی، دهخدا، شرف‌الدین خراسانی (نسیم شمال) جمالزداه، صادق هدایت، نیما یوشیج و بسیارانی دیگر، گام در راه روشنی نهاد و نقاب «تصنع و تکلفی» را که از پس از یورش مغولان سایه‌‌ی سهمگین‌اش را بر ادب و اندیشه‌ی پارسی افکنده بود کناری زد و به ساده‌‌نویسی و زیبانویسی گرایید، اما نثر کتاب‌‌های خمینی چه از لحاظ گزینش ترکیب‌‌ها و واژگان و چه از لحاظ فصاحت و بلاغت بسیار زشت است و هیچ بهره‌ای از شیوه‌ی نوشتاری نویسندگان پیشرو ادب مشروطه نبرده است. عجبی هم نیست؛ زیرا وی با سنت اندیشگی مشروطه از بیخ‌و‌بن دشمن و با آن بر سر جنگ است!

خمینی پاک از زبان فارسی و لغت‌اش به‌گفته‌ی دکتر مرزبان توانگر بیگانه است چندان که در تحلیل‌‌هایش بر سر مفهوم خمس و زکات می‌نویسد: «لغت بِرِنج، به‌ رَنج بوده، یعنی باید به رنج و زحمت تهیه شود»؛ شگفتا!

گاه واژگان را بی‌‌توجه به‌معنای فارسی یا عربی‌‌شان به کار می‌‌برد، بمثل «حکومت» را به جای «حاکم». می‌‌نویسد: «مثلاً دولت برای شهرستان تهران یک حکومت [بخوان؛ حاکم] معین کرده با نام و نشان معین. یکی آمد ادعا کرد که من همان حکومت [باز بخوان؛ حاکم] هستم و شما باید تحت فرمان من باشید». (ص ۱۷۵) شاید در زبان محاوره، «حکومت» و «حاکم» یکی باشند، کسی چه می‌‌داند؟!

دستور زبانش نیز چندان تعریفی ندارد، و زبان نوشتاری را با زبان محاوره و حتا عوامانه‌‌ی گفتاری در هم می‌‌آمیزد. بمثل بارها به جای «شما»، «شماها» و به‌جای «ما»، «ماها» به کار می‌برد. در نوشته‌هایش گاه هم «یک» را به کار می‌‌برد و هم «یای نکره» را: «این بیخرد… یک سخن‌‌ی گفته که …».

واژگان فارسی و حتا لاتین را با همه‌ی هشدارهای زبان‌شناسان با «ات» جمع می‌بندد و ضمایر را درست به کار نمی‌‌برد؛ می‌‌نویسد: «کتاب‌‌های دینی بسیاری در زمین مانده و کسی اقدام به طبع آن‌‌ها نمی‌‌کند». حال آن‌که باید می‌‌گفت، «…بر زمین مانده…» ! (ص ۳۳۳)

می‌‌نویسد: «جنگ اسلامی … دفاع … برای حفظ استقلال کشور و دفاع از اجانب است» (ص ۲۳۰) و منظورش هر‌آینه دفاع از کشور در برابر اجانب است! می‌‌نویسد: «اینک ما قبل از جواب اساسی از این پرسش خود را نیازمند می‌‌دانیم» (ص ۱۰۵) و به‌جای «به»، «از» به کار برده است.

بسیار بارها در نوشته‌‌هایش به‌جای «آن» یا «آن‌ها»، «او» به کار می‌‌برد: «در این‌جا یک چیزی (یای نکره همراه با یک!) هست و آن این است که بعضی از اخباریین [=اخباریان] و محدثین [=محدثان] شیعه و سنی که گفتارشان پیش دانشمندان و علما مورد اعتنا نیست گول ظاهر بعضی اخبار را خورده و چنین رایی اظهار کرده ولی دانشمندان «او» را رد کردند…! »(ص ۱۳۲) نخست این که «اخباریان و محدثان» جمع هستند و ضمیر مفرد «او» را نمی‌‌‌توان با آن‌‌‌ها به‌کار بست، سپس آن که، به‌فرض هم که مفرد بودند باید با آن‌ها «آن» را می‌آورد نه «او» را.

می‌‌نویسد: «… شما عمداً و از روی دشمنی و ماجراجویی یا ندانسته از روی بی‌‌دانشی و بی‌‌خردی یک چنین دروغ روشنی را به ملاها می‌‌بندی» و فاعل «شما» را با فعل «می‌بندی» می‌آورد (نه می‌بندید) و این کار را یا از سر خوارداشت حریف می‌‌کند یا از بهر ندانستن!

بر شیوه‌ی نوشتاری خمینی خرده‌‌های بسیار می‌‌توان گرفت اما از همه‌‌ی این‌ها خوشمزه‌‌تر یاری نکردن حافظه‌‌ی اوـ به‌کردار یک شاعر(؟!) – است در بازگویی ابیات پرکاربرد شاعران بزرگ زبان فارسی. شاعری که خود باید از ظرافت‌‌ها و ریزه‌‌کاری‌های زبان فارسی آگاه باشد و نیست. بیت حافظ را:«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی/ تا بی‌‌خبر بمیرد در درد خود پرستی»، چنین باز می‌گوید: «با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / بگذار تا بمیرد در درد خود پرستی!»

اجازه دهید من دهان درکشم تا برای ادای دِین هم که شده، اجازه دهم دکتر مرزبان توانگر در این باره سخن بگویند؛ می‌نویسند:
«خمینی چون به‌گفته‌ی خود خواجه «لطف طبع و سخن گفتن دری» را فاقد است چنین ناروایی را به شعر فاخر حافظ روا می‌‌دارد. عنایت شود که در مصرع دوم خواجه، آن‌‌چه واجد اهمیت است و بر رویش تأکید می‌‌رود «بی‌خبر مردن» مدعی است، بی‌‌‌خبری‌اش از اسرار عشق و راز‌های مستی ـ که به او گفته نشده است و نخواهد و نباید شد و در مصرع ساختگی و مسخ شده‌‌ی ملا که ناتوان از درک نکته‌های ظریف و لطافت‌‌های طبع است، صرف «مردن».
در مصرع مجعول خمینی، تکیه‌ی خشک‌و‌خالی و بی‌احساس و عاطفت روی «بگذار تا بمیرد» نهاده می‌‌شود و جای نکته‌‌ی رندانه‌ی خواجه را می‌‌گیرد ـ درست به‌همان نهج که خمینی به‌روزگار امارت و ولایت مطلقه‌‌اش بی‌وقفه دم از نیستی و مرگ می‌‌زند و بلا‌انقطاع تلخکامی و سیاهی و تباهی را برای ملت به ارمغان می‌‌آورد.
بگذریم و به دیگر سخن بگوییم: برای خواجه ما بی‌خبر مردن ـ و نه مردن بحت و بسیط ـ جزا و سزای مدعی است (چون در نظر بلند عارفانه‌‌ی او، که به همه‌ی عالم هستی از بالای بام آسمان‌‌ها فرو‌می‌‌نگرد مرگ همه راست و نه پایان کار) و برای فقیه قشری موضوع سخن ما «مردن» ـ ترس از مرگ و [و به ویژه] ترساندن از مرگ. و ببین تفاوت راه از کجاست تا به کجا! به باور این بنده، در هم‌ریختن گستاخانه‌ی بیت خواجه ناخودآگاه رخ نموده است لکن به بیان روان‌شناسانه مجلائی است از روانی رنجور و مظهری است، شخصیتی نیستی‌خواه و هستی‌سوز را».

دکتر توانگر در ادامه، خمینی را فاقد حس زیبایی‌‌شناسانه و درک دقایق معنایی می‌‌داند و می‌‌نویسد: «در بیت ساختگی خمینی مصرع اول (که از آن شخص شخیص خواجه‌ی ماست) فعل نهی، جمع است – «مگویید»- و در مصرع دوم که خمینی‌‌اش به‌‌هم‌‌بافته است فعل، امر مفرد «بگذار»!! و آن وفقی با قوانین فصاحت و قواعد بلاغت ندارد و تنها و تنها با سبک نثر ژولیده‌‌ی کتاب کشف‌الاسرار می‌‌خواند».

از خمینی‌‌ای که آن‌قدر ناشیانه، سمند سخن را هر کجا که می‌‌خواهد می‌‌تازاند و گاه افسار آن را از چنان از دست می‌‌نهد که در دیدار با دانشجویان خط امام (۱۹ آبان ۵۸) می‌گوید: «این موضوع مربوط به دیروز و امروز نیست، دوهزار سال!! است آمریکا ما را استعمار کرده است» بیش از این چه چشم می‌توان داشت؟!

آن‌‌چه آوردیم تنها نمونه‌‌هایی است اندک از آن‌‌چه در سطح گفتار و نوشتار خمینی چون مار در لانه‌ی ماران می‌‌لولد و موج می‌‌زند و به‌گمانم دوستان بسیجی ما را تا به همین اندازه بس باشد تا چنین، باد به غبغب نیندازند و چنان از امام «هنوز زنده‌شان» به مباهات سخن نرانند، آن‌‌هم رهبر صاحب‌ادعا و پر لاف‌‌و‌‌بادی که در گستره‌‌ی علم و ادب به هیچ‌اش نمی‌‌توان گرفت چه رسد که او را دروازه‌‌ای به آدمی نو و جهانی نو بدانیم، آن‌‌چه با خمینی در سطح جهانی آزاد شد، غولان و دیوان شرارتی بودند که به‌طلسمی در شیشه‌ی جادو گیر افتاده بودند و خمینی با وِرد منحوس مبارزه با فتنه در همه‌ی جهان برای ایجاد فتنه‌ی فراگیر و جهانگیر آزادشان ساخت تا مقدمه‌ای باشد بر انقلاب جهانی غرقه در خون مهدی قائم!

راتین مهراسپند

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)