آیا به مرور زمان «اینجا» می‌تواند مثل «آنجا» شود؟ این پرسش، پتکی است مدام کوبنده بر ذهن اکثر مهاجران اجباری.

صدیقه وسمقی می‌گوید: «نه نمی‌شود، به این دلیل که برای دیگران نشده است. به این دلیل که درد تو به مرور زمان کمتر نمی‌شود بلکه بیشتر و عمیق‌تر می‌شود … فکر می‌کنم مرا از خاک آنجا ساخته‌اند. وقتی باران می‌بارد تنِ خیسم بوی خاک باران‌خورده‌ی وطن می‌دهد. زیر باران میروم،‌ بو می‌کشم. وطن فقط خاک نیست، وطن جایی است که در آنجا جا می‌مانی…» (ص ۳۵).

هنگام خواندن جملاتِ کتابش انگار با او سخن می‌گویم. انگار ژانویه یا فوریه‌ی ۲۰۱۴ است و ما در یکی از خیابان‌های کلن کنار هم راه می‌رویم و من به او می‌گویم: «ولی من جا نماندم، نگاه کن، تنِ من اینجاست. آنچه جا مانده وطن است و این تنِ خاکِ وطن‌خورده‌ی من است که آواره‌ی خاک‌های دیگر شده، نگاه کن…». و او چون همیشه آرام ادامه می‌دهد و بالاخره حرف آخر را می‌زند: «ببین، من خودم هم اینجا کار دارم که تا حالا مانده‌ام. می‌خواهم کتاب‌هایم را چاپ کنم. بعد از انتشار کتاب‌ها برمی‌گردم، حتماً برمی‌گردم…».

برگشت. دستگیر شد و به زندان رفت. یکراست از تبعید به زندان رفت. سر موضع و محکم و بااراده. بدون هیچ شعار و هیچ دروغ و دغلی، نه به خود و نه به دیگران.

و حالا در این کتاب به متانت و تنزهی کم‌نظیر در کتابت، از نسبتِ تبعید به زندان، از تفاوت و تشابه میان این دو فضا، و از تجربه‌های تلخ و شیرین این دو فضا می‌نویسد.

 

تبعید یا زندان

‌«زندان انتخاب من نیست. اما انتخاب زندان به جای تبعید راهی است که به مقصد من نزدیکتر است.»

کتاب تبعید یا زندان در سه فصل نگاشته شده است. فصل اول شرح فراق نویسنده از ایران است و توضیح و برشمردن دلایلش برای بازگشت به ایران. فصل دوم شرح بازجویی‌ها و حضور در «محکمه»ی دادگاه انقلاب و فصل سوم توصیف و تصویری است دقیق و راستین از دوران زندان، به قلم نویسنده‌ای که کم‌سوییِ چشمانش را با چشم بصیرت و کلام شیوای خود جبران می‌کند. و بدین طریق خواننده را با جزئیات زندگی در ساختمانی به نام بند عمومی زنان زندان اوین آشنا می‌سازد.

در انتهای کتاب پیوست‌هایی شامل تعدادی از اشعار او، نامه‌هایی که به افرادی مثل حسن روحانی نوشته، احکام صادر از دادگاه‌ها علیه او و برخی از بیانیه‌های انجمن قلم سوئد در حمایت از وی، به ترتیب تاریخ، منتشر شده است.

نمایه‌ی نام اشخاص در آخر کتاب، و نیز خلاصه‌ی انگلیسی و سوئدی کتاب، از جمله نشانه‌های نگرش حرفه‌ای نویسنده، ‌ویراستار و ناشر این اثر است.

 

پاییز هفتم باید آنجا باشیم

«یک روز سرد و دلگیر پاییزی بود. من و محمد دست در دست یکدیگر در اوپسالای زیبا و آرام قدم می‌زدیم … هر لحظه برگی رقص‌کنان پیش پای ما فرو می‌افتاد … برگ‌ها که حیران و سرگردان بر شانه‌های باد به این سو و آن سو می‌دویدند، آوازی به رنگ زرد و نارنجی می‌خواندند. وقتی روی برگ‌ها راه می‌رفتیم، با ما حرف می‌زدند. زبان آنها را می‌فهمیدم … صدای مرغان مهاجر فضا را پر کرده بود … سکوت را از لب‌هایم برداشتم و پرسیدم: راستی چند پاییز است که از ایران دوریم؟ خودم آهنگ حزن را در صدایم می‌شنیدم. با هم شمردیم:‌ پاییز ۹۰،۹۱،۹۲،۹۳،۹۴،۹۵. اکنون شش پاییز است که از ایران دوریم. بلافاصله گفتم: پاییز هفتم نه! پاییز هفتم باید آنجا باشیم.» (ص ۱۵)

پاییز هفتم، یعنی پاییز ۹۶ آنجا بودند و شاهد ظهور جنبش‌های اعتراضیِ آن دوره. کمی بعد از آن شاهد جنبش «دختران خیابان انقلاب» و دو سال بعد نیز شاهد سرکوب خشونت‌بار اعتراضات پاییز ۹۸، و سرانجام در پاییز ۱۴۰۱، ناظر جنبش پاییزیِ «زن، زندگی، آزادی» بودند که فرا رسیدن بهار را نوید می‌داد.

چه درست برگشته بود و بجا! انگار باید می‌رفت تا او نیز در جنبش پاییزیِ «زن، زندگی، آزادی» در گلستان آزادی‌خواهی و برابری و عدالت بشکفد. انگار باید از روی و موی خویش هم در این جنبش پرده برمی‌داشت.

 

آزادی کجاست؟

در گفت‌وگویی مدام با خود، زیستنی اجباری در جغرافیایی آزاد را با زندگی در وطنی ناآزاد می‌سنجد: «من همه‌ی آزادی را می‌خواهم. همه‌ی آزادی این است که تو همه‌ی آنچه اینجا برشمردی در وطنت داشته باشی. وقتی تو مجبوری در جایی زندگی کنی که انتخاب تو نیست،‌ حتی اگر آنجا بهشت باشد، آزادیِ تو نقض شده است. وقتی تو را از وطنت برانند، یعنی تو را تبعید کرده‌اند. زیستن در تبعید ناقض آزادی است … در سوئد برای من بستر آزادی وجود نداشت. زیرا زیستن در آنجا، انتخاب آزادانه‌ی من نبود … دور از تهدید و خطر، جسورانه حرف زدن شجاعت نیست … سخن گفتن از دوردست با مردم گرفتار، در حالی که در گرفتاریِ آنان سهیم نیستی، تأثیرگذار نیست،‌ یا لااقل مرا راضی نمی‌کرد.» (صص ۲۶-۲۵) و ( صص ۴۳-۴۸)

 

ما چمدان‌های خود را باز نکردیم

«دعوت شهر زیبای اوپسالا را به‌عنوان نویسنده‌ی مهمان پذیرفتم. با محمد از شهر دانشگاهیِ گوتینگن و دوستان عزیز خداحافظی کردیم و راه سرنوشت را به سوی سوئد پیمودیم. روز سیزدهم فروردین ۱۳۹۱ بود … نیامده بودیم تا بمانیم. دوست داشتم مانند مسافر زندگی کنم. دلم نمی‌خواست برای خانه چیزی بخریم. هرگاه چیزی می‌خریدیم، ولو یک بشقاب، احساس بدی به من دست می‌داد. مبادا ماندگار شویم … تا یک سال من و محمد حتی از فرا گرفتن زبان سوئدی خودداری می‌کردیم … انگار یادگیریِ زبان را نیز تدارکی برای ماندن می‌پنداشتیم.»

شباهت‌های مکرر در واگویه‌های صدیقه وسمقی با کسانی چون او که نه در جوانی و نه به قصد اقامت در کشوری دیگر مجبور به ترک کشور شدند داستانی را به یادم آورد. انگار سال ۲۰۱۳ بود و من در سومین سال اقامت میهمان انجمن قلم آلمان در نورنبرگ بودم. حالا احمدی‌نژاد رفته بود و روحانی انتخاب شده بود و من امیدوار به بازگشت به ایران بودم … پسرم به دیدارم آمد و با مشاهده‌ی خانه‌ی خالی از هرگونه وسیله‌ای به جز تخت و میز کار و کامپیوتر، از من سراغ رخت‌آویز گرفت تا لباس‌هایی را که شسته بود آویزان کند. با اندوهی غریب گفتم: من هیچ وسیله‌ای نخریدم، هرچه هست همانی است که در این خانه وجود داشت. من دارم برمی‌گردم… با تعجب و کمی عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «فکر کنم حتی رزا لوکزامبورگ هم اگر قرار بود یک سال جایی زندگی کند حتماً وقتی لباس‌هایش را می‌شسته به فکر یک رخت‌آویز برای خشک کردن لباس‌هایش بوده…»

خجالت کشیدم از او که سه سال در ایران به زندگی کردن اندیشیده بود و من سه سال در بهترین شرایط در آلمان فقط مشغول «زندگی نکردن» بودم. انگار همان موقع بود که صدیقه وسمقی گفته بود: «ما در سوئد همیشه در برابر این پرسش قرار داشتیم که برنامه‌ی شما چیست؟ پاسخ ما بدون درنگ این بود که می‌خواهیم به ایران برگردیم. و دوستانی که سی چهل سال بود ایران را ترک کرده بودند با ترحم می‌گفتند، ما تا چند سال چمدان‌های خود را باز نکردیم. اما می‌بینید که سی چهل سال است اینجا مانده‌ایم … و هر یک با مهربانی می‌گفتند: می‌فهمم»…

«ماه من در ظلمت شب‌های آن ویرانه است

ماه من بالای پرچین روی بام خانه است

می‌روم یا ماه خود پیدا کنم یا گم شوم

می‌روم کاین انتخاب این دل دیوانه است

کس چه داند با دل زارم غم هجران چه کرد

کس چه داند زهر جای می در این پیمانه است» (ص.۱۶۷. پیوست ۷. اشعار صدیقه وسمقی)

 

ماه من بر روی بام خانه است

«‌وقتی با خودت اتمام حجت می‌کنی و در دلت هیچ تردیدی باقی نمی‌ماند، ‌چنان آرامشی می‌یابی که قابل توصیف برای دیگران نیست.» (ص ۶۸)

صبح زود ۲۲ مهر ۱۳۹۶، دست در دست محمد، یار تمام این سال‌هایش به سوی ایران پرواز می‌کنند. در فرودگاه تهران به محض ورود به سالن، از پشت شیشه اعضای خانواده و فامیل را می‌بینند و برای هم دست تکان می‌دهند. ناگهان بلندگو نامش را می‌خواند و مأموران برای بازداشت محاصره‌اش می‌کنند…

«مأمور گوشیِ محمد را گرفت. محمد به او گفت: شما چه کاره هستید؟ کارت خود را نشان بدهید … مأمور با بی‌ادبی گفت: خیلی بلبل‌زبانی می‌کنی. به وی گفتم:‌ مراقب حرف زدنت باش، ‌توهین نکن. مأمور با پرخاش گفت: مگر چه گفتم؟ مگر دست به رویت بلند کردم؟ محمد با عصبانیت به سویش رفت و گفت: مگر می‌توانی؟ دست محمد را گرفتم و او را کنار کشیدم…». ( صص ۶۹-۷۰)

عشق این زوج زبانزد خاص و عام است.

 

پرونده‌ای به سنگینیِ بار هستی

«بهتر است هرکس وظیفه‌ی خود را انجام دهد. من از کار آنها خبر ندارم.» (ص ۷۲)

تکثر و تنوع گرایش زندانیان دو دهه‌ی اخیر را می‌توانستم از روی دست‌سازها و یادداشت‌های همراه آنها تصور کنم، اما آنچه صدیقه وسمقی در این کتاب می‌نویسد حاکی از نوعی وحدت در کثرت است، ایرانِ معهودِ ملتی که در پی پیشبرد دموکراسی و برابری است.

این پاسخی است که صدیقه در آن اتاق مخفی پشت گیت فرودگاه بین‌المللی امام خمینی، در پاسخ به پرسش یکی از بستگانِ خود می‌دهد. صدیقه را تا رسیدن مأموران زندان اوین در آن اتاق نگه داشته بودند. در همان اثنا یکی از بستگانش که آشنایی در سپاه پاسداران داشته از طریقی خود را به او می‌رساند و می‌گوید که آیا به وکلایش خبر دستگیری را داده یا نه؟ و اگر خبر داده بهتر است به آنها بگوید که با رسانه‌ها مصاحبه نکنند.

صدیقه وسمقی با پاسخش در واقع تصمیم خود را اعلام کرده بود. او قصد داشت که روایتی را در تاریخ سیاسی ایران ثبت کند، روایت کسی که تبعید در کشوری آزاد و پر از امکانات را با زندان و عواقب آن تاخت زد.

به هر حال، آن شب به او اجازه می‌دهند که به خانه برگردد و پس از شش سال دوری، شبی را با اعضای خانواده و فامیل سحر کند.

«روز سی‌ام مهرماه ۱۳۹۶ با محمد به دادسرا رفتیم. همراه با وکیلم علیزاده پرونده را در مدتی کوتاه مرور کردیم. پاره‌ای اشعار مانند “پول نان ما” و برخی نوشته‌هایم مانند “خون هاله ثمر خواهد داد” و مطلبی که در رد سنگسار در پرونده بود … به شعبه‌ی ۲۸ دادگاه انقلاب رفتیم. من و محمد وارد شعبه شدیم. سلام کردیم و نشستیم. من یک پایم را روی پای دیگرم انداخته بودم. مقیسه با پرخاش گفت پایت را بینداز و با لحنی تند گفت: شما متهم‌اید به تبلیغ علیه نظام، عضویت در کمیته‌ی غیرقانونیِ رسیدگی به امور آسیب‌دیدگان ۸۸ و عضویت در شورای هماهنگیِ راه سبز امید. از خودت دفاع کن. گفتم: این مثلاً تفهیم اتهام بود؟ گفت حرف نباشد، از خودت دفاع کن. گفتم بگذارید وکیلم بیاید … علیزاده آمد و در کنارم نشست. محمد نیز سمت دیگرم نشست. مقیسه با تندی و پرخاش گفت از خودت دفاع کن. گفتم دلیل و مدرک شما برای این ادعا که من عضو شورای هماهنگی راه سبز امید بوده‌ام چیست؟ گفت مدرک و سند در پرونده هست. گفتم نیست. گفت نیست که نیست به من چه!!… گفت: تو دفترت را در اختیار یک گروه غیرقانونی قرارداده بودی … توضیح دادم که در سال ۸۸ عده‌ی زیادی به دست عوامل حکومت کشته و زخمی و زندانی شدند. با ابتکار آقای موسوی و آقای کروبی کمیته‌ای برای رسیدگی به این امر تشکیل شد. این کار انسانی و اخلاقی بود و من افتخار می‌کنم که در این کار مشارکت داشته‌ام … مقیسه عصبانی شد و گفت: تو با نوشته‌هایت پدر نظام را درآورده‌ای، تو نظام را جنایتکار دانسته‌ای. گفتم سندش را ارائه کنید. در کدام نوشته؟ تند تند پرونده را ورق زد و گفت: این عبارت یعنی چه؟ “‌ما گذر خواهیم کرد از این بیابان، غم مخور.” کدام بیابان؟…» (ص ۷۹)

انگار کسی باید تمام این تجربیات را با این جزئیات روایت می‌کرد تا با فرهنگ لغات قضات دادگاه انقلاب هم آشنا شویم.

«مقیسه گفت: هیچ آثاری از توبه و پشیمانی در این خانم نیست. من بنا دارم همان پنج سال حبس را تأیید کنم. گفتم: هر کاری دوست دارید بکنید. من با اطلاع از پنج سال حکم حبس با پای خودم به ایران آمده‌ام. آن کسی که باید توبه کند شما هستید، نه من … گفت:‌ شما می‌گویید با پای خودم به ایران آمده‌ام. خوش آمدید. حتماً حالا می‌خواهید مصاحبه کنید و بگویید به من توهین شده. گفتم من و امثال من وسیله‌ای برای دفاع از خود جز رسانه نداریم. اگر لازم بدانم، مصاحبه می‌کنم» (ص ۸۱)

کار آسانی نیست که در آنِ واحد هم تفهیم اتهام بشوی، هم رد اتهام کنی، هم از حق بازگشت به وطن و حق استفاده از رسانه دفاع کنی و آرام و متین و مهربان به کارمندان دیگر لبخند بزنی و قدر رفتار محترمانه‌شان را بدانی و آنها نیز قدرشناسی را بیاموزند:

«وارد آسانسور که شدیم افسر زندان اوین گفت: خانم دکتر! ما به شما ارادت داریم. نگران نباشید. صبر می‌کنیم تا وسایلتان را بیاورند … مرا به داخل ماشین هدایت کردند. افسر به راننده گفت که به کوچه‌ی روبه‌رو برود و به محمد نیز اشاره کرد که به آنجا بیاید. ماندیم تا خواهرم ساک زندانم را آورد…» (ص ۸۳-۸۴)

 

از اوین با عشق

«آنجا که ایستاده بودیم، سالن ورزش بود که پاره‌ای وسایل ورزشی در آن بود. سالن دارای حمام و دستشویی نیز بود و یک میز پینگ پنگ در آن قرار داشت که بعداً فهمیدم برای آموزش چرم‌دوزی مورد استفاده قرار می‌گیرد. گوشه‌ی سالن اتاقکی قرار داشت که با دیوار آلومینیومی و شیشه‌ای از سالن جدا می‌شد. از این اتاقک برای آموزش معرق‌کاری استفاده می‌شد… سالن ورزشی سالن خوبی بود. کف آن سرامیک سفیدرنگ بود. بچه‌ها در آنجا به کار معرق و دوختن کیف چرمی و مانند آن مشغول بودند. هفته‌ای سه روز معلم معرق و چهار روز مربی چرم‌دوزی، از نه صبح تا چهار بعد از ظهر می‌آمد و به علاقه‌مندان آموزش می‌داد…». (ص ۸۸)

با خواندن این بخش، دست‌سازهای زنان اوین آرام از مقابل چشمانم می‌گذشتند. کلمات صدیقه نوری بود که تصویر مبهم پشت صحنه‌ی «از اوین با عشق» را روشن می‌کرد.

حالا می‌توانم تصور کنم که نازنین دیهیمی، عزیز ازدست‌رفته، در کدام گوشه‌ی این سالن نشست و وسایل صحنه و پوستر نمایش «دوشیزه و مرگ» را ساخت. معرق‌های نرگس محمدی، عروسک‌های نسرین ستوده، چل‌تکه‌های مهوش شهریاری، و کیف‌های سروناز احمدی در این سالن ساخته شده بود.

 

داستان ما یکی است

«نرگس محمدی گفت امروز دویستمین سالگرد تولد حضرت بهاءالله است و دوستان بهائیِ ما شیرینی پخته‌اند. به آنان تبریک گفتم. نرگس گفت: شیرینی می‌خوری؟ گفتم حتماً خیلی خوب است…»

صدیقه وسمقی به محض ورود به بند عمومیِ زنان به‌رغم ضعف بینایی، به توصیف جزئیات بند زنان می‌پردازد:

«از نرگس خواستم که بند را به من نشان بدهد. عصایم را نیز برای کمک برداشتم. بسیار مؤثر و کارساز بود. بند دارای سه اتاق بود. در اتاق سه، نرگس، فاطمه مثنی، مریم اکبری، آفرین نیساری و الهام فراهانی بودند … در اتاق دو، نازنین زاغری، آتنا دائمی، گلرخ ایرایی، نسیم باقری، فریبا کمال‌آبادی و آزیتا رفیع‌زاده حضور داشتند. تختِ من میان تخت آزیتا و فریبا بود. در اتاق یک، زهرا زهتابچی، مریم اولنگی، بی بی، نگار و آفرین چیت‌ساز حضور داشتند. در وسط هر سه اتاق، یک میز با چند صندلی و در کف اتاق‌ها یک قطعه فرش دیده می‌شد. دوستان برای غذا خوردن از میز و صندلی استفاده می‌کردند. گفتم وضعتان خیلی هم بد نیست. میز و صندلی هم دارید. گفتند وقتی فائزه هاشمی اینجا بود، این امکانات را تهیه کرد…».

از قضا، همیشه دلم می‌خواست درباره‌ی آفرین نیساری بیشتر بدانم. کاردستیِ او در مجموعه‌ی «از اوین با عشق» یادگاری است برای ما. اطلاعات زیادی از او در دست نبود. فقط می‌دانستم که زرتشتی است و یک گالری هنری را اداره می‌کند. «او آرشیتکت و مدیر یک گالری هنری بود که با شوهرش کارن که یک ایرانیِ زرتشتی بود پس از ازدواج به دلیل علاقه به ایران به میهن بازگشته بود. خانواده‌ی آنان املاک ارزشمند زیادی داشتند که بسیاری از آنها توسط نهادهای گوناگون پس از انقلاب مصادره شده بود. اکنون سپاه پاسداران با همکاری دادستان بخش دیگری از آن املاک را تصرف کرده بود. آفرین و کارن به علت اعتراض به تصرف غیرقانونیِ املاکشان بازداشت شده بودند. به آنان گفته بودند که شرط آزادی شما واگذاری املاک است … نیروهای امنیتی از آفرین درخواست‌های غیراخلاقی داشتند. از او خواسته بودند که با برخی افراد اروپایی رابطه برقرار کند و به اتاق خواب آنها برود و لپ‌تاپ آنان را برداشته تحویل دهد…». (ص ۱۲۸)

در سال ۱۳۹۶ و پیش از اوج گرفتن اعتراضات مردمی، تعداد زندانیان زیاد نبود و طبق توصیفات صدیقه وسمقی شرایط بند در آن زمان نسبتاً مناسب بوده است. امکان استفاده از تلفن هر روز از ساعت نه صبح تا پنج عصر، خرید کارت تلفن از فروشگاه زندان، آشپزیِ گروهی و جمع‌های متکثر از ویژگی‌های آن سال زندان اوین بوده است.

«نرگس و نسیم برایم صبحانه آوردند. نان و پنیر و مربای آلبالو که می‌گفتند دست‌پخت مهوش شهریاری است که پس از ده سال حبس چندی پیش آزاد شده بود.» (ص ۹۲)

تکثر و تنوع گرایش زندانیان دو دهه‌ی اخیر را میتوانستم از روی دستسازها و یادداشت‌های همراه آنها تصور کنم، اما آنچه صدیقه وسمقی در این کتاب می‌نویسد حاکی از نوعی وحدت در کثرت است، ایرانِ معهودِ ملتی که در پی پیشبرد دموکراسی و برابری است.

«نام فریبا کمال‌آبادی را قبلاً شنیده بودم. او از مدیران بهائی‌های ایران به نام “یاران ایران” بود که ده سال حبس داشت. فرصت را مغتنم شمرده از او خواستم که درباره‌ی آیین بهائیت برایم سخن بگوید. گفت یکی دو روز وقت می‌خواهم تا مطالب را آماده کنم. قرار شد به مدت دو سه شب هر شب دو ساعت پای سخن او بنشینم … نسیم هم اعلام آمادگی کرد که برایم کتاب بخواند. کتاب ایقان را داشتند. از همان روز خواندن آن کتاب را برایم آغاز کرد. قرار شد صبح‌ها تا ظهر، ایقان و بعد از ظهر کتاب دیگری را بخوانیم. برای عصرها کتاب روانکاوی و دین، نوشته‌ی اریک فروم را انتخاب کردیم … یک هفته تا ده روز طول کشید تا ایقان را تمام کردیم. دریافتم که بها‌ءالله فردی ادیب، باسواد و روشنفکر بوده است. ایقان نثری ادبی و مسجع داشت.» (صص ۹۴-۹۳)

در اتاق دیگر بند، هر شب با زهرا زهتاب حول رویکرد و روش سازمان مجاهدین خلق به بحث می‌نشیند. هرچند نقدهای خردمندانه‌اش به سیاست‌های این سازمان و گلایه‌هایش از عملیات «چلچراغ» و «فروغ جاویدان» و حمله به ایران را به دقت برای زهرا می‌گوید اما در پایان چنین نتیجه می‌گیرد: «زهرا حق داشت سرسخت باشد، اما مسئولان جمهوری اسلامی در مقابل این زنِ جوان که پدرش را در سنین نوجوانی از دست داده حق سرسختی ندارند، بلکه در برابر او و مانند او باید نرمش داشته باشند. می‌دانم که این انتظار با ماهیت جمهوری اسلامی تناسبی ندارد.»

نازنین زاغری هم از جمله محضرنشینان صدیقه وسمقی بوده که از او درباره‌ی جبر واختیار سؤال می‌کرده است. اگر توصیفات وسمقی را در یک قاب بزرگ‌تر نگاه کنیم، می‌توان گفت که فارغ از بعضی اختلافات «مهندسی‌شده» میان زندانیان، وجود گرایش‌های مختلف در بند زنان مانع از پذیرش «دیگری» و دوستی و همدلی میان آنان نشده است.

 

جشن آزادی فریبا کمال‌آبادی در سال ۹۶

«دوشنبه مریم اکبری موهای فریبا را رنگ کرد. او وسایل خود را وارسی می‌کرد تا آنچه را که باید ببرد از آنچه باید برای بچه‌ها بگذارد جدا کند … شب همه در اتاق فریبا جمع شدند … ابتدا فریبا درباره‌ی ده سال تجربه‌ی زندان سخن گفت. او این تجربه را ارزشمند خواند و گفت که این مدت را اتلاف عمر نمی‌داند و بابت آن متأسف نیست … راست می‌گفت … زندان برای اهل اندیشه واقعاً می‌تواند جایی برای فکر کردن باشد … پس از سخنان فریبا بچه‌ها سؤالات خود را پرسیدند. سپس نوبت جشن و شادی فرارسید … قرار بود همه آواز بخوانند و از من خواستند شروع کنم. من نیز خواندم: شمع و پروانه من‌ام، مست پیمانه من‌ام، رسوای زمانه من‌ام، دیوانه من‌ام … بچه‌ها هم دم گرفتند … دیوانه من‌ام … آری، ما هفده دیوانه در بند زنان زندان اوین بودیم. جوجه‌کباب و دود و دمِ منقل و چای ذغالی هم بود … حیاط بزرگ زندان موهبتی بود برای زندانیان. آسمان آبی و زیبا ما را با جهانِ بیرون از زندان مرتبط می‌ساخت: کار آسمان همین است…» (صص ۱۱۹-۱۲۰)

 

مناجاتهای شبانه با خود

یکی از بخش‌های جذاب کتاب لحظات تنهاییِ او در «چارپرده‌ای» تختی است که حکم چاردیواریِ هر یک از زندانیان بند عمومی را دارد. لحظاتی برای خلوت تن و اندیشه، گفت‌وگوها و پرسش‌های سقراطی از خود … که وسمقی حتی آنها را هم با خواننده در میان می‌گذارد:

«آیا هنوز هم زندان را به تبعید ترجیح می‌دهی…؟ در حال حاضر بی‌تردید انتخابِ خود را درست می‌دانم. من اینجا روی زمینِ خودم ایستاده‌ام، اینجا در خانه‌ی خودم هستم … چه کسی تعیین می‌کند که قوانین عادلانه‌اند یا نه؟ اگر ما قوانینی را ناعادلانه بدانیم آزادیم که از آن سرپیچی کنیم؟ قانونی عادلانه است که همه آن را عادلانه بدانند و ضامن حقوق همگان باشد … مسئله‌ی حجاب را در نظر بگیر. نحوه‌ی لباس پوشیدن ما تعارضی با حقوق یکدیگر ندارد. قانون در جایی که حقوق افراد با یکدیگر تعارض ندارد، نباید مداخله کند.» (ص ۵۲؛ ص ۱۴۳)

 

سر بر کشیدن از امواج «زن، زندگی، آزادی»

صدیقه وسمقی در ماه‌های پایانیِ پنج سال حبس تعلیقیِ خویش بود که این بار از میان امواج خروشان، «زن، زندگی، آزادی» سر بر کشید. او حجاب اجباری از سر برداشت و از معترضان به حجاب اجباری حمایت کرد. سراغش آمدند و دوباره به زندان رفت … آزاد که شد کتابش را با اجازه‌ی ناشر سوئدی در کانال تلگرام خود در دسترس گذاشت. بی‌درنگ با هم به گفت‌وگو نشستیم اما نه فقط از کتاب بلکه از تجربه‌ی زندانش به جرم دفاع از حق انتخاب پوشش نیز پرسیدم:

«… زندان همان زندان بود. بند همان بندی بود که در سال ۹۶ رفته بودم. البته تغییراتی در ساختمان بند ایجاد شده بود. مثلاً اضافه شدن یک اتاق پرستاری در طبقه‌ی پایین کنار دفتر بند و یک پرستار که شبانه‌روز آنجا بود. و البته افزایش تعداد و تنوع زندانیان که حیرت‌آور بود. این بار بند پر از زندانی بود. حتی سالنی که مقابل سه سالنِ متصل به همِ بند بود و بسته بود حالا به بند عمومی اضافه شده بود. قبلاً تعدادی از زنان “داعشی” در آنجا زندانی بودند و بعد هم به طور کلی بسته شده بود. این بار هر دو طبقه‌ی تخت‌ها پر شده بود و امکان استفاده از طبقه‌ی بالای تخت به‌عنوان جایی برای نگهداریِ وسایل شخصیِ زندانی وجود نداشت. تازه چند نفری هم کف‌خواب بودند… تقریباً همیشه شصت و چند نفر زندانیِ هم‌زمان در بند بودند … گرایش‌های متفاوت زندانیان نسبت به سال ۱۳۹۶ متنوع‌تر شده بود. مثلاً این بار افرادی از عرفان حلقه، دادخواهان، محیط زیستی‌ها و سلطنت‌طلبان هم بودند و افزایش تعداد چپ‌ها نسبت به سال ۹۶ کاملاً به چشم می‌آمد…».

وسمقی در پاسخ به پرسش‌های پیاپی من، با صدایی سنگین و کش‌دار سخن می‌گوید. آهنگ صدایش چیزی است شبیه رویکردش در مبارزه و تغییر! به همان وزن و عمق و استمرار. تأکید او بر تولید محتوا، انتقال تجربه از راه تحریر و ادامه و استمرار مبارزات مدنی، به گفته‌ی خودش سبب‌ساز نگارش کتاب اخیرش تبعید یا زندان[۱] شده است.

«… این بار تجربه‌ی بند عمومی زندان اوین، اساساً تجربه‌ای بسیار متفاوت با سال ۱۳۹۶ بود که حتماً به زودی به تفصیل در کتابی دیگر خواهم نوشت … ای کاش که ناشر کتاب زندان یا تبعید، امکان نشر کتاب را پیش از این داشت و سه چهار سال میان تحریر کتاب و نشر آن فاصله نمی‌افتاد. عاقبت هم با اجازه‌ی ناشر به صورت آنلاین در کانال خودم گذاشتم. البته این کتاب به زبان انگلیسی هم ترجمه شده و فکر کنم که در آلمان منتشر شده…».

 

داستان ما یکی است

به پرسش‌هایم جواب‌هایی کوتاه می‌دهد. دلش می‌خواهد تجربه‌ی زندان دوم را هم بنویسد. می‌گوید «وقتی نوشتم خودت باید معرفی‌اش کنی. الان کمی فرصت لازم دارم». اما از خاطرات شخصی و روابط عاطفی با “بچه‌ها” برایم می‌گوید. از مقاومتش در برابر حجاب اجباری تا به پای مرگ رفتن و سرباز زدن از حجاب برای اعزام به بیمارستان و تحصن‌های تک‌نفره‌اش در حیاط زندان می‌گوید ــ همان حیاطی که در سال ۹۶ آسمانش زندان را به جهان وصل می‌کرد دیگر نه جایی برای صرف جوجه‌کباب و چای ذغالی بلکه میدان نبردی برای تحصن و مقاومت در برابر خشونت زندانبان‌ها بود. از غروبی می‌گوید که تک و تنها در حیاط نشسته بوده و مهوش شهریاری، عضو سابقِ مجمع «یاران ایرانِ» جامعه‌ی بهائی، همان که سال ۹۶ بعد از تحمل ده سال حبس آزاد شده بود و حالا دوباره زندانی، از او می‌خواهد که تحصن بشکند. انگار بچه‌ها مهوش را که چهره‌ی محبوب و مقبول همه‌ی زندانیان است به سراغش فرستاده بودند تا تحصن بشکند و به داخل بند برود. مهوش از او می‌خواهد که به داخل بند برود و کمی خستگی در کند زیرا همه نگرانش بودند. صدیقه می‌گوید: نمی‌توانم مهوش جان، دلم گرفته، غمگین‌ام، نمی‌خواهم با حضور غمگین روحیه‌ی بچه‌ها را خراب کنم. مهوش می‌گوید، فکر می‌کنی برای اینکه کمی دلت باز شود چه باید بکنی؟ خب همان کار را بکن … صدیقه بلافاصله با صدایی بلند زیر آوازی می‌زند که به گفته‌ی خودش زندانبان‌ها را تا پشت پنجره برای تماشا و شنیدن صدایش می‌کشاند. او می‌خوانده و مهوش در حال نوازش شانه‌ها و دستانِ او آرام اشک می‌ریخته است:

«آمده‌ام تو به داد دلم برسی … تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی …»[۲]

 


[۱] تبعید یا زندان، صدیقه وسمقی. سوئد: نشر اندیشه‌های نو، ۱۴۰۲.

[۲] ترانه‌ای با صدای علیرضا قربانی

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)