چقدر عجیب بود این کتاب.دیشب که دستم گرفتم نتونستم یک لحظه‌ام کنارش بذارم و تا نیمه‌های شب بیدارم بودم و خواندنم.

تاریخ شفاهی و خاطرات با ادبیات گیرا و پرکشش و بعضا غم انگیز زیاد خوانده‌ بودم ولی این کتاب چیز دیگری بود.درک دلتنگی‌های که این اعدام‌یان به زبان می آوردند برایم آسان بود، ولی درک موقعیتی که در آن این کلمات را می‌نویسند، کلماتی که آخرین وداع آنان با عزیزترین کسان‌شان بود ناممکن بود.آخر به میانجی چه تجربه‌ای می‌شد این احساس‌ها را درخود بازآفرینی کرد.

آخرین وصیت‌نامه‌ها،وصیت‌های که تنها در یک صورت از زیر چشم ناظران زندان رد می‌شد که نه رنگ بوی سیاسی داشته باشد نه آرمان؛در آخرین لحظات قبل از اعدام تنها می‌شد از اعماق وجود عشقی را که در دل داشتند با کلماتی مانند «دوستت دارم» یا «می‌بوسمد» نثار عزیزان‌شان کنند و از اینکه سرنوشت آنها باعث رنج دیگران می‌شود عذرخواهی کنند.کلمه‌ای از اضطراب خود در مواجه با مرگ ننوشتند و خود را شاد جلوه می‌دانند تا ذره‌ای از رنج بازماندگان خود بکاهند.

یکی از زندانی‌ها در وصیت‌نامه به همسرش نوشت که برای مادرش چیزی نمی‌نویسد تا در لحظه خواندن حال مادرش بد نشود.یکی در انتهای متن وصیت‌نامه از مامورانی که نامه را می‌خوانند خواسته بود خبر اعدام‌ش را مستقیم به پدر و مادرش که بیماری قلبی دارند، ندهند.

اکثرا اعدامی‌ها جوان بودند و شور زندگی در سر داشتند و وصیت‌ها پر است از جملاتی که در وصف زیبای زندگی است.تکه‌های از کتاب را در ادامه به اشتراک می گذارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)