امپریالیسم یکی از مفاهیم اصلی تئوری و سیاست چپ در یک قرن گذشته محسوب می‌شود که هم به خشونت‌گرایی و هم پوسیدگی سرمایه‌داری دلالت می‌کرد. این نظریه هیچگاه یک نظریه واحد نبود و از همان ابتدا تاکنون بر سر آن اختلاف نظر وجود داشته است. از نظر کائوتسکی کشورهای بزرگ سرمایه‌داری می‌توانستند با سازش و اجماع با یکدیگر کشورهای در حال توسعه را بین خود به شکل صلح‌آمیز تقسیم کنند. لنین در مقابل این ادعا مطرح کرد که به خاطر توسعه ناموزون سرمایه‌داری، رقابت و جنگ بیناامپریالیستی اجتناب‌ناپذیر بوده و امکان صلح بین کشورهای امپریالیستی را به لحاظ عملی ناممکن دانست. آنتونیو نگری و مایکل هارت با انتشار «امپراتوری»  فصل جدیدی از مباحث در مورد امپریالیسم را دامن زدند. در نظر آنها «امپراتوری» پدیده‌ای مجزا از امپریالیسم بود و از قرن جدید می‌بایستی امپریالیسم را یک پدیده تاریخی مربوط به دوران گذشته تلقی نمود

 

همان طور که در قسمت اول وعده داده شد [۱] در ادامه مقاله قبلی،  این نوشته به بررسی نظرات مختلف و مباحث مارکسیست‌ها پیرامون تئوری‌های مختلف امپریالیسم می‌پردازد. در زمان مارکس و انگلس واژه امپریالیسم به رژیم های سیاسی مشابه حکومت ناپلئون اول و لویی بناپارت اطلاق می شد. این اصطلاح کمتر در مورد روابط سیاسی و اقتصادی بین‌المللی به کار گرفته می شد. آنها بیش از هر چیز به بحث در مورد امپراتوری‌های سنتی آن زمان مانند اتریش-مجارستان یا تزاری و موضوعات مرتبط به آن چون رابطه جنگ و توسعه سرمایه‌داری، پیامدهای سیاست‌های استعماری، چگونگی شکل‌گیری ملل جدید و امثالهم پرداختند. مباحث بعدی در میان طرفداران مارکس چند پرسش در مورد رابطه سرمایه‌داری و امپریالیسم را مطرح می‌سازد. چگونه می‌توان امپریالیسم را تعریف نمود؟ آیا امپریالیسم جزء و لازمه وجودی سرمایه‌داری است؟ آیا امپراتوری سرمایه‌داری جایگزین امپریالیسم قرن بیستمی شده است؟ این پرسش‌ها و پرسش‌های مشابهی در مرکز توجه این نوشته قرار دارند.

II

بحث دیروز

مارکس کاپیتالیسم را قبل از هر چیز بر اساس رابطه بین طبقه کارگران مزدبگیر آزاد و طبقه سرمایه‌دار تعریف نمود. او،  ویژگی‌های مهم دیگری برای سرمایه‌داری برشمرد از جمله این که، در این نظام رقابت موجب انباشت و پیشرفت فنی می‌شود، و سرمایه‌داری نیازی به بازارهای بیرونی یا یک منطقه پیرامون ندارد. این به معنی آن نیست که در صورت وجود بازار خارجی، سرمایه‌داری از آن حداکثر استفاده را نخواهد کرد بلکه منظور این است که هستی سرمایه‌داری وابسته به وجود بازارهای بیرونی نیست. تا زمان انقلاب صنعتی رابطه با خارج از طریق سرمایه تجاری برقرار می‌شد، هنگامی که سرمایه صنعتی قدرت بیشتری یافت، توسعه سرمایه‌داری در اروپا به سرعت پیش رفت و توانست در آسیا ضمن هجوم  و غارت وحشیانه موجب پیشرفت در عرصه‌های خاصی در آنجا شود.

پس از مارکس شاگردان او در اوایل قرن گذشته بر این نکته انگشت گذاشتند که نه فقط سرمایه‌داری به لحاظ اقتصادی دچار تغییرات زیادی شده بود، بلکه تحولات ژئوپلیتیکی بزرگی در سطح جهان اتفاق افتاده بود. در این نگاه نو، به خاطر و تحت تاثیر امپریالیسم در دوران جدید، سرمایه‌داری، سرشت سیاست، روابط سیاسی بین کشورهای پیشرفته، و رابطه قدرت‌های استعماری و مستعمرات کاملا متحول شده بود. حال این شاگردان به دو دسته سیاسی متفاوتی  تعلق داشتند. هیلفردینگ و کائوتسکی متعلق به جناح رفرمیستی، و لوکزامبورگ، لنین و بوخارین  وابسته به جناح انقلابی مارکسیست‌ها بودند. این تعلقات سیاسی موجب اختلافات معینی در برخورد آنها به پدیده امپریالیسم شد. با این وجود، همه آنها در نگاه انتقادی به توسعه اقتصادی آن زمان توافق داشتند و بر خلاف فرد لیبرالی چون هابسون معتقد نبودند که سرمایه‌داری را می‌توان با کمی نصیحت و دنبال کردن چند نسخه سیاسی معین، به راه راست هدایت نمود. از سوی دیگر همه آنها با وجود ارائه تحلیل‌های پیچیده در مورد امپریالیسم در یک نکته اساسی ضعف داشتند و آن نقش دولت و رابطه آن با طبقه سرمایه‌دار بود.

پدر واقعی تئوری مارکسیستی امپریالیسم نه لنین بلکه هیلفردینگ بود. از نظر او رقابت در سرشت خود گرایش به ایجاد انحصار و کنترل شرکت‌های کوچک دارد. این گرایش یک هیرارشی سازمانی که در آن بانک‌ها نقش محوری را بازی می‌کردند را ایجاد می‌کرد. با توجه به آن که انحصارات نمی‌توانستند تمام بازارهای جهان را کنترل کنند برای دفاع از منافع خود محتاج سیاست‌های حمایتی از سوی دولت متبوع خود بودند. از سوی دیگر انحصارات، تمایل به گسترش منطقه نفوذ خود داشتند، این امر به نوبه خود نیازمند حمایت سرمایه مالی که ترکیبی از سرمایه صنعتی و بانکی بود، را به وجود آورد. نظریه سرمایه مالی وی بر دیگر متفکرین مارکسیست تاثیر بسزایی داشت. بوخارین نشان داد که چرا لزوما بلوک‌های مالی مورد نظر هیلفردینگ در عرصه ملی شکل می‌گیرند و در نتیجه این موضوع موجب گسترش میلیتاریسم می‌شد.

از سوی دیگر  نظریه کارتل‌های مالی هیلفردینگ بر نظرات کائوتسکی نیز تاثیر گذاشت. کائوتسکی کمی قبل از شروع جنگ اول جهانی نظریه اولترا-امپریالیسم را مطرح کرد، که بر مبنای آن قدرت‌های بزرگ به این توافق خواهند رسید که به جای جنگ و دعوا بر سر تقسیم جهان، به طور متحدانه به چپاول کشورهای دیگر بپردازند. هابسون نیز نظری شبیه به آن را مدت‌ها قبل از کائوتسکی تحت عنوان «بینا امپریالیسم » مطرح کرده بود. تاثیر نظریه کارتل‌های اقتصادی هیلفردینگ بر کائوتسکی را می‌توان در این نکته دید که او کارتل‌های اقتصادی را در حوزه روابط بین‌الملل بسط داد. از نظر کائوتسکی، کنفدراسیون دولت‌های قدرتمند سرمایه‌داری برسر مسائل مهم به توافقات سیاسی و اقتصادی می‌رسیدند. این درک از روابط بین‌الملل و توافق بر سر حوزه‌های نفوذ، جنبش کارگری را در موقعیت نامناسبی قرار ‌داد. بر اساس استدلال کائوتسکی، بخش‌هایی از طبقات حاکمه که طرفدار سیاست‌های مداخله‌جویانه امپریالیستی بودند منزوی شده و در مقابل نیروهای صلح‌طلب در درون کشورهای بزرگ در موقعیت بهتری قرار می‌گرفتند. چنین تئوری در شرایطی که جهان با سرعت به سمت جنگ اول جهانی پیش می‌رفت به خاطر ایجاد یک امنیت کاذب برای جنبش کارگری بسیار فاجعه‌بار بود. پس از شروع جنگ، کائوتسکی امید خود را به شرایط پس از جنگ اول جهانی و درس گرفتن کشورها از فجایع جنگ،  بست. بر اساس چنین نظری می‌بایستی جنبش کارگری با احتیاط بیشتری عمل می‌کرد تا موجب تضعیف نیروهای مسالمت‌جو در درون کشورهای بزرگ نشوند.

در مقابل جناح چپ  جنبش کارگری معتقد بود که یک ارتباط ناگسستنی بین توسعه سرمایه‌داری، امپریالیسم و جنگ وجود داشته و انقلاب سوسیالیستی تنها راه نجات بود. سازش کشورهای بزرگ به خاطر توسعه ناموزون کشورها غیرممکن بود زیرا هر کشوری امیدوار بود که سهم بیشتری را به دست آورد. از طرفی اگر جنبش کارگری آنقدر قوی است که بتواند مانع قدرت‌گیری نیروهای جنگ‌طلب شود آنگاه بهتر است تمام تلاش خود را متوجه انقلاب سوسیالیستی نماید. از منازعه بین مارکسیست‌های آن زمان در مورد امپریالیسم می‌توان نتیجه گرفت که چشم‌اندازهای سیاسی متفکرین ، دیدگاه‌های سیاسی آنها را  کاملا تحت تاثیر قرار داد.

امروز این نظر از سوی برخی از نظریه‌پردازان متأخر مطرح می‌شود که در یک نگاه طولانی مدت، نظر کائوتسکی در مورد اولترا-امپریالیسم درست بود. مثلا پانیچ و گیندین معتقدند که در دوره پس از جنگ دوم جهانی ، دنیا شاهد شکل‌گیری نوعی «اولترا-امپریالیست» شده است و اکثریت طبقات حاکمه کشورهای پیشرفته «درس‌های معینی از جنگ جهانی» گرفتند تا بتوانند در شرایط گلوبالیزاسیون امروز به همکاری با یکدیگر بپردازند. آنچه که باید در اینجا بر آن تاکید نمود این است که نمی‌توان مفهوم اولترا-امپریالیسم کائوتسکی را از زمینه آن جدا کرد. این نظریه بر پایه سیاست‌زدگی بخشی از رهبران جنبش کارگری آلمان در اوایل سده پیش مطرح شد. وقوع دو جنگ جهانی به خوبی اثبات نمود که در آن زمان گرایش مطلق، رقابت مرگبار بود تا سازش صلح‌طلبانه. از سوی دیگر از نظر کائوتسکی، امپریالیسم بر اساس رابطه بین کشورهای صنعتی با کشورهای در حال توسعه دهقانی تعریف می‌شد. به عبارت دیگر، گرایش به سلطه ی یک کشور صنعتی بر کشور صنعتی دیگر بی‌معنی بود، این نیز با واقعیات آن زمان جور در نمی‌آمد.

لنین در این زمان بر خلاف بسیاری دیگر از تئوریسین‌های مارکسیستی، امپریالیسم را یک مرحله از سرمایه‌داری اعلام نمود.  در حالی که از نظر بوخارین امپریالیسم یک خط‌مشی یا ایدئولوژی محسوب می‌شد. از نظر هیلفردینگ امپریالیسم حکومت سرمایه مالی بود. در نگاه کائوتسکی امپریالیسم گاه یک انتخاب تلقی می‌شد که سرمایه‌داران اتخاذ می‌کردند. آنها می‌توانستند در شرایط معینی «رقابت آزاد» را انتخاب کنند و به دوران رقابت قرن نوزدهم باز گردند.

سه دوره

تحولات بزرگ جهانی در طول یک و نیم قرن گذشته منشاء نزاع‌های ایدئولوژیکی فراوانی در بین هواداران سوسیالیسم  در مورد تحلیل و پیامدهای این تحولات شده است. تا آنجا که مربوط به برخورد با امپریالیسم می‌شود می‌توان پیش از ورود به جزئیات بحث، کلیات مباحث را در دوره‌های مختلف چنین دوره‌بندی کرد:

دوره اول یا دوران تولد امپریالیسم شامل سال‌های بین ۱۸۷۵ تا ۱۹۴۵ می‌شود. هابسون که یک لیبرال بود با انتشار کتاب خود در مورد امپریالیسم تاثیر زیادی بر همه مارکسیست‌های دوران خود گذاشت. با نشر نظرات هابسون، هیلفردینگ، لوکزامبورگ، بوخارین، کائوتسکی و لنین این بحث را مطرح نمودند که تحولات بزرگی در سرمایه‌داری رخ داده است. همه این نویسندگان بر این نکته تاکید داشتند که امپریالیسم با سرمایه‌داری گره خورده بود. از نظر هیلفردینگ سرمایه مالی که ترکیب سرمایه بانکی و صنعتی بود سه هدف بزرگ برای خود در نظر گرفت ۱) ایجاد بزرگترین قلمرو اقتصادی ممکن، ۲) ایجاد یک دیوار حفاظتی برای این قلمرو از طریق تعرفه‌های حفاظتی ۳)استفاده از قلمروی یاد شده برای استثمار توسط انحصارات ملی. روزا لوکزامبورگ امپریالیسم را با پدیده کم‌مصرف‌گرایی در سرمایه‌داری  و ضرورت انباشت از طریق فتح بازارهای غیرسرمایه‌داری مرتبط دانست. لنین امپریالیسم را مرحله‌ای از تحول سرمایه‌داری دانست که در آن انحصارات و سرمایه ملی کاملا تثبیت شده بودند. برای او امپریالیسم مرحله انحصاری سرمایه‌داری بود. آغاز این دوران سال ۱۸۸۰ بود. از نظر کائوتسکی کشورهای بزرگ سرمایه‌داری می‌توانستند با سازش و اجماع با یکدیگر کشورهای در حال توسعه را بین خود به شکل صلح‌آمیز تقسیم کنند. لنین در مقابل این ادعا مطرح کرد که به خاطر توسعه ناموزون سرمایه‌داری، رقابت و جنگ بیناامپریالیستی اجتناب‌ناپذیر بوده و امکان صلح بین کشورهای امپریالیستی را به لحاظ عملی ناممکن دانست. با وجود اشتباهات نظری تحلیل لنین از امپریالیسم، تجربه دو جنگ جهانی صحت برخی از نتیجه‌گیری‌های لنین را ثابت کرد.

متفکرین کلاسیک  مارکسیست، با وجود اختلاف‌نظر فراوان در تحلیل و درک امپریالیسم، در یک نکته مرکزی اشتراک نظر داشتند. تئوری امپریالیسم چیزی جز توسعه تئوری بحران سرمایه‌داری نبود. به خاطر تناقضات درونی سرمایه‌داری در فرایند انباشت سرمایه،  تکیه بر سیاست‌های امپریالیستی اجتناب‌ناپذیر بود.

دوره دوم، دوره پس از جنگ دوم جهانی تا سقوط سوسیالیسم واقعاً موجود را در بر می‌گیرد. در این دوران مستعمرات یکی پس از دیگری خود را از شر استعمار آزاد می‌کنند اما توسعه سرمایه‌داری در کشورهایی که  پیرامون نامیده می‌شدند شکل ویژه‌ای به خود گرفت که متفاوت از راه رشد سرمایه‌داری در کشورهای غربی بود. در این دوران کشورهای پیرامون بیشترین مبادلات اقتصادی را نه با یکدیگر بلکه با کشورهای مرکز داشتند. رابطه شمال و جنوب پس از جنگ، تحلیل از هژمونی ایالات متحده در صحنه جهانی، و بحث در مورد «افول قدرت ایالات متحده» در مرکز توجه قرار گرفت. در پاسخ به تغییرات جدید جهانی تئوری‌های مختلف وابستگی شکل گرفتند. در همه این تئوری‌ها تاکید بر این نکته قرار داشت که  کنترل مستقیم سیاسی بر خلاف دوران استعمار،  دیگر اهمیت قابل توجهی نداشت، و رابطه نابرابر و فشار ساختاری  ناشی از روابط اقتصادی مرکز-پیرامون مهم تلقی گشت. در این دوران «خشونت اقتصادی» و روابط نابرابر نقش اساسی در یک رابطه امپریالیستی یافت. این به معنی عدم وجود مداخله نظامی کشورهای امپریالیستی در کشورهای پیرامون نبود-انواع کودتاهای نظامی از ایران گرفته تا شیلی موید این موضوع است-بلکه تاکید اصلی بر روابط اقتصادی قرار داده می‌شد. بنابراین در این دوران رقابت‌های بیناامپریالیستی دیگر شکل جنگ‌های امپریالیستی دوران اول را به خود نمی‌گرفت. مداخلات نظامی در کشورهای در حال توسعه نیز با هدف اشغال و کنترل مستقیم این کشورها نبود.

در این دوره ایالات متحده به مثابه یک قدرت جهانی مسلط و کشوری که سرمایه‌داری جهانی را سازماندهی می‌کرد، و در مقابل تهدید کشورهای سوسیالیستی نقش ضامن اتحاد کشورهای سرمایه‌داری غربی را بر عهده داشت، ظهور کرد. درست به همین خاطر تضاد بین کشورهای امپریالیستی اهمیت سابق خود را از دست داد. از نظر پیر ژاله «امپریالیسم آمریکا به یک اَبر-امپریالیسم بدل شده و بقیه کشورهای امپریالیستی را کنترل می‌کرد.  آمریکا هدایت آنها را مانند هدایت شرکت‌های تابعه توسط یک شرکت چند ملیتی انجام می‌داد.» (ژاله، ۱۹۷۱).

از این رو بین «یک امپریالیسم» یعنی امپریالیسم آمریکا و «جهان سوم» تضاد بزرگی وجود داشت.

تئوری نظام جهانی امانوئل والرشتاین وضع جهان را به گونه دیگری وصف کرد. از یک سو نظام اقتصادی جهان دارای یک وحدت اقتصادی بود اما در عین حال از نظر سیاسی به شکل غیر متمرکز  عمل می‌کرد. در واقع در این نظریه، تمرکز تحلیل والرشتاین نه بر اقتصاد بلکه قبل از هر چیز بر موقعیت دولت‌ها قرار داشت

تئوری نظام جهانی امانوئل والرشتاین وضع جهان را به گونه دیگری وصف کرد. از یک سو نظام اقتصادی جهان دارای یک وحدت اقتصادی بود اما در عین حال از نظر سیاسی به شکل غیر متمرکز  عمل می‌کرد. در واقع در این نظریه، تمرکز تحلیل والرشتاین نه بر اقتصاد بلکه قبل از هر چیز بر موقعیت دولت‌ها قرار داشت. جهان به دولت‌های مرکز و دولت‌های پیرامون و نیمه پیرامون تقسیم شده بود و کشورهای نیمه پیرامون نقش مهمی را در ساختار جهانی بازی می‌کردند. آنها آرزوی پیوستن به کشورهای مرکز را داشته و در پی کسب کنترل منطقه‌ای بودند. اما برای والرشتاین امپریالیسم از نظر تاریخی یک معنای ثابت و تغییرناپذیر در سیستم‌ بینا‌دولتی داشت. برای او امپریالیسم به معنی کاربرد قدرت توسط دولت‌‌های مرکز چه برای تحمیل ساختارهای قیمت بر جهان در دنیای اقتصاد، چه تغییر روابط قدرت به نفع آن دولت‌ها بود. (تن‌برینک، ۲۰۱۴، ۱۷)

نیکوس پولانزاس نظر متفاوتی در باره رابطه کشورهای پیشرفته و ایالات متحده داشت. از نظر وی در این کشورها یک «بورژوازی داخلی» تحت رهبری ایالات متحده شکل گرفته بود. این «بورژوازی داخلی» بسیار متفاوت از «بورژوازی کمپرادور» در کشورهای پیرامون بود هر چند که نقاط مشترکی بین آنها وجود داشت. «بورژوازی داخلی» ریشه‌های محکمی در داخل مرزهای هر کشور پیشرفته داشت و درست به همین خاطر متفاوت از بورژوازی کمپرادور عمل می‌کرد، اما با فروپاشی تقسیم کار بین‌المللی قبل از جنگ و تمرکز سرمایه تحت هژمونی امریکا، این بورژوازی گرایش به «انحلال خودمختاری سیاسی-ایدئولوژیکی خود در برابر آمریکا» داشت و از این رو نخبگان حاکم در اروپا به خاطر وابستگی به سرمایه ایالات متحده بر علیه سیاست‌های آمریکا اعتراض نمی‌کردند. (تن برینک، ۲۰۱۴، ۱۸)

آیا این به معنی شکل‌گیری «اولترا امپریالیسم» بود؟ در این زمان برخی بر این عقیده بودند که فاکتورهای مختلفی برای شکل‌گیری نوعی از «اولترا-امپریالیسم»  وجود داشتند. در کنار تهدید بلوک شرق، جنبش‌های مردمی در کشورهای جهان سوم یکی از عوامل موثر بود. پایه‌های یک «حکومت بین‌المللی» از نظر اقتصادی نیز با توجه به حرکت بین‌المللی سرمایه توسط شرکت‌های چند ملیتی ، رشد عملیات سو تولید بین‌المللی سرمایه‌داری نیز گذاشته شده بود. عامل دیگر، شکل‌گیری نهادهای بین‌المللی و فراملی برای حل اختلافات جدی بین سرمایه کشورهای مختلف بود. همه این‌ها دست به دست هم دادند تا یک هرم بین‌المللی به جای هرم‌های مختلف و متعدد گذشته شکل گیرد. اما ایجاد «اولترا-امپریالیسم » به معنی تضعیف هژمونی ایالات متحده محسوب می‌شد زیرا این کشور مجبور بود بخشی از قدرت خود را با دیگران تقسیم نماید.

کسانی چون تونی کلیف نقش اختلاف بین شرق و غرب را در تحلیل امپریالیسم ناچیز ارزیابی می‌کردند. از نظر آنان اختلاف شرق و غرب در محدوده اختلاف بیناامپریالیستی قرار داشت. از طرف دیگر، تحلیل رسمی بسیاری از مارکسیست‌ها، بر پایه تفسیر جدیدی از تئوری سرمایه انحصاری لنین قرار داشت

در این زمان اختلاف در مورد تاثیر بلوک‌های شرق و غرب به یکی از عوامل اختلاف بدل شد. کسانی چون تونی کلیف نقش اختلاف بین شرق و غرب را در تحلیل امپریالیسم ناچیز ارزیابی می‌کردند. از نظر آنان اختلاف شرق و غرب در محدوده اختلاف بیناامپریالیستی قرار داشت. از طرف دیگر، تحلیل رسمی بسیاری از مارکسیست‌ها، بر پایه تفسیر جدیدی از تئوری سرمایه انحصاری لنین قرار داشت. بنا بر این تئوری پس از پایان جنگ دوم جهانی تضاد بین کشورهای سوسیالیستی و امپریالیستی تمام مبارزات دیگر را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. این تضاد اصلی دوران پس جنگ بود. مبارزه طبقاتی تحت تاثیر مبارزه بین سیستم‌ها قرار داشت.  در شرایط جدید جهانی، با گسترش  سرمایه انحصاری سرمایه‌داری فقط با تکیه بر گسترش سلطه سیاسی و دولتی می‌توانست به بقای خود ادامه دهد. در این زمان رقابت کشورهای امپریالیستی و نیز تضادهای نواستعماری فقط با تکیه بر رقابت دو سیستم متفاوت جهانی، بلوک سوسیالیستی و سرمایه‌داری، قابل توضیح بودند. نظرهای دیگری نیز  میان این دو نظر وجود داشتند . مثلا ارنست مندل معتقد بود با تمرکز بیشتر انحصارات بین‌المللی، قدرت‌های امپریالیستی کوچک‌تر با برخی از قدرت‌های بزرگ‌تر ادغام شده بودند و سه قدرت جهانی سرمایه‌داری، امریکا، اروپا و ژاپن شکل گرفته بودند اما ادغام سرمایه‌های انحصاری جهانی آن قدر گسترده بود که امکان جنگ جهانی امپریالیستی را «غیرممکن» می‌ساخت. (مندل، ۱۹۷۵، ۳۳۲)

 دوره سوم، دوره هژمونی مطلق ایالات متحده است که پس از دوران جنگ سرد شکل گرفت. در این دوران کسانی چون هارت و نگری مرگ امپریالیسم را اعلام کردند. در برخورد با نظرات این دو نظریات متفاوت دیگری مطرح شدند. اگر هارت و نگری از شکل‌گیری یک امپراتور بدون مرکز که همه دنیا را در بر می‌گرفت شروع کردند، پانیچ و گیندین از «امپراتوری امریکا» و نقش دولت ایالات متحده سخن گفتند. در این دوران اکثر نظریه‌پردازان توجه خود را معطوف به نقش دولت نمودند. تئوری‌های مختلف  امپریالیستی را مورای نانون  «تئوری‌های دوران جهانی‌سازی» نامیده است.

حال، با توجه به این مقدمه و بررسی بحث‌های دیروز می‌توان نگاه دقیق‌تری به تئوری‌های مختلف امپریالیستی در جنبش سوسیالیستی انداخت. نقطه‌ی آغاز یک چرخش ۱۸۰ درجه‌ای بود.

مرگ امپریالیسم

تئوری‌های مختلف مارکسیستی در طی یک قرن گذشته همگی از جمله  بر رابطه خدشه‌ناپذیر سرمایه‌داری و امپریالیسم تاکید داشتند. در دوران معاصر یک عنصر جدید به این بحث‌ها اضافه شده است. جهانی‌سازی.

با فروپاشی سوسیالیسم واقعا موجود دور جدیدی از نظرات در مورد گلوبالیزاسیون مطرح شد که یکی از پیامدهای آن توجه مجدد به بحث امپریالیسم و بازگشت و بازنگری نظریات کلاسیک در مورد امپریالیسم بود. در واقع و بر خلاف تصور برخی، در دوران میانی و به ویژه نزد کسانی چون گوندر فرانک و والرشتاین به مسئله امپریالیسم به عنوان یک تئوری کمتر پرداخته شد. توجه آنها قبل از هر چیز متوجه اقتصاد سیاسی بود. درک متفاوت آنها از شکل‌گیری سرمایه‌داری، ویژگی‌های این نظام، نحوه گسترش آن و تقسیم جهان به مرکز و پیرامون  منجر به آن شد که بحث در باره مفهوم امپریالیسم  اهمیت کمتری یابد و  حتی واژه امپریالیسم کمتر مورد استفاده قرار گیرد.

انتونیو نگری و مایکل هارت با انتشار «امپراتوری»  فصل جدیدی از مباحث در مورد امپریالیسم را دامن زدند. در نظر آنها «امپراتوری» پدیده‌ای مجزا از امپریالیسم بود و از قرن جدید می‌بایستی امپریالیسم را یک پدیده تاریخی مربوط به دوران گذشته تلقی نمود

  در سال ۲۰۰۰ انتونیو نگری و مایکل هارت با انتشار «امپراتوری»  فصل جدیدی از مباحث در مورد امپریالیسم را دامن زدند. در نظر آنها «امپراتوری» پدیده‌ای مجزا از امپریالیسم بود و از قرن جدید می‌بایستی امپریالیسم را یک پدیده تاریخی مربوط به دوران گذشته تلقی نمود. بنا به گفته هارت و نگری نظرات لنین در مورد امپریالیسم اعتبار خود را از دست داده بود. امپراتوری مرحله بعد از امپریالیسم محسوب می‌شد و فرم جدیدی از حاکمیت حقوقی جهانی متشکل از مجموعه‌ای از ارگانیسم‌های ملی و فراملی برای منطق یک حکومت متحد شکل گرفته بود. بنابراین در نظر آنان امپراتوری از نظر مکانی بی حد و حصر، از نظر زمانی ابدی، از نظر اجتماعی همه جانبه، از نظر سیاسی بدون مرکز، جهانی و صلح‌آمیز تلقی می‌شد. هارت و نگری اعلام کردند که نظریه آنها تکامل منطقی نظرات لنین در مورد امپریالیسم در عصر کنونی است. اما چه چیزی موجب زوال امپریالیسم شده است؟ تغییری که آنها به آن استناد می‌کنند، جهانی شدن تولید سرمایه‌داری و تغییر در روابط جهانی قدرت است که در نتیجه این تحول، قدرت اقتصادی و قدرت سیاسی در کنار هم قرار می‌گیرند تا «نظم سرمایه‌داری مناسب» را ایجاد کنند. این نظم جدید موجب شده که اول، حاکمیت نهاد دولت به شدت تضعیف شود، دوم، بعد از تغییراتی که از دهه ۱۹۷۰ آغاز شد تمام قواعد مسلمی که چپ زمانی بدان اعتقاد داشتند مانند امپریالیسم، طبقات و مبارزه طبقاتی دیگر اعتبار گذشته را ندارند، چرا که پروسه تولید دچار تحول اساسی شده است.

در له و علیه کتاب امپراتوری مقالات و کتاب‌های زیادی نوشته شد. آنچه که همه آنها را به هم پیوند می‌داد چند مقوله متفاوت بود:  درک ما از جهانی شدن چیست؟ آیا دوران امپریالیسم به سر آمده و دوران «امپراتوری» آغاز شده است؟  آیا در دوران امپراتوری نهاد دولت یک نهاد اضافی است که در مقابل نهادهای سیاسی جهانی اهمیت خود را از دست داده است؟ در گذشته جهان شاهد ظهور امپراتوری‌های متفاوتی از جمله روم یا اسپانیا بود اما همه این امپراتوری‌ها دارای مرزهای ملی و یک مرکز مشخص بودند در حالی که امپراتوری جدید نه محدود به مرزهای ملی است و نه نیاز به مرکز دارد. با این حال این پرسش مطرح می‌شود که اگر امپراتوری جدید جایگزین امپریالیست‌ها و امپراتوری‌های گذشته شده است و جهان نیاز به مرکز ندارد، در این صورت نقش آمریکا چیست؟ آیا ایالات متحده به مثابه یک دولت امپریالیستی عمل می‌کند یا آن که فقط در پی حفظ نظم موجود جهانی برای همه طبقات سرمایه‌دار در جهان است؟

اگر چه هارت و نگری مدعی شدند نظریه جدید آنها متکی بر نظرات لنین است اما در واقع درک آنها از امپریالیسم همان درک لنینی نیست. در نگاه آنها امپریالیسم فقط یک پدیده سیاسی است که ارتباطی با پروسه انباشت سرمایه ندارد. درست به همین خاطر آنها قادر به درک پیچیدگی پدیده امپریالیسم نیستند و با جایگزین کردن امپراتوری به جای امپریالیست‌ها یا امپراتوری‌های اسپانیا و انگلستان مسئله را ساده می‌کنند (نونان، ۲۰۱۷، ۱۸۱-۱۸۰)

بسیاری از منتقدین هارت و نگری ضمن تاکید بر بسیاری از تغییرات در درون سرمایه‌داری معاصر، درک آنها از امپراتوری به عنوان فضایی هموار و بدون مرکز را رد کرده‌اند. آنان بر نقش کلیدی ایالات متحده و نقش دولت در سرمایه‌داری تاکید دارند. تز جهان غیرمتمرکز و بی‌مرز هارت و نگری وابستگی سرمایه به دولت را می‌پوشاند و در مورد آمریکا نقش برجسته دولت آمریکا در توسعه سرمایه‌داری جهانی را نادیده می‌گیرد.

قبل از امپراتوری هارت و نگری، سمیر امین بیش از دیگران به مسئله جهانی شدن توجه نمود ولی از نظر او جهانی شدن پدیده جدیدی  نبود بلکه نامی نو برای توسعه کاپیتالیستی یا امپریالیسم محسوب می‌شد. ولی هارت و نگری ضمن اشاره به شباهت‌های  دوره جدید با توسعه همیشگی کاپیتالیستی بر پتانسیل دگرگون‌کننده جهانی شدن تاکید داشتند. در برابر این نگاه الن میکسینز وود نظر دیگری در مورد جهانی شدن داشت. در نظر وود مجموعه‌ای از تضادهای واقعی در سرمایه‌داری جهانی  و ژئوپلیتیک در دهه ۱۹۹۰ به وجود آمد. با احیای آلمان و ژاپن، آنها به رقبای اقتصادی ایالات متحده بدل شدند. تلفیق بحران تولید بیش از حد و فشار ناشی از سوی رقبا ایالات متحده را به واکنش و جابجایی بحران وادار کرد. آمریکا از کنترل خود بر شبکه‌های مالی و تجاری استفاده کرد تا بار بحران را به جای دیگری منتقل کند و حرکت مازاد سرمایه را در جستجوی سود در کل جهان تسهیل کند. سرمایه‌داری اگرچه از ابتدای تولد  توسعه‌طلب و سرشتی جهان‌گرا داشت اما تحقق آن تا دهه  ۱۹۹۰ به طور کامل امکان‌پذیر نشد. ایالات متحده در این زمان تلاش نمود تا با ابتکارات سیاسی معینی موقعیت امپریالیستی خود را حفظ کند. پذیرش ابتکارات آمریکا توسط دیگر کشورها و اجماع عمومی کشورهای بزرگ سرمایه‌داری این امکان را فراهم نمود. از این رو جهانی شدن اجتناب‌ناپذیر نبود بلکه مجموعه جدیدی از خط‌مشی‌های امپریالیستی با حفظ منافع سرمایه در جهانی بود که بخش بزرگی از آن هنوز سرمایه‌داری نبود. (نونان، ۲۰۱۷، ۲۱۹-۲۱۷) به عبارت دیگر جهانی شدن بخشی از یک پروژه ایالات متحده برای بقای هژمونی خود در جهان بود. در نتیجه در جهانی شدن یک عنصر مهم ایدئولوژیکی وجود داشت.

در قرن جدید به تدریج سه نظر متفاوت در برخورد با پدیده امپریالیسم شکل گرفت. رابطه بین جهانی‌شدن، سرمایه‌داری و امپریالیسم در مرکز اختلاف قرار دارد. اول، از نظر کسانی چون هارت و نگری، جهانی شدن یک تغییر اساسی و فاز جدیدی در سرمایه‌داری محسوب می‌شود. دیگر دوران امپریالیسم پشت سر گذاشته شده بود  و با تولد «امپراتور» ناقوس مرگ امپریالیسم به صدا درآمده بود. در این نگاه رابطه بین سرمایه‌داری و «امپراتوری» جایگزین سرمایه‌داری و امپریالیسم شده است. دوم، کسانی چون سمیر امین که اساسا  جهانی شدن را  بیشتر در حوزه رتوریک و ایدئولوژی قرار می‌دادند (می‌دهند) و برای آن اهمیت تعیین‌کننده‌ای قائل نبودند (نیستند). در این نگاه رابطه بین سرمایه‌داری و امپریالیسم اهمیت گذشته خود را حفظ کرده است. دسته سوم کسانی هستند که در بین این دو دسته قرار دارند. جهانی شدن دارای اهمیت است اما نه به اندازه‌ای که گروه اول بر آن تاکید دارد. مثلا  وود جهانی شدن را زیر مجموعه امپریالیسم قرار می‌داد. جهانی شدن اگر چه زمینه‌های مادی داشت که فقط در اواخر قرن گذشته امکان شکل‌گیری آن بوجود آمد با این حال یک پروژه ایدئولوژیکی با اهداف کاملا مشخصی بود که از سوی ایالات متحده به اجرا گذاشته شد. باید در نظر داشت که در بین هر گروه تفاوت‌های نظری معینی در رابطه با برخورد با پدیده امپریالیسم وجود دارد و این تقسیم‌بندی فقط در رابطه با موضع‌گیری نظریه‌پردازان مارکسیسم در برخورد با جهانی شدن است.

بحث امروز

در قسمت اول این مقاله به برخی از انتقادات در مورد نظرات کلاسیک امپریالیسم پرداخته شد. از آنجا که چه نظرات دوره دوم و چه سوم متاثر از نظرات کلاسیک در مورد امپریالیسم بوده و هستند، قبل از ورود به بحث معاصر در مورد امپریالیسم ضروری است که برخی دیگر از رئوس انتقادات به نظریه‌های کلاسیک امپریالیسم را  طرح نمود، تا بتوان ارزیابی بهتری از نظرات معاصر در مورد امپریالیسم ارائه کرد. در طول یک قرن گذشته افراد بسیاری این انتقادات را مطرح نموده‌اند اما در این جا فقط اشاره‌‌ای به جمع‌بندی  از مجموعه این انتقادات می‌شود. قبل از هر چیز باید به این نکته اشاره نمود که جزوه لنین در مورد امپریالیسم، تلاش برای یک تحلیل معین از امپریالیسم و اختلاف‌های ایدئولوژیک جنبش کارگری در شرایط جنگ اول جهانی بود. در مجموع لنین با بلشویک‌ها توانستند بر اساس تحلیل‌های خود از امپریالیسم، هر چند در برخی موارد از نظر تئوریک  نادقیق ، استراتژی مناسبی را انتخاب کنند. موفقیت عملی بلشویک‌ها و سپس سیطره استالینیسم منجر به آن شد که تحلیل مشخص آن زمان لنین بدون بحث جدی به یک دگم تبدیل شود. همان طور که تاکنون گفته شد در این میان اندیشمندان مستقل نظرات و تئوری‌های خود در مورد امپریالیسم را مطرح نمودند اما گاه این نظرات در سایه نظرات رسمی قرار می‌گرقتند.

می‌توان رئوس برخی از انتقادات را چنین عنوان کرد:

  1. تاکید بر صدور سرمایه و ارزش‌گذاری بیش از حد بر نقش تجارت با مستعمرات قابل انتقاد بود. در این زمان به قدرت  بازارهای داخلی برای توسعه سرمایه‌داری اهمیت کمی داده شد. از صادرات سرمایه و تجارت با مستعمرات تعداد کمی سود فراوانی بردند. حال این به معنی آن نبود که متفکرین مارکسیست در این میان تنها بودند. بخش بزرگی از الیت کشورهای سرمایه‌داری انتظار داشتند که برپایی مستعمرات به گسترش قدرت کشورشان کمک بزرگی خواهد کرد و به رشد پایداری منجر شود، چیزی که گاه در عمل با واقعیت جور در نمی‌آمد. در مجموع می‌توان امروز چنین نتیجه گرفت که رابطه مستقیمی بین توسعه امپریالیستی و توسعه صدور سرمایه وجود نداشت.
  2. تبیین امپریالیسم به مثابه گذار از «سرمایه‌داری رقابتی» به «سرمایه‌داری انحصاری» دقیق نبود. در مقابل هم قرار دادن سرمایه‌داری رقابتی با انحصاری هم دقیق نبود. معمولا انحصارات در شاخه یا شاخه‌های معینی از اقتصاد رشد می‌کنند و نه آن که به طور هم زمان تمام شاخه‌های اقتصاد را قبضه کنند. ضمن آن که این پدیده بیش از حد در آلمان‌ و آمریکا به چشم می‌خورد و نه همه کشورهای سرمایه‌داری.
  3. تحلیل‌های کلاسیک از امپریالیسم بیشتر در حوزه تئوری بحران قرار داشتند و بر گرایش‌های اقتصادی بیش از اندازه تاکید می‌کردند.
  4. این تحلیل که در اوایل قرن گذشته، سرمایه مالی بیش از سرمایه صنعتی یک نیروی محرکه سیاست‌های امپریالیستی بود نیز با واقعیات جور در نمی‌آمد. در آلمان‌ این صنایع سنگین بودند که بر گسترش مستعمرات  و ایجاد حوزه‌های نفوذ در خارج از مرزهای ملی فشار می‌آوردند. از این تحلیل که سرمایه مالی دارای گرایش امپریالیستی است، برخی به این نتیجه رسیدند که سرمایه صنعتی خود را در درجه اول به مرزهای ملی منحصر می‌کند در حالی که سرمایه مالی همیشه نقش کلیدی در تحولات ژئوپلیتیکی دارد، چیزی که  در قرن گذشته همیشه و در هر مکانی درست نبود.
  5. در تحلیل‌های کلاسیک، دولت به عنوان ابزاری در دست الیگارشی مالی  و سرمایه انحصاری محسوب می‌شد. از این رو در بسیاری از تحلیل‌ها از صدور سرمایه،  سیاست امپریالیستی نتیجه گرفته می‌شد. این نگرش یک سویه به دولت موجب اشتباهات زیادی در تحلیل‌های مارکسیستی شد (تن برینک، ۲۰۱۴، ۳۳-۳۲)

حال با توجه به این انتقادات می‌توان به گوشه‌ای از تئوری‌های معاصر نظری افکند.

یکی از انتقادات مهم به نظرات کلاسیک درک غلط از نقش مستقل دولت در اتخاذ سیاست‌های امپریالیستی بود. همچنین همان طور که گفته شد از دهه ۱۹۷۰ تاکید بیشتری بر نقش هژمونیک ایالات‌متحده شد. با این حال هارت و نگری با اعلام نظر خود در مورد امپراتور و مرگ امپریالیسم قرن‌ بیستم، پا را فراتر گذاشته و منکر اهمیت نقش دولت‌های ملی شدند. از نظر آنان «امپراتور، فرم جدیدی از حاکمیت» است. حاکمیتی «فراملی، جهانی و مطلق». از این رو اگرچه ایالات متحده نقش مهمی در امپراتوری دارد اما امپراتوری امریکایی نیست. آن «سرمایه‌داری محض» است. از آنجا که امپراتوری بدون مرز است مرحله جنگ‌های امپریالیستی و بین امپریالیستی نیز به پایان رسیده است. اما با وقوع یازده سپتامبر و آغاز «جنگ بر علیه ترور» نظرات جدیدی در مقابله با تئوری‌های هارت و نگری مطرح شدند.

نقطه مشترک بین پانیچ و گیندین از یک سو و هارت و نگری از سوی دیگر تاکید بر این نکته بود که دوران اختلافات بیناامپریالیستی به سر آمده بود. اما اختلاف آنها در این بود که هارت و نگری تقریبا هیچ نقشی را برای دولت و نهادهای دولتی قائل نبودند و نهادهای جهانی و بین‌المللی نقش اول را بازی می‌کردند

در این زمان لئو پانیچ اعلام کرد که ایالات متحده پس از جنگ دوم جهانی به تدریج بنیان‌های «جهانی شدن» را گذاشت و از این رو نباید اهمیت هژمونیک آمریکا و  نقش دولت آن به عنوان «نمونه اولیه» یک دولت جهانی را نادیده گرفت. پس از جنگ دوم جهانی آمریکا موفق به سازماندهی سرمایه‌داری جهانی شد و شبکه‌ای کارآمد از دستگاه‌های اجرایی را ایجاد کرد و دیگر قدرت‌های سرمایه‌داری در اروپا و ژاپن را به این مجموعه متصل نمود. در نتیجه، ایالات‌متحده موفق شد که بحران دهه ۱۹۷۰ و تنش‌های درونی بلوک غرب را مدیریت کند. کمی بعد، پانیچ و گیندین خواهان آن شدند که چپ می‌بایستی از تعریف متعارف از امپریالیسم بر پایه رقابت‌های اقتصادی، مرحله تمرکز صنعتی و مالی‌سازی  که با چرخش در دوران سرمایه انحصاری  نسبت مستقیم داشت ، دست بردارد.

از نظر آنها تئوری‌های کلاسیک مارکسیستی از لنین گرفته تا کائوتسکی توجه کافی به جدایی امر اقتصادی از امر سیاسی در دوران سرمایه‌داری نکردند. از این رو برای فهم جوهر امپریالیسم می‌بایست نه فقط توجه بیشتری به تئوری‌های سیاسی نمود بلکه باید تعریف دقیق‌تری از تئوری دولت سرمایه‌داری ارائه داد. چنین تئوری نمی‌تواند فقط بر پایه تضادهای بین دولت‌ها قرار داده شود بلکه باید «تسلط یک دولت امپریالیستی » را که از نظر ساختاری در رقبای سابق خود نفوذ کرده و در اصل آنها را وادار می‌کند هژمونی او را با رضایت خاطر و نه با زور بپذیرند را نیز پوشش دهد. نظرات ابزاری و تقلیل‌گرایانه از دولت نمی‌تواند وسیله مناسبی برای درک پدیده امپریالیسم ایجاد کند. » (پانیج و گیدین، ۲۰۰۴، ۷-۶)

از نظر پانیچ و گیندین با توجه به موقعیت هژمونیک ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم، در واقع می‌توان گفت که بین ۱۹۴۵ تا ۱۹۸۹ در صحنه جهانی «فقط دولت آمریکا به شکل فعال «امپریالیستی» بود». پس از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود و نیز غلبه نئولیبرالیسم «امپریالیسم غیر رسمی» آمریکا لقب «امپراتوری آمریکا» را گرفت. این امپراتوری، امپراتوری سرمایه‌داری بود که دولت آمریکا در آن هژمونی خود را با رضای رقبای کوچک‌تر خود کسب کرده بود. در نتیجه نقطه مشترک بین پانیچ و گیندین از یک سو و هارت و نگری از سوی دیگر تاکید بر این نکته بود که دوران اختلافات بیناامپریالیستی به سر آمده بود. اما اختلاف آنها در این بود که هارت و نگری تقریبا هیچ نقشی را برای دولت و نهادهای دولتی قائل نبودند و نهادهای جهانی و بین‌المللی نقش اول را بازی می‌کردند، در حالی که نزد پانیچ و گیندین این دولت‌ها، نهادهای دولتی و مقامات بلندپایه این نهادها بودند که نقش اصلی را در صحنه به عهده داشتند. اما پانیچ و گیندین تاکید داشتند که برای جلب رضایت همه کشورهای بزرگ سرمایه‌داری دولت آمریکا خود را موظف می‌داند که منافع نظام جهانی سرمایه‌داری را در راس اهداف خود قرار دهد. بنا به گفته آنها، «هدف تصریح شده و بلند مدت دولت آمریکا  ایجاد شرایط مادی و قانونی برای حرکت آزاد سرمایه در سراسر جهان بود». (پانیچ و گیندین، ۲۰۱۲). از این رو عنصر کلیدی برای این پروژه بزرگ، تنظیم و گسترش امور مالی ایالات متحده در طی سال‌های متوالی بود و نتیجه آن انفجار مالی جهانی در اواخر سده قرن بیستم بود.

برخی دیگر از صاحب‌نظران به ویژه پس از اعلام جنگ آمریکا علیه ترور، همچنان بر وجود اصطکاک بین کشورهای برزگ سرمایه‌داری اصرار داشتند و با توجه به نزول قدرت ایالات‌ متحده آن را امری محتمل تشخیص دادند. یکی از این متفکرین جیووانی آریگی  است که طرفدار تئوری نظام‌های جهانی است. جیووانی افول هژمونی ایالات متحده را مربوط به «چرخه‌های سیستماتیک انباشت» می‌داند.  اگر در نظر پانیچ و گیندین مالی‌سازی آمریکا در دهه ۱۹۷۰ نشانه قدرت و رشد امپراتوری آمریکا بود، آریگی در آن نشانه‌های ضعف و بحران را می‌بیند. آریگی  در کتاب قرن طولانی بیستم به بررسی چرخه‌های متوالی گسترش سرمایه‌داری و  دست به دست شدن قدرت هژمونیک  در طی پنج قرن گذشته می‌پردازد. برای آریگی  توسعه سرمایه‌داری جهانی بسط و قدرت‌گیری اقتصاد از طریق توالی «نظام‌های انباشت» است. از این رو حتی روند جانشین شدن ایالات متحده به جای انگلستان بخشی از مجموعه طولانی مراحل توسعه سرمایه‌داری در مقیاس جهانی‌ است. در این نگاه تاریخی، نظام‌های انباشت مراحل مختلفی چون افزایش رشد و سودآوری، تشدید رقابت، دوره بحران و در نهایت فروپاشی را از سر خواهند گذراند. با افزایش رقابت و عدم اطمینان، سرمایه‌دارانی که به دنبال راه‌های مطمئن‌تری برای کسب سود هستند ترجیح می‌دهند سرمایه‌های خود را به سمت کانال‌های مالی سوق دهند. در مقابل سرمایه‌دارانی که همچنان به تولید ادامه می‌دهند مجبور هستند برای ادامه فعالیت خود بیش از پیش به سرمایه مالی تکیه کنند. این روند و وابستگی را آریگی  گرایش به مالی شدن می‌نامد. سرمایه‌داران بزرگ از این روند بیشترین سود را خواهند برد. حال بنا به گفته آریگی ، ایالات متحده پس از جنگ دوم جهانی یک دولت «رفاهی-جنگی» بود. آن نوید توسعه اجتماعی و اقتصادی را به کشورهای توسعه نیافته و جنگ‌زده داد. با  کمک‌های خود اروپا  و ژاپن را ساخت به صنعتی کردن کشورهای توسعه نیافته کمک کرد و در عین حال در سراسر جهان پایگاه‌های نظامی خود را برای باز نگه داشتن دروازه‌های تجارت آزاد جهان مورد استفاده قرار داد. اما موفقیت‌های اولیه  آمریکا دیری نپائید . جنبش کارگری در کشورهای پیشرفته رو به رشد بود، کشورهای جهان سوم پس از پایان استعمار از روند توسعه صنعتی  و فقرِ زیاد، ناراضی بودند، شرکت‌های چند ملیتی ایالات در اروپا و ژاپن به رقبای جدی بدل شدند و در نهایت ایالات متحده در منجلاب ویتنام به سختی گرفتار شده بود. به خاطر پیامدهای این عوامل، هم هزینه‌های اقتصادی و جانی بشدت بالا رفت و هم از میزان اعتبار ایالات‌  متحده به شدت کاسته شد. اما با پروژه نئولیبرالیسم، ایالات متحده آمریکا توانست با یک تیر چند نشان بزند، هم در جنگ سرد پیروز شد، هم ناراضیان خانگی و جنبش کارگری در کشورهای پیشرفته را خاموش نمود. هم زمان، جنبش‌های ضدامپریالیستی در کشورهای جهان سوم نیز بزودی از رمق افتادند و در نتیجه، اقتصاد آمریکا از شکل جدید مالی‌گرایی کمال استفاده را نمود.

با این حال آریگی  معتقد است که در طول تاریخ سرمایه‌داری، دوره‌های هژمونی با گسترش تولید همراه بوده است. پس از آن دوره توسعه مالی آغاز می‌شود که نشانه دوره «پختگی» و جاافتادگی چرخه هژمونیک است. زمانی که مدل تولید بی‌رمق و فرسوده شود، زمانی که سرمایه فرصت‌های مولد مناسب را از دست بدهد، آنگاه امکان ایجاد اشکال جدید مالی‌سازی بوجود می‌اید. اما این «نشانه پاییز» یک هژمونی است. از نظر آریگی  ایالات متحده نمی‌تواند خود را از کمند بحران رها سازد. ایالات متحده در پی اداره جهان از طریق «سلطه بدون هژمونی» است اما تضادهای آمریکا با چین که خواهان کسب هژمونی خود در سطح جهان است به این سادگی حل نخواهد شد. بنا به گفته آریگی  بزرگترین شکست سیاست امپریالیستی نومحافظه‌کاران آمریکا ، در ناتوانی این سیاست در جلوگیری از ظهور چین به عنوان مرکز جدید اقتصاد جهانی نهفته است. «جنگ علیه ترور» باعث شد که تمایل به تمرکز اقتصاد جهانی در شرق آسیا را تسریع کند.

این درک از مالی‌گرایی در نقطه مقابل درک گیندین و پانیچ قرار دارد که مالی‌سازی را مرحله‌ای از سرمایه‌داری نمی‌دانند و پروژه مالی‌سازی در چند دهه گذشته بخشی از بازسازی اقتصاد آمریکا برای ایجاد یک نظم مناسب برای سرمایه‌داری جهانی بوده است. برای آریگی  «جنگ علیه ترور» نشانه روشن وخیم شدن  پیامدهای سیاسی و اجتماعی مرحله کنونی مالی‌گرایی و عدم حل بحران هژمونی آمریکا است.

دیوید هاروی (که از جمله متاثر از نظرات جیووانی آریگی در کنار نظرات لوکزامبورگ، آرنت .. است) معتقد است که اشکال سیاسی امپریالیسم نتیجه تاثیر متقابل بین منطق ارضی و منطق سرمایه‌داری قدرت می‌باشد. از نظر هاروی «امپریالیسم از نوع سرمایه‌داری از بطن رابطه‌ی دیالکتیکی میان منطق‌های سرزمینی و سرمایه‌داری قدرت سرچشمه می‌گیرد. این دو منطق متمایزند و به هیچ وجه تقلیل‌پذیر به یکدیگر نیستند اما به شدت در هم تنیده‌اند. آنها را می‌توان چونان روابط درونی یکدیگر درک کرد. اما خروجی‌ها ممکن است در فضا و زمان به شدت متفاوت باشند. هر منطقی تضادهایی را بالا می‌آورد که باید از سوی منطق دیگر مهار شوند.»(هاروی، ۱۳۹۷). اگر امپریالیسم به عنوان یک پروژه کاملا سیاسی از سوی بازیگرانی در نظر گرفته شود که قدرتشان مبتنی بر فرماندهی یک قلمرو و ظرفیت بسیج منابع انسانی در جهت اهداف سیاسی، اقتصادی و نظامی است، آن گاه امپریالیسم سرمایه‌داری تلفیقی متناقض از سیاست دولت و امپراتوری است. این امپریالیسم را باید به عنوان یک فرایند سیاسی-اقتصادی پراکنده در فضا و زمان در نظر گرفت که در آن فرماندهی و استفاده از سرمایه اولویت دارد. (همانجا)

از نظر هاروی، ایلات متحده پس از جنگ دوم جهانی توانست جهان سرمایه‌داری را به شیوه یک «سوپر امپریالیسم» مهندسی کند تا این که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در بحران تولید بیش از حد گرفتار شد. دوره بعدی این امپریالیسم در اواخر سده گذشته با پروژه «هژمونی نئولیبرالی» شکل خاصی به خود گرفت و در طبقات حاکم تغییر قدرت از سرمایه مولد به سرمایه مالی کلید خورد. در این دوران مجموعه وال‌استریت، خزانه‌داری آمریکا و صندوق بین المللی پول اهمیت ویژه‌ای یافتند و در نتیجه، جهان شاهد ظهور نوعی از «اولترا امپریالیسم » گشت. با این حال پس از چندی مراکز صنعتی نو در آسیای شرقی حملات ظریف خود را بر علیه هژمونی ایالات متحده آغاز کردند. این گرایش را حتی می‌توان در منطقه‌ای شدن اقتصاد جهانی نیز مشاهده نمود.

در سال‌های اخیر بحث‌های دیوید هاروی با پرابهارت پاتنایک، جان اسمیت، وی‌جی پراشاد و دیگران در باره امپریالیسم گوشه‌ای از اختلافات در میان مارکسیست‌ها در مورد مفهوم و اهمیت امپریالیسم در دنیای امروز را نشان می‌دهد. در واقع اختلاف نظری هاروی و جان اسمیت اختلاف در میان طرفداران نظریه مرکز و پیرامون را نشان می‌دهد. از سویی جان اسمیت از طرفداران استثمار ملل جنوب توسط ملل شمال قرار دارد که تئوری امپریالیسم خود را بر چنین استدلالی بنا نهاده است. از سوی دیگر جیووانی آریگی  طرفدار نظریه‌ی نظام‌های جهانی وجود دارد که طرفدار هژمونی‌های در حال تغییر در طول تاریخ سرمایه‌داری است و بر هاروی و نظرات او در مورد امپریالیسم تاثیر بسزایی گذاشته است. هاروی در این باره چنین می‌گوید: «من ..در آثار جووانی آریگی  … در هندسه‌ی امپریالیسم …این مفهوم از امپریالیسم (یا در واقع، جغرافیای صلب مرکز و پیرامون مطرح شده در نظریه‌ی نظام‌های جهانی) را به نفع تحلیلی بازتر و سیال‌تر از هژمونی‌های در حال تغییر در نظام جهانی کنار می‌گذارد»،  را یافتم.(هاروی، ۱۳۹۷)

هاروی اختلاف خود با جان اسمیت را این گونه شرح می‌دهد که چگونه بنا بر روش ماتریالیستی تاریخ نقطه آغاز حرکت واقعیت‌های زمینی است و نه مفاهیم از پیش ساخته. و از این رو «برداشت سنتی از امپریالیسم را که از لنین اقتباس شده است (و متعاقبا به دست افرادی چون جان اسمیت وحی منزل شده است) برای توصیف شکل‌های پیچیده‌ی فضایی، میان سرزمینی و مکان پایه‌ی تولید، تحقق و توزیع که در گرداگرد جهان در حال رخ دادن هستند نابسنده یافتم.» (همانجا) هاروی در بحث با پرابهارت پاتنایک و نانسی فریزر توضیح می‌دهد که او  مفهوم امپریالیسم تا دهه ۱۹۷۰ را با اهمیت می‌داند اما پس از آن، او این واژه را مانند یک «استعاره» در نظر می‌گیرد.(هاروی، ۲۰۱۷) هاروی چند سال بعد در مناظره با وی‌جی پراشاد کمی از این موضع فاصله گرفت و گفت او از این که از واژه امپریالیسم برای توضیح همه پدیده‌ها استفاده می‌شود و «هر چیزی امپریالیسم تلقی می‌شود» را نادرست تشیخص می‌دهد اگر نه «من مخالف امپریالیسم نیستم» (هاروی، ۲۰۲۱)

 اما در نقطه مقابل هاروی، جان اسمیت  برای امپریالیسم اهمیت زیادی قائل است و به آن از زاویه دیگری می‌نگرد، وی در کتاب «امپریالیسم در قرن بیست و یکم» رئوس نظرات خود را مطرح می‌کند. اسمیت در کتاب خود به بررسی سودهای سه کالای معمولی تی‌شرت، آیفون  و یک فنجان قهوه می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه در هر کدام از این محصولات بخش بسیار کوچکی از قیمت فروش به کشورهای اصلی تولیدی برمی‌گردد. و در نهایت نتیجه می‌گیرد که امپریالیسم معاصر چیزی جز «استثمار نیروی کار توسط سرمایه و استثمار ملل فقیر توسط کشورهای ثروتمند» (اسمیت، ۲۰۱۶، ۱۹۹) نیست . از نظر اسمیت کشورهای شمال جهانی، کشورهای امپریالیستی هستند که از طریق مکانیسم‌هایی مانند برون‌سپاری می‌توانند با استثمار فوق‌العاده از کارگران کشورهای جنوب جهان سودهای کلانی به جیب زنند. ابر استثمار و ابرسود عناصر اصلی درک اسمیت از امپریالیسم معاصر هستند. اسمیت درک خود را از ابر استثمار بر پایه تحلیل مارکس از دستمزد و نحوه تولید ارزش اضافی قرار می‌دهد. مارکس در تحلیل ارزش اضافی از سه نوع متفاوت نام می‌برد. نوع اول که ارزش اضافی مطلق نامیده می‌شود از این طریق حاصل می‌گردد که سرمایه‌دار با شیوه‌های مختلف با افزایش ساعات کار موجب کار بیشتر کارگران و در نتیجه تولید بیشتر کالا و ارزش اضافی می‌شود. نوع دوم که ارزش اضافی نسبی خوانده می‌شود کارگران نیازی ندارند که ساعت‌های طولانی‌تری کار کنند اما از طریق فناوری‌های متفاوت با افزایش بهره‌وری نیروی کار، ارزش تولید شده افزایش می‌یابد. نوع سوم، افزایش ارزش اضافی از طریق کاهش ارزش نیروی کار به دست می‌آید. این موضوع خود را در کاهش قدرت خرید کارگران نشان می‌دهد. به عبارت دیگر مارکس از جمله بر این نکته انگشت گذاشت که ارزش نیروی کار می‌تواند پایین‌تر از ارزش واقعی‌ خود سقوط کند. اسمیت در تحلیل خویش بر نوع سوم تاکید دارد. از نظر او در جنوب جهانی بر اثر بیکاری، قوانین کار و سرکوب سیاسی ارزش نیروی کار در این کشورها پایین‌تر از کشورهای شمال جهانی است. او نتیجه می‌گیرد که ارزش نیروی کار در جنوب نسبت به شمال به طرز بسیار ظالمانه‌تری پایین آورده شده است به طوری که ارزش نیروی کار به طور دائم پایین‌تر از ارزش واقعی آن است. در نهایت اسمیت مدعی می‌شود که کارگران کشورهای جنوب  بطور دائم در معرض ابر استثمار قرار دارند  (نونان، ۲۰۱۷، ۲۵۲-۲۵۰).

بنابراین اسمیت  تحلیل خود از امپریالیسم را بر شکل خاصی از ارزش اضافی با تکیه بر نظرات مارکس قرار می‌دهد، بدون آن که روشن نماید چرا سطح پایین ارزش نیروی کار در کشورهای جنوب یکی از عوامل کلیدی در مفهوم امپریالیسم می‌باشد و نه یکی از وظایف جنبش کارگری کشورهای جنوب برای مبارزه در جهت بهبود شرایط کار و افزایش دستمزدها. به عبارت دیگر مبارزه همیشگی کارگران برای بهبود شرایط کار با سرمایه‌داران و بهبود قوانین کار به فراموشی سپرده می‌شود. اسمیت بر قوانین عام ارزش در تئوری مارکس تاکید دارد اما ناگهان این قوانین، که در داخل هر کشوری نیز قابل تعمیم است، را به امپریالیسم متصل می‌کند.

از طرف دیگر اسمیت یک پایه دیگر از تحلیل خود را بر اساس یکی از گفته‌های کمتر شناخته شده لنین از امپریالیسم قرار می‌دهد. او از لنین نقل می‌کند که «تقسیم ملل به ستمگر و ستمدیده جوهر امپریالیسم است (اسمیت، ۲۰۱۶، ۲۲۵). این دو اصل پایه نظری تئوری او از امپریالیسم است. این قلم در مورد تز استثمار ملل غنی از فقیر در قسمت اول این مقاله نوشته و  در این جا وارد این بحث نمی‌شود.

 بر پایه چنین پیش‌زمینه‌ای است که هاروی در پاسخ خود به اسمیت بر «اهمیت ارزش اضافی نسبی مارکس » تاکید دارد و معتقد است که «انتقال جغرافیایی ثروت از یک مکان به جایی دیگر به نفع همه‌ی مردمان آنجا نیست بلکه به ناگزیر به نفع طبقات ممتاز است و در دستان آنها انباشته می‌شود. وال‌استریت‌چی‌ها و مفت‌خوران‌شان در سالیان اخیر در ایالات‌متحده شیرین کام شده‌اند در حالی که کارگران اسبق میشیگان و اوهایو به خاک سیاه نشسته‌اند.»(هاروی، ۱۳۹۷)

حال اگر جان اسمیت تعریف خود از امپریالیسم را بر پایه عوامل اقتصادی نهاده است، توبیاس تن‌برینک به این مفهوم از یک زاویه کاملا متضاد نگاه می‌کند. تن‌برینک معتقد است امپریالیسم به یک اصطلاح پیش‌پا افتاده و مرسوم سیاسی بدل شده (شبولت سیاسی) و گاه گمراه‌کننده می‌شود. او اگر چه ترجیح می‌دهد از واژه ژئوپلیتیک به جای امپریالیسم استفاده کند اما با این حال در کتاب خود ، واژه امپریالیسم را به وفور به کار می‌گیرد. وی ژئوپلیتیک را به شکل خاصی تعریف می‌کند. «ما می‌توانیم پدیده ژئوپلیتیک سرمایه‌داری (یا امپریالیسم) را به عنوان یک عمل آشکار  یا پنهان دولت‌ها برای دفاع، تقویت یا گسترش قدرت خود در برابر پس زمینه وابستگی‌های اقتصادی بین‌المللی و چند پارگی سیاسی تصور کنیم.»(تن‌برینک، ۲۰۱۴، ۲). از نظر تن‌برینک در ژئوپلیتیک سرمایه‌داری یا امپریالیسم معاصر نیازی برای اقتدار مستقیم وجود ندارد و از این رو می‌توان از دو  نوع متفاوت از ژئوپلیتیک، یکی سخت و دیگری نرم نام برد. در اولی، درگیرهای مسلحانه واقعی و خشونت سازمان‌یافته صورت می‌گیرد و جنگ‌ابزارهای نظامی در مناطق معینی مستقر می‌شوند، در حالی که در ژئوپلیتیک نرم دولت‌ها سعی می‌کنند با استفاده از نهادهای بین‌المللی، گفتگو، بحث و اقناع سیاست‌های خود را پیش ببرند.

او ضمن تائید نظرات هاروی و کالینکوس بر این که باید بر دو عامل منطق اقتصادی قدرت و منطق سرزمینی قدرت در رقابت ژئوپلتیکی و ارتباط متقابل و دیالکتیکی این دو تاکید نمود، معتقد است که آنها در عمل نتوانسته‌اند موازنه مناسبی برای فاکتور ژئوپلیتیک در تحلیل‌های خود را به کار گیرند و از این رو برای ژئوپلیتیک سرمایه‌داری چند فاکتور مهم تعریف می‌کند. او از جمله از این عوامل نام می‌برد:

اول، بعد اقتصادی ژئوپلیتیک سرمایه‌داری. یک سازمان اقتصادی مناسب و قوی پایه اساسی رقابت سیاسی-نظامی را تشکیل می‌دهد. قدرت دولتی متناسب با انباشت ثروت است، اما در کنار آن ظرفیت‌های نظامی تکنولوژیکی از اهمیت بسزایی برخوردار هستند.

دوم، نقش قدرت ایدئولوژیک و قانونی در ژئوپلیتیک. رهبران دولت‌ها با تکیه بر این منابع برای تهدید یا اجرای واقعی خشونت عمل می‌کنند. اقدامات متحدکننده مانند ترس از تهدید خارجی و ناسیونالیسم از منابعی هستند که نقش مهمی در این موارد دارند.

سوم، بعد نظامی. داشتن یک ارتش قوی ابزار مهمی برای اعمال نفوذ ژئوپلتیکی است.

چهارم، تاثیر بر سازمان سیاسی و تشکیل اتحادها نیز از عوامل موثر بر ژئوپلیتیک هستند. باید به خاطر آورد که حتی در شرایط نامناسب جنگی مثلا در جنگ ویتنام این سازمان سیاسی قوی در ویتنام شمالی بود که به پایان جنگ در آن کشور کمک کرد.

پنجم، اهمیت رهبری. در شرایط پیچیده امروز اهمیت تصمیمات سریع و کوتاه مدت، و تصمیمات دیپلماتیک و سیاسی-نظامی غیر قابل انکار است.

بنا به عقیده تن‌برینک در تحلیل امپریالیسم به جز بر عوامل اقتصادی لازم است که به عوامل بالا نیز توجه ویژه نمود. (تن‌برینک، ۱۰۷-۱۰۶)

تن‌برینک معتقد به خرده-امپریالیسم  است و از این رو دولت‌ها را بر اساس میزان تاثیرشان در صحنه جهانی به چند دسته تقسیم می‌کند: اول، دولت‌های مسلط یا حتی هژمونیک در سطح جهانی، دوم، دولت‌های در موقعیت‌های پیشرو در سطح کلان منطقه‌ای که تاثیر جهانی نیز دارند. سوم، دولت‌های پیشرو در سطح کلان منطقه‌ای که دارای تاثیر کمتری در سطح منطقه‌ای هستند. چهارم، دولت‌های قوی اما با نفوذ محدود. تا وقتی که این دولت‌ها سیاست‌های امپریالیستی را دنبال می‌کنند، می‌توان آنها را به عنوان قدرت‌های خرده امپریالیستی معرفی کرد.  منظور از خرده-امپریالیسم کشوری است که برای تسلط سیاسی در مقیاس منطقه‌ای، مشابه توسعه‌یافته‌ترین دولت‌های سرمایه‌داری در مقیاس کلان منطقه‌ای یا حتی جهانی تلاش می‌کند.

بنابراین می‌توان گفت اگر برخی از نیروهای رادیکال طرفدار سوسیالیسم، دوران امپریالیسم را دوران مربوط به گذشته می‌دانند و فقط از امپراتوری سرمایه‌داری، جهانی، غیررسمی و امثالهم یاد می‌کنند، برخی مانند تن‌برینک گونه‌های متفاوت امپریالیسم را به رسمیت می‌شناسد.  آیا می‌توان درک‌های متفاوت را در زیر یک تعریف جمع کرد؟

کدام امپریالیسم؟

امپریالیسم یکی از مفاهیم اصلی تئوری و سیاست چپ در یک قرن گذشته محسوب می‌شود که هم به خشونت‌گرایی و هم پوسیدگی سرمایه‌داری دلالت می‌کرد. این نظریه هیچگاه یک نظریه واحد نبود و از همان ابتدا تاکنون بر سر آن اختلاف نظر وجود داشته است . تئوری‌های متفاوتی که گاه منجر به راهبردهای سیاسی کاملا مختلف و حتی متضادی منجر شده است. این مفهوم در دوران جنگ سرد به طور وسیعی وارد کارزارهای سیاسی روزمره احزاب چپ و بالاخص کمونیست شد، و در نتیجه به جز آن که یک مفهوم تئوریک مارکسیستی بود به یک شعار محبوب در تظاهرات و تبلیغات سیاسی نیز بدل شد. بنابراین به آن نه فقط از جنبه تئوریک بلکه جنبه عملی نیز باید توجه نمود. آن هم دشمن مخوف را نشان می‌کرد، هم مبارزات  گروه‌ها و طبقات مختلف را به هم پیوند می‌زد، هم یک مفهوم تئوریک بود و هم در کشورهای جهان سوم پروژه‌های ضدامپریالیستی نشان از امید به تغییر و آینده بهتر بود. درست به همین خاطر این مفهوم به یک اصطلاح غیر صریح و کشدار، سطحی و گاه متناقض بدل شده است. با این حال این مفهوم هنوز هم به لحاظ عملی و هم نظری دارای اهمیت است.

با وجود این اختلافات برخی از صاحب‌نظران سعی کرده‌اند که با توجه به ویژگی‌ها و گستردگی استفاده از این مفهوم، یک تعریف کلی از آن ارائه دهند که هم با واقعیت‌های تاریخی همخوانی داشته باشد و هم ساده و قابل فهم باشد. بعضی از متفکرین، امپریالیسم را به عنوان یک رابطه و نه یک چیز معرفی می‌کنند، امپریالیسم اساسا رابطه سلطه بین ملل است، وضعیتی است که یک کشور بر کشور دیگری سلطه دارد و حق تعیین سرنوشت کشور دیگر را محدود می‌کند. حال این سلطه می‌تواند مکانیسم‌های متفاوتی را به خود گیرد، می‌تواند نظامی باشد، به این معنا که یک کشور از نیروی نظامی برای تسلط بر کشور دیگری استفاده کند،  در مواردی یک کشور می‌تواند از اقدامات دیپلماتیک یا تهدیدات سیاسی برای تسلیم کشور دیگر استفاده کند، و در نهایت می‌تواند اقتصادی باشد، مثلا  کشوری چون ایالات متحده به خاطر وضعیت ویژه خود  می‌تواند از طریق نهادها و موسسات بین‌المللی مانند بانک جهانی یا صندوق بین‌المللی پول  خط‌مشی خود و یا خط مشی کشورهای مهم غربی را بر یک کشور اعمال کند. در گذشته بدیهی‌ترین مظهر امپریالیسم استعمار بود، پس از جنگ دوم جهانی این سلطه نه از طریق اشغال سرزمین بلکه با استفاده از ابزارهای عمدتا اقتصادی و سیاسی اعمال می‌شد. اعمال سلطه می‌تواند از طریق یک امپراتوری غیررسمی باشد.

در گذشته امپریالیسم به مثابه مظهر و میوه تضادهای اجتناب‌ناپذیر توسعه سرمایه‌داری محسوب می‌شد. تئوری امپریالیسم چیزی جز بسط تئوری بحران نبود، اما امروز باید بیشتر آن را به مثابه رابطه سلطه در بین دولت‌ها فهمید و نه فقط توسعه سرمایه‌داری. آن را نباید مستقیما از نظریه مراحل استنتاج کرد یا به بحران‌های اقتصادی تقلیل داد بلکه باید آن را از طریق بسط نظریه دولت سرمایه‌داری درک نمود. تاکید هاروی بر اهمیت درک رابطه دیالکتیکی بین منطق سرزمینی  قدرت و منطق سرمایه‌داری قدرت نیز اهمیت دارد. درک این موضوع که پانیچ و گیندین بر آن انگشت گذاشته‌اند، یعنی نقش بسیار مهم  نهادها، موسسات، و مدیران دولتی در اتخاذ استراتژی‌ها و تاکتیک‌ها بسیار مهم است،  اما این واقعیت  نیز باید در کنار تاثیرپذیری دولت از فشارهای افراد و گروه‌های مختلف سرمایه‌دار قرار داده شود.

نکته‌ای که غالبا فراموش می‌شود این است که در دنیای امروز برای آن که  نظام سرمایه‌داری بتواند به طور طبیعی عمل کند نیاز مبرمی به یک قدرت نسبتا مستقل سیاسی وجود دارد که بتواند به طور موقت تضادهای اجتماعی را حل کند. این امر به معنی آن است که این قدرت سیاسی نسبتا مستقل، یعنی همان دولت سرمایه‌داری، برای انجام وظایف خود می‌تواند در مقابل سرمایه‌های فردی و یا بخشی از سرمایه قرار گیرد.  همه دولت‌ها، صرف‌نظر از ماهیت شکل‌گیری اجتماعی خود، برای تضمین انسجام اجتماعی در قلمرو خویش تلاش می‌کنند. به عبارت دیگر، آنها ضمن تلاش برای حفظ وحدت درونی بلوک حاکم، سعی خواهند نمود تا نیروهای اجتماعی تحت سلطه و مخالف را در حد ممکن منفرد نمایند، شورش‌های احتمالی را سرکوب کرده، به تهدیدات خارجی پاسخ گفته، نیروهای طرفدار خود در داخل و خارج را منسجم نموده، در صورت وقوع بلایای اجتماعی که می‌تواند کل جامعه را به خطر اندازد، سرعت عمل نشان داده و به مدیریت شرایط اضطراری بپردازند. همه این اقدامات را می‌توان به شیوه‌های متفاوتی انجام داد.

از این رو وظیفه دولت سرمایه‌داری صرفا به معنی دفاع همه جانبه و همیشگی از منافع سرمایه‌های منفرد نیست. این درک در مقابل درک کلاسیک قرار می‌گیرد که دولت را به مثابه «ابزار» صرف سرمایه در نظر می‌گرفت. دولت سرمایه‌داری باید شرایط مناسب برای انباشت سرمایه جمعی را فراهم کند، شرایطی که در بستر تضاد بین سرمایه‌های فردی و منافع خاص آنها شکل می‌گیرد. دولت‌ها این هدف را به این دلیل دنبال نمی‌کنند که از سرمایه‌داران رشوه گرفته‌اند-هر چند که رشوه‌خواری نیز وجود دارد-بلکه  در درجه اول به این دلیل به دنبال چنین اهدافی هستند که انباشت بلامانع سرمایه، پایه‌های اقتصادی دولت سرمایه‌داری را تشکیل می‌دهد. از این رو مقامات دولتی خود را مسئول تضمین موفقیت‌ فرایندهای انباشت و  تضمین دولتی برای تثبیت قیمت‌ها می‌دانند، بدون آن که خود را متاثر از فشار  مستقیم سرمایه تلقی کنند. مسلما فشار همه‌جانبه سرمایه تاثیر زیادی داشته و دارد اما بایستی بر این نکته پافشاری کرد که دولت به دلایل ساختاری و نفع دولت به خودی خود است که به نفع سرمایه‌داری عمل می‌کند نه فقط به خاطر تبعیت از فشار سرمایه.  بنابراین باید این را پذیرفت که دولت ضمن استقلال نسبی خود درست به خاطر منافع و وظایف خود در جامعه بورژوایی بیش از هر چیز در برابر فشار طبقه سرمایه‌دار آسیب‌پذیر است.

یکی از بحث‌های قرن گذشته در رابطه با امپریالیسم این بود که سرمایه‌داری به دلیل کم‌مصرف‌گرایی، مشکل تحقق، مازاد انباشت… نیاز به مستعمرات داشت. بحثی که برخی از مارکسیست‌ها امروز مطرح می‌کنند این است که برای درک علت استعمار و سیاست‌های امپریالیستی باید به رابطه بین دولت سرمایه‌داری و طبقه سرمایه‌دار پی‌برد. آنها دلایل اقتصادی را نادیده نمی‌گیرند بلکه بر رابطه دو جانبه دلایل اقتصادی و سیاسی تاکید دارند.

یکی از ویژگی‌های مهم سرمایه‌داری، در کنار رابطه کارگر-سرمایه‌دار و تضاد طبقاتی این دو، رقابت است. اگر چه نظام سرمایه‌داری با کار مزدی و تولید کالایی تعریف می‌شود، اما هدف سرمایه‌دار را می‌توان تولید کالایی برای بازار، انباشت سرمایه از طریق استفاده از کار اضافی برای گسترش تولید، و نیز افزایش بهره‌وری کار برای انباشت بیشتر دانست . سرمایه‌دار تنها از این طریق است که می‌تواند موقعیت اقتصادی خود را در برابر رقبا حفظ کند. در نظام سرمایه‌داری بر خلاف شیوه‌های تولیدی پیش از خود، سود حاصله در درجه اول نه برای مصرف بیشتر بلکه تولید بیشتر به کار گرفته می‌شود. بنابراین نیاز سیستم سرمایه‌داری انباشت بی‌انتهاست و این نیاز موجب رقابت می‌گردد. حال سرمایه‌داران مختلف از نظر بزرگی و کوچکی و نیازهای خود متفاوت هستند. در گذشته برخی از این سرمایه‌داران سود فراوانی از دستیابی به بازارهای خارجی، نیروی کار یا مواد خام ارزان می‌بردند. آنها دولت‌های متبوع خود را برای به دست آوردن مستعمرات تحت فشار قرار می‌دادند. بخشی از این نیروها نمایندگان خود را سطوح مختلف دولتی داشتند. آنها تحت شرایط معینی موفق می‌شدند که دولت‌ها را وادار به اشغال سرزمین‌های دیگر کنند، مواردی نیز وجود داشته و دارد که دولت به دلایل سیاسی معینی دست به چنین اقداماتی می‌زند. در هر حال سیاست‌های امپر یالیستی  هیچگاه به نفع همه مردم یک کشور نبود . آن حتی همیشه به نفع همه سرمایه‌داران یک کشور نیز محسوب نمی‌شد. بنابراین دولت‌ها تحت فشار بخش‌های معینی از سرمایه‌داران، اما با در نظر گرفتن منافع و وظایف خود گاه به اشغال مستعمرات مختلف دست زدند. گاه در ارزیابی خود از شرایط کاملا اشتباه کردند و پس از چندی به این اشتباه پی بردند. گاه منافع حاصله از مستعمرات را بسیار کمتر از هزینه‌های آن یافتند. زمانی بر اهمیت منافع اقتصادی تاکید نمودند، گاه اشغال یک کشور هیچ سود مستقیم اقتصادی برای سرمایه‌داران نداشت. در مواردی بخشی از سرمایه‌داران سودهای کلانی از حضور در مستعمرات بردند، در حالی که بخش‌های دیگری سود چندانی نبردند و یا آن که متضرر شدند. از این رو هیچگاه وجود و یا عدم وجود سرمایه‌داری وابسته به وجود مستعمرات نبود، هر چند که چنین نظری هم در میان بخشی از نظریه‌پردازان راستگرا و چپگرا کاملا رایج بود. امپریالیسم انگلیس تحت فشار جنبش‌های ضد استعماری در درون کشورهای مستعمره و نیز فشار نیروهای مترقی داخلی و با محاسبه  سود و زیان‌های خود کم‌کم مجبور به عقب‌نشینی از مستعمرات شد. در این میان برخی از سرمایه‌داران متضرر شدند اما سرمایه‌داری پا بر جا ماند.

اگر از این زاویه به امپریالیسم نگریسته شود آنگاه می‌توان چند نتیجه مهم از این طرز تفکر استخراج کرد.اول ، سیستم سرمایه‌داری به خودی خود مشکل ایجاد بازارهای مناسب داخلی ندارد و سیستم سرمایه‌داری وابسته به امپریالیسم نبوده و نیست اما  دولت‌های سرمایه‌داری تحت شرایط خاصی یا به خاطر تامین منافع بخش‌هایی از سرمایه‌داران یا منافع ژئوپولیتیکی  حکومت سیاست‌های امپریالیستی را اتخاذ می‌کند این بسیار متفاوت از اندیشه کلاسیک در مورد امپریالیسم است که  بنا بر آن بود و نبود  سیستم سرمایه‌داری وابسته به امپریالیسم می‌‌داند. دوم، در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری همه طبقات  زحمتکش و حتی گاه همه بخش‌های بورژوازی از سیاست‌های امپریالیستی سود نمی‌برند. سوم،  تاکید بر نقش  مهم دولت در کنار منافع اقتصادی.  چهارم، فاصله گرفتن از تئوری ابر-استثمار.

تئوریسین‌های دوران جهانی شدن به نوبه خود تاکید زیادی بر رابطه بین جهانی‌شدن و امپریالیسم، ژئوپلیتیک و فرایند انباشت سرمایه‌داری نمودند. برخی امپراتوری را جایگزین امپریالیسم نمودند. بعضی نقش دولت را ناچیز و برخی بسیار پررنگ نمودند. عده‌ای استفاده از مفهوم امپریالیسم را گمراه‌کننده یافتند. با همه این‌ها تئوری‌های مختلف امپریالیسم در چند دهه اخیر توانسته است بر برخی از نارسایی‌های گذشته انگشت نهد. اما باید به خاطر داشت که اکثر تئوریسین‌های متاخر محققین و اندیشمندان منفردی هستند که  فعالیت‌های حزبی نداشته و از این رو از تئوری‌های خود برای تعیین استراتژی و تاکتیک حزبی استفاده نمی‌کنند. درست به همین خاطر است که برخی در مورد پیامدهای سیاسی حذف مفهوم امپریالیسم تامل نکرده‌اند. این مسئله‌ یکی از نقاط ضعف مهم تئوری‌های متاخر امپریالیسم است.

کلام پایانی

در نوشته حاضر و قبلی سه دوره از مباحث مارکسیست‌ها حول موضوع امپریالیسم بررسی شد. در مرحله اول، مفهوم امپریالیسم متاثر از اقتصادگرایی بود. در این نگاه دولت به مثابه ابزاری در دست طبقه بورژوایی در نظر گرفته می‌شد. همچنین شکاف بین جناح انقلابی و رفرمیستی بازتاب خود را در  تئوری‌های امپریالیسم رهبران مارکسیست یافت. در دوران جنگ سرد، از سوی بسیاری از کمونیست‌ها تضاد اصلی به تضاد اردوگاه‌های سوسیالیستی و امپریالیستی تقلیل داده شد. در عین حال تئوری‌های مختلف وابستگی در بین بخشی از نئومارکسیست‌ها رشد کرد. در میان گروه آخر امپریالیسم به تدریج اهمیت خود را از دست داد. پس از فروپاشی سوسیالیسم موجود، دور جدیدی از مباحث آغاز شد. در این دوره اگرچه بحث در مورد امپریالیسم به ویژه پس از اعلام جنگ بر علیه تروریسم، جان تازه‌ای گرفت، اما این بحث بیشتر حول امپراتور و نقش آمریکا در جهان امروز بود (و هست). اما تجاوز روسیه به اوکراین و صف‌بندی‌های جدید جهانی، واژه امپریالیسم را دوباره بر سر زبان‌ها انداخته است.

در میان چپگرایان ایرانی این پرسش: «آیا روسیه امپریالیست است؟» اهمیت ویژه‌ای یافته است. چندی قبل کتابی با همین عنوان  که شامل چند نوشته از سام ویلیامز و جان کوفاس است به فارسی ترجمه شد. مقاله اصلی سام ویلیامز در سال ۲۰۱۴ در اینترنت منتشر و بازتاب وسیعی در میان مارکسیست-لنینیست‌های جهان داشت.  استدلال‌های سام ویلیامز به اشکال مختلف در مقالات گوناگون از جمله به زبان فارسی بازتاب یافت. استدلال اصلی مقاله یاد شده و نوشته‌های متاثر از آن، بر این پایه قرار دارد که سرمایه مالی در روسیه بسیار ضعیف است، قدرت نظامی روسیه در مقایسه با ایالات متحده و  ناتو ناچیز است، سرمایه خصوصی نقش کمی در اقتصاد کشور دارد و مهمترین موسسات اقتصادی دولتی هستند. از این مجموعه نتیجه گرفته می‌شود که روسیه را نمی‌توان یک کشور امپریالیستی تلقی نمود. بدون ورود به این بحث می‌توان گفت که در همه این نوشته‌ها  که متاثر از تئوری‌های کلاسیک مارکسیستی در مورد امپریالیسم هستند،  هیچ نقشی ( و یا نقش بسیار کمی) برای دولت قائل نمی‌شوند.

برخی از دوستان نیز در جنگ اخیر، بر پیامدهاى ناخواسته و «مثبت» این جنگ تاکید دارند. از نظر آنان، باید در عمل از هر نیرویی که هژمونی آمریکا در جهان را به خطر اندازد، دفاع نمود. در این نگاه، گذار از یک نظام جهانی یک قطبی به یک نظام چند قطبی کمک زیادی به رشد نیروهای مترقی در دنیا خواهد نمود. حتی اگر این تئوری پذیرفته شود، آنچه که این دوستان در نظر نمی‌گیرند هزینه چنین چرخشی است. اول و قبل از هر چیز، هزاران نفر جان خود را در یک جنگ بی‌معنی از دست می‌دهند. دوم، این جنگ موجب گسترش ناسیونالیسم و شوونیسم در بسیاری از کشورها، به ویژه در اروپا شده است. سوم، این جنگ موجب انشقاق در میان نیروهای نه فقط سوسیالیست بلکه مترقی شده است. چهارم، تاکنون پیامدهای مستقیم چنین جنگی گسترش میلیتاریسم و نابودی تقریبا کامل جنبش صلح بوده است. پنجم، پیامدهای جانبی جنگ، گرانی، قحطی و مرگ هزاران نفر بیگناه که هیچ نقشی در این جنگ ندارند، است. …آیا چنین پیامدهای ناگواری، دفاع از چنین جنگی، حتی با فرض پیامدهای «مثبت» آن، را  قابل‌قبول می‌سازد؟ چنین هدفی نه انسانی، نه مترقی، نه مارکسیستی و نه لنینیستی است.

از سوی دیگر، تجاوز روسیه به اوکراین و کشمکش‌های روسیه و چین با ایالات متحده، و نیز کشمکش‌های سرپوش گذاشته بخشی از اروپا با آمریکا، تئوری‌های گوناگون امپراتوری را به زیر علامت سوال برده و ضعف آنها را کاملا آشکار نموده است.

نیروهای مترقی ضمن محکوم کردن تجاوز روسیه باید تلاش کنند تا جنبش در هم شکسته صلح را دوباره بر سر پا قرار دهند. هدف چنین جنبشی باید پایان جنگ، و یافتن یک راه‌حل عادلانه از طریق  تحت فشار قرار دادن همه نیروهای درگیر در این جنگ باشد.

توضیحات

[۱]  نگاه کنید به قسمت اول این مقاله به نام «تنگنای همبستگى».

منابع

 John Milios and Dimitris p. Sotiropoulos, 2009, Rethinking Imperialism, Palgrave macmilian

Charlie post, 2006, The myth of the labor aristocracy, Against the current no 123 and 124

Samir Amin, 2018, Modern Imperialism, Monthly review press

Paul M Sweezy, 1970, The theory of capitalist development, Modern reader papaerbacks

Paul Baran, 1976, The political economy of growth, Penguin books

John Smith, 2016, Imperialism in the twenty first century, Monthly review press

Ramaa Vasudevan, 2019, The global class war, Catalyst

Anthony Brewer, 1990, Marxist theories of imperialism, Routledge

Murray Noonan, 2017, Marxist theories of imperialism, I.B.Tauris

Salar Mohandesi, 2018, The specifity of imperialism, Viewpoint Magazine

Zak Cope, 2019, The wealth of (some) nations, Pluto press

Vivek Chibber, 2004, The return of imperialism to social science, European journal of sociology

M. C. Howard and J.E. King, 1992, A history of Marxian economics, Princeton university press

Anwar Shaikh, 1984, Introduktion till kristeoriernas historia

Leo Panitch, Sam Gindin, 2012, The Making of global capitalism, Verso books

Leo Panitch, Sam Gindin, 2004, Global capitalism and American empire, Merlin press

Wolfgang Mommsen, 1982, Theories of imperialism, University of Chicago press

Pierre Jalee, 1971, Imperialism in the seventies

Tobias Ten Brink, Jeff Bale, 2014, Global Political economy and the modern state system, Grill academic pub

Ernest Mandel, 1975, Late capitalism, NLB

David Harvey, 2021, The anti-capitalist chronicales, pluto live YouTube

David Harvey, 2017, Imperialism: Is it still a relevant concept?, The new school YouTube

سعید رهنما، ۱۳۹۵، امپریالیسم نولیبرال، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، نقد اقتصاد سیاسی

رضا جاسکی، ۱۴۰۰، زمانی برای مستی بازها، اخبار روز

رضا جاسکی، ۱۴۰۱، تنگنای همبستگی، اخبار روز

لنین، ۱۹۱۵، سقوط بین‌الملل دوم

لنین، ۱۹۲۰، امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه‌داری

جان بلامی فاستر، ۲۰۱۵، امپریالیسم جدید، نقد اقتصاد سیاسی

پرابهات پاتنایک، ۱۳۹۷، سمیر امین، نوید نو

بوخارین،؟، امپریالیسم و اقتصاد جهانی

الن میک‌سینز وود، ۱۳۸۸، امپراتوری سرمایه، نشر نیکا

کیدرون، هارمن، کالینکوس، ۱۳۸۶، تحلیل امپریالیسم، نشر نیکا

دیوید هاروی،۱۳۹۵، امپریالیسم جدید، فیدیبو

سامانتا اشمن و الکس کالینیکوس، ۱۳۹۷، سنجش «امپریالیسم جدید» دیوید هاروی، نقد اقتصاد سیاسی

جان بلامی فاستر، ؟، امپریالیسم متاخر، نقد اقتصاد سیاسی

آنتونیو نگری، مایکل هارت، ۱۳۹۱، امپراتوری، قصیده سرا

شبگیر حسینی، ۲۰۲۲، چپ «دموکراسی‌خواه » ضدیت با جنگ یا حضور در سنگر ناتو؟، اخبار روز

سعید رهنما، ۱۳۹۵، امپریالیسم نولیبرال، نقد اقتصاد سیاسی

شبگیر حسینی، ۱۴۰۰، جمهوری خلق چین در آینه کژتاب آرای دیوید هاروی، دانش و امید شماره ۹ سال ۱۴۰۰

جان اسمیت، ۱۳۹۷، نقدی بر تحلیل دیوید هاروی از امپریالیسم،  ۱۳۹۷

دیوید هاروی، ۱۳۹۷، واقعیت‌های روی زمین، نقد اقتصاد سیاسی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)