ویدیوی زیر آبستن درد جان کاه است . آن هم از زبان دختر گلفروش خیابانی که برای ما و زندگی ما بس حکایت‌ها دارد.
اگر در خانه کس است یک حرف بس است.
ماتم و پژمردگی گُل که از بی مهری رهگذرها در خیابان مایه گرفته بود دامن دختر گل فروش نازک تر از گل را هم گرفت تا چقدر، تا کجا، تا کی؟ حکایتی جان کاه است که امثال این دختر گلفروش می توانند درست بیانش بکنند، چون همانطور که آن را با جان و استخوان و پوستشان لمس کرده اند. همانطور هم می توانند آن را خوب بیان کنند و این درسی است برای اپوزیسیونهای ایرانی که نشسته اند و فقط حرف می زنند. حافظ بزرگ می فرماید
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت… به غمزه مسئله جوی صد مدرس شد
اگر وقت کردی سری به خودت بزن؟
تو را حال و هوایی هست؟
تو را لطف صفایی هست؟
سراغت را کجا باید بگیرم
باور رفته از یادهای انسانها؟
منم در اندرونت زنده یا مرده
منم در انزوای تو بسی خفته
نگاهی سر زده بر شوره زار دل
گلی پژمرده در اعماق جانم گِله ای سر داد
به گفتارم‌ شتابان اشک حسرت شد
به گریان و نگاهش، روحم مشوش شد
بگفتا‌ ای مشوش، روح مرده بر درون بنگر
نداری روزنی از فهم بر من
پاک کن زنگار غم از روزن دل
گرت همت و غیرت روا دارد
نمی بینی مرا نو گل پژمرده ای در شورزار غم
منم آن نو گل خندان
به دست نو رسیده دختر گریان‌
تو را فریاد سر داده است
آهای آقا، آهای خانم
گل خوش رنگ و خوش بو
برایت دارم امروز
نگاهت دزدکی برچیدی از او
که انگار هیچی نشنیدی از او
مرا پرپر کنی، دخت پرپرتر از من
مرا پژمرده ، دخت افسرده از من
به سرخی ام قسم
به زردی ام قسم
آه حسرتش را هیچ پندارید!
نداریدم نداریدش‌ به جان
انصاف پاک اندیش رحمت را
نه رحم بر خود نه بر دیگر کنی رحم
به دست روزگار سر کوبی بر سنگ

در این زمان وامانده رواداری شما، بخصوص شما اپوزیسیونها حکم می کند که فقط حرف بزنید و فرافکنی بکنید.

چقدر گفتن و وا گفتن! چه قدر فرافکنی! تا کی! تا کجا! تا چند!

اگر بخواهیم درست بفهمیم و خودمان را به کری‌ نزنیم آنچه این دختر گلفروش در ویدیو زیر بیان کرد فراتر از نمایش و قصه بود و هست.
این دختر گل فروش کوچک در کف خیابان به بچه های بزرگی مثل ما درس تاریخی داد .اگر چشم بینا و اگر گوش شنوا و اگر تیز هوشی داشته باشیم و اگر ذهن آگاه و بیدار داشته باشیم از این دختر درس خواهیم گرفت .
من به یقین مقام این دختر گلفروش را در مقام حافظ بزرگ می بینم.
کس چو این دخت نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زده است

اقتباس و بر گرفته از شعر حافظ بزرگ
«کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدم»

گلوگاه سحر از شامتان بیرون……یه خورشیدی شما را می کند مهمون
چنین دختی که فرخ بال دارد……به جولانگاه‌ سیمرغ پر گشاید
در ثانیه های آخر هستیم در کف همان خیابانی که این دختر و دختران گل فروش دیگر بدتر از گل پر پر شده اند و می شوند هستیم. باید حق و حقوق این دختران نازنین و حق و حقوق خودمان را از دست جنایتکاران مذهبی و غیر مذهبی، بخصوص آخوندیسم و اربابانش پس بگیریم.
باید تا خیلی دیر نشده میلیونی به خیابان‌ها بیاییم. در غیر این صورت قحطی و جنگ داخلی و جنگ با غرب و شرق هر چه تمام تر به سراغ ما می آیند. صبح سحر ما آبستن فجایع ناگور است. به خود آییم قبل از اینکه این فجایع صبح سحر ما را غرق به خون کنند. « فریبت می دهد این سرخی بعد از سحرگه نیست( استاد مهدی اخوان ثالث) ».
بنازمت که حقیقت گرفت از تو نشان
که گل فروش جهانی و جان فدای تو باد

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
که گلفروش خیابان حدیث تک تک ماست

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)