بحث حول و حوش تعارضات یا توافقات بین ایده پادشاهی و سیاست‌ورزی مدرن بدون برخورداری از دانش کافی در باره ریشه‌های اسطوره‌ای سیاست در جوامع ابتدایی و کارکردهای نهاد پادشاهی در جوامعی مانند مصر و میانرودان باستان و همچنین تطور‌های تاریخی صورت‌هایی که عقل خود را در آنها بازمی‌شناسد (و اکنون در حال تجربه صورت تاریخی هستیم که آن را مدرن می‌نامیم)، چندان موجه نیست. از سوی دیگر، این دریافت که صورت‌های آگاهی تنها صورتهایی هستند که عقل خود را در آنها بر خود پدیدار می‌کند تا خود را بازشناسد (هر بازشناسی مدیون تمییز بین خود و دیگری است،‌ دیگری که خود نیز زاییده «خود» است همانگونه که «من» جهان را می‌آفریند تا خود را به مثابه دیگری جهان بازشناسد) نیز چیزی جز فرایند بازشناسی عقل از خودش نیست و البته همانگونه که قبلا توجه دادم، چنین دریافتی برای بارکلی ویران کننده وجود مادی جهان بود زیرا امکان حقیقت را یکسره نابود می‌کرد به جز آنکه عقل خود را و همچنین دیگری را در آگاهی خداوند بازشناسد. به هر روی نکته این است که آیا اساسا می‌توان دستگاهی مفهومی تولید کرد که در آن نهاد پادشاهی از سازگاری قابل قبولی با ایده‌های بنیادین سیاست‌ورزی مدرن برخوردار باشد؟

نکته اول آن است که تا آنجا که مستندات در دست از جوامع مصر و میانرودان باستان به عنوان سرآغاز تمدن بشری (در معنای خاص خود) حکایت می‌کنند، پادشاهی و دینداری موضوعی کاملا یکسان و حتی نه در هم تنیده بوده‌اند. قبلا توضیح دادم که خدایان در جوامع ابتدایی از آغاز وجه اجتماعی داشتند بر عکس آنچه امروز از خدایان به عنوان نیروهای آفریننده طبیعی مراد می‌شود. جالب است توجه کنیم که خدایان در ابتداء وجه آفرینندگی نداشتند و این عمدتا معلول این علت بوده که درک از جهان در اندیشه‌های ابتدایی به مثابه یک نظام گیهانی آفریده شده، غایب بوده است. اساطیر آفرینش عموما در دوره‌های متاخر میانرودان باستان یا مصر پدید آمده‌اند. حتی در برخی از اسطوره‌های آفرینش مزدیسنی نیز مزدا بعد از فرایندی خاص و در مجمع خدایان به چنین مقامی ارتقاء یافت. مفهوم ریتا در اساطیر هندوایرانی نیز عموما به وجه نظام‌بخشی یا نظم گیهانی اشاره دارد بدون اینکه دارای وجه آفرینندگی باشد. به هر روی، پادشاه به ویژه در مصر باستان به مثابه شخصیوار شده personify خدای رع پنداشته می‌شده است. خطاست اگر تصور کنیم که پادشاه نماینده یا جانشین یا مباشر خداوند روی زمین بوده است، خیر، بلکه او صورت زمینی یافته خدای خورشید بوده است که بعد از مرگ نیز طی مراحلی به رع ملحق می‌شده است. فرایند الحاق به خداوند بعد از مرگ در اندیشه‌های دینی نیز تکرار شده است. در اسلام چنین دریافتی به کرات در قران مشاهده می‌شود که همه چیز به سوی او بازگردانده می‌شوند یا به عبارت بهتر همه چیز در حال رجعت به سوی او هستند. آیات دیگری نیز وجود دارند که بر این امر تصریح دارند مانند اینکه در روزقیامت جاء ربک و ملک صفا صفا و یا آیه ۷۵ سوره قیامت که وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ. از سوی دیگر نظر کردن یا نگریستن به معنی نگاه کردن نیست بلکه از کیفیت خاصی برخوردار است. یکی از معانی آن بی‌تردید لقاء یا مواجهه است اما نه مواجهه با دیگری زیرا در مواجهه با دیگری نفس یا خود هنوز حضور دارد در حالیکه در قیامت چنین خودی غایب است. طی کردن بیشتر این مسیر ما را از مقصد خود دور خواهد کرد، اما به صورت کلی پادشاه در مصر باستان و همچنین میانرودان صورت زمینی خداوندی بود که در آسمان مسکن داشت. حتی سنت «دورباش و کورباش» که تا دوران قاجار در ایران نیز ادامه داشت، بازمانده همان اندیشه اسطوره‌ای پادشاهی بود زیرا هر التقاء و یا هر نگاهی به فرزند بلافصل امر مقدس روی زمین، هم آلاینده آن امر مقدس است و هم کورکننده بیننده. همانگونه که خداوند را نمی‌توان دید و در پیشگاه او باید به خاک سجده افتاد، فرزند او یعنی پادشاه نیز قابل دیدن نیست و باید دیدگان را حجاب کرد.

اما سیاست‌ورزی مدرن محصول تطور صورت‌های عقل است که به وجه تاریخی به خود می‌اندیشد. سیاست مدرن پیوند ناگسستنی با دانش مدرن دارد و پیوندگاه هر دو نیز مفهوم فوق‌العاده مهم «قانون» است که در دانش مدرن با عبارت قانون طبیعی شناخته می‌شود. جهان صرفا بعد از ابداع قانون طبیعی است که به زنجیر کشیده می‌شود و خصلت تصادفی و آشوبناکی از آن سلب می‌گردد به همان میزان که صرفا بعد از ابداع مفهوم دولت مدرن است که جامعه با زنجیرهای عقل بسته می‌شود و خصلت تصادفی خود را از دست می‌دهد. قوانین طبیعی «کشف» نمی‌شوند بلکه توسط عقل و به مثابه صورت‌های آگاهی تولید می‌شوند و جهان نیز چیزی جز فریب عقل در انتساب یک گوهر استعلایی به پدیداری آن در صورت‌هایی که عقل در آنها به جهان می‌اندیشد،‌ نیست. همچنین قوانین اساسی و قوانین مدنی و کیفری نیز صورت‌هایی هستند که عقل با فریب خود، مفهوم «حق ذاتی» را ابداع می‌کند تا آن را در بن همه مصادیقی قرار دهد که می‌بایست در باره آنها داوری کند، در صورتی که حق از بنیاد جز امور تاسیسی است و نه کشفی. همانگونه که قبلا بارها توضیح دادم، شاهکار عقل در سده هجدهم و نوزدهم که البته ریشه در تاملات فکری اندیشمندان بسیار زیادی دارد که از قرون سیزدهم به بعد در حال تولید صورت‌های آگاهی بودند، در این موضوع نهفته است که هویتی به نام «مردم» با خود وارد قراردادی می‌شوند که خود را به همزمان به عنوان فرمانبر و فرمانروا تعریف کنند. این دقیقا همان کیفیت بنیادین عقل به مثابه تنها هویتی است که قادر به بازشناسی خود است، هویتی که خود را موضوع خود قرار می‌دهد تا خود را به ساحت وجود درآورد. اینکه انسان حق دارد آزاد زیست کند، اگر به وجه کشفی درک شود از امور مهمل است در حالیکه حق کاملا با ارسطو است که انسان را از بردگان جدا می‌کند و حق را منتسب به انسان‌ها یعنی آزادگان می‌داند. معادله انسان=حق باید به صورت انسان=قدرت درک شود زیرا حق تنها ذیل قدرت یا اراده است که ممکن است و انسان است که با تاسیس خود، حق خود را نیز تاسیس می‌کند و تاسیس انسان خود را تنها به این وجه ممکن است که خود را ذیل هویتی به نام «مردم» تعریف کند، هویتی که الزاما همراه مفهوم دولت مدرن ممکن می‌شود و این دوگانه‌ای که در اصل یگانه است، سیاست‌ورزی مدرن را ممکن می‌سازد. اگر صحبت از تطور عقل و صورت‌های آگاهی می‌کنم در ضمن باید تبارشناسی اسطوره‌ای چنین صورتی از عقل را نیز نشان دهم.

نشانه‌ها آنچنان زیادند که وارد شدن در آن مقال جدایی می‌طلبد،‌ با این وجود به چند مورد اشاره می‌کنم. روشن‌ترین نمونه آن الهیات ممفیس Memphite theology است که به اسطوره Ptah اختصاص دارد. Ptah دارای کارکرد مشابهی با Vishvakarma است، همان خدایی که اسلحه آذرخش یا Vajra را به ایندره بخشید تا در جنگ با دیو خشکسالی یا وریتره پیروز گردد. در الهیات ممفیس این Ptah است که دارای دو کیفیت بنیادین است، یعنی اندیشه که مرکز آن قلب است و سخن که جایگاه آن زبان است. او آفرینندگی را با سخن یا فرمان الهی است که به اتمام می‌رساند بعد از آنکه قلب او چیزی را اراده کند و او در اندیشه خود آن را بیاندیشد. او که از آبهای زیرین خود را می‌آفریند و به هستی می‌آورد، با کلام یا سخن است که جهانی را که اندیشیده، می‌آفریند و سخن چیزی نیست جز عامل انتظام بخشی به امور تصادفی و آشوبناک، دقیقا همان کارکردی که قانون طبیعی یا اجتماعی از آن برخوردار است، یعنی انتظام بخشی به جهان تصادفی و آشوبناک آنگاه که در ابتدا اندیشیده شده و آنگاه خود را در وجه بیرونی به کمک کلام ظاهر می‌سازد. چنین مضمونی در اساطیر هندوایرانی نیز آشکاره دیده می‌شود با این تفاوت که پرجاپتی با کمک همسر خود که در برخی اسطوره‌ها واک خوانده شده و خداوند سخن است و از وجه زنانه برخوردار است، جهان را می‌آافریند. به عبارت دیگر، جهانی که اراده شده و طرح آن اندیشیده شده در ابتدا نهان است و فقط به کمک کلام، سخن یا قانون است که به هستی درمی‌آید و خود را ظاهر می‌سازد و خصلت تصادفی بودن، غیرضرور و آشوبناکی جهان را از آن می‌ستاند. اساطیر بندهشنی نیز به این موضوع تصریح دارد که جهان مینوی در ابتدا به مثابه پاره‌ای از اندیشه مزدا اندیشیده شده است و فقط سپس‌تر به کمک سخن یا کلام مقدس است که جهان مادی آفریده می‌شود و این مضمون البته در قران هم بازتکرار شده است. اساطیر آفرینش میانرودانی هم در این مورد تصریح دارند و از آنجا که قبلا در باره آنها نوشتم،‌ از تکرار آنها در اینجا اجتناب می‌کنم.

برگردیم به موضوع سازگاری یا ناسازگاری ایده پادشاهی با سیاست‌ورزی مدرن. آیا هیچ دستگاه مفهومی وجود ندارد که ایده پادشاهی را آنچنان تعدیل کند که در قلب سیاست‌ورزی مدرن جای گیرد؟ در ابتداء لازم است توجه کنیم که لیبرالیسم فرزند طبیعی سیاست‌ورزی مدرن است. با فربه شدن دولت مدرن و تدوین قوانینی که متصدیان آن دولتمردان بوده‌اند، به تدریج جامعه به تصرف کامل دولت درآمد. چنین تصرفی نیز کاملا امری طبیعی است زیرا هرچیزی که عقلانی باشد، صاحب حیات است و هر چیز حیاتمند صاحب اراده است و هر چیزی اراده‌مندی الزاما در پی تصرف و استحاله چیزهای دیگر در هاضمه خود است همچنانکه عقل خواهان آن است که همه چیز را، مطلقا همه چیز را در هاضمه خود هضم کند و صورت عقلانی به آن بپوشاند، حتی تصادف و آشوب را. اما واکنش جامعه در قبال این دست‌اندازی سیاست این بود که سیاست را به یک «نهاد» تبدیل کند تا با تاسیس نهاد دیگری به نام «جامعه مدنی» بتواند توازنی بین این نهادها ایجاد نماید. جامعه مدنی نیز به نوبه خود خواهان تصرف در همه چیز از جمله دولت و نهاد سیاست است که توسط نهاد دولت دفع می‌شود و محدود می‌گردد. در ایران بعد از پیدایش دولت مدرن، جامعه مدنی نتوانست تاسیس شود و یکی از دلایل عمده آن نیز حضور قدرتمند نهاد دین بود. در اروپا اما نهاد دین بسیار محدود گردید تا جامعه مدنی بتواند تاسیس گردد. در ایران اما حضور نهاد روحانیت که همزمان در کنار قدرت سیاسی بود و هم در کنار مردم،‌ این امکان را سلب کرد که جامعه مستقل مدنی امکان تاسیس پیدا کند. البته شیوه حکمرانی سیاسی آمره هم در فشل بودن جامعه مدنی تاثیر مهمی داشت. فقط در دوران‌هایی بود که جامعه روشنفکری توانست نقش مهمی بازی کند و دست بر قضا در پیش از انقلاب با گرایش روشنفکران به سمت روحانیت سیاسی شیعه، صدمه‌ای به توسعه و رشد جامعه ایران وارد آورد که به این زودی از خاطره‌ها محو نمی‌شود. به هر روی با جنبش توده‌ای ۵۷ که در باره آن پیش‌تر بسیار نوشتم،‌ دولت مدرن در ایران ورافتاد و سیاست‌ورزی ممتنع شد.

اما تجربه کشورهای پادشاهی اروپایی تصویر روشنی از همزیستی نهاد پادشاهی و نهادهای دموکراتیک پیش چشم ما قرار می‌دهد. نکته اصلی این است که در این جوامع، سیاست تبدیل به یک نهاد اجتماعی شد که توسط دو نهاد دیگر، یعنی جامعه مدنی و نهاد پادشاهی کنترل می‌شود. از طرف دیگر، نهاد پادشاهی از مداخله مستقیم در تصمیم‌های سیاسی جاری منع شده است و خود توسط نهاد سیاست و نهادهای مدنی کنترل می‌شود. نهاد پادشاهی البته دارای امتیازات ویژه است اما حالت پارادوکسیکال دارد. این مردم هستند که حقوق ویژه نهاد پادشاهی را به آن تفویض کرده‌اند بدون اینکه این نهاد از قدرتی برای گسترش و بسط تحمیل اراده خود بر نهادهای دیگر برخوردار باشد. اما وضعیت در ایران به نحو غریبی پیچیده‌تر است. در حال حاضر سیاست ممتنع است و نهاد سیاست و مذهب آمیخته شده‌ است. جامعه مدنی غایب است و در نتیجه خواست تاسیس یک نهاد پادشاهی در جایی که نهاد سیاست و جامعه غایبند، محلی از اعراب ندارد. اما شعار مردمی در تجلیل از رضاشاه علاوه بر خواست اعاده دولت مدرن در ایران حاوی دو وجه دیگر نیز هست. یکی از آن محافظت از مردم در قبال نهاد دین است، همان کارکردی که پادشاهی مثلا در انگلستان داراست، یعنی محافظت از جامعه در برابر نهاد کلیسا، و دیگر محافظت جامعه در برابر جامعه روشنفکری با آن کارنامه بد در جنبش ۵۷. در نتیجه وضعیت پارادوکسیکالی که ایجاد شده از این قرار است که مردم خواستار بازگشت نهاد پادشاهی هستند که آنها را از تعرضات نهاد سیاستی که هنوز وجود ندارد و همچنین در مقابل اشتباهات جامعه روشنفکری که آن نیز غایب است حفظ کند به این امید که با تاسیس دولت آمره، سپری در مقابل نهاد دین و تعرضات آن نیز ایجاد نماید. اما آشکار است که ادامه این مسیر در نهایت باید همراه با رشد جامعه مدنی باشد که از جامعه در برابر دولت آمره نیز محافظت کند. اما چنین وظیفه‌ای دقیقا بعد از تشکیل دولت مدرن و همچنین تاسیس دوباره ملت مقدور است و در غیاب ملت تشکیل جامعه مدنی سرابی بیش نیست، همان سرابی که به جنبش ۵۷ منجر شد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)