آنچه ذهن عموم فعالین سیاسی و اجتماعی را به خود مشغول داشته این است که راه‌های برون رفت از وضعیتی که می‌توان آن را یک انسداد و سترونی گسترده در اکثر شئون و منازل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی کشور نامید، کدام است. غالب نوشته‌های نگارنده معطوف به چنین موضوعی بوده حتی در مواردی که موضوع نوشتارها به ظاهر مسایل نظری و مجرد فلسفی یا الهیاتی و یا مسایل مربوط به فلسفه سیاسی غیرعملی بوده است. نکته این نوشته پرداختن به همین مسئله است که چرا چشم‌انداز روشنی از تحول سیاسی مطلوب در وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران وجود ندارد. البته بارها توجه دادم که در ایران کنونی «مردم» غایب اصلی است و اینکه در غیاب «مردم» آدمیان به بردگان تقلیل می‌یابند و اینکه چرا بردگان موجودات ضروری نیستند بلکه تصادفی‌اند و موجودات تصادفی تقریبا از حق انسان آزاد محرومند. نکته این نوشته اما توجه به زاویه دیگری از همین موضوع است.

در یکی دو نوشته در سال پیش اظهار شگفتی کردم چرا سالیان زیادی است جامعه ایران هیچ «فرمی» در زمینه هنر و ادبیات تولید نکرده است. از آنجا که «روح» تنها می‌تواند خود را در فرمی که خود تولید می‌کند، فرمی که از وجه تاریخی برخوردار است باز اندیشد و در این بازاندیشی به خود است که از خود آگاه می‌گردد و در خودآگاهی خویش، خود را متحقق می‌کند، تحقق آرزوها و امیدهای جمعی در وضعیت سترونی روح نیز احاله به محال می‌گردد. البته عدم تولید فرم در سالیان اخیر نباید شگفتی در بر داشته باشد زیرا بردگان نمی‌توانند «کاری آفریننده‌» داشته باشند. بازخوانی تجربه رهایی اروپاییان از بندهای سلطه دینی مسیحیت برای درک چنین وضعیتی از الزامات اساسی است.

واقعیت این است که تحولات سیاسی و اجتماعی در اروپا مرهون تلاش بی‌وقفه و عرقریزان روح فیلسوفان بزرگ در طی چند سده بوده است، تلاشی که تا امروز نیز کم و بیش متوقف نشده است اگرچه اخیرا مانند شئونات دیگر دچار فتور و سستی گشته است. اینکه مثلاً دکارت برخی از نوشته‌های خود را نه به لاتین بلکه به زبان عامه مردم می‌نویسد، تصادفی نیست. نکته این است که اندیشیدن به عمیق‌ترین مسایل فلسفی و عقلی تبدیل به یک جریان مسلط در بخش قابل توجهی از طبقه متوسط در اروپای آن زمان شده بود. تلاش‌های دکارت و مالبرانش و پاسکال خود را در تولید فلسفه طبیعی که اوج آن نیوتن بود به بار نشاند. با انتشار کتاب اصول فلسفه طبیعی، جهان جدیدی متولد شد نه اینکه صرفا درک انسان از جهان به طرز بنیادینی دگرگون شده باشد، خیر، جهان جدیدی آفریده شده بود که مبنای آن ضرورت ریاضیاتی بود و در این آفرینش، قادر متعال صرفا به تماشاگری ساده تقلیل یافت. بی‌راه نیست که غالب اندیشمندان آن سده و حتی سده‌های متاخر دارای ذهن ریاضیاتی قدرتمندی بودند و بسیاری از ریاضیدانان سترگ نیز در جرگه فیلسوفان و نویسندگان سیاسی-اجتماعی آن زمان قرار داشتند. در ایران اما شوربختانه غالب اندیشمندان ما از چنین الزامی تهی هستند و به همین جهت استدلال‌ها معمولا از دقت و همچنین از ساختار ریاضیاتی خالی است. اما این هنوز ابتدای داستان در اروپا بود. شاید یک سده طول نکشید که پایه‌گذاران جنبش رمانتیک، نیوتن را از اوج نبوغ آفرینندگی به زیر کشیدند و او را با شدیدترین اتهامات کوبیدند. جنبش رمانتیک نیز البته فیلسوفانی به بزرگی شلینگ آلمانی پشت سر خود داشت و نویسندگان ضد انقلابی مانند شاتوبریان. فقط کافی است این چهره‌ها را با کانت و دیدرو و ولتر مقایسه کنیم تا پی ببریم چگونه «عقل» بعد از کارهای انقلابی فیلسوفانی چون دکارت به یک جریان تاریخی تبدیل شد و البته منظور من از یک جریان تاریخی، پیوستاری است که می‌تواند به وجه تاریخی اندیشیده شود. اما جنبش رمانتیک نیز تنها بخشی از آن جریان تاریخی «عقل» بود. فیلسوفان نوروشنگری مانند بنتهام و استوارت میل دوباره به جان لاکی که توسط رمانتیک‌ها به شدیدترین وجه کوبیده می‌شد بازگشتند. «عقل» اما متوقف نشد و اینبار سعی کرد خود را از چنبره خود نیز رها سازد، عقل در برابر عقل قرار گرفت و خود را در ایده‌های تکاملی داروینیسم و ماتریالیسم مارکسی نمودار ساخت و یا به عبارت بهتر خود را در فرم جدید خویش بازشناخت. نگاهی سطحی به نوشته‌های مارکس آشکار می‌کند چگونه خون ایده‌آلیسم آلمانی در رگهای دستگاه فکری او جریان دارد و بدون وام گرفتن از آن، صورتی از عقل که اکنون مارکسیزم شناخته می‌شد امکان تولد نمی‌یافت. قصد این نوشته البته توضیح تاریخ اندیشه سیاسی و اجتماعی نیست بلکه توجه به دو نکته است: اول اینکه جریان اندیشه و یا عقل الزاما از وجه تاریخی برخوردار است، یعنی وجهی که عقل قادر است تبار خود را در فرم‌هایی که از سر گذرانده بازشناسد، و دیگر اینکه تحولات اجتماعی پیامدهای مستقیم جنبشی است که در لایه‌های زیرین و در جریان پر شور اندیشه جریان دارد (البته این رابطه دارای سرشتی دوسویه است)

چند مثال از ایران معاصر نیز در همین راستا می‌توان ارایه نمود: جنبش مشروطه تحت تاثیر مستقیم کارهای روشنگرانی مانند ملکم، آخوندزاده و طالبوف و دیگران بود حتی اگر به تز تقدم پیدایش طبقه انقلابی به ایدئولوژی انقلاب باور داشته باشیم. همچنین است تلاش‌های فکری روحانیت سیاسی ایران از دهه چهل برای رواج اسلام سیاسی که بعداً مبنای محکمی برای قبصه قدرت سیاسی در ایران توسط روحانیت شد -بماند از تلاش‌های مستمر روحانیت اصولی که بعد از بیرون راندن جریان اخباری‌گری ار فقه امامیه جریان داشته است- بسیار کودکانه است اگر این قبضه قدرت را محصول تصادف کور بدانیم و آن را به تلاش‌های شبانه‌روزی و مستمر فکری بخشی از روحانیت بی‌ارتباط بپنداریم. همچنین است جنبش اصلاح‌طلبی سال‌های اخیر در ایران که عمدتا مدیون رواج نظریه‌های فلسفه سیاسی توسط آکادمیسین‌های دانشگاه تهران و علامه و همچنین نظریه‌های رشد و توسعه اقتصادی بود. پرداختن به هریک از این زمینه‌ها نوشته‌های مفصلی طلب می‌کند که نه درحوصله نگارنده است و نه در حوصله خواننده، اما توجه به آن در درک وضعیت کنونی ما کمک کننده است.

یک نگاه سریع به نوشته‌های سالیان اخیر اندیشمندان ایرانی اعم از جریان اپوزیسیون و آکادمیک نشان می‌دهد فقر و سترونی اندیشه در ایران کنونی چه میزان گسترده و عمیق است. البته که می‌توان افراد یا شبه جریانات فکری را در ایران کنونی نشان داد مانند جوانان خوشفکر و پرکار متاثر از پست مارکسیست‌ها و پست مدرنیست‌های فرانسوی، یا کسانی که در حوزه روشنفکری دینی کار می‌کنند و انگشت شمارانی دیگر در حوزه‌های آکادمیک. اما مسئله از اساس چیز دیگری است. مسئله این است که «عقل» در ایران تبدیل به یک جریان تاریخی نشده است، فرمی تولید نکرده است تا خود را به میانجی آن فرم بازاندیشد تا به این ترتیب بتوان انتظار یک تحول سیاسی و اجتماعی داشت (البته که عقل به مثابه ذات نه وجود دارد و نه معدوم است همانگونه که بارها نوشتم وجود امری اعتباری است- و به طریق اولی عدم نیز- و این گزاره که عقل به مثابه جوهر موجودی که خود را می‌اندیشد در دستگاه نظری نگارنده از بنیان بی‌اعتبار است و صد البته نه اینکه غیر حقیقی باشد زیرا حقیقت نیز همانند وجود، اعتبار عقل است). رسانه‌های دیداری-شنیداری فارسی زبان که مطالب سیاسی را بازتاب می‌دهند و همچنین رسانه‌های نوشتاری نیز آنچنان سطحی هستند که واقعا مایوس کننده‌اند. اخلاق آکادمیک نیز کمتر رعایت می‌شود و آنانی که تزهایی در نوشته‌های خود ارائه می‌کنند، کمتر نتایج خود را مبتنی بر نوشته‌های پیشینیان می‌کنند انگار خواهان این باشند که افتخار تمام کشفیاتشان منحصر به خودشان باشد و این یعنی یک ساده‌لوحی کودکانه.

نکته محوری این نوشته ادعای این حکم نیست که توسعه فرم‌هایی که عقل خود را در آن فرم‌ها می‌اندیشد، «علت» تحولات سیاسی و اجتماعی است بلکه یادآوری این مطلب است که این توسعه دست کم «دلیل» چنین تحولاتی است دلالتی که نه عارضی بلکه جنبه استلزامی دارد. به این ترتیب، این نوشته وجه تجویزی هم ندارد که مثلا تنها راه برون رفت از وضعیت کنونی، روی آوردن اندیشمندان نداشته ما به چنین حوزه‌های فکری باشد زیرا امر عمومی را نسبتی با امور تجویزی که ذاتا خصلت خصوصی دارند نیست. به این ترتیب، طلب راه حل برای برون رفت از وضعیت کنونی یعنی اینکه هیچیک از مدعاهای این نوشته به درستی فهم نشدند و دستگاه فکری ما هنوز در مرحله نابالغ خود قرار دارد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)