چمدان
همان روزهای اول بود که فهمیدم اینجا خیابانهایش یک صدای اضافه دارد یا حداقل صدایی که بیشتر در خیابانها پژواک پیدا میکند، هر ساعت شبانهروز این صدا لابهلای صدای هزاران ماشینی که در خیابانهای اینجا پادشاهی میکنند به گوش میرسد، اینجا مسافر زیاد دارد. نیوزلند یک نقطهی بازگشت است. میآیی و باز می گردی، هستی و می روی، می روی که شاید روزی برگردی. یک میدان در انتهای دنیا. برای همین است که اینجا صدای چرخهای کوچک چمدانها هم در خیابانهای پر شیبش زیاد به گوش میخورد. کسی زندگیاش را چپانده در آن چمدان ملعون، یا آمده که از آن زندگی گذشتهاش برود برای دورانی کوتاه یا بلند، آمده تا دلفینها را ببیند یا می رود تا دلفینها را فراموش کند. اینجا بیشتر از ته سیگار، رد پای چرخهای چمدانها پیادهروها را آراسته است. اینجا همه مسافرند. اینجا برای ماندن کوچک است. اینجا برای فکر کردن کوچک است. اینجا جایی برای دردهای بشری ندارد. اینجا جایی ندارد تا فکرها ریشه کنند. شاید اینجا فکرها جوانه بزنند، آب و هوای خوبی دارد، اما آن قدر خوب است که فکر ترسو بار میاید و تن پرور. فکر زمستانی میخواهد ناجوانمردانه سرد و آسمانی دودآلود تا چشمها را پر از خون کند تا درد را ببیند. درد را دیدن خون میخواهد. باید خون داد تا دردآشنا شد. درد با ساحل و گیلاسهای شراب آبش در یک جوی نمی رود. اینجا ماهعسل دنیاست. حتی برای بومیانش. ماهعسل زندگی شهری. اینجا زوجها غالباند. اروپا که بودم هرگز به گوشم نمیخورد برای اجارهی سوراخ موشی برای جفتها شرطی باشد. اما اینجا تا حدی زوج نبودن چیز عجیبی است. حداقل در قیاس با دیگر جاهایی که بودهام.گویا آنطرف تر هم، استرالیا هم همین طور است. میپرسند،گویا جزیی از زندگیست، اینجا زوج بودن همان قدر مهم است که داشتن یک چتر در انگلستان. بماند که هرگز من چتر نداشتهام، نه آنجا و نه اینجا. اینجا مکان و زمانی است که خود را به کوچهی علی چپ می زنی و مینشینی سینهی آفتاب غروب را تماشا میکنی در انحنای آبها، قهوهی غلیظ استرالیایی میخوری و احتمالاً در هر حالت به کیفیت قهوهات غر می زنی و همهی دردهای دنیا را فراموش میکنی. اینجا زمین به جایت درد میکشد، خیالی نیست. بیانتها. برایت خاک را قربانی میکنند ( البته نه مجانی) تا اینجا در آسایش باشی. اینجا آخرین ایستگاه فراریهای خوشحال است. متوسطها. اینجا فرصتها هست. باید آمد و به تن زد. اینجا باید با یک چمدان آمد. شاید که در سکوت اینجا چیزی جوانه زد. آن وقت باید خودت و جوانهات را بچپانی در چمدانت، بروی جایی که صدای پای آدمها در خیابان میآید. جایی که خیابانها صدای درد میدهند نه چرخهای چمدان و اسکیت برد.
در کیویستان بعدی از خردهفرهنگ اسکیت برد میگویم
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.