در ماه‌های اخیر تعدادی از فعالین فرهنگی و سیاسی و اجتماعی را در داخل و خارج کشور از دست دادیم.

یاد همه‌شان گرامی باد!

آن‌چه که در زیر می‌آید نگاهی به سنت‌هایی است نسبت به امر مرگ. بخش آگاه و مترقی و سکولار و چپ جامعه تا حدودی از سنت‌های عزاداری گذشته برای عزیزان از دست رفته‌شان فاصله گرفته‌اند اما هنوز چنین مراسم‌هایی با تفاوت‌های جزیی در جریان است. برای مثال فردی که مریض است و در گوشه بیمارستان و خانه سالمندان و یا در منزل بستری است کم‌تر یاد می‌کنیم اما به محض این بیمار سرش را برای همیشه به زمین می‌گذارد و برای همیشه این جهان را ترک می‌کند نه تنها نزدیکان و دوستان وی، بلکه کسانی هم که او را نمی‌شناختند در مراسم خاکسپاری و یادبودش شرکت می‌کنند. بحث من در این ایسن است که ما باید این سنت را وارونه کنیم. یعنی عزیز مورد نظر هنگامی که در قید حیات است جویای حالش باشیم و برایش بزرگ‌داشت بگیریم. به عبارت دیگر پس از مرگ فرد هر آن‌چه نزدیکانش انجام می دهد کم‌ترین ربطی به فرد متوفی ندارد و برای خودشان است.

کارل مارکس در رساله‌ «هجدهم برومر لوئی بناپارت» نوشته است: «انسان‌ها خود سازندگان تاریخ خویش‌اند، اما نه به دلخواه خود، به گونه‌ای که خود انتخاب کرده‌ باشند، بلکه به گونه‌ای که از گذشته به ارث برده‌اند و به طور مستقیم با آن رویارو می‌شوندآداب و سنن تمام نسل‌های مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار می‌آورد

اخیرا از رفیق نزدیکی شنیدم که به تازه‌گی یکی از نزدیکانش در ایران فوت کرد. نزدیکانش برای وی هیچ گونه مراسم خاکسپاری و عزاداری برپا نکردند و هر کس سوال کرد کی مراسم گرفته می شود و خواستند گلی به سر مزار و مراسم یادبودش ببرند به آن‌ها گفته شد که این آذرس یک نهاد کودکان کار است و اگر می خواهید یادی از فرد متوفی بکنید به این نهاد کمک کنید. این موضوع برایم خیلی جالب بود.

بی‌تردید یکی از اندیشه‌هایی که همواره بشر را رنج داده است اندیشه مرگ و پایان یافتن زندگی است. شاید آدمی از خود می‌پرسد چرا به دنیا آمده‌ایم و چرا می‌میریم؟ منظور از این آمدن و رفتن‌ها بر سر چیست؟ و آیا های بی‌شمار…

این نوع اندیشیدن، یکی از بنیادی‌ترین مباحث مطرح در طول تاریخ تفکر بشری است و همواره در طول قرن‌ها و عصرها، افکار بسیاری را به خود مشغول کرده است. چرا که بشر در طول تاریخ، همواره می‌خواسته تا بداند که برای چه آمده؟ و به کجا می‌رود.

در این میان، شاید عمر خیام نیشابوری مثال زدنی باشد. شک و تردید، اساس فلسفه خیام شاعر و دانشمند است. وی موضوعاتی چون آفرینش، خلقت، جهان پس از مرگ و دین را نقد می‌کند. خیام نیشابوری، مرگ را به انسان یادآوری می‌کند و بر غنیمت شمردن عمر تاکید دارد؛ عمری که در نظر وی، تنها دارایی بشر است و از پوچی بی‌انتهای پس از آن، شاه و گدا را گریزی نخواهد بود.

 

از آمدنم نبود گردون را سود                    وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ‌کسی نیز دو گوشم نشنود           کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

 

کاش انسان‌ها تا هنگامی که زنده‌اند با چشم خود ارج‌گذاری و احترام و توجه دوستان و نزدیکان خود را ببینند چرا که او پس از مرگ نمی‌داند چه کارهایی به یاد او انجام داده‌اند و یا چه اشک‌هایی ریخته‌اند. به عبارت دیگر، ای کاش تا زمانی که زنده‌ایم بتوانیم مهر و محبت و توجه نزدیکان خود را درک کنیم. بعداز مرگ هر آن‌چه که انجام گرفته باشد کم‌ترین ربطی به فرد متوفی ندارد.

در هر صورت در ادامه، ترجمه چند شعر از ناظم حکمت شاعر نامی ترکیه را به یاد عزیزان دور و نزدیک که در ماه‌های اخیر از دست دادیم، یا کولبرانی که در کوه‌ و دشت و کارگرانی که در ساختمان‌سازی‌ها و کارخانه‌ها جان می‌دهند، زندانیانی که در زندان‌های جمهوری اسلامی ایران به دلایل مشکوکی جان می‌بازند و یا در راه آزادی و برابری و عدالت اجتماعی، با قامتی استوار در مقابل جوخه اعدام و طناب دار، ایستاده می‌میرند، تقدیم می‌دارم.

 

زندگی، مرگ

 

می‌خواهم پیش از تو بمیرم!

به گمانت

کسی که پشت سر رفته می‌آید

آیا خواهد یافت او را؟

من گمان نمی‌کنم!

بعد از مرگم

مرا بسوزان

و در درون ظرفی

روی تاقچه بگذار!

در ظرفی شیشه‌ای

شیشه‌ای شفاف و سفید

که مرا درونش ببینی

فداکاری‌ام را می‌فهمی:

دست کشیده‌ام از خاک شدن

از گل شدن دست می‌کشم

برای ماندن در کنارت

و غبار می‌شوم

تا کنار تو زندگی کنم

و بعد، تو هم به وقت مرگ

کنارم بیا، به ظرف من!

خاکستری باش میان خاکسترم

تا دوباره زندگی کنیم

تا که عروسی سهل‌انگار

یا نوه‌ای بی‌وفا

ما را پرت کند از آن‌جا

اما
ما

تا آن‌وقت

چنان با هم در خواهیم آمیخت

که حتی در خاک روبه‌ای که انداخته شدیم

ذره‌هایمان کنار هم خواهند ماند

و به اتفاق در خاک خواهیم رفت

و اگر روزی از این خاک

گلی وحشی سر بر آورد

ساقه‌اش به یقین دو شکوفه خواهد داشت:

یکی

تو

یکی هم

من

من بیش از این‌ها امیدوارم

من بچه دیگری خواهم آورد

سرشار از زندگی‌ام

خون در رگ‌هایم می‌جوشد

خواهم زیست، طولانی، بسیار طولانی

با تو

مرگ نیز مرا نمی‌ترساند

اما بسیار دوست نداشتنی است

شکل جنازه‌هایمان

این هم تا وقت مردنم

درست می‌شود به هر حال

این روزها

احتمال بیرون آمدنت است از زندان؟

ندایی از درونم می‌گوید

شاید.

 

 

صد سال

 

صدسال شد

که روی تو را ندیده‌ام

در آغوشت نگرفته‌ام

حسرت دوری‌ام

از چشمانت

صد سال شد…

باید پرسید

از روشنایی ذهنش

باید سئوال‌ها پرسید

و به گرمی

دستی به کمرش کشید…

زنی در یک شهر

صد سال است که

منتظر من است

از شاخه‌های یک درخت بودیم

و از شاخه‌های یک درخت

افتاده و

جدا شدیم

و میان‌مان

صدها سال زمان

صدها سال فاصله…

آن زن

با همان انتظار صد ساله‌اش

دست فرزندش را گرفت

و با گذر از

همان فاصله‌ صد ساله

سوی من آمد

ولی حیف

حسرت که تمام شد

عشق هم به آخر راه رسید؛

ناظم
آن روزها

عاشق کسی دیگر بود…

 

 

برف راه را بست

 

برف راه را بست

تو نبودی

روبرویت نشستم به زانو

با چشم‌های بسته

به صورتت خیره شدم

کشتی‌ها نمی‌گذرند

هواپیما‌ها پرواز نمی‌کنند

تو نبودی

در برابرت به دیوار تکیه داده بودم

حرف زدم، حرف زدم

حرف بدون باز کردن دهانم

تو نبودی

با دست‌هام لمست کردم

دست‌هام بر صورتم بود

 

 

بار دیگه درباه مرگ

 

همسرم

زندگی‌ام

عشق‌ام

به مرگ می‌اندیشم

رگ‌های قلبم بیش‌تر می‌گیرد

 

روزی در بارش برف

یا شبی

یا

در هرم نیم‌روزی

کدامیک از ما اول خواهد مرد؟

چگونه؟

کجا؟

برای آن که می‌میرد

واپسین صدای پیش از مرگ

چه طنینی دارد؟

واپسین رنگ؟

و آن که می‌‌ماند

نخستین تکان

نخستین حرف

نخستین غذایی که می‌چشد؟

 

شاید دور از هم خواهیم مرد

خبر

سراسیمه خواهد رسید

یا کسی به کوتاهی خبر خواهد داد

و بازمانده را تَرک خواهد کرد

و بازمانده

در میان جمعیت گم خواهد شد.

 

می‌بینی، زندگی این است

و تمامی این اما و اگرها

در کدامین سال از قرن بیستم

چه ماهی

چه روزی

چه ساعتی؟

 

همسرم

زندگی‌ام

عشقم‌ام

به مرگ می‌اندیشم

به عمری که می‌گذرد

اندوهگینم

آرامم

و سرافراز

هر کدام که پیش‌تر بمیریم

به هر گونه‌ای

در هر کجا

تو و من

می‌توانیم بگوییم

که همدیگر را دوست داشتیم

و برای زیباترین هدف انسانی جنگیدیم

می‌توانیم بگوییم

ما زیستیم

 

 

تو نبودی

 

تو نبودى

مقابلت نشستم

در چهرهات خیره ماندم

حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم

بىآنکه دهانم را باز کنم

تو نبودى

با دستانم لمست کردم.

 

 

از به دوش کشیدن من خسته شدی

سنگین بودم

از دست‌ من خسته شدی

و از چشم‌هایم

و از سایه‌ام

حرف‌هایم تند و آتشین بودند

روزی می‌آید

ناگهان روزی می‌آید

که سنگینی ردپاهایم را

در درونت حس کنی

رد پاهایی که دور می‌شوند

و این سنگینی

از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود

 

 

زانو زدهام

زانو زده‌ام، می‌نگرم به خاک

به علف‌ها می‌نگرم

گل‌هایی روییده است به رنگ آبی آبی

به آن‌ها می‌نگرم

تو چون خاک بهارانی محبوب من

به تو می‌نگرم

 

طاق باز دراز کشیده‌ام، آسمان را می‌بینم

شاخه‌های درخت را می‌بینم

لک‌لک‌ها را در پرواز می‌بینم

با چشمانی باز، رویا می‌بینم

تو چون آسمان بهارانی

تو را می‌بینم 

 

شب هنگام، آتشی افروخته‌ام در دشت، آتش را لمس می‌کنم

آب را لمس می‌کنم

نقره را لمس می‌کنم

تو چون آتشی افروخته در زیر ستارگانی

تو را لمس می‌کنم 

 

کنار انسان‌ها زندگی می‌کنم و انسان‌ها را دوست می‌دارم

حرکت را دوست می‌دارم

اندیشیدن را دوست می‌دارم

مبارزه را دوست می‌دارم

تو انسان بهارانی

محبوب من

تو را دوست می‌دارم

 

 

کتابی می‌خوانم

تو در آنی

ترانه‌ای می‌شنوم

تو در آنی

نان می‌خورم

در برابرم تویی

کار می‌کنم

می‌نشینی و به من خیره می‌شوی

ای همیشه حاضر من

با همدیگر سخن نمی‌گوییم

اما صدای همدیگر را نمی‌شنویم

ای بیوه هشت ساله من …

 

 

درباره زندگی

زندگی شوخی نیست

تو با جدیتی عظیم زندگی خواهی کرد

همانند یک سنجاب

یعنی بی‌آن‌که از ظاهر و باطن زندگی چیزی بخواهی

تمام کار و بارت زندگی خواهد بود

زندگی را جدی خواهی گرفت

یعنی آن‌قدر که انگار

دست‌هایت از پشت بسته شود

و پشتت به دیوار بچسبد

یا این‌که با عینک‌هایی پهن و روپوش‌هایی سفید

در آزمایشگاهی، به خاطر انسان‌ها خود را فدا کنی

به خاطر انسان‌هایی که حتی

قیافه‌شان را ندیده‌ای

بی‌آن‌که کسی مجبورت کرده باشد

و در حالی که می‌دانی،

حقیقی‌ترین و زیبا‌ترین چیزها زندگی است.

یعنی آن‌قدر زندگی را جدی خواهی گرفت

درخت زیتون خواهی کاشت

آن‌هم نه به خاطر خود، نه به خاطر کودکان

و در حالی که از مرگ می‌ترسی

به آن باور نخواهی داشت

یعنی قبول مرگ برای تو سنگین خواهد بود

 

 

به من گفت: بیا

به من گفت: بمان

به من گفت: بخند

به من گفت: بمیر

آمدم

خندیدم

ماندم

مردم

 

 

من به میل خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه جلاد را

جنازه‌ام زیر چکمه‌های شما نمی‌ماند

برمی‌خیزد

شما آن قدرت را ندارید که مرا زمین‌گیرم کنید

تابوت من روی دست‌ها به حرکت درنمی‌آید

و پله‌ها برای رسیدن به من کوتاهند.

ستاره‌ای می‌شوم

خورشید، ماه

با باران می‌بارم و

جهان از گل‌های کوچکم سرشار می‌شود

فریاد شادی‌بخش می‌شوم

بر لبان کودکان خیزان در برف

و حبابی بر سینه آسفالت.

و شما در سطل زباله‌اید

مثل همیشه زمان.

در هر آن‌چه بجنبد و به لرزه درآید

پشت کامیون‌ها، صورت‌ها، شادمانی‌ها، و اخم‌ها

تکه‌های منند که شعر می‌شوند

جایی نیست که آن‌جا نباشم -‌سربلند ‌-

آتشم بزنید یا خاکم کنید

چه در گورستان باشم و چه نباشم

تعمید دهنده بیاید یا نیاید

حلالم کنید یا نکنید

فرقی نمی‌کند

هر بلایی که بر سرم بیاورید

کودکان به سراغم می‌آیند

شبانه که همه در خوابند

و از من قصه‌های تازه می‌خواهند

گوش می‌دهند و در شبنم و سپیده به خواب می‌روند

هر چه‌قدر هم که بگویند

کودکان از مرده می‌ترسند !

باز  آن‌ها مرا می‌بینند

از پنجره آشپزخانه برایم دست تکان می‌دهند

روی تاب‌‌های آویزان از درختان

در قامت لباس‌های رقصان در باد.

من به میل خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه جلاد را

من با میل خودم زندگی کردم

و به میل خودم مُردم.

ای جلادان من

محصول زبان من است

که شما هنوز

به زندگی ادامه می‌دهید.

 

در پایان می‌خواهم تاکید کنم که حقیقتا مرگ پایان آدمی است. یعنی بر خلاف آن نظریاتی که می‌گویند، روح وجود دارد و پس از مرگ کالبد مادی آدمی، هم‌چنان باقی می‌ماند و به حیات خود ادامه می‌دهد.

علم و دانش بشری به ما نشان داده که نه روح و نه هیچ چیز غیرمادی در انسان وجود ندارد.

هیچ نهاد، ماهیت یا نیروی فرافیزیکی در بدن انسان و خارج از بدن انسان وجود ندارد، از ‌جمله روحی که در دین خیلی جا افتاده و مردم عوام باور دارند.

از انسان آن‌چه که در طول حیاتش بین تولد و مرگ باقی مانده، در گردش جامعه ادامه دارد. در واقع پس از مرگ هیچ چیزی از وجود انسان باقی نمی‌ماند، به گفته پزشکان مغز چهار دقیقه پس از آن‌که خون به آن نرسد، برای همیشه از بین می‌رود و هیچ چیز دیگری از آن باقی نمی‌ماند. باز هم به عقیده پزشکان متخصص از هیچ طریقی حتی یک سلول انسان را پس از مرگ نمی‌شود به حال اول بازگرداند، تا چه رسد به مغز. وقتی که این جسم از بین رفت، ما هم مثل بقیه موجودات طبیعی از بین می‌رویم. بنابراین زندگی پس از مرگ افسانه بیش نیست و واقعیت ندارد.

تا آن‌جا که به موضع من درباره مرگ خودم برمی‌گردد طبیعی‌ست که دیر یا زود مرگ من هم فرا خواهد رسید هنگامی که اوایل اپیدمی کرونا من هم به این بیماری مبتلا شدم و حالم خیلی بد بود یادداشتی نوشت به اصلاح «وصیت نامه» به دو رفیق نزدیک در استکهلم دادم و تاکید کردم که علاقه من پس از مرگم چه اقداماتی است.

من در این‌جا و جاهای دیگر، از جمله از جنبه حقوقی و اداری تاکید کرده‌ام که پس از مرگ من، اگر ارگان‌هایی از بدن من به درد کسی بخورد در اختیار فرد نیازمند قرار دهند، جنازه‌ام را در اختیار دانشجویان پزشکی برای تشریح بگذارند و نهایت باقی‌مانده جسدم را بسوازنند و در رودخانه‌ای و یا دریایی و یا هر جایی که ممکن بود بریزند. هم‌چنین تاکید کرده‌ام که هیچ‌گونه مراسم عزاداری برای من برپا نکنند. اگر نزدیکانم دور هم جمع شدند و خواستند یادی از من بکنند به سلامتی خودشان و به یاد من، شراب و آبجو و ودکا و ویسکی و … بنوشند و شادی کنند نه این که بگریند و عزادار باشند.

من شخصا به هیچ عنوان معتقد به هیچ ماهیت یا نیروی فرافیزیکی در بدن انسان و خارج از بدن انسان نیستم، از جمله نظریه‌‌هایی که در ادیان مختلف جا افتاده است. حتی به سایر انواع متافیزیکی و دوگانگی وجود به هیچ عنوان باور ندارم.

در حقیقت انسان جزو بسیار کوچکی از این طبیعت بزرگ است و یک تافته جدابافته‌ای از طبیعت نیست. وقتی که این جسم از بین رفت، مانند همه موجودات طبیعی از بین می‌رود.

علاقه‌مندم تا روزی که زنده هستم اگر رفقا و دوستان و نزدیکانم خواستند یادی از من بکنند. چرا که پس از مرگم هر کسی خواست کاری برای من انجام دهد برای خودش و دل خودش انجام می‌‌دهد و هیچ ربطی به من که دیگر در قید حیات نیستم، ندارد.

بهرام رحمانی

پنج‌شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۱ – چهاردهم آوریل ۲۰۲۲

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)