با مرگ «رضا براهنی» جامعه ی فرهنگی و هنری ایران یکی از مهمترین فیگورهای چند دهه ی اخیر خویش را از دست داد. فیگوری که هم قادر به تولید مناظر نو و متفاوت در زبان و هنر و شعر و داستانویسی و در نقد بود و هم در مباحث قومی یا باصطلاح ملی مباحثی پرووکاتیو و بحث برانگیز ایجاد کرده بود. یا واکنشهای سیاسی و اجتماعی او بحث برانگیز بود. به این خاطر واکنشها به مرگ این هنرمند و نقاد معروف ایرانی که در سالهای اخیر دچار الزاهایمر شده بود، دوگانه بوده است. با انکه اکثرا از مرگ او ناراحت شده اند و به حق به اهمیت او در فرهنگ و زبان ایرانی اشاره می کنند، اما همزمان انتقادات فراوان نیز به واکنشهای گاه تند و خودشیفتگانه ی او به زبان فارسی و یا به دیگر هنرمندان چون احمد شاملو و غیره مطرح شده است. این واکنشهای مختلف نیز اصلا بد نیست، زیرا اهمیت او را در دیسکورس و زبان و اندیشه ی ایرانی نشان می دهند، ولی بشرطی که این چالش و نقد به حالت «پارادوکسیکال» و همراه با «عشق و احترام از یکسو و از سوی دیگر نقد بی پروا» رخ بدهد. زیرا رضا براهنی برای رشد مدرن این فرهنگ و زبان زحمت بسیار کشید و همزمان خطاهای خودشیفتگانه ی او در باب مباحث زبانی و قومی جایی است که ما با مرز قدرت و نقد او روبرو می شویم و اینگونه باید نقدهای ما قادر باشند که هرچه بیشتر «براهنی در براهنی» بیافریند. او را تبدیل به خاطره و قدرت جمعی بکنند و از سوی دیگر نشان بدهند که کجا باید از او و از خویش بگذرند تا هرچه بیشتر به قدرت مدرن و به نیروی نسل رنسانس تبدیل بشوند.

نقد سه بخشی ذیل که در واقع ابتدا به شکل سه استاتوس اولیه در روزهای اخیر در صحفه ی فیس بوکیم منتشر شد، می خواهد دقیقا به این جوانب مختلف اهمیت این فیگور و هنرمند قوی ما بپردازد و اینکه چرا ما بایستی هم قدر او را بدانیم، او را دوست بداریم و از او یاد بگیریم و هم کجا باید هرچه بیشتر از او بگذریم و نسل پسابراهنی بشویم. زیرا انچه که بویژه از رضا براهنی باید یاد بگیریم، قدرت دگردیسی و تحول او می باشد و اینکه حاضر بود برای یافتن تمناهای فردی و جمعی، برای یافتن جوابی برای سوالهای فردی و جمعی مرتب قادر باشد از مرزهای فکری و زبانیش بگذرد و مثلا از نسل شاعر نیمایی به شاعر پسانیمایی تبدیل بشود. همانطور که نمی توان به نقاد و هنرمندی قوی در زبان و فرهنگ ایرانی تبدیل شد، مگر آنکه با ارثیه ی فرهنگی امثال براهنی روردر و مواجه شده باشی. زیرا بقول لکان «هر انسانی دو بار می میرد. یک بار به شکل فیزیکی و بار دیگر به شکل نمادین و مرگ نمادین مرگ اصلی است». زیرا تنها وقتی مرگ نمادین براهنی و امثال او رخ می دهد که ارثیه زبانی و هنریش از منظر پارادوکسیکال علاقه همراه با نقد بررسی و تحلیل بشود. تا روح و یاد او بتواند هر چه بیشتر به تجربه ی جمعی تبدیل بشود و روحی سرگردان و در میان دو مرگ چون پدر هاملت نماند. همانطور که ما تنها با پذیرش نمادین ارثیه ی این قدرتها و پدران و مادران فکری خویش و با تولید مناظر نو و تازه از انها می توانیم به قدرتی بهتر تبدیل بشویم و پادرهوا یا در تردید دایمی چون هاملت نمانیم. یا گرفتار حالات افراط/تفریطی نمانیم و اسیر دور باطل و الزهایمر تاریخی نباشیم.

بنابراین در جستار افوریسمی اول به موضوع مرگ رضا براهنی و ضرورت برخورد به ارثیه اش می پردازم. اینکه چرا رضا براهنی از محدود هنرمندان و اندیشمندان ایرانی بود که براستی هرچه بیشتر قادر به لمس «مرگ اگاهی» و حس و لمس چندپارگی و قطعه قطعه شدن فردی و جمعی شده بود و به شیوه ی خویش و با قدرت و ضعف خویش سعی در بیان و نمایش آن در اثار خویش می کرد و راهی می جست. و چرا حال بایستی از مسیر رویارویی با روح و اثار براهنی قادر به تولید تاویلهای نو و براهنی در براهنی های نو و راهگشاتری شد.

در جستار دوم متن ازین حرکت می کند که چرا تولید هویت فردی مدرن و یا تولید منظر هنری مدرن و همزمان راه عبور از هر بحران زبانی یا از هر ستم قومی به معنای تولید هویتی واحد و رنگارنگ و زبانی واحد و چندلایه است. به معنای تولید زبان و منظری خاص بر پایه ی حیات زیستی/ تاریخی/زبانی خویش است. زیرا هر هویت فردی یا ملی به معنای یک خانه ی زبانمندی است که بخشا همیشه در حال تکامل است و یک ناـخانه ی ملتهب و در تحول می ماند. بسان یک «وحدت در کثرت مدرن» و یا در حالات قویتر به معنای یک «کثرت در وحدت» درونی و برونی و ساختاری است زیرا هویت به معنای تفاوت در اشتراک خانوادگی و قومی یا ملی است و زبان نو و فردی به معنای تولید منظر متفاوت خویش بر اساس زبان مادری در زبان مشترک فارسی یا در زبان مدرن انگلیسی و المانی و غیره است و اینکه همزمان در هر کدام از این زبانها تا حدی غریبه بمانی و بتوانی راهی به سوی امکانات و قدرتهای نو و سرزمین های نو بگشایی. زیرا زبان به معنای گشایش به سوی جهان و هستی است. همانطور که موضوع مشترک ما ایرانیان از هر رنگ و قوم و نگاهی، عبور از بحران زبانی و هویتی کنونی به سوی این خانه ی زبانی نوین واحد و رنگارنگ و چندلایه و رند است. راهی متفاوت که از جمله اثار کسانی مثل رضا براهنی و هنرمندان دیگر ایرانی راههایی به سوی آن گشوده اند و همزمان این راهها بایستی هرچه بیشتر بازتر و قویتر بشوند. برای مثال بقول شاعر و فیلمساز قوی ایرانی «گراناز موسوی» در کامنتی:«مهم‌ترین ویژگی شعر براهنی کانکریت و قائم به ذات کردن زبان شعر و دست بردن به پتانسیل‌های زبان و آواها در اجرا و تولید (نوعی) معناست.». ما همین منظر را در اثار داستانی او چون « روزگار دوزخی آقای ایاز» مشاهده می کنیم. یا می توانیم بگوییم که او از یکسو هرچه بیشتر زبانش را کانکرت و زمینی می کند و با شکاندن زبان تصنعی هرچه بیشتر قادر به حضور تنانگی در زبان می شود و می تواند واژه هایی چون «کیر» و غیره را در زبان شعری یا در اثر ادبی بکار ببرد و همزمان بدینوسیله لحن و نواهای نویی بیافریند که مالامال از شوریدگی و حالات چندلایه است. یا ازینرو حالات کانکرت سکس و تجاوز مقعدی و یا شاهدبازی در داستان «روزگار دوزخی آقای ایاز» میان سلطان و برده یا ملیجکش و یا لحظات شکنجه و اعدامش همزمان مالامال از نکات اسطوره ایی و تاریخی است و مفعولیت دوران و تاریخ معاصر ایرانی را نمایان می سازد. یا ریشه ها و تمتع های آنالی یا مقعدی و سادومازوخیستی حاکمیت استبداد و تداومش در ایران را نمایان می سازد. (پیشنهاد می کنم شعر جدید گراناز موسوی به یاد رضا براهنی را در این لینک با صدای خودش بشنوید و اینکه او چگونه شعری متفاوت با استفاده از المانها و عناصر شعر براهنی و در تحسین او می افریند. با انکه گراناز موسوی در نوع کار و در حالت اشعارش شاگرد یا راهرو رضا براهنی نبوده است و به شیوه ی خویش دارای زبانی قوی، زمینی و چندلایه است که حتی به ذایقه ی هنری من بشخصه بیشتر از برخی اشعار براهنی می خورد. اما توانایی رضا براهنی به تولید نواها و مناظر جدید در شعر فارسی از طریق تکرار واژگانی چون دف و دف دف و غیره، جایی است که بار دیگر از یکسو هم با قدرت کانکرت کردن زبان و شعر او و همزمان تولید نواهای نو و منظر متفاوت در آثارش روبرو می شویم. همانطور که شعر حافظ به این خاطر به تبلور عشق عارفانه تبدیل می شود، زیرا هرچه بیشتر زمینی و کانکرت می شود. زیرا هر چه زمینی و تنانه می شود بناچار بایستی چندنحوی و چندرگه بشود. مگر اینکه کلمات دچار حالات هذیان گویانه یا فتیشیستی شده باشند و یا فقط در پی تولید یک هایپررئالیتی نئون وار و هیستریک برای تولید توجه و برای تابوشکنی جنجالی باشند.)

جستار سوم که با لحنی طنزامیز و رندانه نوشته شده است، با بررسی و نقد یک استاتوس قوم گرایانه و افراطی از «آقای مهدی جلالی تهرانی» در باب مرگ رضا براهنی، نشان می دهد که چرا باید مانع آن بشویم که از فیگور براهنی برای تولید نوحه خوانی های نو در باب اپارتاید قومی و غیره سوء استفاده بشود. کاری که از جمله آقای مهدی جلالی تهرانی در استاتوسی به خاطر مرگ براهنی می کند و همزمان در این جستار نهایی حماقت مهمترین استدلالهای زبانی قوم گرایان افراطی از منظر زبان مدرن و در باب قدرت یادگیری زبانهای محتلف نزد کودکان برملا و «دکانستراکشن» می شود و انجا که گاه واکنشهای خودشیفتگانه ی رضا براهنی به تولید و رشد این توهمات سنتی دامن زده بود. البته من سالها پیش و در زمان حیات او در متنی به نام «آسیب شناسی ساختار گُفتار ستم ملی از رضا براهنی» معضلات بنیادین و ساختاری این بخش از نظریات او را مطرح کرده بودم.

باشد که این سه منظر متفاوت به آثار و نظرات او و با نگاهی پارادوکسیکال بتواند هر چه بیشتر راهی به سوی یافتن تاویلهای نو و قویتر از فیگور و اثار «رضا براهنی» بیافریند و اینکه چگونه واقعیت و هر رخداد را چون او و حتی در قالبی قویتر به شکلی چندنحوی یا چندلایه و در حال تفاوت افرینی ببینیم. یا در هر واقعیت تاریخی همزمان اسطوره ها و مباحث تنانه و جنسی یا جنسیتی و قومی را نمایان بسازیم و ببینیم، تا انسدادها بهتر شکسته بشود و هر چه بیشتر زبان و ذایقه ی نسل رنسانس و هزار فلاتش نهادینه بشود و پوست اندازی مهم و مدرنی رخ بدهد که تمنای بنیادین و اساسی رضا براهنی بزرگ و یکایک ما نیروهای مدرن با هر نظر و منظر متفاوت و همپیوندی است.

پایان «رضا براهنی بزرگ» و ضرورت شروع تاویلها و «براهنی در براهنی نو»!

داریوش برادری

جستار اول: به یاد رضا براهنی بزرگ!

به یاد رضا براهنی بزرگ!

یکایک ما مالامال از آرزوهایی هستیم که به آنها نرسیده اییم، یکایک ما می خواهیم جایی باشیم که حق ماست ولی به آن دست نمی یابیم، یکایک ما مرتب بیشتر فراموش می شویم و گاه کم کم خویش را با شروع پیری فراموش می کنیم، چون حتی «خویش یا خود» نیز چیزی جز یاد و خاطره یا تاویلی نیست که می تواند فراموش بشود، چه با الزهایمر یا با ضربه ایی تراوماتیک. ( نقاشی دالی در باب تمنامندیهای انسانی و به حالت کشوهایی در تن)

دانایی بر این « در جا و مکان غلط بودن»، دانایی بر این «نرسیدن و شکست جاودانه»، دانایی بر این «هیچ بودن و غریبه بودن، محکوم به فراموشی بودن و مرگ» همان جایی است که در دیدار هولناک با آن یکایک ما دق می کنیم، زمین می خوریم و می شکنیم. یا سعی می کنیم با امیدها و وعده های دروغین بر حقیقت خویش و بر افسردگی عمیق مان چیره بشویم تا بتوانیم چون اسب دونده مرتب بدوییم تا انزمان که در این دوندگی دایمی بزمین بخوریم و بمیریم و بی انکه به هدفمان هیچگاه دست بیابیم. زیرا به هر هدفی دست می یابیم، می بینیم که هدف اصلی جای دیگری است، در تعلیقی جاودانه است. یا هرچه می یابیم یکجایش می لنگد. اینکه حتی «ایرانه خانم زیبا» چیزی دست نیافتنی و چندنحوی است، چندرگه و با حالات زیبا و زشت یا متفاوت، تمنامند، زمینی و رنگارنگ خویش است و گاه دمی نزدیکیش ما را شوق وصال می دهد و دمی دیگر با دوری و تعلیقش، یا با اغوایش ما را دق می دهد و گدا و شوریده می کند. او همیشه جای دیگری است که دیگر است. اینکه حتی مفعولیت «ایاز» و تاریخ معاصر ما بشخصه مالامال از فاعل بودنی شرمسارانه و قهرمانانه و محکوم به شکست است و فاعلان و حاکمان بشخصه مفعولان مقعدی دیگر و در دور باطلی سادومازوخیستی بودند یا هستند.

راه رهایی از این دویدن و افسردگی دایمی اما این است که با دیدن شکست خویش به او بگویی:« راست میگویی باز هم شکست خوردم و کامل به تو نرسیدم، زیرا تو بشخصه از دست رفته ایی و هیچگاه بدست نمی ایی و تنها می توانی به شکل حالات مختلف از یک ارزو و هدف و با نکات مثبت و منفی یا تراژیک/کمدی وارش حضور بیابی. زیرا تو من هستی و من همیشه یک دیگری همیشه در تعلیق و رند است»و بعد با چشمکی رندانه و اغواگرانه او را ترک بکنی تا یا با دیدن هیچی خویش در اینه ی نگاه حکمت شادان و رند تو محو یا سنگ بشود و یا تبدیل به هدفی رند و زمینی و چندنحوی بشود. تا انگاه جای غایت و هدفی ناممکن را حال زندگی روزمره با مناظر و حالات مختلفش از هر بازی عشق و قدرت و وصال و با چشمی خطاپوش و رند شروع بکند و شما بتوانید در جشن زندگی حضور بیابید و بر زمین و لحظه لم بدهید و به زبان طنز برای ایده الهایتان طاقچه بالا بگذارید و تنها ان چیزی را در نزدیکی خویش بپذیرید که رند و نظرباز و عاشق پیشه و رقصان و رنگارنگ است.

تا براهنی در براهنی بشوید و همیشه از دست رفته و همزمان همیشه قادر به بازگشت و بهم زدن ذایقه ی عمومی و قادر به بازکردن راههای نو برای طغیان و شوریدگی و کامجویی باشی. یک براهنی قهرمان/ ناقهرمان و با قدرتها و ضعفهایش بشوید که اثارش مرتب بازمی گردند و نقد و تاویل و مواجه شدن نو با او و اثارش را می طلبند. تا بتوانی چون رضا براهنی بزرگ یاد بگیری که در زبان مادری یا پدریت بشخصه بخشا یک «غریبه» یا یک اذری و فرد متفاوت بمانی تا بتوانی زبان و لحن و اواهای نو از زبان فارسی و اذری یا ترکی و غیره بیافرینی. بی انکه بخواهی از او فردی بی خطا و ایده ال بیافرینی. زیرا انگاه او را مسخ کرده ایی. تبدیل به «فتیشی» کرده ایی تا با او مواجهه نشوی و با خودت و با بحران فردی و جمعی ات. زیرا هر چه «فتیش» بشود، سنگ می کند، چه شکستت و دردت باشد یا چه یاد و تاویلت و بزرگداشتت باشد. زیرا بقول دلوز باید بتوانی همیشه «در زبان مادریت بخشا یک غریبه» بمانی تا بتوانی آن را متحول و باز بسازی و مرتب بدرونش قدرتها و میل ها و کامجوییهای نو قاچاق بکنی. زیرا یک هنرمند یا اندیشمند قوی در عین عشق به زبان مادری یا پدریش، در عین عشق به مردم و فرهنگش، همیشه بر لبه ی مرز زبان و فرهنگش می زیید تا این مرزها و ذایقه ها را گشایشی نو بدهد و به انها امکان بدهد وارد جهانی زمینی و هزار رنگ و رند بشوند.

زیرا بقول رضا براهنی بزرگ «شتاب کردم که افتاب بیاید/ نیامد». اینکه «ما شتاب کردیم آفتاب بیاید، اما نیامد.» زیرا میان شتاب ما و نیامدن افتاب پیوندی متقابل هست. بنابراین حال تن به زندگی و به هر رخداد و جوانب مختلفش بدهیم، تا افتابها و امکانات نمایان بشوند، با سایه روشنهای خویش و سوراخهای سیاه خویش. همانطور که مرگ حضور دردناک «فقدان و جای خالی عزیزی» است. ازینرو همان فقدان وجای خالی شروع به زنده شدن و ملتهب شدن و تاثیرگذاری یا تاویل افرینی می کند. زیرا یک فقدان و مرگ زبانمند است. زیرا در چهارچوب زبان حتی مرگ نیز مثل زندگی قطعیت نهایی خویش را از دست می دهد و چندتاویلی و چندحالتی می شود، بی انکه دردناکیش از بین برود. در واقع چون سفری به جهانی دیگر می شود که می تواند هیچ یا هزارگونه باشد و همزمان نام و خاطره شان بر بازماندگان تاثیر می گذارد. ازینرو مُردگان اینگونه تاثیرگذار بر زندگی زندگان هستند. یا ازینرو بقول لکان «پدر خوب، پدر مُرده و نمادین و چندنحوی شده است». تا بتوان مرتب تاویلهای نو از هر چیز گذشته و حال و اینده و از هر مفهومی افرید و از جمله از براهنی بزرگ. یا ازینرو ما عاشقان رند زندگی هستیم، چون حضور مرگ در زندگی را می پذیریم و حضور زندگی را در مرگ تا هر دو ملتهب و چندنحوی و یا چون منظری هزارفلات و نظربازانه بشوند.

در این معنا رضا براهنی بزرگ یک « روشنفکر و هنرمند قوی و تاثیر گذار» بود و به این خاطر نمی توانی به زبان و ذایقه ی نوینی از خویش در اندیشه و زبان و هنر دست بیابی، بدون انکه از جمله با اثار و مناظر او درگیر بشوی و یا قادر بشوی آن براهنی را بیافرینی که شاید براهنی نتوانست بهتر آن را بیافریند ولی راهش را باز کرد. یک براهنی که هرچه بیشتر رند و نظرباز و کامجو و زمینی و بناچار چندنحوی و رنگارنگ می شود. آن براهنی که دیگر از هرگونه «قهرمان گرایی» گذشته است و گاه دن کیشوت وار علیه زبان فارسی شمشیر نمی کشد و از طرف دیگر «شوریدگی قوی زمینی و چندنحوی» او در اشعار و داستانها و نظراتش هرچه بیشتر نظرباز و رند و رنگارنگ و به حالت یک «غریبه/اشنای» متفاوت و جذاب و همزمان دلهره برانگیز و پُرسش برانگیز شده است. زیرا ما از زمان فروید و لکان می دانیم که محل حضور «غریبه/آشنا» محل حضور ضمیر نااگاه و حقایق بنیادین و پلورالیستی ما هست و انچه باید بپذیریم تا هرچه بیشتر به زبان و قدرت نمادین، تمنامند و مملوی فردی یا جمعی دست بیابیم و پوست بیافکنیم و چه در درون یا چه در برون و بسان فرد یا ملت یک عنصر واحد و رنگارنگ و همیشه بخشا در تعلیق و تاویل نو بشویم.

پانویس: واژه ی آلمانی مفهوم «غریبه/آشنا» که توسط زیگموند فروید برای اولین بار در مقاله ایی به همین نام استفاده شد:

Das Unheimliche

جستار دوم: چرا در زبان و هویت ما بایستی جایگاه زیستی/تاریخی و زبانی متفاوت ما نمایان بشود! یا راز زبان و هویت باز و رنگارنگ و خلاقیت قوی!

درست است که رضا براهنی گاه یک سری حالات خودشیفتگانه داشت، ـ و چه کسی هست که حالات خودشیفتگانه ندارد -، و می خواست انگاه دن کیشوت وار به جنگ زبان فارسی برود و یا در باب ستم زبانی قومی گاه نظرات افراطی می داد که در نقدم قبلا آنها را مطرح کرده و خطاهای بنیادینش را نشان داده ام، اما رضا براهنی به باور من هیچگاه یک پان ترک و یک تجزیه طلب یا استقلال طلب افراطی نبود. او بدرستی از ضرورت توجه به «غنای فرهنگی و زبانی» و به اهمیت نقش زبان مادری در شکل گیری شخصیت فردی و فرهنگی سخن می گفت. او در واقع ایرانی مدرن، واحد و رنگارنگ می خواست. او «ایرانه خانمی زیبا و رنگارنگ» می خواست و همین شعر پُرشورش بخوبی شور و علاقه اش به کشورش ایران و به رنگارنگیش را نشان می دهد. همزمان نگاهی قوی و متفاوت و زمینی از عشق چندسوداییش به ایرانی نشان می دهد که حال ایرانه خانمی زیبا شده است که گاه دق می دهد و خانه ایی عزیز است که هنوز خانه نیست و باید تحول بیابد و مدرن و رنگارنگ بشود. پس عجیب نیست که او وصیت می کند در ایران دفن بشود، آنطور که فرزندش اکتای براهنی در استاتوسی گویا نوشته است. ( لینک اجرای شعر «با توام ایرانه خانم زیبا» با صدای مرحوم رضا براهنی»)

زیرا من و تو فقط هنگامی می توانیم هویت فردی یا جمعی مدرن و متفاوت خویش را بیافرینیم که بتوانیم «خانه ی زبانی متفاوت و تمنامند» خویش را در زبان مادری یا در زبان پدری و حاکم بیافرینیم. یعنی اگر می خواهی ایرانی مدرن باشی، باید در زبان فارسی لحن و تمنای زبان کردی یا بلوچی و آذری و یا گویش های لری و جنوبی و شمالی و غیره را وارد بکنی که زبان مادری توست، در معنای روانکاوی لکان «لا_ زبان» یا زبان لالایی مادری توست و جایی که تمنامندی و حس عاشقی و کامجویی را یاد گرفته ایی. همزمان خانه ی زبانی متفاوتت مثل لالایی مادری یا مثل ملودیهای عمیق هر فرهنگ و زبانی به حالتی «چندنحوی» است و در سوزوگدازش هم شور عشق و هم درد هجران نمایان می شود.اما همزمان باید بتوانی در زبان مادری ترکی و کردی یا فارسی و لری و غیره ی خویش «حالت متفاوت و لحن و ژست متفاوت و کامجویانه» ی خویش را بیافرینی، زیرا نه تنها هر زبان مادری نیز مالامال از لهجه ها و گویشهای مختلف و بشخصه چندنحوی است، بلکه تو و من در زبان مادری قومی یا ملی نیز دارای جایگاه «خانوادگی و دیسکورسیو» خاص خویش هستیم و همزمان حتی جایگاهمان در دیسکورس و تاریخ خانوادگی متفاوت است. از طرف دیگر تو با مواجه شدن با جهان مدرن و با تمناهای مدرنت با کمبودها و فقدانهای زبان و فرهنگ مادری یا پدریت روبرو شده ایی و بنابراین بایستی حال تمناها و ارزوها و اشتیاقات مدرن و تنانه ات را وارد این زبان مادری یا پدری و مشترک بکنی و زبان و ذایقه ایی متفاوت بشوی. زیرا هویت به معنای تفاوت است.
یا بشرطی می توانی از چندپارگی تبعیدی یا مهاجر اولی به قدرت چندلایه مهاجر دو یا چندملیتی و چندفرهنگی دست بیابی که بتوانی در زبان جدید المانی یا فرانسوی و امریکاییت حال لحن و تمنای زبان مشترک و پدری فارسی و زبان قومی یا گویش خانوادگی ترکی و بلوچ، فارسی و لری و شمالی را وارد بکنی، آن حالت خاص از کامجویی و لذت بردن از زندگی را وارد بکنی که خاص تو و شرایط زیستی/ تاریخی و جغرافیایی توست و باعث می شود که کلامت «لحن خاص و متفاوت و رندی متفاوتی» بیابد. اینگونه است که تو به خانه ی جدید و مدرنت وارد می شوی که همزمان چندخانه ایست. یا همزمان یک «نا_خانه» است. همیشه ملتهب و تمنامند و قادر به تولید حالات نو و زبانهای نو است. زیرا هر زبان و متن و لحظه ایی را با کمک «لا_ زبان» خویش، یا با کمک «سینتهوم و نوع و لحن کامجویی متفاوت» خویش متفاوت می سازد. با زبان و منظر متفاوتش یک غریبه/آشنای جذاب و همزمان سوال برانگیز یا گاه میخکوب کننده و ترسناک برای دیگری و دیگران می سازد. زیرا با خویش حقایقی بنیادین از زندگی و سوژگی یکایک ما را بیان می کند. مثلا اینکه چرا من و تو یا سوژه یا ما به عنوان جمع هیچگاه نمی توانیم با خودمان کامل یکی بشویم، حتی در زبان مادریمان، و حضور این فاصله و شکاف بنیادین جایی است که انگاه امکان افرینش هویت نو و کامجویی نو بوجود می اید. امکان فردیت و ملت بودن بسان «وحدت در کثرت مدرن» یا بسان «کثرت در وحدت» چندصدایی و پسامدرنی را بوجود می اورد.هویت نوین تمنامند و باز و کامجویانه ایی، یا نوزایی و رنسانسی نو که از «لا_ زبان» و از تمنامندی نهفته در فرهنگ و زبان عاشقانه یا رند و قدرت طلبانه اش نشات می گیرد. اینکه مثلا بدور «شور عاشقانه و عارفانه یا حالت خیام باشی و رندانه ی» ایرانیت که در موزیک و هنر اکثر فرهنگهای فولکلوریک و قومیش نیز به اشکال مختلف از «نوع بوشهری» تا نوع اذری یا بلوچی و غیره نیز وجود دارد، حال بتوانی کثرتها و حالات مختلف از این عاشق و عارف زمینی و چندنحوی و رند را بیافرینی و با رگه ها و لحن های مختلف و یا در تلفیق ارگانیک و نوینش با فیگورهای مدرن و بسان هوبریدها و موتاتسیونهای نو.

یا ازینرو است که لکان می گوید حضور «لا_زبان» است که باعث تولید ادبیات و قدرت متفاوت می شود. قادر می شود ادبیاتی را بیافریند که کلماتش بر سر مرز «امر واقع و غیرقابل فهم» قرار دارند و می توانند در خویش حس شور زندگی یا شور عشق را نمایان بسازند و همزمان چندنحوی و رند بمانند، بخشا همیشه در تعلیق بمانند و نو بشوند. یعنی به کمک «لا_زبان» است که شما می توانید سرانجام به خانه ی فردی و جمعی خویش دست بیابید و یا به آنچه لکان «لیتوراترر» می نامد، یعنی ادبیات قوی و بر سر مرز و محل تلاقی «امر نمادین و امر واقع یا ناممکن»، بر سر مرز و محل تلاقی کلمه و ژوییسانس و شوریدگی محض بیافرینی. ادبیات و هنری قوی که دلوز/گواتاری از منظری متفاوت به آن «ادبیات کوچک، ادبیات اقلیت» و متفاوتی می گویند که ملتهب و چندنحوی و با لحنی گرفته شده از تاریخ و جغرافیای نویسنده و جهانش است و با خودش شورها، شدتهای احساسی، نواها، بوها و لحنها و واژه ها یا امیالی را وارد می کند که تاکنون در آن ادبیات و زبان نبوده است، مثل کاری که «جیمز جویس» ایرلندی با زبان انگلیسی اربابانش در «اولیس» می کند. یا مثل رنگها و بوها و حالات متفاوت از جنگل امریکای لاتین و تاریخ و اسطوره ی انها در کتاب «صد سال تنهایی» از گارسیا مارکز، یا مثل حالات و لحن کلام روسی و متفاوت ناباکوف در لابلای کلمات کتاب «لولیتا».

یا مثل وقتی که شاعر قوی و چندزبانی ایرانی «زیبا کرباسی» عزیز در شعر «خُنچا.۱» ابتدا تمنا و شور «لا_ زبان» فارسی و مشترکش را وارد می کند که همان شور عشق و عاشقی است و وقتی هرچه بیشتر می خواهد به این عشق زمینی و تنانه تن بدهد و به فردیت خویش تن بدهد، مجبور می شود به «زبان آذری و یا ترکی» خویش، یعنی به زبان مادریش و با تمناها و احساسات نهفته در لالایی و شورهای عاشقانه ی زبان مادریش این حالات تمنامند و فردیش را بیان بکند. همانطور که در هر دو زبان برداشت های نوین و مدرن یا تنانه اش از عشق و هماغوشی و اروتیسم را وارد می کند. یا ایا ما در اشعار و داستانهای رضا براهنی بزرگ چون شعر بلند «اسماعیل» و «روزگار دوزخی آقای ایاز» و یا در «ظل الله» شاهد حضور نمادهایی از این ادبیات متفاوت و پُرشور چندنحوی و در همتنیده با واقعیت اکنون و اسطوره هایی قدیمی و «لیتوراترر» نیستیم؟

همینگونه نیز یکایک ما بایستی اینگونه در جهان فردی و هر روزه مان در هر کجای دنیا بزییم، بسان لا_زبان و کامجویی متفاوت در زبان مادری یا زبان پدری و در زبان مدرن جدیدمان. اینکه ما لحن و کلام عاشقانه و رندی یا کامجویی به یادگار از کودکی و جوانی خویش را به اشکال نوین در زبان مادری یا زبان پدری یا در زبان مدرن سومی وارد بکنیم، تا در هر جهانی جهان و روایت خویش را بیافرینیم و خانه ی خویش را و همزمان زبان و لحنی متفاوت در زبان مادری یا پدری و زبان مدرنمان ایجاد بکنیم. زیرا هویت به معنای تفاوت است و تفاوت قوی تنها بر اساس «لا_زبان» و با تن دادن به کامجویی متفاوت و بیادگار از زبان مادری و کودکی خویش بوجود می اید که لکان به آن «سینتهوم» می گوید.

زبان و هویت قوی، هنر قوی، از یکسو بناچار تنانه و کانکرت می شود، تن به لحظه و روزمرگی می دهد، یا گاه عریان و لخت می شود و همزمان این گفتار و کلام کانکرت و با زبان نزدیک به محاوره ی او هر چه بیشتر چندنحوی و چندلایه می گردد. زیرا تنانگی ما همیشه زبانمند است و ما در قالب زبان است که خویش و تن مان و اشتیاقات جنسی و جنسیتی یا اروتیکی مان را می چشیم. اشتیاقات و تمناها و تمتع هایی که همیشه چندلایه و چندسودایی هستند. همیشه ملتهب و بخشا در تاریکی و ناآگاهانه و در تعلیق و معناافرینی هستند. ازینرو جفت گیری حیوانی در جهان زبانمند بشری به فضای اروتیک و با هزار فانتزی و امکانش و تا حد پورنوگرافی و هاردکور و غیره تبدیل می شود و می تواند مرتب فانتزیهای نو بیافریند. زیرا اروتیکی زبانمند است. زیرا سکس محض محال است. همانطور که نمی توان در جهان کنونی فقط دارای این هویت یا ان هویت هستی. هویت نیز در عین تداوم همیشه چندهویتی و رنگارنگ است. بنابراین بایستی برای تولید هویت و زبان خویش بتوانی بر تاریخ و تجارب زیستی فردی و زبانی خویش بایستی و همزمان آن را با کمک تجارب و داده های نوینت از نو بیافرینی. مثلا توجه بکنید به نگاه و توصیف رضا براهنی از شهر زادگاهش تبریز در این متن به نام «تبریز بعد از دنیا» و اینکه او چگونه تبریزی متفاوت و چندلایه می افریند که همزمان ما را با جهان مدرن و ادبیات مدرن و با تاریخ معاصرمان بشکل فردی و متفاوت و بسان غریبه/آشنایی جذاب و میخکوب کننده پیوند می دهد. یا نوع قویتر و پسامدرنی این نوع یاداوری از شهر و زادگاه و زبان خویش را در اثر بزرگ «اولیس» از جیمز جویس می بینیم که بقول او در واقع نقشه ایی از شهر زادگاهش دوبلین است. یا برای مثال شعر براهنی قادر می شود در مسیر تحولش و پس از عبورش از شعر نیمایی هر چه بیشتر هم کانکرت بشود، براحتی کلمات جنسی و اروتیک در اشعارش با مضامین مختلف و گاه تکان دهنده در باب تجاوز جنسی بکار ببرد، و هم با استفاده از پتانسیل زبان و اواها می تواند معانی نو ایجاد بکند. اینکه مثلا او در اشعارش گاه لحن عرفانی یا حماسی می گیرد و همزمان با تکرار کلمات روزمره و به حالت تکرار چون واژه ی «دف و دف دف کردن» و غیره قادر می شود آواها و معانی نو بیافریند. با انکه به باور من این قدرت او در داستان نویسی او موفق تر از شعرنویسی او می شود و یا در شیوه ی نقادی قوی و مدرن و بی باک او که برای من قدرت اصلی و محوری او بود. برای مثال توجه بکنید به عریانی خشن و قوی زبان رضا براهنی در اثر مهمش «روزگار دوزخی آقای ایاز» و اینکه چگونه او قادر می شود با کانکرت کردن زبان و داستانها و فیگورهایش، از سلطان محمد غزنونی تا غلام و ملیجکش ایاز و فیگورهایی چون حلاج و صمد بهرنگی، یا با تولید لحن زبانی گاه حماسی و گاه تا مرز پورنوگرافی و یا از طرف دیگر سوررئالیستی، کاری بکند که هر لحظه و فیگور و هر رخداد بشخصه به محل تلاقی مباحث و رخدادهای مهم تاریخی/اسطوره ایی و تئوریک تبدیل بشود. ازین مسیر او قادر می شود حالات شدید سادومازوخیستی و مقعدی فرهنگ و تاریخ و تنانگی و اروتیک ما را نمایان بسازد و دور باطل سادومازوخیستی اش. زیرا اربابانش نیز چیزی جز غلامان و مفعولان قبلی و یا بعدی بیش نیستند. به این خاطر و با استفاده از تکه ایی از نقد قوی خانم مهین میلانی عزیز بر این اثر که خواندنش را به خوانندگان توصیه می کنم، می بینیم که «راوی در صفحه ی ۱۴۰ این رمان می گوید: “مرا که ورق میزنید خودتان ورق میخورید.” و بارها بخصوص در بخش های اولیه تکرار می کند: ” تاریخ روی کفل های ما نوشته شده”. و بسیار شفاف دراین فراز: ” من در طول تاریخ غضروفی خود، عین ملت مفعول خود، در طول تاریخ غضروفی‌اش، دمرو افتاده‌ام. من نمونه‌ای هستم، نمونه‌ای کامل، نمونه‌ای دمرو، و محمود ضلعی است قائم که بر ما فرود می‌آید». یا در جایی دیگر در داستان می اید که:«“ما همه مفعولیم و فاعل هم که باشیم و با امیر بجنگیم ما نیز فردا تبدیل به همان امیر خواهیم شد.». همانطور که ضعف این اثر قوی از او و جایی که بار دیگر یک ضعف بنیادین قدرت رضا براهنی نمایان می شود، در این موضوع نمایان می شود که گاه او چنان در بیان و اجرای این جسم و تاریخ و زبان مقعدی و سادومازوخیستی اغراق می کند که اثرش ناتوان از آن می شود، از طرف دیگر حالات کمدی و مضحک و یا پارودیک این صحنه را برملا بسازد. نه انکه لحن ایرونیک در اثرش وجود نداشته باشد، اما این لحن ایرونیک کم اثر یا عمدتا به حالت زهرخندی است. یعنی گاه لحن زبان و نگاهش بشخصه گرفتار تمتعی سادومازوخیستی و مقعدی می شود. ایا می توان گفت که مشکل این اثر در این است که جای خالی و مهم «طنز و خنده» در آن حس می شود؟ یعنی جایی که تمتع سادومازوخیستی زبان و صحنه بایستی هرچه بیشتر به شخصه «دکانستزاکشن» بشود و حتی صحنه ی فاعل/مفعولی بایستی چندنحوی بشود تا دور باطلش بکشند. زیرا تنها حضور طنز قوی یا خنده ی کارناوالی می تواند این فضا و زبان سیاه/سفیدی و فاعل/مفعولی را بشکند. نه انکه فقط حضورش را هرچه بیشتر نمایان بسازد و ما را میخکوب بکند، یا به ما نشان بدهد که مفعولانی بیش نیستیم، بلکه همزمان حماقتش را برملا بسازد و با خنده دور باطلش را بشکند. زیرا هر فاعلی نیز مفعول است و بالعکس. بی دلیل نیست که بقول باختین «خنده خصلت درون بودی یا اساسی حقیقت است.». حقیقت خندان است تا فضا و. زبان بسته را بشکند و مرتب هر حقیقتی یا اسم دالی اشاره ایی به سوی حقایق دیگر و تراژیک/کمدی وار یا رند بشود. ایا میان این میل شدید او به تصویر عریان و خشن و تکان دهنده ی «واقعیت و تاریخ ما» و از سوی دیگر حالات گاه افراطی و خودشیفتگانه اش در برخی مباحث چون مباحث زبان و غیره پیوندی وجود دارد و مرزی را نشان می دهد که رضا براهنی نتوانست بخوبی از آن عبور بکند و هر چه بیشتر یک رضا براهنی پسامدرنی و رنگارنگ بشود؟ ( جالب است که لکان در نوشتار معروفش «کانت با ساد» معضل نگاه و اثار جسورانه، تنانه و سادومازوخیستی ساد را در این می بیند که ناتوان از تولید طنز و اغوا هستند. نه قربانیان ساد به اروتیک سادومازوخیستی اغوا می شوند و نه طنز جایی در اثرش دارد، زیرا گویی قرار است نمایشی دقیق اجرا بشود که بحث اصلیش اصلا سکس و یا تمتع سادومازوخیستی نیست بلکه تولید زبان و ذایقه ی نوینی است که در نیمه راه می ماند.)

یا از همین منظر «زمینی و چندلایه» هر هویت و زبان و خلاقیت انسانی است که می توان حماقت بنیادین هر پان ایرانیست یا ناسیونالیست ایرانی افرطی و روی دیگرش حماقت هر پان ترک یا پان عرب و غیره را دید و اینکه چرا انها دو روی یک سکه و حماقت خشن نارسیسیک و پارانوییک هستند. زیرا انها نمی توانند به هویت فردی و متفاوت خویش و یا به هویت نوین و جمعی خویش دست بیابند، وقتی زبان مادریشان را ناب و یگانه حس می کنند و ان را در تضاد با هویتهای دیگر و همپیوندش می بینند. بجای اینکه وارد جهانی تودرتو و زبانمند و خندان بشوند که مال انهاست و همزمان نقطه ی پیوند انها با بقیه هست، چه وقتی که وارد اطاق زبان و فرهنگ کردی یا ترکی خویش می شوند و چه وقتی که وارد اطاق بعدی فارسی و مشترک می شوند، یا سپس وارد اطاق بعدی به زبان انگلیسی و المانی و غیره می شوند. زیرا جهان ما زبانمند و تودرتو است و هویت ما با تولید لحن و حالت خاص ما از این جهان و زبان تودرتو و از این هویت باز و چندفرهنگی بوجود می اید. هویتی که بر اساس «لا_زبان» فردی و جمعی افریده شده است.

یا برای لمس بهتر «لا_ زبان» به حالت بیان و رفتار یک ایتالیایی یا یک هندی و ژاپنی در حین صحبت کردن به زبان مادری دقت بکنید و یا به فیلم های انها نگاه بکنید تا دقیقا نمادهای این لا_زبان مشترک را در گفتار و رفتار و در حالات میمیک و یا در لحن کلام انها و در سوز و گداز متفاوت انها در حین عشق ورزی و عاشقی یا در لحظات اروتیکی را ببینید و حس بکنید. یکایک ما و شما نیز دارای این حالات متفاوت و مخصوص به خودتان هستید و با یکایک شما ازینرو هم هویتی متفاوت زاییده شده است و هم منظر و زبانی نو به جهان و هستی و زبان مشترک تولید شده است که فقط توسط شما می تواند باز و مطرح بشود، چه در زندگی شخصی و یا چه در هنر و ادبیات و یا بقول لکان چه در «لیتوراترر» قوی و ملتهب و چندنحوی.

یا امیدوارم حال بهتر فهمیده بشود که چرا من عارف خراباتی و مومن وسواسی و تابع ایرانی را به فیگور و گفتمان «عارف و عاشق رند زمینی، به خردمند شاد و به مومن سبکبال» تبدیل کردم، تا عشق و لحن تمنامندی خاص ایرانی هرچه بیشتر زمینی و رندانه و چندنحوی بشود. تا بتوانیم ما خانه ی متفاوت خویش در هر زبان و جهانی را بیافرینیم.، یک ایرانی رند و متفاوت و یک اروپایی رند و زمینی باشیم و همیشه با لحن و کامجویی متفاوت و خاص خویش و بر بستر تجارب زیستی/ تاریخی/ جغرافیایی و فردی و جمعی خاص خویش. زیرا بقول نیچه «تو نمی توانی عروج بکنی بدون انکه پدرانت را با خویش بالا بکشی». تو نمی توانی به عشق ورزی نو و به تمنامندی نو دست بیابی بی انکه عشق و تمنامندی ایرانی و فیگورهایش را هرچه بیشتر بالغ و مدرن و زمینی و چندنحوی بسازی و سپس تاویلی نو از فیگورهای مدرنت چون ساد و لیبرتین بیافرینی. یا ازینرو من و امثال من «مهاجران دوفرهنگی یا چندفرهنگی می توانیم در هر کدام از فرهنگ و زبان ایرانی و اروپایی مان یک متفاوت و رند باشیم. یک غریبه/اشنا باشم و مهاجری دو یا چندفرهنگی که کمتر کسی می تواند در هر دو فرهنگ و زبانش از پسش بر بیاید.نمودار ذیل از داستان «رستاخیز فینگانها» از جیمز جویس نمونه ی دیگر و مهمی از این لیتوراترر بر اساس لا_زبان و با لحن متفاوت خویش است. ازینرو کلمات و مفاهیم او معانی نو و متفاوت یا غریب تولید می کنند و همزمان ساختاری چلیپاوار و نیز دورانی در متن اثر وجود دارد.

پانویس ۱: در باب نقد من بر شعر «خُنچا» از زیبا کرباسی عزیز به لینک این مقاله ی قدیمی از من به نام «در باب زبان مادری و هویت و زبان باز ایرانی» در بخش کامنتها مراجعه بکنید.

پانویس ۲:. در باب بحث «لا_زبان» و «لیتوراترر» به این مقاله ی من به نام «اهمیت «لا_زبان» لکان در افشای لالایی هولناک گفتمان هفت ملت» مراجعه بکنید.

پانویس ۳: واژگان مهم لکانی
la langue
Lituraterre

جستار سوم: سوتی آقای مهدی جلالی تهرانی و تلاش برای نوحه خوانی قومی در مرگ رضا براهنی!

این استاتوس بالا از آقای مهدی جلالی تهرانی در باب مرگ آقای براهنی نمونه ایی تیپیکال، بد و مضحک از تلاش برای سوء استفاده کردن از مرگ رضا براهنی در خدمت نظرات قوم گرایانه ی افراطی و مالامال از تئوری توطئه و نوحه خوانی قومی است. یعنی میشه مگه مثل این دایی جان ناپلئون ایرانی آقای «مهدی جلالی تهرانی» اینهمه سوتی احمقانه داد و باز هم خیال کرد که حرفی مهم زده ایی. اینکه او نمی فهمد چرا لکان می گوید ما همینکه دهانمان را باز می کنیم و حرفی می زنیم یا استاتوسی می نویسیم، بناچار بیشتر از آن درباره ی خودمان لو می دهیم که می خواهیم. مثلا ببینیم این استاتوس بالا از او چه چیزی در مورد درک او از شادروان رضا براهنی و در کل از بحث ستم قومی بر ما نمایان می کند:

اول اینکه او می گوید شادروان رضا براهنی (در واقع قربانی و مظلوم) نمونه ایی واضح از ستم زبانی یا ستم قومی است (البته اینها ستم ملی می گویند). خوب همین حرف او چقدر خنده دار است. زیرا اگر رضا براهنی با اینهمه قدرت و تاثیرش در دیسکورس زبان و ادبیات فارسی نماد قربانی شدن قومی و زبانی است، پس ستم قومی اصلا چیزی بد نباید باشد. وقتی نتیجه اش کسی چون رضا براهنی ترک یا اذری در زبان فارسی می شود. زیرا اگر زبان فارسی مشترک نمی بود، رضا براهنی اصلا رضا براهنی نمی شد. زیرا در ایران بخش عمده ی مباحث مدرن در لوای زبان مشترک فارسی صورت گرفته است ( و نه در زبانهای اقوامهای مختلف ایرانی) و به این خاطر رضا براهنی در این زبان است که قدرتش رشد می کند و همزمان به رشد این زبان و فرهنگ بسوی مدرن شدن کمک می کند. از طرف دیگر اهمیت توجه به «غنای زبان مادری» و رنگارنگی زبانی و قومی، نه می تواند به بهای نفی زبان مشترک فارسی صورت بگیرد و یا نه به بهای نفی زبان مادری ترکی و کردی و غیره. به این خاطر مهم است که دموکراسی و تقسیم قدرت در ایران تحقق بیابد و به این خاطر هر افراط گرایی از نوع ناسیونالیست ایرانی افراطی در پی زبان پارسی ناب و یا هر پان ترک و پان عرب و دایی جان ناپلئون قومی از جنس ایشان در واقع تبلور ذایقه های ضد مدرن و ضد تحول در ایران هستند. وگرنه رضا براهنی بدون حضورش در زبان فارسی و بسان یک اذری و تا حدودی غریبه رضا براهنی نمی شد و زبان فارسی مشترک و دیسکورس هنر و نقد مدرن ایرانی بدون وجود او چیزی کم می داشت.

یا ازینرو که نمی توان در عرصه ی تحول مدرن و زبانی دست به اراده گرایی زد، آنگاه می بینیم که زنده یاد رضا براهنی تا اخر عمرش نیز بخش عمده ی اثارش را به زبان فارسی مشترک منتشر می کند و نه اینکه به علامت اعتراض مثلا حال فقط به زبان اذری یا ترکی بنویسد. چون می دانست انگاه از دیسکورس بحث و تحول مدرن به خارج پرتاب می شود که در جامعه و فرهنگ ایرانی قبل از همه چیز در بحران زبان فارسی مشترک نمایان می شود و یکایک ما رنگها و توانایی هایی نو از آن هستیم، یا نماد بازگشت به خویشتن های نو و خطرناک چون امثال پان ترکها و پان عربها و یوسف بنی طرفها و چون ایشان هستیم.

بعدش جمله ی اخرش خنده دار است؟ اینکه تمام عمرش روح براهنی خراشیده از تحمیل زبان فارسی در کودکی بود. بیایید این استدلال پان ترکی یا پان عربی را یک کم از منظر یافته های یادگیری زبان نزد کودکان و اصولا از منظر بحث زبان بررسی بکنیم و ببینیم ایا حرفی مدرن است، یا حماقتی سنتی و ضد مدرن است؟

زیرا اولا اگر منظور از کودکی یعنی سن از زمان تولد تا زمان مدرسه رفتن است، انگاه رضا براهنی و خیلی از کودکان اقوام ایرانی دقیقا در زبان مادری بزرگ می شوند و در خانه ترکی یا کردی صحبت می کنند. مشکل انها با زبان پدری یا زبان مشترک فارسی بقول خودشان وقتی عمدتا شروع می شود که به مدرسه می روند و در مدرسه حال به جای گفتن «سو» به ترکی به زبان فارسی «اب» باید بگویند. ایا این استدلال واقعی است؟ نه. زیرا حقیقت چیزی دیگر است.

زیرا اولا این تناقض قومی نیز یکطرفه و تنها ناشی از دیکتاتوری مرکزی و آموزش به زبان فارسی نیست. زیرا هر کشوری مثل ایران با اقوام مختلف، باید برای مدرن شدن ابتدا یک زبان مشترک و یک قانون مشترک مرکزی داشته باشد تا بتوانند با هم صحبت بکنند و این زبان مشترک بنا به تاریخ مشترک ایرانیان نمی توانست چیزی جز زبان فارسی باشد. به این خاطر نیز حتی شاهان قاجار ترک یا حکومتهای ترک و اق قویونلو در ایران که تقریبا هزار سال بر این کشور حکومت کردند، از زبان فارسی برای زبان حکومتی و محاوره استفاده می کردند، در کنارش هم ترکی و ترکمنی و غیره سخن می گفتند. مشکل فرهنگی و زبانی ایران در سیستم اموزشی ازینرو از یکطرف این بود که بخاطر ساختار دیکتاتورمنشانه اش نتوانست در کنار زبان مشترک فارسی به غنای فرهنگی و به رشد زبانهای قومیش بهتر تن بدهد تا افرادش داراین یک هویت ایرانی چند زبانی یا چندفرهنگی بشوند، یک ملت واحد و رنگارنگ بشوند و در کنارش بتوانند سیستم ایالتی و ولایتی دوران مشروطه را هرچه بیشتر به یک شکل از فدرالیسم ایرانی و تقسیم قدرت اتنیکی تبدیل بکنند. طرف دوم قضیه اما اقوام ایرانی نیز بوده اند که نمی گذاشتند بچه هایشان در دوران کودکی هرچه بیشتر با زبان فارسی مشترک در کنار زبان قومیشان بزرگ بشوند تا در مدرسه دچار اشکال نشوند و به قول ایشان زخم نخورند.

بهترین نمونه ی این ادعا همین اقای براهنی و فرزندانش اکتای و غیره است که اکثرا در کانادا بزرگ شده اند یا متولد شده اند. خوب اگر حرف این دایی حان ناپلئون ایرانی را بپذیریم، پس فرزندان هر ایرانی ترک یا عرب، یا بویژه فرزندان هر پان ترک یا پان عرب ایرانی و غیره که در اروپا و امریکا زندگی می کنند، بایستی دچار جراحت و زخم قومی بشوند، زیرا مدرسه را با زبان انگلیسی و المانی و غیره شروع می کنند و نه با زبان ترکی یا کردی و عربی؟ ایا واقعا اینطور است؟ یا بچه های ما فارس زبانها بایستی در اینجا دچار زخم زبانی و شخصیتی شدید می شدند چون در کودکستان و مدرسه باید المانی و انگلیسی حرف می زدند. ایا زخم قومی یا زخم ملی و زبانی خوردند؟نه. برعکس مهاجر چندزبانه و قوی شده اند..چرا اینجا اینگونه است و انجا انگونه؟ ایا این حرف و استدلال آنها خنده دار و مثل یک سیاست و نظر یک بام و دو هوا نیست؟

زیرا یکایک ما ایرانیان مقیم خارج از کشور و یا بویژه همین پان ترکها و یا پان عربها، برعکس و به شیوه مدرن از همان یکی دوسالگی بچه هایشان را وادار می کنند که در کنار زبان ترکی و فارسی همزمان انگلیسی و فرانسه یاد بگیرند .زیرا می دانند که بچه هایشان باید به این زبان وارد باشند تا در این جامعه رشد بکنند و ایزوله نشوند.. همانطور که اکنون یادگرفته اند که کودکان قابلیت زبانی قوی دارند و می توانند راحت چندزبان را در کنار یکدیگر یاد بگیرند و دچار جراحت قومی هم نمی شوند. به این خاطر هیچکدام انها در خارج از کشور و در جهان مدرن ازین نمی نالند که فرزندان من در مدرسه مجبور بودند بجای «سو» بگویند «واتر». اما در مورد ایران هنوز این استدلال مسخره را تکرار می کنند .چون موضوع اصلی و صحنه ی اصلی نمایش جای دیگری است. چون موضوع بیان خشم کور و هیستریک و تلاش برای دست یابی به اقا و دیکتاتور نوین و این بار به شکل دیکتاتور قومی و خودی است.

یا پژوهشهای دانشگاهی در مورد خانواده های مهاجر و کودکان مهاجر نشان می دهد که بویژه کودکان مهاجری در مدرسه دچار مشکل شخصیتی و حالات دوپارگی یا چندپارگی و متمایل به ابراز خشم می شوند که خانواده هایشان در حالت «انزوا»ی فرهنگی و خانوادگی می زیند، فرزندانشان در خانه می مانند و به کودکستان نمی روند و در خانه حتی عمدتا ابتدا سریالهای ترکی یا عربی و غیره می بینند، یا بخاطر فقر و علل دیگر خانواده در یک محیط «گتو مانند» زندگی می کنند. به این خاطر انها در مدرسه از ابتدا دچار مشکلات زبانی و ارتباطی بیشتر می شوند و با حرکات خشم الود یا با فرار از درس و غیره می خواهند از این حالت چندپارگی در بروند. یا در سنین بالاتر به گروههای افراطی چون داعش گرایش می یابند، تا به پدر و خانواده ایی دروغین دست بیابند و احساس بزرگی یا غرور بکنند. همانطور که تاثیر سیاستها و برخوردهای ضد خارجی در یک فرهنگ و کشور نو می تواند در رشد این حالات افراط/تفریطی در کودکان و نوجوانان و جوانان مهاجر موثر باشند. یعنی باز هم از یکسو بایستی خانواده ی مهاجر تن به «اینتگراسیون و سپس اینکلوزیون، انطباق و سپس هم گرایی و شراکت» در کشور و فرهنگ نو بدهد و از طرف دیگر دولت و جامعه ی نو بایستی هرچه بیشتر شرایط اینتگراسیون و اینکلوزیون در مدارس و اجتماع را بهتر بکند تا جامعه و فرهنگ هرچه بیشتر چندصدایی بشود.

از این منظر مدرن و علمی نیز راه عبور ایران از بحران قومی خویش در واقع یک راه دوطرفه یا سه طرفه و به شکل ساختاری است. اینکه جای دیکتاتوری را با تلاش مشترک همه ایرانیان و اقوام ایرانی حکومت دموکراسی و سکولاریسم و با تقسیم قوای نو بگیرد و یکایک ما خویش را جزوی از «ملتی واحد و رنگارنگ» حس بکند و از طرف دیگر اقوام ایرانی و کودکستانهای ایرانی به فرزندانشان امکان بدهند از همان بچگی در کنار زبان مهم مادری که در آن تمنامندی و عاشقی و اعتماد اولیه به زندگی را یاد می گیرند و لکان به آن «لاـ زبان» می گوید،ـ همان زبان لالایی مادری و چندنحوی استـ، حال زبان مشترک فارسی را نیز یاد بگیرند و پدران و مادران به فرزندان اهمیت حس خویش به عنوان ملتی واحد و رنگارنگ را القاء و انتقال بدهند. همانطور که دولت و فرهنگ حاکم بایستی بر اهمیت و ارزش این غنا و رنگارنگی فرهنگی تاکید بکند و به رشدش کمک بکند، جلوی ستم قومی را بگیرند. در کنارش چه بهتر که کودکان ایرانی از همان سنین سه چهار سالگی شروع به یادگیری یک زبان مدرن چون انگلیسی یا فرانسه و المانی بکنند. زیرا جهان اینده جهان گلوبالیزاسیون و جهانی شدن است و دیگر اشنایی به زبان فارسی یا ترکی و کردی کافی نیست. یا اموزش در مدارس بایستی در کنار زبان مشترک فارسی همزمان امکان یادگیری زبان مادری و در کنارش زبان انگلیسی را از همان مدارس ابتدایی بدهد. در این مسیر تحول دموکراتیک و بسان «وحدت در کثرتی مدرن و ساختاری»، آنگاه می تواند کثرت گرایی یا فدرالیسم ساختاری را در عین حفظ وحدتی مرکزی رشد داد. البته این فدرالیسم مدرن و گام به گام و گران قیمت اصلا ربطی به مفاهیم «کنفدراسیون» و غیره کسانی چون آقای مهدی تهرانی و یوسف بنی طرف و امثالهم ندارد که براحتی مفاهیم مدرن را تحریف می کنند تا از ستم قومی یک نوحه خوانی و مصیبت خوانی «اپارتاید ملی» دست بکنند و با حذف هویت مشترک ایرانی خویش حال یکدفعه بازگشت به خویشتن قومی بکنند و دوباره رییس قبیله و قوم بشوند. همه چیز را هم یکدفعه و یکروزه می خواهند. یا طبیعتا انگاه نیز به دفاع از رسوم ضد مدرن و قومی هم می پردازند و یا در خویش هر کثرتی را نفی می کنند و با همسایه جنگ برادرکُشی آغاز می کنند. زیرا هر چیزی و بویژه بلوغ فردی و جمعی بهایی دارد و بقول کنفوسیوس «خوشبختی ادمی به اندازه ی قد ادمی است.» اینکه اینها باید قد بکشند وگرنه کوتوله می مانند و فاجعه می افرینند.»

بنابراین این استدلالهای خنده دار که از زمان صمد بهرنگی در باب بحث تناقض «سو ترکی و اب فارسی» شروع شد و هنوز هم توسط این دایی جان ناپلئونهای ایرانی و قومی مطرح می شود، دلیل اصلی تداومش جای دیگری است. اینکه این تناقض ناشی از دید سنتی و سیاه/سفیدی انهاست. در حالیکه زندگی رنگارنگ است و بویژه کودکان قادرند براحتی در زبانهای مختلف غوطه بخورند و چندزبانی بشوند، بشرطی که از طرف محیط اطراف و اولیاء شان حس بکنند که انها طرفدار این قدرت چندفرهنگی هستند. بنابراین دلیل اصلی تداوم این استدلالهای دروغین زبانی و افراط گرایی قومی در کین جویی و میل دیکتاتور شدن و آقا شدن قومی است که معضل سوم ما پس از حماقت هولناک بازگشت به خویشتن ایرانی/پادشاهی و مذهبی است. وگرنه تمامی استدلالهای زبانی اینها مثل کاخی پوشالی فرو می ریزد، وقتی به حالت «یادگیری زبان» نزد کودکان توجه بشود و اینکه چرا کودکان ما در کشورهای مدرنی چون کانادا یا لوکزامبورگ و در اروپا غیره براحتی سه یا چهار و پنج زبانه سخن می گویند و دچار بحران زبانی یا قومی هم نمی شوند. برعکس مثل امروز در اروپا در همه عرصه ها این فرزندان مهاجران می درخشند. زیرا فردیت چند فرهنگی هستند. کافی است به عرصه های ورزش، هنر، اندیشه و سیاست در هر کشور مدرن اروپایی مثلا بنگرید تا رشد روبه افزون این نسل نوین قدرتهای مهاجر و فرزندان مهاجر و چندفرهنگی یا چندزبانی را ببینید.

چون علت بحران قومی ایران نیز از یکسو دیکتاتوری مرکزی و ساختاری و روی دیگرش میل فرار از پرداختن بهای مدرنیت توسط ان بخشی از اقوام ایرانی است که یا می خواهند ترک باشند یا ایرانی و نمی فهمند که دقیقا در این حالت پارانوییکشان و در این نوحه خوانی قومیشان دقیقا تبلور بخش بد و پارانوییک فرهنگ مشترک ایرانی شان هستند. به این خاطر ناسیونالیسم افراطی ایرانی و مذهبی افراطی ایرانی و قوم گرایی افراطی ایرانی همه شان زبان و کلامشان دارای لحن مشترک سیاه/سفیدی و با مظلوم نمایی، تحریف مباحث مدرن و برای دست یابی به تمتع شاه بودن و اقا بودن است و بناچار جز دیکتاتوری نو و بحران و چندپارگی بدتر چیزی نمی افرینند.

حال امیدوارم این دایی جان ناپلئون ایرانی بفهمد که با این استاتوسش در مورد خودش چه چیزی را لو داده است و چرا او هر روز بیشتر خنده دار و مضحک می شود. زیرا ما با لحن کلاممان اخر خودمان را لو می دهیم. زیرا بقول لکان «فاعل سخن حقیقت سخن خویش را از طریق واکنش گیرنده ی سخن بدست می اورد». همانطور که وقتی شما به کسی می گویید «پسرم»، انگاه حقیقت سخن شما با نگاه و واکنش طرف دیگری به سمت شما برمی گردد و نشان می دهد که شما «پدری» هستید، حتی اگر پدر نوعی یا پدر فکری باشید، و این پدر بودن با خودش نقش و مسئولیت هایی به بار می اورد.

حال ازین منظر لکانی خوب واکنش ما نیز معلوم است تا اقای مهدی جلالی تهرانی بفهمد که چگونه دوباره سوتی خنده دار و افراطی داده است و اصلش را برملا کرده است. زیرا ما در برابر این استاتوس خنده دار او چه می توانیم بگوییم تا او با حرف اصلی خویش روبرو بشود.، جز اینکه با خنده بگوییم:«حقا که نوحه خوانی قومی و هیستریک بیش نیستی. عاشق معرکه گیری ظالم_ مظلومی هستی و بناچار سوتی می دهی و دستت را رو می کنی..کاشکی همه زخم خورده های قومی مثل رضا براهنی بشوند. اگر زخم و ستم قومی تاثیرش این است، پس انگار بد نیست زخم بخوریم. یا نکند تمام حرفت برای این است که دوست داشتی زخمی این چنین بخوری تا شاید از تو نیز چیزی خوب در بیابد. اما بی مایه فطیر است قربان. چه با زخم قومی چه بدون زخم قومی. چون موضوع اصلی جای دیگری است»

چون موضوع اصلی و شرط بلوغ جسارت رویارویی با تمناها، حماقت ها و دروغهای فردی و جمعی است. یعنی کاری که از جمله رضا براهنی بزرگ در بخش عمده ی اثارش انجام داد و بی انکه خطای «قهرمان بازیهای نارسیسیک قومی یا ملی اش» دیده نشود. اما مگر اینجا کسی هست که خطایی نکرده باشد. مگر می شود اصولا بدون خطا به قدرت بزرگ دست یافت. پس اقای مهدی جلالی تهرانی، اگر واقعا می خواهی قد بکشی و بزرگ بشوی، راهش این است که دست از این تفکر افراطی و سیاه/سفیدی دست برداری و خیال نکنی که می توانی با این برخورد هیستریک بازاری و دکانی برای خویش درست بکنی. چون اگر کمی شم قوی داشته باشی، می بینی که دوران این دکانهای هیستریک در حال به پایان رسیده است و شما کمی دیر امده اید.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)