آن روزها
می‌خواستم بزرگ که شدم
شاعر باشم
اما خبر چه دردناک بود
حکم اعدام.
بزرگ نیستم
ولی نمی‌خواهم گریان باشم فردا
از رفتنت
در حالی که می‌دانم
تو نمی‌خواهی بگریم اگر کنارت نبوده باشم؛
((…به یاد من گریه نکن))
به یاد تو
به زنده بودن تو
به واژ‌ه‌های تو- قسم
فردا گریه نمی‌کنم؛
چون دیوار کوچه‌ها
کلاه ایمنی کارگران
دستان بازنشستگان
همه شهرهای دنیا
حتی تخته‌ی کلاس ما
برای ماندن نفس‌هایت
با خستگان و به نام جان
می‌جنگند.
فردا گریه نمی‌کنم؛
چون هر کودکی اولین بار که اسم کمیاب توماج را می‌شنود
همراه لبخندی‌ست که از هزار درد گذشته.
او آرزوهای پاکش را می‌آورد
لباس سفید آزادی‌ات را بر تو می‌پوشاند
به یاد دیگر مبارزان بوسه می‌زند
و تصویر خنده‌هایت را تکرار می‌کند.
فردا گریه نمی‌کنم؛
چون رفتن تو یعنی رفتن کسانی که شبیه هیچ‌کس نیستند
آن‌ها هرگز نمی‌روند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)