مسئلهای که چند وقته ذهنم رو به خودش مشغول کرده بحث «راویتگری» است.آیا این چیزی که در جامعه ما فراگیر شده و کمک کرده خیلی از ظلمها «مشاهدهپذیر» بشه،آسیبهای هم داشته یا نه؟ در این چند خط میخوام کمی بدبینانه نگاه کنم تا آسیبهای این رفتار مدنی کمی مورد توجه و بحث قرار بگیره.برای من بدبینی، ابزاری برای تعمیق ناامیدی نیست، بلکه تلنگریست برای انتقادی دیدن اموری که از فرط فراگیری و تکرار، صحت و درستیشان مسلم و شکناپذیر شدن.
چیزی که باعث شده این موضوع در ذهنم مسئله بشه، تفاوت جوامعی است که دارن از یک الگو مدنی واحد برای مبارزه پیروی میکنند، مانند همین «روایتگری» اما ساختار سیاسی، و همچین فرهنگ اجتماعی متفاوتی دارند.
تمثیلی که در ذهن من در مورد جامعه ایران نقش میبنده تمثیل ماهیگریست که همه وسایل ماهیگیری مثل میله و نخ رو درست انتخاب کرده ولی سرقلابماهیگری مناسبی نداره، و هرچه این قلاب رو بلندتر و بیشتر پرت میکنه، جز رنج خستگی چیز زیادی حاصلش نمیشه.
وقتی روایت فعالین مدنی و زنان در مورد ظلمها رو میخونم، این حس منفی در ذهنم نقش میبنده که انگار این روایت «غایت» عمل روای بوده نه ابزاری برای رفع ظلم.این حس از مشاهده بیعملی بسیاری از روایان،به تدریج در من شکل گرفته.
اما این موضوع رو کاملا بهش واقف هستم که سرکوب نهادهای مدنی،حذف مخالفان در قدرت، باعث شده نیروهای سیاسی میانجی نباشند که تا فعالین مدنی رغبت و انگیزهای برای تغییر قوانین و لابیگری برای اون رو داشته باشند و همه چیز «از جامعه» و «در جامعه» خلاصه میشه.
بسیاری از این ظلمها در انبوه روایتها دیگر در فضای جامعه مدنی سرگردان در حال رفت و آمد هستند و در نهایت در آرشیو حافظه جمعی ما،در کنار ظلمها و دادخواهیهای بی نتیجه دیگه آرام میگیرن.
مسئله برای من دقیقا از اینجا شکل میگیره که این رفتار کم کم داره از فلسفه خودش خارج میشه و تبدیل به یک فرهنگ سیاسی روزمره نویسی در میاد بدون اینکه به نواقص خودش آگاه باشه.
پوشش و استقبال رسانهها از این روایتها هم باعث شده بیش از پیش روایت از یک «ابراز» که روکرده به هدف یا تغییری است، تبدیل به یک «غایت» بشه.
آیا این فرهنگ «رنجنامه نویسی سیاسی» که هیچ فلسفه و اصل «مشاهدهپذیر» کردن ظلم پنهانی درش نیست، از جنبههای منفی این فرهنگ سیاسی جدید برنیامده؟آیا این انگاره سیاسی فراگیر که معتقده هرچه بیشتر صدای رنجهای ما شنیده بشه درمان نزدیکتر خواهد شد در خودش محمول جهل عمیقی نیست؟ و ثمره یک بدفهمی و خوشباوری نیست؟
آیا برای درک برخی رفتارها نباید به فلسفه و ریشه این رفتارها بار دیگر نگاه بیاندازیم و بسنجیم چه مقدار از مسیر خارج شدهایم؟ و امیدمون رو از اینباور که معجزه ناگهانیای درپی تکرار این رفتارها به وقوع خواهد پیوست برداریم؟
آیا جامعه به انبوه این روایتهای رنج بی تفاوت نشده؟ آیا مثل بسیاری از واژههای سیاسی که از معنا تهی شدهاند،روایتهای ما نیز تهی از اثرگذاری نشده اند؟
چه چیز را در این رفتار مدنی باید تغییر داد تا از اثرگذاری ان کم نشود؟نظر شخصی من این است که برای بیثمر نشدن این مبارزات مدنی باید خود «روایتگری» و «دادخواهی» را دوباره مورد بحث قرار داد، نه با رویکرد سراسر تمجید مرسوم، بلکه بدبینانه.
با وجود همه تاثیرات مثبتی که این رفتار مدنی برای رشد فرهنگ جامعه داشته مخصوصا در حوزه زنان، بنظرم باید بر تبعات منفی آن نیز بیشتر بی اندیشم تا دادخواهی و روایتگری ما صرفا پدیده مصرفی برای رسانهها، و تسکینی برای وجدان معذب جامعه مدنی ما نباشد که با باز نشر و تمجید آن، به این تسکین زودگذر دست پیدا میکند.
امیدوارم تکرار طوطیوار این واژهها و قداستی که پیدا کردهاند خود تبدیل به آگاهی کاذب و امرغیرقابل پرسش نشوند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.