چقدر قدرت قهقهه می زند که تو مرده ای و دیگر بر اعصابش راه نمی روی. اصلا حکایت حال تو نیست آبتین. حتی حکایت ممد مختاری ممد مختاری هم که نیست، که دیگر حکایت حال همه‌ی همه‌ی ماست آبتین. قصه ی جنون اسماعیل است. او را که به یاد داری. در زهدان شعر او نیمای دیگری نطفه می بست که به عوض یال کوهستان، پل جنون را به شهر می کشید. و این گونه شد که شهری مجنون جنون اسماعیل شد.

روایت پرتگاه مرگ شعر و اندیشه است. داستان آن اتوبوس حامل شعر و آزادی که می رفت تا از شر کلمات “آشویتس خصوصی” براهنی و “کولی” بهبهانی و شهر شعر بهار سپانلو و “سه بر خوانی” بیضایی خلاص شود.

آبتین گوش کن. ما همه مدیون آن سنگ های آفتاب اکتاویوپاز ایم. بی گمان آن سنگ ها جادو کردند و رخداد مرگ سوژه را با آن تکه سنگ بزرگ در زیر شکم آدمی خوار آن اتوبوس به تعویق انداختند. و مدیون میرعلایی مست! در کوچه های پر سکوت بی نفس اصفهان که نگذاشت ادبیات بمیرد تا تو بیایی و شعر بگویی و “پتک” کنی و بکوبی بر سر ریل ها و قطارهای سریع السیر رو به مقصد مرگ.

داستان سیرجانی سیر شده از جان آگاه خویش است که در آستین مرقع خود پیاله پنهان کرد و کوته آستینان را بر بساط مذهب دینار-پرست شان عیان نمود. حکایت شازده احتجاب گلشیری است و جدال نقش با نقاش اش که هر چه نوشت بر سبیل اعتراض نوشت و هر چه نقش زد بر بوم سپید آزادی قلم کشید.

آبتین گوش کن. تو تنها نیستی. این وطن سرگشته تر از آن است که فکرش را می کنی. وقتی بر کلمات دخیل می بندی تا معجزه کنند و به اعجازشان پادرجای تر قدم نهی تارک بلند خود را نشانه گرفته‌ای تا گزمگان به هیاهو در تو ظن برند. بیایند دهان و آستین تو را زیر و رو کنند مبادا کلمه ای نهان کرده باشی برای روز مبادا و مبادشان. و تا همیشه کلماتی که در دهان تو می چرخیدند و بر نمور صفحات هاشور خورده همنشین می شدند جز بر این مبادا و مباد نمی نشستند.

آبتین گوش کن، حیف شد که نماندی، هر چند تو را نمی گذاشتند که بمانی. و درست در میانه های این ماندن و نماندن بودی که خط های جبین ات مرگ در مرگی مضاعف را سطر می کردند تا همچنان زنجیره های قتل در شومی سیاه این سرزمین تداوم یابند! و تو در دل همین وحشت سربرآورده سر بلند می‌کردی تا “شلوغی تنهایی” ات را بسرایی، تا دهان به دهان بچرخی، شعر را تو بگویی و ما بنویسیم.

آبتین گوش کن. دستی فشرده تر از دستان تو و زمانی بلاتکلیف تر از زمان در تو ندیدم. که تیک تاک عقربه ها و ثانیه ها جز بر خط اضطراب ره نمی پیمودند. حتی ممد مختاری هم چنین “زاده‌ی اضطراب جهان” نبود. و کدام شاعر را سراغ داری که در “پتک” پر صدای شعر خویش عشق را و انتظار را و باران را و خیابان را تا ته بنوشد. “قصه های مادر بزرگ” را از بر کند و “ریل های بدون نظم پیشانی مادر بزرگ” را فراموش نکند.

آبتین گوش کن. در تو تنهایی های همه‌ی شاعران این خطه جمع شدند. آنقدر که محکوم جنگ تن به تن شدی با تنهایی، تنهایی و تنهایی خویش. خسته از نبردی دیرین با جماعتی که تو را و تنهایی‌های نشسته در تو را شکسته می خواستند. و در “سکوت غم انگیز مقبره ها” فروخلیده شلاق ات می کوفتند.

و تو اما “بی پرده با پنجره ها حرف می زدی” و با “صدای بلند می خندیدی” با لبانی برآماسیده از ساعت ها بازجویی بازجویان از نفس افتاده. آنها اقرار کردند که واژگان شعرت پر وزن تر از هیکل های درشت دیولاخ شان بود. و حالا در پس روزها و شب‌هایی بی امان شعرهای تو بر روی دستان زمخت بی باورشان باد کرده بود. آنقدر که شرمسار بی ایمانی شان شدند و نعش تو را بر سبیلی خسته، سخته ات می سنجیدند.

آبتین گوش کن. تو بردی.

شانه های روشن‌ات گواهی می دهند که آنها در تو معترف شدند و پهلو گرفتند در تو. در بیمارستانی که تنها به وقت مرگ پذیرای تو بود.

و حالا تو “آتشفشانی خاموش” بودی گرم سکوت ابدی ات و آنها شب پره‌هایی که تنها با گلوی شب جیغ می‌کشند.

رسم و آیین شان چنین بود آبتین، آنچنان که مسلک و مرام تو کلماتی بود که می تراویدند و از دهانی به دهان دیگر گرم می شدند و گر می‌گرفتند.

گوش کن آبتین.

adabiatvispard

@etehad_bazn

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)