این اواخر حرفی که به برژینسکی نسبت داده شده، این طرف و آن طرف بین مردم دست به دست میشود و پژواکش را می توان در سخنان بسیاری شنید. مضمون کلیش این است که باید از آشتی و همراهی ناسیونالیسم ایرانی و اعتقاد شیعی جلوگیری کرد چون نیروی بزرگی پدید خواهد آورد. اول از همه بگویم من هیچ مطمئن نیست که طرف چنین حرفی زده باشد. اینقدر از این مزخرفات در اینترنت هست که از شمار بیرون است. دیگر اینکه که همگام کردن ناسیونالیسم و تشیع جزو برنامه های تبلیغاتی سپاه پاسداران هم هست و از منافذ مختلف به افکار عمومی تزریق می شود. خلاصه اینکه امکان جعل حدیث به هیچوجه منتفی نیست… ولی از این نکته که به هر صورت جنبی و کم اهمیت است اگر بگذریم، اصل داستان شایستۀ توجه است.

اول از همه ببینیم که چه چیز این داستان جدید است؟ در حقیقت هیچ چیزش! این همان حرفی است که عملاً از دبیرستان به خورد ما داده اند. تاریخ صفویه را حول این محور به ما درس داده اند که برای تمایز از عثمانیان تشیع را به میان آوردند و به این ترتیب پایه های ایران گرایی را تحکیم نمودند. البته به ما توضیح نمی دادند که صفویه در ابتدا پیوند شاه و مردم را در درجۀ اول از قماش مرید و مرادی می دانستند که در فرقۀ مذهبی شان برقرار بود و بعد و به سرعت ناچار شدند ماهیت سیاسی آنرا به رسمیت بشناسند و تصحیح مسیر کنند. حال چه چیز این حرف جدید است که شایستۀ این اندازه توجه بشود؟ توان ایدئولوژیک مذهب بر همه روشن است و بهره گیری از آن برای تحکیم قدرت سیاسی و تقویت پشتیبانی مردم، به ابتدای تاریخ می رسد. تا عصر جدید، مذهب در همه جا نقش ایدئولوژی را ایفا می کرد.

    احتمالاً این وسط عده ای دل خوش کرده اند که به  به! مژده! ببینید که خارجی ها رمز قدرت ما را فهمیده اند و ما خودمان بی خبر بوده ایم! شاید گروهی هم نگران شده اند که دشمن فرمول سوهان قم را کشف کرده و دیگر کار ما یکسره است… خلاصه از همین توهمات ادواری که هر از چندی گرفتارش می شویم…

ایران هم نمونه ایست از بسیاران. تمامی سنت تاریخی ما گواه این هماهنگی است، چه در زمان زرتشتیگری و چه تشیع. نظام سنتی و تاریخی کشورداری ایران، شاهنشاهی است با پشتوانۀ مذهبی. در دوران جدید هم، لااقل تا آنجا که به پهلوی مربوط است، همین ترتیب برقرار بوده است. مذهب تکیه گاه ایدئولوژیک مهمی برای این سلسله بود و فلج شدن محمدرضا شاه در برابر حملۀ روحانیت از بهت زدگی در برابر تغییر روش متحد دیرین برمی خاست که تعادلش را به کلی بر هم زده بود.

به عبارت دیگر، تمامی گذشتۀ تاریخی ما صحنۀ اختلاط دین و سیاست است که پردۀ آخر تحولش انقلاب اسلامی بود. درست است که واقعه به تمام معنا انقلابی بود و پیامد های بی سابقه ای داشت، ولی بر خلاف تصور، اساساً از قالب قدیم که قالب همیاری بود، بیرون نرفت. طی قرن ها، در اختلاط مذهب و سیاست، مرجع سیاسی، یعنی پادشاه، دست بالا را داشت، ناگهان بازی وارونه شد و مرجع مذهبی در موقعیت برتر قرار گرفت. آنی ترین واکنش نسبت به این امر، ابراز تعجب بود از حذف شاه و احساس اینکه وارد دوران جدیدی شده ایم که دیگر از سلطنت در آن خبری نیست و بازی دو قطب متفق بر هم ریخته است و یکی حق دیگری را خورده.
ولی برای خوردن حق حریف، صرف اراده کافی نیست، چون واقعیت به شما جواب رد می دهد. این که شما ریاست سیاسی و مذهبی را تؤامان اعمال کنید، به شما اختیار دوگانه می دهد ولی سیاست و مذهب را یکی نمی کند. فقط شما را وادار می کند که این دو را هماهنگ سازید و از آنجا که این دو حوزه منطق و هدف غایی متفاوت دارد، در نهایت یکی باید بر دیگری برتری اگر هم نه مداوم، در جمع ثابت پیدا کند و این واحد برتر جز سیاست نمی تواند باشد. تاریخ خانۀ سیاست است و اگر می خواهید دوام کنید، باید به حکم تاریخ گردن بگذارید.

دیدیم که در عمل چه شد. وقتی شاه حذف شد و ولی فقیه جایش را گرفت و مدعی گرد آوردن دو اقتدار سیاسی و مذهبی شد، ناچار شد ـ چنان که باید ـ در درجۀ اول تابع منطق سیاست شود و وقتی چنین کرد، راهی را گشود که یک بار توسط سلاطین صفویه پیموده شده بود. یعنی ناچار شد اقتدار مذهبی خود را تحت الشعاع سیاست قرار دهد و در نهایت بخشی از آن را، امور غیر سیاسی را به آخوند ها وابگذارد ـ خامنه ای به صراحت این را گفته. می گویید که رهبر جمهوری اسلامی صاحب هر دو اقتدار است و به قول قدیمی ها ذوالریاستین. درست است که تفکیک رسمی واقع نشده است، ولی برتری منطق سیاست بارز بوده و بارزتر هم شده و دین را طوری به خدمت گرفته که در تایخ ما سابقه نداشته است.

یکی شدن دو اقتدار، هر مانع و محدودیتی را از سر راه هماهنگی آنها که البته باید در درجۀ اول منافع سیاست را تأمین نماید، برداشته است. اگر یک مشت ملای آنتیک از حوزه به وضعیت اعتراض دارند برای این است که برتری سیاست را می بینند و به مذاقشان سازگار نیست. جدایی سازمانی و نهادی این دو که پیامد منطقی این وضعیت و حل کنندۀ تنش بین دو هدف غایی است، واقع نشده است و باید بشود، اما آنچه واقع شده قابل توجه است. دو نیمۀ اندام این موجود یک اندازه نیست و یکی بر دیگری غالب است. جدایی البته راه چاره است ولی تا آنجا یکی بر دیگری سوار خواهد بود.

حال ببینیم که چرا برژینسکی ممکن است این حرف را زده باشد ـ هرچند به اصل داستان شک دارم. برای اینکه خودش اصالتاً لهستانی است، یعنی از کشوری میاید که مذهب کاتولیک در تعیین هویت و حفظ موجودیتش بین آلمان پروتستان و روسیۀ ارتدکس که هزار مزاحمت هم برایش فراهم آورده اند، نقش اساسی داشته. از این گذشته، به آمریکایی مهاجرت کرده که در آن برداشتی کلی از مسیحیت پروتستان نقش دین مدنی را بازی می کند، یعنی دینی که عملاً در خدمت سیاست است و تقویت کنندۀ بستگی شهروندان به واحد سیاسی که به این ترتیب تقدیس گشته. تنها نمونۀ دیگر دین مدنی که امروز موجود است، مورد انگلستان است و کلیسای انگلیکن که البته به تناسب و با پسروی تقدس در اروپا، از نفس افتاده است. البته هنوز در همین اروپا، برخی حسرت دین مدنی را می خورند تا کشور خویش را به این ترتیب تقویت کنند.

حال که دیدیم داستان نه تنها جدید نیست، بله در تاریخ قدیم ما اصل است، ببینیم که از زنده کردن دوبارۀ آن چه میوه ای می توان برداشت که عده ای این طور دهانشان آب افتاده است.

خیلی صریح بگویم: ثمر این پیوند که هزار با چشیده ایم تلخ است. اول از همه باید به این نکته توجه داشت که برتری سیاست بر مذهب در تاریخ ما اصل بوده و هنوز هم ـ به رغم ادعا های رژیم ـ جاری است. ولی این بدان معنا نیست که می توان از اسلام و بخصوص تشیع دین مدنی ساخت. دینی را می توان در این موقعیت قرار داد که یا خودش از بابت روحانیت ضعیف باشد مثل آمریکا و یا این که ریاست روحانیش، حتی به صورت اسمی هم که شده، تحت نظر مرجعی سیاسی باشد، مثل ملکۀ انگلستان. یعنی روحانیت باید اساساً رام و مطیع قدرت سیاسی باشد. نه به طور گذرا و موضعی و موسمی، به شکل بنیادی.

تشیع رکاب به این حرف ها نمی دهد، همانطور که کاتولیسیسم. کلیسای کاتولیک حاضر و مایل به ایفای نقش دین مدنی در هیچ واحد سیاسی نیست چون اساساً از مراجع سیاسی مستقل است و از این استقلال به شدت حراست می کند. این هست که از نظر تاریخی همراهیش با قدرت سیاسی و قبول برتری آن در مورد امپراتوری صورت گرفته. نه امپراتوری این و آن، امپراتوری به معنای مطلق که وارث روم و در حقیقت شارلمانی باشد. شارلمانی آخرین کسی بود که در حوزۀ مسحیت کاتولیک امپراتوری واحد برقرار ساخت و از تقدیس کلیسای کاتولیک که در آن زمان رقیب پروتستان هم نداشت، برخوردار گردید. اگر سودای این دارید که کلیسای کاتولیک را به استخدام سیاست دربیاورید، چنین قد و قامتی می باید داشته باشید.

در ایران نمی توان نظیر این موقعیت را پدید آورد. حد اکثر کاری که می توان کرد، آنیست که سلاطین پهلوی آخرین نمایندگانش بودند. روشن است که آنها هم تمامی قلمرو تشیع را زیر نگین نداشتند، ولی موقعیتشان قابل توجه بود و به هر صورت هیچ گاه سودا و توانایی این را نداشتند که تشیع را به دین مدنی تبدیل کنند.

برسم به حرف آخر که اساساً ساده است ولی رسیدن بدان تمامی این مقدمات را لازم داشت. کوشش در راه پیوند دادن ایرانیت و تشیع همیشه به منطق سیاست برتری می دهد، حال چه یک نفر بر این دو ریاست کند و چه دو. تشیع را نمی توان به طور مطلق تابع سیاست کرد و از آن دین مدنی ساخت، روحانیتش قوی است و مستقل و زیر بار نمی رود، حتی اگر ریاست هر دو اقتدار با یک روحانی باشد، مثل امروز. تنها راهی که باقی می ماند پیوند نامیمون این دوست به ترتیبی که قبلاً دیده ایم و امروز هم شاهدیم. یعنی درست کردن دین رسمی، برتری دادن به آن در مناسبات سیاسی و اجتماعی و البته به همان نسبت محدود کردن آزادی همۀ مردم در قالبی که با هنجار های مذهبی در تضاد نیافتد و نیز کم گذاشتن از آزادی مذهبی پیروان دیگر ادیان. اگر قرار باشد تشیع ایران را تقویت کند به این قیمت خواهد بود.
خیال اینکه این حرف تازه است، از مؤثر و مفید شمردنش هم مضحک تر است. اگر فکری برای مشکل اساسی تاریخی ما میخواهید بکنید، جدایی است که اسمش لائیسیته است. بی خود دنبال این حرف ها راه نیافتید که به به! جنس فرنگی آمده، آنهم از سوی کسانی که اصلاً جدایی را مطلوب نمی شمارند و تمایل دارند تا به هر ترتیب کنارش بگذارند. این دوای درد شما نیست. خودتان بجویید، خودتان بیابید و خودتان به کار ببندید.

۳۱ ژانویۀ ۲۰۲۲، ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است
rkamrane@yahoo.com

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)