حافظ در استفاده از ایده «بی‌اختیاری» در میان بزرگان از شعرا و عرفای ما بسیار بی‌پرواست و صدالبته هیچگاه از واژه جبر برای سویه دیگر «اختیار» استفاده نکرده است. او تنها یکبار از این واژه استفاده برده که آن را هم به معنی محصل خود استعمال کرده

به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد- بسا شکست که با افسر شهی آورد

که مراعات جبر و شکست و کلاه نمد و افسر شهی در دو مصرع نشان استادی است و البته فراتر از اینگونه مراعات‌ها، تلمیح همراه با رندی در شعرهای اوست که وی را بر صدر مصطبه انجمن شعرای پارسی‌گوی می‌نشاند. جالب است که مصرع بالا در میان غزلی است که ابیات دیگر آن یکسره موید ایده اختیار است و او عموما از بی‌اختیاری برای توجیه «گناه» خود استفاده می‌کند و معروف‌ترین این استفاده‌ها هم بیت «پیر ما گفت…» است. حافظ معمولا از واژه «قضا» استفاده می‌کند که واژه‌ای قرانی است و کمتر تردید می‌توان داشت که حافظ این رندی نوسان بین اختیار و قضا را از موانست مستمر با قران آموخته است. اکنون سر وارد شدن و غوص در اقیانوس هایل اندیشه حافظ را ندارم و اینکه او نمونه اعلای حضور یک «راز» است که قابل گشودن نیست و گشودن آن وی را به یک شاعر معمولی بدل می‌کند در حالیکه قضا بر این رفته که او معمولی نباشد. این بهانه‌ای بود که نکته‌ای را در این باره بیان کنم.

در حالیکه قضا بر «گذشته» -منظور زمانی نیست- تعلق می‌گیرد، اختیار بر «حال» متعلق است، اما حال خود به مثابه رفع گذشته و آینده، «نابوده» به شکلی ویژه است زیرا گذشته و همچنین آینده، «تجمیع» یا انتگراسیون حالی است که نابوده است. اما گذشته نیز نابوده است مگر اینکه انسان به آن تامل کند و در این تامل آن را در حال، در اکنون حاضر نماید تا به این وسیله حکم اختیار را بر آن جاری نماید. گذشته برای وجود نیازمند روایت شدن است،‌ روایت شدنی که انسان به مثابه خلیفه خداوند -در وجه دینی آن- این عمل را انجام می‌دهد، همانگونه که همین عمل را با «حال» صورت می‌دهد، حالی که نابوده است را با روایت خود به حیثیت وجود می‌آراید تا اختیار را به آن متعلق کند. اما در سویه خداوند، که همه چیز به شهادت حضور دارد، اختیار منتسب به اوست و در این اختیار شریک ندارد به همانگونه که انسان با وجود بخشیدن به «حال»، صاحب اختیاری می‌شود که در این اختیار با خداوند شریک نیست. در نتیجه اختیار و قضا نه از متعینات بلکه از اعتباریات است. قران نیز سراسر مشحون از چنین نوسانی بین رجوع به خود و رجوع به انسان است. کلام این کتاب در رجوع به الله سراسر موید قضا یا تکوین است و در رجوع به انسان سراسر تنذیری و تشریعی است. مهمترین آفرینش انسان، آفرینش حال است، آفرینشی که از اساس نابوده است، با این وجود گذشته را با روایت خود از تجمیع چنین نابوده‌هایی «هست» می‌کند. او برای اینکار مجبور است نوعی بعد یا امتداد را برای گذشته فرض کند تا بر هر «لحظه»ای که آن را با روایت خود در «اکنون» حاضر کرده، اختیار را منتسب کند. این در حالی است که اگر گذشته به مثابه یک انبساط منطقی- از همانگونه که در دستگاه‌های ریاضیاتی مشاهده می‌شود- روایت شود، قضایی رفته است که منبع و مصدر آن را در وجه دینی می‌توان خداوند نام نهاد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)