نجوای رخش با رستم
چو رستم شد بر جهان شهریار ،بر او سالیان رخش شد هزار
نهان گشت آیین فریبا نهان ،پراکنده شد نام رخش چون نشان
هنر خوار شد جادویی ارجمند ،نهان راستی آشکارا گزند
ندانست جز بوسیدن رخش را ، زگردون سپاس کرد رخش را
بگفت رخش قصه اندر کاهنان ، بسی رنج بردم در این سال سی ، بیافتم من رستم اندر بی کسی ،
چنان ناز آتش بیفروخت ناگهان ، که تا صبح رستم بسوخت درعنان
بشد قصه ها اندر سرش ، فسون کرد رستم ز شهد اندرش ،
که رخش یادآورد نخستین شبش ، بشد دست رستم مرهمش
همی بسترش خونین اندرشراب بیامد پیک وصل چون خراب ،
چو رخش دیوانه شد از شراب ، بنوشید باده و گرز رستم چون سراب ،
همی رستم بدید رخش را بی نقاب ، که چون معبدی بود همچون حجاب
که تا صبح بخسبید دربر رخش ، گرفت نازنین نارنج رخش در برش
ترا اندرون رخش من ندانم چه بود ، که تا قعر معبد رستم سر نمود
هزاران ساغر و باده بر رستم نمود ، ولی او سرکشید شهد رخش را با تمام وجود،
بسی رنج دید درآن نازنین برآمد تا به صبح آتشین ، بدو گفت رخش اندر رستمش،
کنون وقت شخم است زنی باغ من ، مرا آتشی زن داغ من ،
ببینی هزارگل پراز آتش است ، زباغ امیدم رستم روان بخش است
تو دانی بسازی مرا چالشی ، ز ناز اندرون گشته آرامشی،
هزاران چشم درپیشم ددمنش ، نگه داشت شیرین عسل وصل خویش
مکن رخش خودرا سرزنش ،که تسلیم کند خود ز رستم ز پیش ،
بیآمد بانگ اندرون نای من ، فسون سازم رستم ز آوای من ،
ترا تشنگی برطرف با رخش نوش ، مرا آرزو وصل رستم به جوش ،
خرامان رستم ز وصلم خموش ، بناگه رستمم چون مستی چموش
بگفت ای رخش افسون گرم ، تو آتش زدی بر پیکرم ،
فراموش نسازم همی سرورم بیامد رخش همچون گلی دربرم
مرا آتش وصل رخش تا کمین ، فراموش نسازم من همین

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)