خانهی او کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار، آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخهی نوری که به لب داشت، به تاریکی کوچه بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به فرشباف ، کوچهباغیست که تاریک و تنگ
ته کوچه بنگری دربی آهنین پیداست و در آن عشق به اندازهیِ پرهای صداقت آبی است..
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی..
دو قدم مانده به گل ، پای فوارهیِ اشک رخش میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد..
در صمیمیتِ سیال فضا ، خش خشی میشنوی
زنی می بینی !
پای بر می دارد از پله ها آرام در سکوت ، تا نبیند صاحبخانه مهمان شب ، دلهره ، ترس مهیب ،
جوجه بردارد از لانهی نور ، و از او می پرسی:
خانه رخش کجاست ، در بچرخید ز پاشنه لولا ،
مهمان شب اندرن آن کلبه کوچک ، وز وز آن بخاری که گرمای صبح را میداد نوید ،
زن نگاه غمناک خود بر در دوخته بود ،
اما مهمان سرزده عم را بدید ،
آن شب سرد که سوز عشق دران لانه کرد ، گل برویید و سمن در کوچه ای دیگر غنچه بزد
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.