تابستان گذشته دعوت کردند در گزارشی در باب جستارنویسی در یک روزنامهٔ تهران شرکت کنم. جواب دادم اهل مسابقه نیستم و ترجیح میدهم مطالبی را که خواهند نگاشت بخوانم و بعداً چنانچه مجالی باشد به چند سؤال جواب دهم.
مکاتبه تا پائیز ادامه یافت و سؤالهایی که فرستادند تازگی داشت. اما به احتمالی پنجاهویک درصدی توجه داشتم: بر جوابهایم مقدمه مینویسند و حتی اگر بپذیرند مقدمه را به من نشان دهند چیزی که چاپ خواهد شد امکان دارد وارونهٔ الطاف شفاهی و ایمیلی باشد.
حکمت عامیانه و تجربهٔ سالیان میگوید قاطعیت ِ اول بهتر از دلخوری ِ آخر است. موافقم که پارانوئید بودن خیلی بد است و دوستان را میرماند. بدتر این است که آدم اصلا پارانوئید نباشد. درنظرگرفتن احتمالات ناخوشایند و نوک قاشق چایخوری پارانویا در حُکم احتیاط و واکسن است.
مجموعهٔ مطالبی که بعداً دیدم برایم آموزنده بود و حاوی عنایت اکثر نظردهندههای خطاپوش به این قلم.
متوجه شدم در نشر ایران رشته و ژانر روبهرونق جستار ایجاد شده. نه در چاپ اول کتاب دفترچهٔ خاطرات و فراموشی (۱٣۸٠) واژهٔ جستار به کار بردم و نه در یادداشت بر چاپهای بعدی. ابداع داریوش آشوری بود (گمانم در وصف آن مجموعه و این نگارنده). کلمهٔ قشنگی است و مخالفتی ندارم اما شخصاً مقاله را ترجیح میدهم. روی جلد کتاب هم آمده ”و مقالات دیگر“.
جستارگری و جستارپژوهی و جستارشناسی و جستارمند و جستارناک (به سیاق پاسترناک) بماند برای کسانی که به هنر اِسِی علاقهمند میشوند.
برخی اشخاص حتی وقتی دقیقاً نمیدانند صحبت از چیست اصرار دارند نه تنها کارشناس و منتقد، که معلم آن رشته به نظر برسند. خبردار شدهاند کوچهٔ پائینی شلهزرد نذری میدهند، و سعی دارند خودشان را پای بساط برسانند، مقسّم شوند و وانمود کنند دیگ را شخصاً بار گذاشتهاند.
برنارد شاو (شاید در فشردهترین جملهٔ تاریخ زبان انگلیسی) گفت ”کسانی که کاری بلدند انجام میدهند؛ کسانی که نمیتوانند، درس میدهند.“*
طی سالیان، دعوت به صحبت در کلاس و کارگاه اِسِینویسی و حتی محافل اهل نظر را با سپاس و پوزش و شرمندگی رد کردهام و (جز در ابتدای همان کتاب) حتی یک مقاله دربارهٔ مقالهنویسی ننوشتهام. تقریباً یقین داشتم به محض اینکه پا در چنین حیطهای بگذارم با مطالبی روبهرو خواهم شد شدیداً جدلی و خطابی با این مضمون که نفهمیدهام جستار چیست و باید آموزشهای جک و جرج و جیمز را بخوانم تا یاد بگیرم.
در چنان موقعیتی باید به مقابله با ادعاها و مدعاهای مندرآوردی اشخاصی بپردازم که دیگ آش قبضه میکنند. پس چه بهتر که سرم به کار خودم باشد، حلیم حاجعباس به هم نزنم و بگذارم علاقهمندان تدریس طباخی هر جور دلشان میخواهد جستاربازی کنند.
من و ما هم طبیعی میدانستیم به آدمهایی همسن والدینمان یورش ببریم. با توجه به خاطرات و تجربهها منصفانه نمیدانم به آدمی در آستانهٔ میانسالی که خودش را به بالای منبر تدریس هنر جستار رسانده اما شغل مختصرش در روزنامهٔ نیمهدولتی در خطر ”تعدیل نیرو“ست بگویم برو پی کارَت جغله. قاآنی سرود: ”مَ مَ من هم به مثال تو تو تو/ تو تو تو هم به مثال مَ مَ من“.
در همان مجموعه، در تراشیدن پیشینه برای آنچه اسمش را جستار گذاشتهاند زیاد به خودشان زحمت ندادند. ابتدای چاپ اول دفترچهٔ خاطرات و فراموشی، و چند چاپ بعدی، مطلبی به دعوت من نوشته شد. یکی از صاحبنظرهای جدیدالتأسیس جستارشناسی که ظاهراً نام زیر یادداشت را ندیده است آن را به قلم من منتسب میکند. میتوان نتیجه گرفت نه با دقت به فهرست چاپهای قبلی کتاب نگاه کرده و نه چاپ جدید آن را دیده است. با این همه، علاقهمندان جستارنویسی را تعلیم میدهد خودشان را بینیاز از تحقیق ندانند.
و برای من زنگ خطر به صدا درمیآورد: اینکه تازگی ”موقعیت جستارنویس و کنش جستار را با اظهارنظر خلط میکند ... زنگ خطری است که به صدا درآمده است و باید آن را شنید.“
زنگ خطر کذایی کجا به صدا درآمده و چه کسی قرار است بشنود؟
در ایستگاه آتشنشانی، در مرکز فوریتهای پزشکی، در وزارت ارشاد، در قرارگاه پلیس ۱۱٠؟
همهجا عنوان مقاله و نوشته و نوشتار و ارتکاب به کار بردهام. دیگران هم جستار بنویسند، یا به شاگردهایشان یاد بدهند بنویسند، و برای آن نوشتهها مختصات ردیف کنند. من حق خودم میدانم هرجا دلم بخواهد اظهارنظر کنم و از نخستین تلاشها برای پولسازکردن موسیقی عرفانی هم بنویسم، چه زنگ خطر به صدا درآید یا نه.
هنری لوس بنیانگذار تایم، نخستین هفتهنامهٔ خبری جهان در دههٔ ۱٩۲٠، در دانشگاهی در آمریکا صحبت میکرد و وقتی کسی از حاضران به پروپایش پیچید که نشریهٔ خبری باید چنین و چنان باشد، گفت ”مجلهٔ خبری را من وارد مطبوعات جهان کردهام. شما هم چیزی ابداع کنید و برایش مشخصات به دست بدهید.“
بعید میدانم بدون چند دهه کار مداوم و تماموقت چاپی و اینترنتی این کیبورد، نظریهپردازها و متخصصان کنونی ”بورس جستار“ و ”موقعیت جستارنویس“ و ”کنش جستار“ متوجه وجود چنین ژانری میشدند.
و گمان نمیکنم در دهههای اخیر چهار صفحهٔ روزنامه تهران به اظهارنظر دربارهٔ گونهای نوشتار مدرن اختصاص یافته باشد بدون تکرار نامها و کلماتی از قبیل دلوز و باختین و لاکان و دریدا و فوکو و بنیامین و ساختارشکنی و پستمدرن و هرمنوتیک و بینامتنیّت و ژویسانس و رسانتیمان. فقط چند اسم آمریکایی و انگلیسی که بیشتر آنها را قبلاً ندیده بودم به چشمم خورد ــــ بالاخره باید قدری آبروداری کرد تا جدی بگیرند. جستارورزها بد نیست انتشار این چهار صفحه را بهعنوان قدمی در خلاصی از سیطرهٔ یک مشت اسم به خاطر بسپارند.
شاید بتوانم ادعا کنم در این تحول رهاییبخش سهمی داشتهام اگر توانسته باشم نشان دهم با پرورش بینرشتهای ِ موضوعها و بدون تکرار کلیشههای ملالآور فلسفهٔ آلمانی و قطارکردن نظریههای نقد ادبی فرانسوی (که پدیدهها را با روانشناسی، و روانشناسی را با زبانشناسی توضیح میدهد) میتوان خربزه را با کمبزه مقایسه کرد و دربارهٔ خاطرهٔ خانهٔ کودکیمان که در دیداری دوباره پس از سالها به نظر آنقدرها بزرگ نمیرسد، اینکه مدیرمعلم ممکن است هم الهامبخش باشد و هم موضوع خاطرهٔ ناخوشایند، و تجربهٔ بلعیدن ورقههای نازک طلا روی کشک بادمجان مطالبی نوشت که همچنان خواننده داشته باشد هرچند کسانی از آنها عبور کنند.
عجیب است که عبور میتواند به معنی درجا زدن باشد. انتقاد میکنند دربارهٔ احمد شاملو بسیار خوب نوشتم اما بعداً از سبک خودم خارج شدم و پرت افتادم.
سال ۸٠ وقتی مقالهٔ مربوط به شاعر تازه درگذشته در انتهای دفترچهٔ خاطرات و فراموشی بیرون آمد حملههای شفاهی تندی به من کردند اما رفتهرفته آن اِسِی تبدیل شد به یادی نوستالژیک و تصویری رمانتیک. از ناشرها شنیدهام جوانهایی که به مرحلهٔ دانشگاه میرسند شناخت خود از شاملو را با خواندنش کامل میکنند.
جزر ملایم در پی مـَدّ تند را میتوان این گونه هم دید: مطلب مورد بحث در ذهن آدمهایی که تازه با این قلم آشنا شده بودند ماندگار و شاخص شد. خوانندگانی بودند مستعد گذر از سانتیمانتالیسم، و حالا با نگاهی به پشت سر انتظار همان نوع متن دارند، هم جدی و هم نرم.
اما خوانندهای که در بیستوچندسالگی تحولی کلا در توجه به سبک نوشتن و به طور خاص طرز بیان احساسات را از سر گذرانده در چهلوچندسالگی نمیتواند انتظار داشته باشد بیست سال به عقب برگردد و همان اندازه حال کند.
آدمهایی وقتی امر میکنند ’بس است، دیگر ننویس‘، حرف مفت میزنند بی صداقت چندانی. عمری با کمانچهکشیدن ”دکتر“ اصغر بهاری فقید حال میکنند اما میگویند از این کیبورد عبور کردهاند.
امروز هم برای دانشجوهایی در بیستوچندسالگی ممکن است ارتکابات گذشته و حال این قلم همان اندازه تازگی داشته باشد که برای دانشجوی بیست سال پیش. اینکه پس از سالهایی عبور کنند یا نکنند انتخاب طبیعی خودشان است، مسئلهٔ من نیست. ما را بخیر، شما را بسلامت. ”رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن.“
۱۶ دی ۴٠٠
کوتاهشدهٔ بخشی از یک گپ ماراتن ــــ در حال تکوین
* “Those who can, do; those who can’t, teach.” (George Bernard Shaw, Man and Superman, 1902).
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.