فیلم «ماتریکس چهار، رستاخیزهای ماتریکس» را دوبار به زبان های انگلیسی و آلمانی دیدم. چون من از علاقه مندان به تریلوژی ماتریکس و مباحثش هستم و سالها پیش در جلد اول نقد الکترونیکی روانکاوانه و ساختاری بر فیلمها و بر هنر سینما بنام «روانکاوی پسامدرنی و چندچشم اندازی فیلم» از جمله به نقد «تریلوژی ماتریکس» پرداخته ام. یا مباحث فلسفی و روانکاوی مختلفش را آنجا با نقدی ساختاری و چندوجهی باز و تحلیل می کنم و همچنین به تحول فیلم در شکل و محتوا در مسیر تریلوژی می پردازم. یا اینکه چه مناظر نوینی این تریلوژی به معضلات و سوالهای بنیادین بشری چون سوال «آیا ما انتخاب می کنیم یا اسیر سرنوشت و ضمیر نااگاه خویشیم» می گشاید. یا چه منظر نوینی این تریلوژی در بحث رویارویی و تلفیق ماشین و انسان، جهان مجازی و جهان واقعی و تولید هوبریدها و امکانات نو همراه با قدرتها و ضعف های تاویلیش می آفریند. ازینرو می خواستم ببینم که ماتریکس چهار چکار می کند. آیا بازگشتی موفق یا ناموفق خواهد بود؟ آیا می تواند با قبول «ناممکنی بازگشت گذشته» دری نو به سوی یک «گذشته ی بازیافته و متفاوت و در قالبی تودرتو و چندلایه» و یا به شکل «ماتریکس در ماتریکسی» نو بیافریند؟ آیا می تواند دری نو به جهان های «مجازی واقعی» چون جهان درون ماتریکس و به جهان «واقعیت زبانمند و مجازی و چندنحوی» بیرون از ماتریکس باز بکند که همان جهان ما است و اینکه چرا اینها مرتب به هم بر روی یک «نوار موبیوس» تبدیل می شوند. آیا قادر می شود هرچه بیشتر این دیالکتیک تحول و دگردیسی مداوم مجاز به واقعیت و بالعکس و حول یک «هیچی و خلاء محوری» و تاویل برانگیز را برملا بسازد که همان حیات بشری و اساس خلاقیت بشری و انسانی است. همانطور که بقول هایدگر «کوزه گر کوزه را بدور خلاء درون کوزه می افریند». یا این حالت بنیادین حیات بشری بدور «خلاء و بدون هیچ معنا و حقیقت نهایی و مطلق» همزمان اساس وحشت بشری است و به این خاطر انسان می خواهد از آن در برود و مثل «مامور ویژه اسمیت» می خواهد یک «سرنوشت ثابت» داشته باشد و همه را چون سلول سرطانی به شکل خویش در بیاورد. چون درون و برون ما مرتب به هم تبدیل می شوند و ما به عنوان سوژه و انسان تمنامند محل تلاقی این دگردیسی از درون به برون و بالعکس هستیم. همانطور که درون بیمار و واقعیت گرفتار بیرون لازم و ملزوم یکدیگرند و دیکتاتور بیرون بدون حضور دیکتاتور و خودمدار درون ممکن نیست و اینها مرتب به هم تبدیل می شوند. یا بقول لکان «فرزند یک دختر باکره نمی تواند چیزی جز یک منحرف جنسی مازوخیست و بسان یک منجی بشود». یا مثل فرهنگ و شرایط ما، اخلاق خشن حاکم و جبار نمی تواند در درونش چیزی جز یک «منحرف شهوانی هیز و سادومازوخیستی» یا خراباتی داشته باشد که قادر نیست شورهای انسانی خویش را زیبا و نمادین بسازد و به «سوژه ی زمینی و رند و تمنامند» و نسل رنسانس تبدیل بشود، بجای اینکه اسیر دور باطل خیر/شری و زبان و تنی سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی بماند و چون زاهدی دروغگو در خلوت همیشه آن کار دیگر بکند. یا مگر کُپی افرینی هولناک «اسمیت» چیزی جز سرکوب رنگها و نظرات دیگر در خدمت ارمانی دروغین در فرهنگ و سیاست ما است، یا چیزی جز «تواب افرینی و شبیه سازی» هولناک در زندانهای جمهوری اسلامی بوده یا هست؟

همانطور که تغییر یکی بدون تغییر دیگری ممکن نیست، تغییر درون بدون تغییر بیرون و بالعکس ممکن نیست. پس هر تحولی بایستی به معنای «تحولات یا انقلابات» همپیوند چون تیتر فیلم «ماتریکس سه» باشد. زیرا مثل عکس ذیل اگر در بیرون روباهی یا گُرگی شکارچی هستی، آنگاه در درونت خرگوشی در حال فرار بر روی نوار موبیوس هستی و در دوری باطل درونت و برونت مرتب به هم و به جدال دام/ شکارچی تبدیل می شوند،. مگر انکه با تغییر در یک حالت خویش بتوانی شروع به تغییر در حالت دیگرت بکنی .زیرا درون و برون تو و من و ساختارهای سیاسی و اجتماعی ما و یا درون و برون یک فیلم و متن مرتب بهم تبدیل می شوند. همانطور که در یک اثر فرم و محتوا یکدیگر را تکمیل نمی کنند، بلکه فُرم خالق محتواست و محتوا فُرم خویش را می افریند. زیرا فُرم و محتوا نیز مرتب به هم تبدیل می شوند و در حینی که بر روی نوار موبیوس خویش دور یک هیچی و خلایی می گردند که همان تاویل و منظر و تمنای اصلی متن و فیلم است. یا بسته به نوع تاویل و تمنای محوری اثر، آنگاه ما شاهد فرم و محتوایی قوی یا ضعیف و با درجات و رگه های مختلف از قدرت یا ضعف هستیم. همانطور که در «تریلوژی ماتریکس» محتوای فیلم و تکنیک های نوین فیلم چون تکنیک «بالت تایم» و غیره همه به حالت چندلایه و تودرت و ریزوم وار بودند و مرتب فیگورها و مباحثی نو ایجاد می کردند و همزمان ضعفها و مرزهای قدرت و تاویل هنری خویش را نیز نمایان می ساختند. ازینرو این تریلوژی راهی نو در دنیای ساینس فیکشن بود و همزمان با خویش سوالات و امکانات نوینی را ایجاد کرد که در اثار دیگر این ژانر نمایان شده و می شوند.

سوال اصلی در مورد «ماتریکس چهار» از قبل اما این بود که «بازگشت نئو» به چه شکلی خواهد بود و چه درهای نوینی به مباحث جدال بین خوب و بد و به منظر اشتیاق بازگشت عشق و جهان از دست رفته باز می کند؟ آیا قادر می شود بازگشتی باشد که درهای نوین فلسفی/روانکاوی و با تکنیک های نوین اکشن و فیلم سازی بوجود بیاورد و یا بازگشت و ریمیکی خواهد بود که ضعیف و ناتوان است و می خواهد با صحنه های اکشن و احساسی جای خالی داستان و جهان تودرتوی ماتریکس و فیگورهایش را پُر بسازد. زیرا بازگشت ممکن نیست، مگر اینکه به شکل ظهوری نو و تاویلی نو باشد. مگر اینکه بتوانی مثل اثر چندجلدی و بزرگ مارسل پروست « در جستجوی زمان گمشده» سرانجام به ناممکنی دست یابی به زمان گمشده و نهایی، به ناممکنی بازگشت دوباره یه رابطه و جهان قدیمی دست بیابی و اکنون قادر باشی وارد جهان چندنحوی و تودرتو و هزارفلات «بازگشتن نو و شدنهای نو» وارد بشوی، تا بتوانی مثل جلد نهایی اثر مارسل پروست به «زمان بازیافته» و چندنحوی یا تودرتو دست بیابی. تا بتوانی داستان عشق مدرن «نئو و ترینیتی» را در بستری نو و با خوانشی نو و در پیوند با چالشهای ساختارهای درونی و برونی بیافرینی و دور باطل را به چرخشی دورانی یا مارپیچی و به نوزایی نو دگردیسی ببخشی. تا رستاخیزی بیافرینی که فقط می تواند یک «رستاخیز در رستاخیز» یا «داستان در داستانی چندنحوی و چندرگه» و با تولید هوبریدها و موتاتسیونها و فیگورهای نو باشد. بنابراین سوال این است که رستاخیر فیلم «ماتریکس چهار، رستاخیرهای ماتریکس» چگونه است؟ چگونه رستاخیزی است و چه فُرم و محتوایی باز و جذاب و یا درخودبسته و ضعیف حول تمنای خویش به بازگشت دوباره و رستاخیز نو و بر روی نوار موبیوس تاویل و فیلمش می افریند.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

چرا بازگشت «ماتریکس چهار» رستاخیزی ناموفق است!

متاسفانه باید گفت که فیلم جدید «رستاخیز ماتریکس ها»، باوجود تولید فضای فیلمهای ماتریکس و با اشارات بینامتنی مداوم به تریلوژی و یا باوجود لحظات اکشن خوب، اما در مجموع حکایت از یک «بازگشت و رستاخیز شکست خورده یا ضعیف» می کند و نمی تواند انتظارات را براورده بسازد. در این نقد مختصر نمی خواهم وارد جزییات گوناگون فیلم در مورد حالت روایی/ بصری فیلم، تکنیک هایش و در محتوای فیلم و دینامیکش بشوم، بلکه می خواهم به اختصار و فشرده چهار دلیل اصلی این «رستاخیز و بازگشت ضعیف یا شکست خورده را» از منظر نقد خویش توضیح و نشان بدهم. به باور من علت های اصلی ساختاری و روانکاوانه ی شکست و ضعف فیلم این دلایل ذیل هستند:

۱/ اول اینکه کارگردان فیلم «لانا واچوفسکی» قیافه ی «نئوی جدید» را شبیه فیگور «جان ویک» می کند که یک فیگور اکشن از تریلوژی دیگری با بازیگری «کیانو ریوز» است. دیدن جان ویک در نقش نئو اعصاب خرد می کند.

۲/ اکشن های فیلم در مجموع چیز تازه ایی ندارند. اگر در ماتریکسهای قبلی تکنیک «بالت تایم» تحولی بزرگ در سینمای اکشن بود، اینجا ما شاهد تکنیک جدید و جذابی نیستیم، باوجود نشانه های جدیدی چون فیگور مورفوس. نکات جدید فیلم مثل این موضوع که یکدفعه ادمهای معمولی به «موج نگهبانان ماتریکس» تبدیل می شوند، در واقع گرفته شده از فیلم های معروف در باب «زامبی ها» چون فیلم «جنگ جهانی زد» است.

۳/ مشکل اصلی فیلم اما این است که داستان فیلم ضعیف است و نمی تواند درهای بینابینی فلسفی و روانکاوانه و تخیلی بر فیلم و فیگورهایش را باز بکند که قدرت اصلی تریلوژی ماتریکس بود و به این خاطر در هر بخش ماتریکس ما شاهد فیگورها و مباحث نو و شکستن های مرزهای میان ماشین و انسان و واقعیت و ماتریکس می شویم و یا در جنگ نئو با قرینه ی نارسیستی خویش یعنی «مامور ویژه اسمیت» شاهد جدال درونی هر انسان و سیستمی می شویم و اینکه چرا مرگ یکی بدون مرگ دیگری ممکن نیست. با انکه این پایان انزمان به مذاق خیلی ها خوش نیامد و اکثرا می خواستند نئو بازگردد (با این حال ماتریکس ا قویترین قسمت تریلوژی بود). یعنی اگر در فیلم بدرستی گفته می شود که ماتریکس نیز داستانی است که مثل هر داستانی می خواهد از نو نوشته بشود، آنگاه این ورزیون جدید از ماتریکس نمی تواند پیوند بینامتنی جدیدی با ماتریکسهای قبلی پیدا بکند و در و منظر نوینی به جنگ جاودانه ی میان ذایقه ی خوب و بد و با رگه های همپیوند یا رنگارنگ و ریزوم وارش بیافریند. به این خاطر فیلم «رستاخیزهای ماتریکس» نمی تواند تبدیل به «ماتریکس در ماتریکسی نو و متفاوت» و با فیگورها و مباحث نو بشود که همزمان به مسایل اکتوئل انسانی پیوند خوبی بخورد. زیرا ما از زمان «رستاخیز فینگانها» از جیمز جویس می دانیم که رستاخیز نو فقط به این شکل ممکن است که بجای از خواب بیدارشدن ناممکن، بجای بازگشت ناممکن، بپذیری که واقعیت همیشه دارای ماتریکس و دیسکورسی است، همیشه خوابی است و حال بتوانی خواب در خواب و ماتریکس در ماتریکسی چندنحوی و با فیگورهای نو بیافرینی.

یا مثل نقشه ی درونی اثر جویس در عکس بالا بتوانی هم ساختاری دورانی یا چلیپایی داشته باشی و هم فیگورهایت مرتب پیوند نو با فیگورها و مباحث دیگر بخورد. زیرا جنگ و چالش میان ذایقه ها و تاویلهای خوب یا بد، میان نئو با قرینه ی نارسیستی خویش اسمیت همیشه باقی می ماند، میان انها که می خواهند مثل اسمیت قدرت را در دست خویش بگیرند و همه را به شکل خویش در اورند، و انها که می فهمند قدرت بشخصه قدرت افرین و تکثیردهنده است و در همه جا جاری است و بنابراین همانقدر یک واقعیت ویرتوال زنده است که واقعیت معمولی همیشه مالامال از ویرتوالها و امکانات مختلف است. فقط این جدال و چالش جاودانه بایستی مرتب به چندلایگی بینامتنی خویش و به طنز و رندی بهتری دست بیابد و فیگورها و هوبریدها و موتاتسیونهای نو بیافریند. ازینرو فیلم مجبور می شود علت بازگشت نئو را ناشی از کمبود باطری و انرژی نشان بدهد و اینکه به این خاطر ارشیتکت جدید ماتریکس نئو و ترینیتی را بازسازی می کند و به شکلی نو در ماتریکس نگه می دارد. در حالیکه حتی در دنیای باصطلاح واقعی ما تلاش کنسرنها برای دست یابی به نفت و انرژی و گول زدن مردم با فیک نیوزهای و وانموده های خویش فقط برای بدست اوردن نفت و ثروت نیست. همیشه دلایل پنهانی و اصلی دیگری نیز وجود دارد. زیرا بقول زیگموند فروید «صحنه ی اصلی نمایش جای دیگری است.». زیرا میان «دال و مدلول» شکافی است که از درونش مرتب فانتزیها و امکانات و دلایل پنهان یا نو بروز می کند. چه برسد که وقتی در یک فیلم بخواهیم این را برملا بسازیم و نتوانیم جوانب مهم و تعلیق افرین دیگرش را زنده بکنیم و درهای بینابینی را برای تفسیر بگشایییم که برای مثال تکنیک «بالت تایم» در ماتریکس قدیم باز می کرد. ازینرو بالت تایم نو یک بالت تایم غلط و یک سیستم کنترل توسط ماتریکس شده است. زیرا هر چیز نویی دوباره توسط دیسکورس و سیستم جذب و بی خطر می شود، مگر اینکه تغییر بکند و مرتب درهای نوینی باز بکند. مثلا ببینید که سیستم مدرن سرمایه داری از جشن رنگارنگی و «لاو پرید» در نهایت چه چیزی ساخت؟ یک راه جدید برای تولید سرمایه و فروش کالاهایش.

۴/ مشکل نهایی فیلم ماتریکس این است که این فیلم برخلاف فیلمهای قبلی توسط خواهران واچوفسکی و به شکل مشترک بوجود نمی اید. خواهران واچوفسکی که قبلا در حین ساختن تریلوژی ماتریکس برادران واچوفسکی بودند و حال لانا و لیلی واچوفسکی و از مبلغان قوی رنگارنگی و کوییر شده اند. جای خالی «لیلی واچوفسکی» در این فیلم کاملا مشهود است که در تریلوژی ماتریکس گویا سناریو فیلم را عمدتا او نوشته بود. یعنی فیلم ماتریکس دقیقا دچار همان بلایی می شود که در فیلم به آن اشاره می کند. اینکه تهیه کننده ی بازی و فیلم ماتریکس، شرکت «برادران وارنر»، تحت فشار تقاضا و تمنای عمومی در پی فیلم ماتریکسی نو و برای فروشی بالا، چنان فشاری برای تولید فیلم ماتریکس چهار بر کارگردانها می اورد که یکی از آنها بدلایل خودش به آن تن می دهد و بناچار ماتریکسی نصفه و نیمه می سازد و دیگری از آن فاصله می گیرد و نمی خواهد تن به این شکست و فشار بدهد و چیزی نصفه و نیمه بیافریند. یا شواهد و اظهار نظرهایی از «لانا واچوفسکی» نشان می دهد که او ابتدا وقتی حاضر شد برای اولین بار حاضر به ساختن فیلم ماتریکس بشود که با «سوگواری خویش حول پدر و مادرش» روبرو می شود و بقول خودش بازگشت ترینتی و نئو از مرگ برای او یک نوع تولد دوباره و امکان بازگشت مُردگان نیز بوده است. اینکه او از درد دیدار با مرگ عزیزانش به قول خودش به فانتزی پناه می برد و به فکر ساختن ماتریکس چهار و بازگشت نئو و ترینتی می افتد. یعنی او دچار یک «سوگواری ناموفق» می شود. زیرا سوگواری قوی وقتی رخ می دهد که بپذیریم بازگشت عزیز از دست رفته ممکن نیست و حال ما مجبوریم با «فانی بودن و شکننده بودن» خویش و دنیایمان روبرو بشویم و از طرف دیگر ببینیم که پایان هر مرگ و رابطه ایی به معنای شروع روابطی نو با گذشته و با مُردگان خویش است و اینکه دنیا در دنیایی بیافرییم که در آن همیشه گذشته و اینده در زمان حال حضور دارند. همانطور که ارواح مُردگان ما در زمان حال ما حضور دارند و نه فقط بخاطر عکسهای آنها بر دیوار خانه یا در اسمارت فون ما. به این دلیل شخصی مهم گویا لانا واچوفسکی حاضر به قبول تهیه فیلم شده است.با انکه تا قبل از آن بزعم هر دو «واچوفسکی ها» و بزعم شرکت «براداران وارنر»، آنها هر بار ساختن فیلم ماتریکس چهار را رد می کردند، چون برای انها این فیلم تمام شده بود و با انکه بقول انها هر سال شرکت «براداران وارنر» از آنها می پرسید که ایا حاضرند ماتریکس بعدی را درست بکنند. از یک منظر مهم می توان این نظر در باب «سوگواری لانا واچوفسکی از طریق فیلم ماتریکس چهار» را باور کرد. چون فیلم ماتریکس چهار در نهایت یک حکایت و روایت سینمایی در باب «تولد دوباره ی خیالی و یک بازگشت خیالی و ناممکن عشاقی از جهان مُردگان» نیز هست، به جای اینکه «نئو و ترینیتی جدیدی» در شرایط نوین بعد از جنگ اول بیافریند و یا بازگشت انها به شکل متفاوت و جدیدی باشد. یعنی از جهاتی این فیلم یک نوع «سوگواری و تلاش خیالی برای بازگشت مادر و پدر خویش» برای لانا واچوفسکی بوده است، همنیطور که در این لینک به زبان آلمانی به آن اشاره می شود و با تکه مصاحبه هایی از لانا واچوفسکی.

با انکه این بار «لانا واچوفسکی» چون تحول خودش از مرد به زن، در واقع نشان می دهد که با انکه عشق میان «نئو و ترینیتی» منشاء قدرت اصلی در حفظ و تغییر ماتریکس است، اما همزمان با خوانشی نو نشان می دهد که قدرت اصلی و رادیکال در واقع «ترینتی» یا زن قهرمان است و نه نئو. این ترینیتی است که این بار می تواند پرواز بکند و ماتریکس را بهر شکلی در بیاورد که می خواهد. اما این خوانش نو و با قدرت زنانه در نهایت اسیر داستان و ساختاری ضعیف می ماند. همانطور که باید انتظار داشت که ماتریکس پنچ و شش هم به بازار بیاید. اگر این ماتریکس فروش خوبی بکند که بهرحال فروش خوبی خواهد داشت. زیرا هر دوستدار ماتریکس مجبور است ان را ببیند.

امیدوارم لانا واچوفسکی در ماتریکس بعدی بر این خطاهایش چیره بشود و قادر بشود پا به جهان ماتریکس در ماتریکسی رند و ماجراجویانه و ریزوم وار بگذارد که همین لحظه و حیات انسانی ما است و ازینرو در هر لحظه ی ما همیشه گذشته و اینده به شکل سیمولاسیون و امکانات مختلف حضور دارند. اینکه وقتی در اطاقتان دراز کشیده اید یا در جلوی اینه ایستاده اید، در واقع در یک «اطاق در اطاق» زبانمند و تمنامند و رنگارنگ هستید. در یک اینه در اینه هستید و باید جرات بکنید که پا به فضای پشت اینه بگذرید و از قرینه نارسیستی خویش عبور بکنید تا وارد جهان رنگارنگ و زمینی و ماجراجویی بشوید که همین لحظه است و در واقعیات معمولی و روزمره ی من و شما در واقع جنگ و جدال خدایان و ذایقه ها و ماتریکسها و امکانات مختلف در جریان است.

زیرا ما میان کپسول آبی و قرمز انتخاب نمی کنیم که در داخل ماتریکس بمانیم یا پا در واقعیت و کویرمان بگذاریم، بلکه دچار این «انتخاب اجباری» هستیم که همیشه در ماتریکس و دیسکورسی می زییم و بایستی بتوانیم حال این ماتریکس و دیسکورس را به ماتریکس در ماتریکس، به دیسکورس در دیسکورسی رنگارنگ و چندلایه تبدیل بکنیم که مرتب روایات نو از چالش جاودانه ی عشق و قدرت و میان ذایقه ها و تاویلهای خوب و بد از آن می افریند. میان آن ذایقه خیالی و هولناکی که همه چیز را می خواهد به شکل خویش در اورد با آن ذایقه ی نمادین و قدرتمندی که رنگارنگی زندگی را می چشد و می بیند، ماتریکس را می بیند و حال ان را ماتریکس در ماتریکسی رنگارنگ و رند و چندلایه می سازد. زیرا می داند که زندگی و داستان انسانی مرتب می گوید: یکبار دیگر، از نو و این بار بهتر و قویتر و رنگارنگتر و با درهای بینابینی جدیدتر و جذابتر.

یا یک نمونه ی جدید و قوی از این نوع داستان و فیلم ساینس فیکشن از جنس «ماتریکس»، با مباحثات جدید در باب انسان و موتاتسیونهای انسانی رنگارنگ، همراه با جدال خوب و بد به شکلی نو و جذاب، با صحنه های اکشن و عشقی قوی، و با رگه ها و گشایشهای نو به مباحث جنسی و جنسیتی یا به جنبش کوییر و رنگارنگی، سریال موفق «سنس هشت» است که تا کنون دو قسمت چند بخشی آن توسط نت فلیکس بیرون آمده است و دیدن آن را به دوستداران فیلم هایی چون ماتریکس و از ژانر ساینس فیکشن توصیه می کنم. بویژه که اینجا دیگر بار با ایده های چندلایه و با قدرت افرینش ساختار روایی/بصری جذاب و چندلایه ی «خواهران واچوفسکی» و با همراهی کارگردانی دیگر به نام «جی. مایکل استزازینسکی روبرو می شویم. چون این سریال قوی و جذاب و در خدمت قبول رنگارنگی و پلورالیسم، تودرتویی حیات و زندگی بشری توسط این سه تن نوشته، ساخته و حتی تهیه شده است و توانسته اند ایده های خویش را در آن بخوبی تحقق ببخشند و طبیعتا با قدرتها و ضعف های تاویل برانگیز این سریال جذاب و دیدنی.

نتیجه گیری نهایی در باب بحث «اختیار یا چبر» در فیلمهای ماتریکس

یک بحث محوری فیلمهای ماتریکس و از جمله این بخش چهار نیز این سوال است که ایا ما «اسیر سرنوشت خویش هستیم و یا سرنوشت خویش را انتخاب می کنیم». یک قدرت بنیادین تریلوژی ماتریکس و سه بخش اول دقیقا در این بود که نشان می داد چرا «انتخاب آزاد یک وهم خودشیفتگانه» است و در واقع ما فقط انتخاب می کنیم که ایا تن به سرنوشت و یا تن به ضرورت و «انتخاب اولیه مان» بدهیم یا ندهیم. این بحث در فیلم ماتریکس چهار نیز بازهم مطرح است اما به شکلی ضعیف تر و بدون همه ی آن ردپاها و رگه های فلسفی و روانکاوانه اش و با قدرتها و ضعفهای تاویلش از این موضوع بیان می شود. با انکه این بار ازین حرکت می شود که «انتخاب یک وهم است» و انتخابی در قبول کپسول قرمز یا آبی نیست. با این حال «نئو و ترینیتی» بایستی دوباره دست به این انتخاب پارادوکس بزنند. چرا؟. یا جواب این سوال مهم و اساسی یکایک ما انسانها در باب جبر و اختبار چیست؟ یا راه حل قوی این تناقض چیست؟ زیرا همانطور که در تریلوژی ماتریکس و یا در بخش چهارم می بینیم، هر تحولی و همانطور هر بیرون امدنی از اسارت ماتریکس و نگاه و متاروایتی وقتی ممکن است که «انتخابی نو صورت بگیرد». اما این انتخاب به شکل انتخاب میان بودن یا نبودن در ماتریکس و انتخاب میان کپسول قرمز یا کپسول آبی نیست. زیرا همانطور که در «ماتریکس چهار» گفته می شود «انتخاب یک توهم است.» زیرا ما فقط انتخاب می کنیم که ایا تن به انتخاب و سرنوشتمان بدهیم یا تن ندهیم و در حاشیه زندگیمان بزییم و بمیریم و در حینی که اسیر خیال و ماتریکس و باوری هستیم.

ازینرو به باور من و از منظر قویترین نظرات فلسفی و روانکاوی، در واقع قویترین گُزاره یا راهی که انسان با عبور از خطای جدال «انتخاب ارادی با سرنوشت» در باب معنای زندگیش می تواند بگوید و بیافریند، در واقع این است که بگوید» «سرنوشت من قبل از من آینجا بود، من آمدم تا آن را به شیوه و لحن خودم تحقق ببخشم».

اینکه بقول نیچه بگوییم «امور فاتی، به سرنوشتت عشق بورز که همان زندگیت است.»

زیرا انتخاب ما بزعم لکان یک «انتخاب اجباری» است و ما نیامده ایم که ببینم چه انتخابی بکنیم، بلکه فقط برای اینکه «بیاد بیاوریم» که چرا این انتخاب را کرده ایم که همان سرنوشت ما و تمنای ما و شرایط ما هست. تا درک بکنیم که چرا انتخاب ما ضرورت لحظه و داستان ما هست. همانطور که ما نسل رنسانس تبلور ضرورت رنسانس در این فرهنگ و برای گذار از دور باطلش هستیم و ما به سرنوشت خویش بعله می گوییم و آن چیزی می شویم که هستیم و می خواستیم که باشیم. چون آنچه زخم وبحران ما هست، قبل از ما اینجا بوده است و ما برای تحققش امده ایم و اینکه از او به شادی و سلامت و قدرت نو دست بیابیم.

این راه عبور تفکر قوی در فلسفه و روانکاوی و حتی در علم قوی از تناقض احمقانه ی میان انتخاب و سرنوشت است. اینکه ما نه آزادی انتخاب داریم و نه اسیر سرنوشت محتومی هستیم، بلکه بایستی سرنوشت و سوال و تمنایی را که با ما زاده شده است، از مسیر متفاوت خویش تحقق ببخشیم. ازینرو چه عجب که چه نیچه یا چه لکان و از طرف دیگر نابغه ی علم فیزیکی چون استیون هاوکینگ همین نظر را به اشکال مختلف بیان می کنند. اینکه ما امده ایم تا در یک حرکت «فرگشتی» بقول هگل «شرایطی را تحقق ببخشیم که ما را بوجود اورده اند.» تا انتخابی را تحقق ببخشیم که سرنوشت ما بوده و هست. زیرا ازادی عشق به سرنوشت است.

باری به سرنوشتت تن بده و آن را بیافرین. این آزادی توست.. زیرا در معنای لکانی بایستی اول تن به «الیناسیون یا از خود بیگانگی» بدهی تا بتوانی آنگاه به خلاقیت خویش و به «سپراسیون» و تاویل متفاوت و همپیوندت دست بیابی. زیرا تو برای پُرکردن و تحقق «جای خالی» خودت در این فرهنگ و زبان امده ایی تا با تو قدرت و منظری دیگر زاییده بشود که فقط با تو بوجود می اید.

اینکه بقول لکان در انتخاب اجباری میان «ثروت بهتر است یا زندگی»، ما مجبوریم اول همیشه زندگی را انتخاب بکنیم تا بعد بتوانیم به ثروت و تعاریف نو از ثروتمندی دست بیابیم. همانطور که اول بایستی تن به شرایط مان بدهیم و انگاه راه و سوال و تمنای متفاوتمان آنها را تغییر بدهیم و یا دور باطل را به رنسانسی نو تبدیل بسازیم. زیرا تنها از طریق تن دادن به سوال وسرنوشت و ضرورت خویش است که می توان به آزادی و به توانایی تاویل افرینی متفاوت و با لحن و کامجویی تکینه و متفاوت خویش دست یافت و همزمان قدرتی از یک نسل و ضرورت مشترک مثل نسل رنسانس شد.

ازینرو شرمساری واحساس گناه اگزیستانسیال یکایک ما ناشی از عدم توجه به خواستهای دیگران نیست، بلکه بخاطر عدم تحقق تمنامندی و سرنوشت خویش است. ما وقتی شرمساریم که می دانیم به تمنامندی و ارزوها.و سوالهایمان و به سرنوشت و به «انتخاب اجباری و بنیادیمان» خیانت کرده ایم و رهایشان کرده ایم و به بهایش حس می کنیم که هر چه بیشتر محو می شویم، واقعیت مان کوچک و تنگ تر می شود و یا حضوری اندک در اگزیسنتت خویش داریم و یا به شکل گیاهی و در حاشیه زندگی و جهانمان می زییم. «طرحی پرتاب شده به درون جهان» نیستیم، انطور که هایدگر نوع حیات انسان یا دازاین را تعریف می کرد، بلکه غریبه ایی پرتاب شده به جهانی غریب هستیم و بناچار مرتب بیشتر گم می شویم بجای انکه تحقق ان قدرت و سوالی باشیم که با ما بدنیا می اید و بدون ما تحقق فردی و یا جمعیش به عنوان نسلی مشترک و دورانی مشترک ممکن نیست و به بهایش بی سرنوشت و گم گشته باقی می مانیم. زیرا حاضر نشده ایم سرنوشت و انتخابمان را قبول بکنیم و به آن عشق بورزیم و آن را بیافرینیم.

همانطور که راه رهایی فرهنگ و انسان ایرانی و یکایک ما از «ماتریکس دور باطل و سیاه/سفیدی، تن دادن به «انتخاب اجباری» نسلهای ما و دوران ما است و اینکه سرانجام نسل رنسانس و هزار منظر و فلاتش بشویم، وگرنه محکوم هستیم که هرچه بیشتر گم و گور بشویم و بازگشت باطل و هولناکتر بیافرینیم. زیرا انسان و ملت ناتوان از تن دادن به «ضرورت و انتخاب اجباریش» در واقع جرات تن دادن به تمنا و ارزویش و سرنوشتش را ندارد و بناچار حتی سکته هم که می کند سکته ی ناقص می کند. زیرا هیچ کاری را کامل انجام نمی دهد. زیرا مثل انسان نویروتیک وسواسی/هیستریک با جان و دلش «باور دارد که آرزو و تمنایش مُحال و ناممکن است.» و بناچار یا اینقدر تعلل می کند تا فرصتها را از دست می دهد و یا سرانجام از روی استیصال زودهنگام و خشمگین دست به حرکتی می زند و بناچار تف سر به بالا می کند و به خودکُشی فردی و جمعی دست می زند.

زیرا زندگی یک ماتریکس در ماتریکس و داستان در داستانی است و هر گاه این داستان و ماتریکس گرفتار انسداد و دور باطل می شود، انگاه ضرورت لحظه و دوران و ضرورت وجودی یکایک ما بسان سوژه های تمنا شروع به تولید بحران و اختلالی می کند تا سرانجام از درون این بحران و چالش نسل رنسانسی رشد بکند و پا بگیرد که قادر است دور باطل را به نوزایی و رنسانس و به ریلوود نو تبدیل بکند و «انقلابات مختلف و همپیوند» در درون و بیرون و در همه ساختارهای همپیوندی اجتماعی/سیاسی و فردی را بوجود بیاورد.

پانویس: جلد دوم نقد روانکاوی و ساختاری فیلم و سینما که در انجا در بخش مقدمه ساختار و اصول پایه ایی این نقد سه وجهی «روانکاوانه/دلوزی/بینامتنی» را توضیح می دهم و سپس به نقد فیلم های جدید و مهم ایرانی و خارجی می پردازم و همراهش مباحثی روانکاوانه را توضیح می دهم .این جلد دوم حدود ده یازده سال پیش به شکل الکترونیکی و بدون ویراستاری نهایی منتشر شد. این لینکش هست:

«روانکاوی چندمتنی فیلم»

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)