رعایت انصاف و حق‌سپاسی، از وظایفِ اخلاقیِ آدمی‌ست و نگارنده نیز می‌کوشد در حد وسعِ محدود و بشری‌اش، به زیست اخلاقی توجه کند و از این رو نسبت به زحمات و خدمات و هزینه‌هایی که احمد زیدآبادی در راه آزادی و مبارزه با استبداد داده‌است، به دفعات ادای احترام کرده‌است و مناقشات و نقدهایی که با نامبرده مطرح می‌شود، منافاتی با فعل مذکور ندارد؛ زیرا هیچ انسانی کامل و مطلق نیست، البته به غیر از امامانِ معصومِ شیعیان و نیز پیامبر مسلمانان! (شاید در کنار استدلال، طنز و مطایبه نیز بتواند در نقشِ تلنگری ظاهر شود و مآلاً مخاطبانِ مدنظر را به مواجهه‌ای انتقادی با یکسری باورهای باطل و خودشیفتگی‌های بیمارگون برانگیزاند).

وقتی زیدآبادی با مقولهٔ «فیلسوف» بودنِ آرامش دوستدار مناقشه کرد و سپس، موضع برخی از رسانه‌های اپوزیسیون در خصوص «فیلسوف بزرگ» و «متفکر و پژوهشگر سترگ» نامیدن آرامش دوستدار را ناشی از علل غیرمعرفتی و سیاسی دید، حقیقتاً سر سوزنی رنجشِ ناشی از تعصب نسبت به شخصی خاص در وجودم ایجاد نشد، بلکه موضوعی که همواره از دغدغه‌های اصلی و اساسی‌ام بوده‌است، جهالتِ مقدس و خودشیفتگیِ این مذهبی‌هایِ نامتفکر و عامی و خرافاتی‌ست که به اعتبار نسبتشان با اسلام و حکومت اسلامی و از ناحیهٔ این قدرت عینی و اجتماعی، در تولیدِ خطرات و خساراتِ کلان و عمومی به سهم خود نقش دارند.

زیدآبادی گفته‌است: «از خدا که پنهان نیست از وی [حسن-کلیدساز] چه پنهان که بنده به هر میزان هم که بخواهم شکسته نفسی و خاکساری پیشه کنم، خودم را شایستۀ آنچه گفته‌اند [نمایندگی در مجلس شورای اسلامی]، می‌دانم و یا لااقل از بسیاری از افرادی که در دوره‌های مختلفِ مجلس بر صندلی‌های نمایندگی تکیه زده‌اند، ناشایسته‌تر نمی‌دانم!» (اینجا). حال، من نیز به همین قیاس گمان می‌کنم که در حوزهٔ تفکر و تفلسف، اگر بضاعتم از آرامش دوستدار بیشتر نباشد، حداقل در سطحی نیستم که در مقام یک شاگرد، نامبرده را استاد و یا مرشد خودم ببینم و تعصبی کور نسبت به شخص او داشته باشم. تأکید بر نکتهٔ مذکور از آن روست تا اگر کسی تصمیم گرفت به جای تأمل به اصل سخنانم در نقد زیدآبادی، به سراغ انگیزه‌خوانی برود، زحمت بیشتری برای تحلیل روانشناختی به خودش بدهد.

پس از مقدمهٔ فوق، در ادامهٔ نقد قبلی‌ام (اینجا) چند ملاحظهٔ انتقادی دیگر را به اختصار بیان می کنم:

۱- برخی از اهل قلم، زیدآبادی را «شرف اهل قلم» نامیده‌اند و عبدالکریم سروش نیز به نحو ضمنی، این لقب را به اعتبار رنج‌هایی که زیدآبادی در مسیر مبارزه با استبداد متحمل شده، برازنده‌اش دانسته‌است (اینجا). البته زیدآبادی در بیانی که صادقانه به نظر می‌رسد، لقب مذکور و تمجید سروش را بیش از استحقاقِ خودش دیده‌است (اینجا). همچنین زیدآبادی خطاب به یکی از منتقدانش گفته‌است که اگر عنوانِ «شرف اهل قلم» از او ستانده شود، خرسند می‌شود (اینجا).

از طرف دیگر، زیدآبادی همانطور که پیشتر اشاره کردم، «فیلسوف بزرگ» و «متفکر و پژوهشگر سترگ» نامیدنِ آرامش دوستدار توسط برخی از رسانه‌های اپوزیسیونِ نظام ولایت مطلقهٔ فقیه را ناشی از «علل غیرمعرفتی و سیاسی» دانسته‌است (اینجا). به عبارتی ظاهراً زیدآبادی به نقش علل غیرمعرفتی و خاصه «ارادهٔ معطوف به قدرت» در سرشت و سرنوشت آدمیان توجه دارد.

۲- زیدآبادی حسین بن علی را در طول تاریخ و در همهٔ زمان‌ها و مکان‌ها بی‌نظیر دیده‌است؛ از جمله در مقام قیاس با گاندی و سر توماس مور (اینجا) و نیز می‌گوید: «پیامبر ما -که درود خدا بر او و خاندان و اصحابش باد- نیرومندترین نظام معنوی و اخلاقی را در جهان پایه گذاشته‌است» (اینجا). در عبارات مذکور، صرفنظر از اینکه بر «خاندان» محمد بن عبدالله نیز درود فرستاده می‌شود و گویا ماجرای «ژن خوب»، قدمتی دیرینه در تاریخ بشری دارد، زیدآبادی مدعیِ «بی‌نظیر» بودنِ حسین بن علی و «نیرومندترین» بودنِ نظامِ معنوی و اخلاقیِ برساخته شده توسط اسلام می‌باشد؛ نه حسب مورد «یکی» از انسان‌ها و یا نظاماتِ معنوی و اخلاقیِ بزرگ.
در مورد سست و سخیف بودنِ چنین مدعیاتِ بیمارگون و متوهمانه‌ای، با احتسابِ جلد دوم کتابِ «مرگ مسمای اسلام و بقای نامش» (جلد اول اینجا) که حاصلِ گردآوریِ جستارهایی‌ست که نگاشته‌ام و در فضای مجازی منتشر شده‌است، تاکنون چند صد صفحه، توضیح و استدلال را قلمی کرده‌ام و تکرار ادله‌ام در مجالِ نوشتار حاضر مقتضی نیست؛ منتها در مانحن‌فیه مخاطبان را دعوت می‌کنم تا به پرسش‌هایی از این قبیل تأمل کنند که:

اولاً) بر اثر کدام «علل غیرمعرفتی»، یک انسان، حتی در قرن بیست و یکم و با تحصیلاتی در حد دکترا (آنهم در یکی از رشته‌های علوم انسانی)، تا این حد «نامتفکر و عامی و خودشیفته» می‌شود؟ این مقدار از «بلاهت و فرومایگی» و «مختل شدنِ خرد و وجدانِ اخلاقی»، چگونه ایجاد شده‌است تا زیدآبادی با توهم و خودشیفتگی، دین و برخی از پیشوایانِ دینش را «بهترین» ببیند و نه حداقل «یکی از خوب‌ها»؟ اگر زیدآبادی در خانواده‌ای مسیحی متولد شده بود و نه در خاورمیانهٔ جهنمی و اسلامی و نه در یکی از دهاتِ ایران، آیا اینک در خصوص موضوع مورد نظر چنین داوری می‌کرد؟ یا مسیح و مسیحیت را «بهترین» می‌دید؟ چطور یک «دکتر و روشنفکر»، اینقدر «احمق» و «گسسته‌خرد» شده‌است؟ چرا خار را در چشم حریف می‌بیند، اما دستهٔ بیل را در حلقوم خودش نمی‌بیند؟

ثانیاً) کدام علل غیرمعرفتی باعث شده‌است تا میزان شهرت و مخاطبانِ زیدآبادی و سروش بیش از آرامش دوستدار باشد؟ در بین کثیری از ژورنالیست‌ها و اهل قلم که پس از انقلاب ۵۷ علیه ظلم و استبداد مبارزه کرده‌اند و در این راه هزینه داده و حتی کشته شده‌اند، چرا زیدآبادی ملقب به «شرف اهل قلم» شده‌است؟

ثالثاً) کدام علل غیرمعرفتی باعثِ بسط اسلام در طول تاریخ شده‌است؟ در عالم خیال، جامعه‌ای را فرض کنید که در همان جهان سنت، عموم انسان‌های واقعی و انضمامی، واجد عقلانیتِ استدلالی و انتقادی در سطح سقراط بودند. در چنین محیطی، یک عارفِ عامی و توتالیتر -مؤلف یا مؤلفین قرآن- (اینجا) و نیز یک کتاب پریشان و سطحی و بدوی و خرافی و عامیانه، چه جایگاه و مرجعیتی می‌یافت؟

رابعاً) چرا به جای این رجزخوانی‌های عامیانه و بی‌مایه و گزاف، برای مثال به نقدی که نسبت به سورهٔ عصر؛ یعنی حسب ادعا عروس قرآنشان وارد کرده‌ام (اینجا) پاسخی نمی‌دهند؟

خامساً) چرا زیدآبادی نمی‌فهمد که اگر محمد بن عبدالله در جایی سخن از «عدالت و برابری» گفته‌است (اینجا)، مدلول و مفهوم این الفاظ در بافتار قبیله‌ای و تکفیری و دیگری‌ستیز و سلطانی و استبدادیِ اسلام و در افق جهان سنت معنا می‌شود و با عدالت و حقوق بشر در جهان جدید تضاد و تزاحمِ غیرقابل رفع دارد؟ و چرا عقلش از درکِ «مغالطهٔ اشتراک لفظ» عاجز است؟ و قس علی هذا.

۳- زیدآبادی اشاره می‌کند که خودش و خانواده‌اش به «سندرم زنگ خانه» مبتلا می‌باشند (اینجا)، اما جهت اطلاع زیدآبادی و امثالهم، راقم این سطور و خانواده‌اش به دلیلِ اصناف تهدیدها و تحدیدها و نیز احتمالِ اجرایِ حکم الله و دستورِ شرعِ «رحمه للعالمین» و «اسوهٔ حسنه برای تمام زبان‌ها و زمان‌ها و مکان‌ها» و «کامل کنندهٔ مکارم اخلاق»، علاوه بر «سندرم زنگ خانه»، به سندرم «سلاخی شدن» توسط حکومت اسلامی و یا یک مسلمانِ واقعی و داعشیِ آتش به اختیار در این خاک بلاخیز نیز دچار اند؛ لذا وقتی از هزینه‌هایی که زیدآبادیِ «مسلمان» در راستایِ تأمینِ خیر و منافع عمومی پرداخت کرده‌است، سخن گفته می‌شود، بد نیست که به رنج‌هایِ «غیرخودی‌ها» و «نامسلمانان» در راه حقیقت‌جویی و عدالت‌خواهی نیز عنایت شود.

زیدآبادی به محمد بن عبدالله و خاندان و اصحابش درود می‌فرستد. من نیز حق دارم که از تصدیقِ نابخردانهٔ وجود الله و این سلطانِ مذکر و مستبد و توتالیتر در آسمان و نیز از وجود عقل‌های خرفت و وجدان‌های مریض در میان مسلمانان که بردهٔ فکری و وجودیِ مشتی گزارهٔ تاریخی و بشری و خطاناک و اسطوره‌ای و برخاسته از مناسباتِ قبیله‌ای و سلطانی و استبدادی هستند، ابرازِ تأسف کنم. البته بنا بر دلایلی که به دفعات گفته‌ام؛ از جمله در مطلبی با عنوانِ «مانیفستی برای منتقدین اسلام» (اینجا)، مدعی نیستم که محمد بن عبدالله (با مفروض گرفتن هستی تاریخی‌اش)، انسانی زن‌باره و بچه‌باز و امثالهم بوده‌است و با برخی از منتقدین اسلام زاویه دارم و نیز از مغالطهٔ زمان‌پریشی پرهیز می‌کنم؛ لکن به همان قیاس که در کشور سوئد و نروژ، تدریسِ آیینِ وایکینگ‌ها و مرجعیتِ بزرگانِ آن قوم که در کانتکستِ مربوطه بزرگ بوده‌اند، مضحک و آسیب‌زاست، تدریس اسلام و مرجعیت محمد بن عبدالله (صرفنظر از اثبات هستی تاریخی‌اش) نیز برای جهان جدید، مضحک و آسیب‌زاست.

متأسفانه اسمِ فقدانِ «جرأت اندیشیدن» و «بردگیِ فکری و وجودی» و «تعبد و جزم و جمود» (در یک مفهوم طیفی) را با مغالطه، «عشق» نسبت به «الله و اسلام» گذاشته‌اند؛ به همان قیاس که نام «توحشِ مردسالارانه و بیمارگون»، «غیرت» گذاشته شده‌است. آقایان در این کشور، تریبون دارند؛ بعضاً با سطحِ نازلی از سواد و عقلانیت و حریت، مدرس دانشگاه هستند؛ در مجامع عمومی با هویت روشن و در کمال امنیت سخنرانی می‌کنند؛ با مطبوعات و رسانه‌های رسمی و عمومیِ داخلی مصاحبه می‌کنند؛ آثارشان را کمابیش با مجوز رسمی، نشر می‌دهند؛ در احزاب و ساختار سیاسی و نیز در بین ماموت‌هایِ فسیلِ نهاد روحانیت، دوست و پارتی دارند و در مواقع خطر، تک و تنها نیستند؛ دور یک میز جمع می‌شوند و یکدیگر را «استاد و روشنفکر و فیلسوف» خطاب می‌کنند؛ به یک انسانِ عامی و ابله و فرومایه و «متعبدانه‌ملخ‌خور» می‌گویند «علامه»؛ دانشگاه‌ها و مدارسِ کشور را تحت عنوان «استاد و معلم» اشغال می‌کنند و یک مشت خرافات و خزعبلات را با تلقین و القاء در مغز جوانان و کودکان معصوم فرو می‌کنند و بعد، وقتی نوبت به «فیلسوف» نامیده شدنِ متفکری می‌رسد که به خاطرِ استبدادِ اسلام و حکومت اسلامی و نیز کثرتِ «لشکر بردگان و فرومایگان»، کثیری از حتی دانشگاهیان ما، نامش را نشنیده‌اند، «علت کاو» می‌شوند و ناگهان بلوغ و نبوغِ عقلی پیدا می‌کنند و به تمایزِ «علل معرفتی از علل غیرمعرفتی» تفطن می‌یابند! طوفان خنده‌ها!

۴- ادعای وجود الله (خدای قرآن) و نبوت و سخن الله بودن قرآن، اموری خردستیز هستند و به دلایلی که گفته‌ام؛ اسلام (قرآن و سنت نبوی) علاوه بر عقلانیت، با معنویت و عدالت نیز در جهان جدید ناسازگار است و همین امر از اسبابِ مهمِ «اسلام‌گریزی» در بین کثیری از انسان‌هایِ مدرنِ ایرانی‌ست، لکن مسئلهٔ اساسی این است که حتی وقتی سخنی از «معنویتِ فرامذهبی-مینیمال-متواضع-خردپسند» و «خدای نامتشخص»، در میانِ اشخاصِ مدنظر گفته می‌شود، به خاطر آنچه از مدلولِ لفظِ اسلام و نیز از تجربهٔ حکومت اسلامی در ذهنشان تداعی می‌شود و به سببِ نوعی تعمیم ناروا، احساس تهوع می‌کنند و کهیر می‌زنند.
زیدآبادی اگر حقیقتاً دغدغهٔ «معنویت و ایمان» دارد، پیشنهاد می‌کنم تا جستاری را که تحت عنوان «خدای نامتشخص؛ حکایت همچنان باقی‌ست» (اینجا یا اینجا) نوشته‌ام، مطالعه کند و با استناد به استدلال‌های مندرج در آن متن، هنگامی که ملحدین از نسبتِ «معنویت و باور به خداوند» با «عقلانیت» از او پرسش می‌کنند، چونان آهو در گل گیر نکند و برای برساختنِ یک بنیان معرفتی و استدلالی در راستای دفاع از «امکانِ اسلام و ایمان به الله در جهان جدید»، احیاناً با توسل به «برهان نظم و یا تحدی و معجزه» که پنبه‌شان توسط ناقدین زده‌شده‌است، در معضلِ غیر قابلِ حلِ جمعِ خردورزی با مسلمانی، بیش از این گرفتار نشود، اما و هزار اما که خدای نامتشخص، نقیض الله است و اگر تمایل به رها شدن از زندان اسلام و یا بضاعتِ فکری و وجودیِ تجربهٔ این رهایی را ندارد، برایش سودمند نیست.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)