تنها

دستت را به من بده
دستم را بگیر
ما بی دست­های گره خورده تن­ها­ییم

دستم را بگیر دستت را به من بده
ما بی­ هم ترکه­ های شکننده­ در دست­های قدرت­یم
ما بی ­هم نقطه­ های پراکنده ­ایم در هندسه­ ی زندگی
بی­ هم، خطوط شکسته ­ایم

بی شکل
که در هیچ حجمی نقش دل­خواه نداریم
بی ­هم حروف تن­هاییم که هر کس می­ تواند
برای خویش بچیندمان
و از ما داستان خویش سازد

دستت را به من بده دستم را بگیر
که ما بی­ هم صداهای پراکنده ­ایم
قیژ تالاپ تق تلق
و هر که با ما آهنگ خویش می­ سازد

بی­ هم رنگ­ های تن­هاییم
که هر کس به فراخور تابلو دلخواهش
می­ نشاندمان

دستم را بگیر دستت را به من بده
بگذار در هم تکرار شویم
و هیچ آزمند سودا پیشه ­ای
شکست­مان را نتواند
و هیچ حجمی نتواند ببلعدمان
و هیچ دروغی را حرف نباشیم
و هیچ بد­آهنگی را همراهی نکنیم
و هیچ زشتی ­ای را شریک نشویم

دستم را بگیر دستت را به من بده
تا خود بسازیم آن­چه ما را به کار آید
از قدرت
از شکل
از کلام
از صدا
از رنگ
از مهر
از مهر
از مهر
که جهان­مان از او خالی ست

آبان ۹۴

 

 

مناظره

شاعری گفت که شعرش گل باغ هنر است
چیدن واژه ز تصویرِ گمان شعر تر است

گفت این قصد که باشد هنری جانبدار
مرگ شعر است و ستم بر بنِ حق بشر است

گفتمش راه هنر راه فراخی ست به رشد
شاخص داد و رهایی برِ پیکارگر است

گفت آن شاعر: اگر جانب حقی گیری
هیچ ماند ز معانی و خود این خطر است

دیدم آثار وی از درهمی راه پر است
روز و شب قیمت هم، خیر دگر روی شر است

گفتمش اهل معانی که ندارد سرِ داد
شرم دارم که بگویم ز منِ رنجبر است

از زمینی که در آن بذر معانی کشتند
سهم ما خوشه ی فقر است و فریب نظر است

گر هنرمند نباشد پی تغییر وجود
نتوان گفت که بن مایه ی کارش هنر است

چیست این شعله که با نام هنر می رقصد
نیست تردید که سوزِ دل صاحب هنر است

سوز دل زآتش فقر و ستمی بر خلقی
که در این دوزخ بیدادِ شبِ مستقر است

دردمندان و ددان هر که ره خود برود
این یکی آهوی تشنه دگری شیر نر است

هر چه دیدیم در این گستره ی اوج و فرود
اوج از آن هاست که دزدند و فرودم ثمر است

این که نظمی ست مقرر سر و زیری دارد
آفتابش همه یک سو تب از آنِ دگر است

نظمِ مادر کش سود است و مهین استبداد
رسن محکم تسبیح نظام پدر است

رزم سرمایه و کار است و “هنر بهر هنر”
سنگر اول ایشان پی دفع خطر است

دوزخی گر چه به نام دگری خوانده شود
نور و گرماش ز دزدان، به دل ما شرر است

آن چه در دوزخ این نظم دغل پیشه بسوخت
جان و نیروی جوانی من کارگر است

وآنچه از غارت من صاحب سرمایه بِبُرد
خون گرمی ست که در رود رگش در گذر است

فقر ما حاصل نظمی ست که رکنش سود است
ور نه این دایره دارای بسی سیم و زر است

ما در این دایره بر مرکز ثروت نرسیم
جای ما روی محیطی ست که که خاکش به سر است

چاره ای نیست به جز وحدت ما رنجبران
که از این وحدت ما، جامعه، صاحب ثمر است

هر چه صاحب نظران از حرکت می گفتند
جمله امری ست که در جنبش ما معتبر است

گفتم ای شاعرِ آسوده ز آبشخور ظلم
هنر و شعر نمادی ز قیام و گذر است

گفت رو رو که مرا با تو سرو کاری نیست
غم ما هندسه ی واژه و اصوات کر است

ما درین معرکه هر یک پی کاری برویم
کار من کشف معانی تو دَمت دردسر است

گفتم این قصه نویسم که بخوانند کسان
ز تعاریف هنر دغدغه ها مستتر است

هر که پابند مرامی ست که نفعش در اوست
خوشتر آن نفع که خلقی به رهش در به در است

آبان ۹۴

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)