عصمت؛ دختری ۱۷ ساله که خنده کنان برای اعدام رفت! – آذر منافی
از اوین تا قزلحصار؛ داستان یاسها و داسها (شماره پنجم)
شب را در راهروهای اوین گذراندیم. مهرماه بود و هوا سرد بود. زمین راهروهای بازجویی یخ بود و صدای ناله و داد و فریاد قطع نمیشد. دلم میخواست در جایی گرم میخوابیدم. سرم به شدت درد میکرد. برای اولین بار بود که از مادرم دور شده بودم…
به فکر عصمت بودم که چه سرنوشتی دارد و به فکر مردی که در اتاق بازجویی کتفش در رفته بود و فریاد می کشید. و صدای جیغ و ناله زنان که آزارم میداد.
بعدازظهر که شد یکسری اسامی را خواندند که باید به بند بروند. اسم مرا هم خواندند. از اینکه از اتاق های بازجویی میرفتم خوشحال بودم ولی از سرنوشتی که در پیش خواهم داشت خبری نداشتم.
با پای شکنجه شده تا بند
ما پیاده میرفتیم. کفشهای ما را گرفته بودند و دمپایی لاستیکی بزرگی به ما داده بودند که از پا در میآمد. حسن این دمپایی بزرگ در این بود کسانی که پاهایشان شلاق خورده بود و متورم شده بود برایشان کمی بهتر بود.
اما عموما آدمها شکنجه شده را پابرهنه می آوردند که بیشتر شکنجه شوند. بعدها نفراتی را که به بند میآوردند. ما پاهای آنها را ماساژ میدادیم. در زیرپای آنها سنگریزه لای زخمها می رفت و ما در میآوردیم و این یک شکنجه مضاعف بود.
ما را به جایی بردند که به آن آپارتمان میگفتند. گویی زمان شاه محل استقرار پرسنل ساواک بود. در هر طبقه ۲ دستگاه مجزا آپارتمان بود و کل ساختمان به اسم ۲۴۶ بود. اینجا را مخصوص زنان زندانی کرده بودند.
در این ساختمان هیچ چیز نگذاشته بودند بماند. همه چیز را برداشته بودند و حتی پنجره هایی که به بیرون باز میشد را پلمپ کرده بودند. از دو طرف رنگ زده بودند که نه دیده شویم و نه ما بتوانیم ببینیم.
آپارتمانی کوچک برای اعدامی ها
همه ما سنین زیر ۲۵ ساله بودیم. این باصطلاح یک آپارتمان دو خوابه بود و ما بیش از ۱۵۰ نفر در آن چپانده شده بودیم. با این حال شور و حال دیگری داشتیم. مهرانه، مینا، مژگان کسانی که زیر حکم بودند و مشخص نبود که چه سرنوشتی دارند.
برای اینکه نظم و انضباطی بگیریم، به چندین سفره تقسیم شدیم. هر سفره ده تا ۱۲ نفره بود. تعداد سفرهها کم و زیاد می شد. تعدادی را برای اعدام می بردند و باز هم تعدادی تازه دستگیری وارد میکردند.
زنان پاسدار که صبحها برای بردن نفرات برای بازجویی به بند می آمدند چادر مشکی به سر داشتند و مقعنه مشکی زیر چادر می زدند به واقع شبیه کلاغ بودند و صدای کلاغ در میآوردند. آنان خیلی وقیح بودند.
مادر زینب و آیت الکرسی برای فرزندان شکنجه شده!
در بند ما مادری بود بنام زینب که مادر توانائیان فرد بود. او را موقعی که برای مراسم یکی از شهدا رفته بود دستگیر کرده بودند. این مادر بسیار پیر بود و بالای ۷۵ سال داشت. براحتی نمیتوانست جابجا شود.
یک چادر مشکی داشت و همیشه قرآن میخواند و یک پارچ پلاستیکی را پر از آب میکرد. تا صبح آیت الکرسی و یکسری آیات را میخواند و فوت میکرد.
صبح به نفراتی که برای بازجویی میرفتند. یک لیوان میداد و میگفت این را بخورید! خدا پشت و پناهتان است و نترسید! این طوری او به بچههایش روحیه می داد. بچه ها راهی اتاقهای شکنجه میشدند و با پاهای ورم کرده و آش و لاش وارد بند میشدند.
یک روز عصر که گویی هوا بارانی بود، نفرات جدیدی را وارد بند ما کردند. باورم نمیشد. عصمت هم در میان آنها بود. عصمت با همان خنده بسیار زیبا و دوست داشتنیاش را دیدم. برای لحظات زیادی او را درآغوش گرفتم و گریه میکردیم.
دیدار دوباره با عصمت
عصمت برایم تعریف کرد که توسط هادی غفاری دستگیر شده بود و او را مستقیم به اوین برده بودند.
میگفت در یکی از بازجوئیها، یکی از اعضای سازمان را که دستگیر کرده بودند، نزد او آوردند. بازجو به عصمت گفت که برو تف کن! تو صورت او بگو که تقصیر امثال شما بود که ما به زندان بیفتیم.
در واقع خواسته بود این طوری هم عصمت را چک کند و هم اینکه توهین به آن عضو مجاهدین باشد. عصمت میگفت: به چشمان آن برادر نگاه کردم و گفتم ربطی به او ندارد من خودم خواستم در این مسیر باشم. بازجو با کاغذی که در دست داشت به سر عصمت میکوبد.
ما در همان بند آپارتمان، برای اینکه همه زیر بازجویی بودند و کسی حکمی نداشت باید تلاش میکردیم که روحیهها بالا و شادمانی بر ما حاکم باشد.
برای همین انواع و اقسام بازیها را راه میانداختیم. مثل خرک، پانتومیم و یا نمایشنامه… و بعضی اوقات هم کسانی که صدای زیبایی داشتند برایمان از شعرهای خانم مرضیه می خواندند.
سرشار و رها به سوی اعدام
اما هر غروب که زنهای پاسدار میآمدند میفهمیدیم که اعدامی داریم. برای اینکه افرادی که اسمشان خوانده شده آماده شوند، زنان پاسدار میرفتند و نیمساعت یا یکساعت بعد میآمدند.
در این فاصله ما خداحافظی میکردیم و همگی جمع میشدیم در اتاق دور هم شعر الهه ناز میخواندیم و یا شکوفه میرقصد از باد بهاری… این صحنهها برای من خیلی سخت و تکان دهنده بود که چطور این همرزمانی که برای اعدام میروند اینگونه سرحال و با نشاط و سرزنده هستند، اتفاقا آنان به من میگفتند گریه نکن دیدار با حنیف.
آنان چنان سبکبار میرفتند که گویی برای مسافرت چند روزه میروند. گویی برای گذراندن اوقات فراغت و برای عوض کردن آب و هوایی میروند اصلا انگار برای همین آمده بودند سبکبار و رها از همه چیز. برایم دنیای شگفتی بود.
اوایل آذرماه ۶۰ بود که ما را برای دادگاه بردند. من و عصمت که هم پرونده بودیم برای دادگاه رفتیم. هوا خیلی سرد بود، مادر هم لیوان آب را بدستمان داد و تأکید میکرد که آیت الکرسی حتما در مسیر بخوانیم.
با چشمبند به طرف شعبه رفتیم، بعد یکی گفت که اینجا دادگاه هست. یکی پرسید که ۵ مهر چه کار میکردی، داستانم را تکرار کردم. یکی از آنها شروع کرد به فحش دادن که همه تیم شما مشخص شده منافق دروغگو. بعد مرا از دادگاه بیرون بردند و نوبت عصمت رسید.
وقتی از شعبه برگشتیم، عصمت از من پرسید به تو گفتند یاغی و باغی؟ گفتم نه. از او پرسیدم تو چی؟ گفت چیزی نگفتند ولی وقتی پرسیدم حکمم چیست گفتند: یاغی و باغی محارب پاشو برو بیرون منافق. فکر کنم حکمم اعدام است.
روز ۸ آذر ۶۰ بود آن روز هوا بارانی بود و آدم حس میکرد که هوا گرفته است. شاید هم یک احساس خاصی داشتم.
لبخند زنان به سوی اعدام
وقتی زنان چادر سیاه وارد بند شدند موقع غروب بود. چند اسم را خواندند و گفتند که زود باید آماده شوند. انتقالی هستند. وقتی داشتند اسامی را میخواندند دل توی دلم نبود. اگر عصمت را هم بخوانند چی! کلاغان سیاه خواندند و خواندند تا نوبت به عصمت رسید. قلبم شروع به تپش کرد.
نمیتوانستم باور کنم. هر شب که برای اعدام تعدادی را می بردند خیلی ناراحت میشدم و تصورم این بود که من هم مانند آنها خواهم رفت. تصویر دیگری از آینده نداشتم.
حالا اما عصمت. نه خدایا، اشک در چشمانم حلقه زد او را سخت بغل کردم و او فقط میخندید. عینکی بود. متولد ۱۳۴۳. فقط ۱۷ سالش بود. بسیار باهوش و خلاق بود. از نخ پتوهای سربازی با سوزنی که بچه ها پیدا کرده بودند بدون اینکه نقاشی بکشد، گلدوزی میکرد. و خیلی هم وارد بود. حالا اما بغض راه نفسم را بسته بود و او رفت با همان خندههای دلنشیناش.
نیمههای شب بود که صدای رگبار آمد. آن شب خوابی به چشمم نیامد هزاران هزار فکر. عصمت موقع اعدام به چی فکر میکرد؟ به آینده روشن ایران که به آن ایمان داشت؟ [از عشرت آباد تا صف شکنجه در شعبه اوین؛ خانم آذر منافی (قسمت چهارم)]
شبهایی که اعدام بود گویی تیر آهن خالی میکردند. صدایی مثل خوردن آهن های بسیار به هم و بعد صدای تک تیر. و ما می شمردیم یک، دو، سه… صد… چهارصد. خدایا ما تا کجا باید فدا کنیم؟
و چنین شد که عصمت من، به مجاهد سربدار عصمت نظری نمینی تبدیل شد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.