از اوین تا قزلحصار؛ داستان یاس ها و داسها (شماره اول)
شرح زندان و شکنجه از زبان خانم آذر منافی
سال ۵۹ بود که در مدرسه گروههای سیاسی فعالیت میکردند. داستان زندگی مبارزاتی من هم از همینجا آغاز شد. من از یک خانواده تقریبا مذهبی جنوب شهر بودم. خانواده خیلی پر جمعیتی نبودیم. علاقه وافری به پدرم داشتم. او یک کارگر زحمتکش بود که تمام زندگیش را برای ما فرزندانش گذاشته بود.
میخواستم درس بخوانم و کمی از بار زندگی پدرم را کم کنم. در اوهام و تخیلات خودم دوست داشتم که یک دفترکار که درآمد بالایی دارد برای خودم درست کنم. تا پدر صبحها ساعت ۴ در اوج خواب شیرین مجبور نشود برای کار کردن بلند شود و برای مادرم هم یک خانه ای بخرم که پله نداشته باشد. که او مجبور نشود برای هر کاری از پله ها بالا و پایین شود.
ولی عمیقا خودم دوست داشتم که فضانورد شوم به کرات دیگر بروم از سفینه و سفرهای فضایی را خیلی دوست داشتم و در فکرم این بود که برای خودم باید ببندم که سفینه و فضا پیمایی نخواهد بود باید بفکر همان دفترکار با حقوق بالا داشته باشم.
نخستین گام به سمت مبارزه
در یکی از روزهای سرد زمستانی بود که در زمان زنگ تفریح، گروههای سیاسی بساط کتابفروشیشان را در مدرسه میچینند. من توجهم به نفرات سازمان مجاهدین بود که حجاب داشتند و دخترای خیلی متین و سنگینی بودند. البته بقیه گروهها هم بودند که دخترهایش خیلی با وقار بودند. در یکی از همان روزها چند دختر مقنعه به سر حمله کردند به بساط بچه های سازمان مجاهدین. نفرات را زدند و کتابها را پاره کردند.
من که از دور میدیدم خیلی ناراحت شدم. چون در جنوب شهر بودم کمی زورگو هم بودم. سریع حمله کردم. چنگ زدم به موهای یکی از دخترا مقنعه به سر. یکی دیگر را کشیدم.
داد زدم: چکارشون دارید؟ به شما چه مربوطه؟ و شروع کردم به فحش دادن.
مدیر مدرسه آمد سوت کشید و همه را پراکنده کرد. نفرات مجاهد از کاری که من کرده بودم خوششان آمده بود پس از آن پریوش هاشمی که در سال ۶۷ سربه دار شد، عصمت و مهری سلیمی و سوران به من گفتند که می خواهی بیایی با ما سرود بخوانی؟
گفتم: سرودهایتان را ببینم. که گرفتم دیدم. یکی دو تا هم کتاب هم به من دادند.
حنیف نژاد برایم مقدس بود
از فردا دیگر میرفتم می ایستادم در کنار آنها. یک کاغذ دستم میگرفتم و سرود میخواندم. از محمد حنیف نژاد خیلی خوشم می آمد. قیافهش برایم مقدس بود.
وقتی در مدرسه بساط کتابفروشی میگذاشتیم، به دور یک پارچه سفید که عکس سه بنیانگذار روی آن بود به دیوار میزدم. موقع جمع کردن این پارچه، کسی راغب نبود با خودش ببرد خانه و دوباره صبح بیاورد. من قبول کردم. چون مسیر خانه تا مدرسه تفریبا دور بود. تمام مسیر را پیاده طی میکردم. از کنار مغازه ها و کوچه ها عبور میکردم و به خانه میرسیدم. در تمام راه با این عکسها صحبت میکردم و محکم به سینهام فشار میدادم میخواستم که صدایم را بشنوند.
پدرم کاری به کارم نداشت. ولی مادرم خیلی مراقبم بود. تمام مدت دعوایم میکرد. گاهی هم سیلی به من می زد. ولی هرچه بود می ارزید. شبها خسته به خانه میرسیدم. شامی و سیلی میخوردم و میخوابیدم. دوباره صبح عکسها در بغل و …
سال۶۰ و حمله چماقداران
تا اینکه رسیدیم به سال۶۰. در میتینگهای موضعی که سازمان در تهران داشت گاهی شرکت میکردم. بخصوص که مدارس تعطیل شده بود. دیگر بدلیل شرکت در کلاس و مدرسه نمیتوانستم بیشتر با بچهها باشم. بهرحال روز ۲۲ یا ۲۳ خرداد بود که به خیابان ولیعصر رفتیم. با دوستم عصمت نظری نمینی چفت شدیم و رفتیم، خیلی شلوغ بود.
در تظاهرات شعار مرگ بر چماقدار میدادیم. هنوز شعار مرگ بر خمینی زود بود. ما در فاز سیاسی بودیم. چماقداران که همان کمیتهچیها بودند حمله میکردند. به واقع با قمه و سلاح سرد و زنجیرهای کلفت در دست به تجمعات ما حمله میکردند. یک عده بظاهر مرد که شلوارهای سیاه جیب دار با بلوزهای سفید که بالاترین دگمه را میبستند و بلوزهایشان را روی شلوار میانداختند ریشهای توپی داشتند که آدم از دیدنشان وحشت میکرد. [زنان و حماسه های خاموش در زیر شکنجه های حاج داوود]
داستان نخستین دستگیری
وقتی حمله میکردند موج بچهها بود که به این سمت و آن سمت میرفتند و نمیگذاشتند که زنجیر و قمهای به آنها برخورد کند. در یکی از این حملهها زنجیر یکی از این چماقدارها به سر عصمت خورد. خون شدیدی جاری شد. عصمت از یک خانواده شدیدا مذهبی بود که با چادر در میتینگها شرکت میکرد. من سریع چادر او را جمع کردم روی سرش گذاشتم. نمیدانستم باید چکار کنم. که اتوبوسهای فالانژها آمد. یکسری را دستگیر کردند از جمله عصمت را.
موقع حرکت اتوبوس من از بیرون می دویدم و از شیشه با عصمت حرف میزدم. شیشهها قابل باز کردن نبودند. میخواستم کاری کنم که مرا هم دستگیر کنند که کنار عصمت باشم. کمیتهچیها مرا هم گرفتند. سریع رفتم صندلی کنار عصمت نشستم. خونها خشک شده بود.
عصر روز گرم تابستانی هوا خیلی گرم بود. ماشین رفت به سمت کمیته در خیابان فرصت نزدیک میدان انقلاب. سر آن یک نمایشگاه ماشین بود. شب شده بود. ما را بردند داخل چندین اتاق که اصلا محل نشستن نبود. جمعیت زیادی دستگیر شده بودند. عصمت هم خونش بند آمده بود. ولی قیافه خونی داشت. همین هم جلب توجه میکرد. پاسداری داخل اتاق تاریکی که در آن بودیم آمد و گفت شما را آزاد میکنیم. باید کمی منتظر باشید. هیچ اسم و آدرسی از ما نگرفتند.
پرت کردن از ماشین و ادامه داستان
ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود. دوباره گروه گروه داخل اتوبوس کردند. گفتند میبریم آزادتان کنیم. من و عصمت روی یک صندلی در ته اتوبوس نشستیم. به جز پاسدار راننده چندین پاسدار دیگر هم یوزی بدست در ماشین ایستاده بودند و شوخیهای تهوع آور میکردند و با هم میخندیدند. اکثر جمعیت داخل ماشین از زنان بودند.
در داخل اتوبوس افرادی عادی بدون حجاب هم بودند. تعداد معدودی داخل آن اتوبوس مجاهد بودند که من کسی را نمیشناختم. ۳ الی ۴ اتوبوس پشت هم در یک ستون از خیابان آزادی گذشت و بسمت بیابانها رفت. من و عصمت خیلی ترسیده بودیم. من جرأت پرسیدن از خودم را نداشتم که داستان چیست و به کجا داریم میرویم. تا اینکه از شهر خارج شدیم. کمیتهچی ها در اتوبوس را باز میکردند و ماشین در حال حرکت نفرات را بیرون میانداختند…
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.