درک نیروهای اپوزیسیون از هندسه قدرت در نظام حکمرانی دوره قبل از انقلاب آشکارا دچار انحرافات جدی بود. نقطه کانونی یا پارادایم اصلی که تزهای مبارزه سیاسی عمدتا حول آن شکل می‌گرفت مبتنی بر درک هندسی عمودی از قدرت سیاسی بود که در راس آن شاه و دربار قرار داشت و در دامنه آن عموم مردم که عمدتا به عنوان نیروهای پذیرنده یا منفعل آمریت سیاسی که از بالا تجویز می‌شد، تصور می‌شدند. نوع کنش و واکنش افقی در حوزه اجتماعی و همچنین تاثیر بازتولیدی که این کنش‌های افقی در حوزه بالادستی سیاست داشت در تحلیل‌های مبارزین دوره شاه غایب بود. فرصتی نیست که به صورت مفصل عوامل و فرایندی که منجر به تنش سال‌های منتهی به انقلاب سال ۵۷ شد را بازگو کنم، اگرچه در نوشته‌های مختلف به آن پرداختم. انگیزه این نوشته هشدار به نیروهای اپوزیسیون فعلی است که دچار همان انحرافات نیروهای پیشین نشوند. مخلص کلام این است که وضعیت نابسامان کنونی در ایران تنها متاثر از نوع حکمرانی سیاسی نیست و با تغییر نوع حکمرانی سیاسی، تضمینی برای بهبود این وضعیت وجود ندارد. برای نگارنده قابل درک است که تصور عموم نیروهای مخالف نظام کنونی بر نوعی «آزاد‌سازی ایران از چنگال اهریمنی نظام حاکم» قرار دارد. این «آزادسازی» چه از طریق براندازی رادیکال، چه تحول‌خواهی رادیکال و یا هر صورت دیگر از تغییر نظام سیاسی عملا با فراموش کردن مناسبات افقی قدرت و تاثیر بازتولیدکنندگی این ماسبات در ساخت قدرت سیاسی همراه است. می‌توان مدعی بود ایده پنهانی که در پشت این گفتمان قرار دارد بر این اصل استوار است که «مردم» ایران «شایسته» نظام سیاسی بهتری هستند که در راستای تامین «حقوق» اساسی آنها تلاش کند. به عبارت دیگر، اصل «حق مردم» را می‌توان در بین تمام نیروهای سیاسی مخالف نظام سیاسی کنونی مورد توافق دانست. سوال اصلی هم به گمان من در همین نکته قرار دارد: اولا از کجا معلوم که اصلا «مردمی» در ایران وجود داشته باشد؟ ثانیا، به چه مناسبتی «حقی» بر این مردم مترتب است؟ و ثالثا،‌ اساسا آحاد افراد ایران از چه شایستگی برای برخورداری از زندگی بهتر برخوردارند؟ نکته اساسی در اینجا قرار دارد که «منشاء» حق ادعایی برای «مردم» چیست؟ به گمان من این منشاء به جز فرضیات متافیزیکی در مورد «بشر» که در اصول خیالی «حقوق بشر» هم مندرج است،‌ چیزی نیست. قبلا در این باره نوشتم که چرا منشاء حق آگاهی معطوف به قدرت است و در غیاب «مردم»، فقدان آگاهی از حق طبیعی است و فدان این آگاهی، هر حقی را بلاموضوع می‌کند. اگر درس‌هایی در مورد افغانستان و عراق و سوریه وجود داشته باشد این است که در مورد این اصل مقدس تشکیک کنیم که از کجا معلوم همه آدمیان از این نظر با هم برابرند که شایستگی زندگی بهتری دارند و یا از حقوق یکسانی برخوردارند. هیچ استدلالی تاکنون دال بر اینکه غالب ایرانیان مثلا شایسته حکمرانی سیاسی بهتری هستند، ندیدم. البته می‌توان به صورت متافیزیکی وضعیتی را تصور نمود که در آن ایرانیان مثلا از تعهدی نسبت به امر اجتماعی برخوردار باشند و مانند انسان‌های غربی رفتار می‌کنند، اما چنین وضعیتی حداقل در زمان حاضر بیشتر یک وضعیت خیالی است. اما آیا این سخنان به معنی مماشات و مدارا با نظام سیاسی حاکم است؟ مسلما اینگونه نیست. در فردای هر تغییر سیاسی در نظام حاکم، مسلما ایرانیان از شایستگی لازم برای برخورداری از یک نظام دموکراتیک برخوردار نخواهند بود. اینکه چرا نیستند را به صورت‌های مختلفی در نوشته‌های قبلی توضیح دادم و اکنون حوصله‌ای برای تکرار آنها نیست. در نتیجه تنها مسیری که ممکن است برای رسیدن به آن وضعیت خیالی پیش‌گفته وجود داشته باشد، نوعی سخت‌گیری و آمریت سیاسی است که در آن پروژه تاسیس ملت دوباره از سر گرفته شود، و بدون برقراری یک نظام دموکراتیک، کم کم عمر غیرشایستگان کنونی به پایان برسد و طی چندین نسل مردمی جدید با ذهنیاتی تازه پدید آید.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)