امروز ما شاهد مرگ یکی ازمنفورترین و هولناک ترین شکنجه گران نظام جمهوری اسلام، حاج داود رحمانی هستیم. اوآهنگر فقیر و کم سوادی بود که به اراذل واوباش جرب اللهی پیوست که در به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی نقش عمده را ایفا کردند. در بین مرداد ماه سال ۱۳۶۰ تا تیرماه ۱۳۶۳ خورشیدی بنا به حکم اسدالله لاجوردی رئیس زندان قزل حصاربود. حاج داود زن و بچههای خودرا نیز برای کمک به تسهیل جنایاتش به زندان منتقل کرده بود. او برای تشدید شکنجههای جسمی خود، رکیک ترین دشنامها را نصیب زندانیان میساخت و با تکیه بر دید شدید زن ستیزیاش، از زدن برچسبهای جنسی به زندانیان زن فرو گذار نمیکرد. او پس از بازگشت از سفر حج درسال ۱۳۶۱ شیوههای سرکوب و شکنجه را تشدید کرد و بارها دستور داد که زندانیان را زیر شکنجه بکشند. او پس ازآنکه از کاربرکنارشد، باخیال راحتی به شغل آهنگری خود برگشت، لیکن نه به عنوان یک آهنگر فقیر بلکه به عنوان صاحب یک مغازه بزرگ دو نبش آهنگری.
حاج داود روز ۲۸ مهرماه ۱۴۰۰ به خمینی و خلخالی و اربابش لاجوردی، ملقب به اسدالله قصّاب، پیوست و جهانی را از لوث وجودش آسوده ساخت. خانوادهی این جلّاد با افتخار برایش مراسم سوگواری گذاشتند و بجای پوزش از قربانیان و بازماندگان شکنجههای پلیدش نوشتند: ” با نهایت تأسف و تأثر ارتحال خادم مقدس ائمه اطهار مظهرحسن خلق و مهربانی مرحوم مغفورحاج داود رحمانی را به اطلاع اقوام، دوستان و آشنایان محترم میرساند. ” انسان زمانی که اطلاعیه این کوشک نمایان مَبرَز فروش را میخواند احساس میکند که جلو چشمش روی شیشهای شفاف سوسک میکشند. به راستی که شکسپیر چه زیبا وارونه جلوه دادن حقیقت را به تصویر کشیده است:
کنیز زرد را بنگر
و زور اهرمن سایش
جه ایمانها که بر باد فنا داده
چه آئینها که خود ایجاد بنموده
چذام مزمن مرد جذامی را بدانسان جلوه گر سازد
که مرد وزن پرستندش
چه القاب وعناوینی که بخشاید به طرّاران
و بنشاند مر ایشان را به کرسی صدارت
تا که مردم پیش شاه تعظیم بنمایند.
حاج داود رحمانی مخترع یکی از شیوههای هولناک شکنجه است که به قبر، تابوت، قیامت، گاودانی، قرنطینه، تخت (کنایه از تخت مرده شورخانه) قفس، جعبه، دستگاه (ازنظراو دستگاه تواب سازی) و نظایر آن مشهوراست. او این شیوه را از مهر ۱۳۶۲ تا تیرماه ۱۳۶۳ در زندان قزل حصارعلیه زندانیان سرموضع بکارمی گرفت. تابوتها جعبه هایی سربازی بودند به طول دو متر و پهنا و بلندی حدود هشتاد سانتی متر که بصورت موازی درکنارهم قرارداده شده بود و زندانیان را با چشمان بسته در آن قرار میدادند که ازقبل از طلوع آفتاب تا ده شب درآن بطور نشسته باقی بمانند. حاج داود این شکنجه را قیامت ۸۰ درصد مینامید و بارها به قربانیان خویش وعدهٔ قیامت ۱۰۰ درصد داده بود. او با شیوههای زدیلانه خویش زندانیان را درهم میشکست وازآنان تواب میساخت. حاج داود به محض آنکه تشخیص میداد زندانی کاملا مسخ شده است، اورا به جرگه توابان وارد میساخت. او دست توابان را در اداره زندان و کمک به شکنجهی زندانیان باز گذاشت و چنان قدرتی به آنان داد که در شکنجه و کشتار زندانیان مقاوم دست پاسداران را از پشت میبستند.
دختری بیست و یک ساله که سه سال پس از به قدرت رسیدن خمینی دستگیرمی شود، پس ازتحمل شکنجههای بسیار، و اتمام روند بازجویی، همراه با گروهی از زنان زندانی، به زندان قرل حصار منتقل میشود و درچنگال حاج داود رحمانی اسیر. آنچه در ذیل میآید ترجمهی فارسی بخشی از شهادت ایشان است که در سال ۲۰۱۳ به زبان انگلیسی در مجلهای معتبر منتشر شده است:
“این آدم بی آبرو تک تک مارا چشم بند زد وبا کابل الکتریک وحشیانه بر سر وکمرمان کوبید. احساس کردم که کوهی بزرگ برسرم میکوبند. هنوز در شگفتم که چرا کورنشدم. ضربات سنگین او پرده یکی از گوشهایم را پاره کرد بطوری که امروز هم نمیتوانم شنا کنم. او از ما میخواست که به دورغ اعتراف کنیم در زندان قبلی به سازماندهی دست زدهایم وخواستاراین بود ازکارخود توبه وطلب بخشایش کنیم. درحالی که برایم باور کردنی نبود، مرا از دیگران جدا کردند و به محلی محقربردند که از دو لایه تخته تشکیل شده بود و دستور دادند که درآنجا بنشینم. آنجا هیچ شباهتی به راهروهای زندان وسلولهای انفرادی نداشت. جایی عجیب بود وبا چشم بند نمیدانستم کجاست. قبلاً چیزی دربارهی چنین جایی نشنیده بودم.
“نشستم بدون اینکه بتوانم به جایی تکیه کنم. ازدرد کمر رنج میبردم و بدون تکیه دادن به جایی تحمل درد برایم بی اندازه مشکل بود. من حتی اجازه نداشتم سرم را روی دامنم بگذارم. اگرچنین میکردم کسی به پشتم فرو میکوفت و نجوا وار میگفت که دیگراین کاررا نکنم. تنها صدایی که میآمد، از رادیو بود که بصورتی یکنواخت و تکراری روزانه به زندانیان دروغ تحویل میداد. نمیدانستم چکنم و چه برنامهای برایم دارند. آنان ما را به دشتشویی میبردند و مجبور میساختند که سه بار درروز نماز بخوانیم. در آنجا بود که دیدم که پاهای از ضرب کابل شلاق سیاه شده است. حتی توابها دلشان به حال من میسوخت. چند شب بعد متوجه صدایی شدم از زنی که درتخت مجاورم بود. دستش را از عقب لمس کردم. باورکردنی نبود که انسان زندهای درکنار من باشد. تختهای این چنینی را در بخش ما قبر یا تابوت مینامیدند و واقعاً شبیه قبر وتابوت بودند. هیچکس از قبربغلیاش خبرنداشت. با چشم بند بلند وکلفت برچشم، تاریکی برهمه جا مستولی شده بود. آنها میخواستند که همه چیز را برای ما تیره وتار سازند. حاجی داود بارها تکرارکرد که باید در قبرتاریک بمانیم تا روز قیامت را بخاطر بیاوریم. او میپرسید شمایی که در برابر اسلام قد علم کردهاند وقتیکه در روز قیامت دو باره به زندگی باز گردید چه خواهید کرد؟
“بازگردم به زن همسایه، زمانی دستش را دردست گرفتم شروع کردم که به نواختن ضربههای مورس. نمیدانستم که به این زودی مورس یاد گرفته باشم: دو ضربه، دوتای دیگر، یک، دو، سه، یک…. چه زود ما بین هم ارتباط برقرار کردیم. از این راه بود که من دانستم کجایم و چگونه آنجا را برقرار ساخته بودند. یک روز نشسته بودم و به رادیو، که بخاطر شستششوی معزی زندانیان در سرتاسر زندان پخش میشد، گوش میدادم. این تنها راهی بود که وقت بگذرانم و احساس کنم که زندهام. ناگهان لگد محکمی به من خورد که پرتم کرد طرف دیوار و سرم به دیوارخورد. این حاجی داود بود که تهدیدم میکرد که چنانچه با ارسال پیام با استفاده از انگشتانم روحیه زندانی دیگر را بالا ببرم گردنم را خورد خواهد کرد. ما را ساعت پنج صبح ازخواب بیدار میکردند و به زور به نمازخانه میبردند. پس از آن باید تا ده شب به صورت نشسته باقی بمانم. چقدر دوران خواب خوش بود ولی صداهای دیوانه وار خنده ویا گریههای دردناک دوستان درخواب، همه شب مرا بیدار نگه میداشت. از تنهایی شدید رنج میبردم. اگر مگس یا مورچهای را میدیدم شاد میشدم. دیدن این حشرات مرا زنده نگه میداشت، اینکه آنها هنوز اینجایند و حرکت میکنند. با خود زمزمه میکردم: “فراموش نشدهای. هنوز زندهای. “
و چقدر چنین احساسی دردناک بود. که با رشتهای باریک دیوانگی را از عقل تفکیک میکرد. لحلظاتی بود که توهم به من دست میداد و قادر نبودم جلوههای عقل و جنون را ازهم تشخیص دهم. درک این وضعیت بی اندازه دشوار بود. احساس میکردم که در روند دیوانگی و درهم شکستن از درون قرارگرفتهام. کسانی درآنجا بودند که در شمار مقاوم ترین انسانها بودند و تحت شدید ترین شکنجه کسی را لو ندادند، لیکن ناگهان به مرز جنون رسیدند و از آن گذشتند. من آهسته و بدون آنکه کس متوجه زیر چشم بندهای خود میگریستم. چقدر دردناک است آنگاه که انسان شاهد درهم شکستن دوستایش و درهم شکستن خویش است. چه هولناک! آنان که درهم شکستند گفتند آنچه حاج داود ازآنها خواسته بود. آنان تبدیل به یک کاغذ سفید شده بودند. حاج داود و یارانش قدرت اراده را از آنان گرفتند و هرچه خواستند به آنان دیکته کردند. برخی از زندانیان درخلال مصاحبههای جنون آمیزشان اقرار کردند که به سبب رابطه تنگاتنگ با جنس مخالف به سازمانهای سیاسی جذب شده بودند. من میدانستم که این واقعیت نداشت ولی درآن لحظات این خرد نبود که سخن میگفت. مقامات امنیتی جمهوری اسلامی در درون تک تک این افراد رخنه کرده بودند و این رژیم بود که سخن میگفت نه آنها. “
انسان در شگفت میماند که چگونه ممکن است فرد به جنایاتی دست زند که درنده ترین جانوران نیز از ارتکابشان ابا دارند. مارک تواین نویسندهی آمریکایی در نوشتهای تحت عنوان “فروترین حیوانات” ازآزمایش ویژهای در باغ وحش لندن سخن میگوید: گوسالهای را درقفس مار غول پیکر آناکوندا میاندازند. جانور گرسنه با یک جست گوساله را درهم میشکند، میبلعد و خشنود به گوشهای میخزد. پس از آن گوسالهی دیگری را به قفس او میافکنند وهرقدر مار را ترغیب میکنند او ازجای خود نمیجنبد. نتیجه مارآناکوندا دل رحخم است، لیکن حاج داود و همپالکیهایش از حداقل ترین احساس ترحم نیز برخوردار نیستند. زنده یاد احمد کسروی همگنان را از فحش دادن برحذر میدارد. او اندرز میدهد که دشنام شخصیت نازل دشنام دهنده را آشکار میکند و خشم شنوندهی دشنام را برمی انگیزاند. از طرف دیگر، فرزانگان جنوب ایران برآنند که دشنام از اختراعات لقمان حکیم است چرا که اگردشنام نبود انسانهای ستمدیده و قربانیان جنایات هولناک خشم خود را درخود میریختند و چه بسا جان میباختند. براستی در شرایط بی پناهی و بی چارگی چه چیز جزدشنامهای آبدارمی تواند احساس آدمی را نسبت به یک جلاد خوش آشام بشری بیانگرباشد؟ جنایات هولناک آدمهای کفتار صفت مانند حاج داود رحمانی انسان را بی اختیار به تکرار دشنامهای آبدار “کنت” به “اسوالد” در “لیرشاه” شکسپیر وا میدارد:
“معجونی از یک آدم بی همه چیز، بی شرف، ریزه خوار، نوکربی جیره و مواجب، کثافت، گداصفت، بزدل، جاکش، بی پدرومادر تمام عیار، یک بی وجدان پاپتی، جبون، کارچاق کن، کلّاشِ پول پرست، غلام صنّاری و آنکه در راه کارنیک با سردستهی پا اندازان همپایه است. “
متاسفانه درجهان واژگونهی کنونی، به ویژه در ایران امروز، حاج داودها کم نیستند. رژیمهای جبّار که دزدی، فساد و نامردمی را در ذات خود دارند بصورتی مستمر به تولید و بازتولید شکنجه گر دست مییازند. شکنجه جزوجدایی ناپذیرتروریسم دولتی است ـ دولتی که ازمردمش میترسد و با تولید شکنجه گر و اعمال شکنجه ترس دردلها میافکند وتلاش میورزد که به آحاد جامعه تلقین کند که رژیم قدرقدرت است وجبّاریت شکست ناپذیر. چنین رژیمی به بی فرهنگ ترین و کله پوک ترین آدمها قدرت میدهد و دستشان را برای اعمال زور و خشونت باز میگذارد. این کار به بدترین شیوههای کشتارو شکنحه دامن میزند که آثارمخرب روانی آن به نسلهای منتقل میشود و حتی زمان زخمهای جانکاه خاصل از آن را جیران نمیکند، بوِیژه آنگاه که با تعصب دینی همراه باشد.
در تاریخ جامعهی ایرانی، ما از این جلّادان کم نداشتهایم. دراینجا به عنوان نمونه به دو مثال بسنده میکنم. مشهور است که شاه عباس اول در دربار خود پانصد جلاد آماده به خدمت داشت. در بین این جلادان دو نفر بودند بنام چیگین (گوشت خام خوار) که مقصران را زنده گوشت میکندند و میخوردند تا دیگران عبرت بگیرند. رئیس جلادان شاه فردی بود به نام “احمد آقا میرغضب”. شاه عباس او را برای فرو نشاندن یک شورش مردمی به گیلان فرستاد. احمد آقا میرغضب یکسال در گیلان ماند و شب و روز مردم را قتل عام کرد. او حتی به سگ و گربه رحم نکرد.
آقا محمد شاه قاجار، که خود دست پروردهی کریم خان زند است، به وحشیانه ترین شکل ممکن خاندان زندیه رابرمی اندازد. او درکرمان هزاران مردرا کورمی کند وهزاران زن را پستان میبرد. معروف است که وی پانصد اسیررا گردن میزند ودویست وپنجاه اسیررا پیاده به سوی بم میفرستد درحالی که هریک ازاسرا دوسربریده برگردن دارند. حاکم بم به محض رسیدن اسرا به دستورشاه همه را سرمی برد. اوکه خوددرجوانی توسط دشمنانش اخته شده بود، بسیاری از مخالفان خویش را اخته میکند. در رژیم جمهوری اسلامی، از بت بزرگ خمینی بگیر تا تمامی نوچههای ریز و درشت اصلاح طلب و اصول گرای رژیم، همه آنجنان دستشان تا آرنج به خون مردم آغشته است که دربارهی جنایات هریک میتوان کتابها نوشت. زمانی که لاتها، اوباشها و پس ماندههای اجتماعی یک شبه به مسند میرسند و بی مایگان حجرههای تیره وتارسراز کاخهای سر به فلک کشیده در میآورند، وضع از این بهتر نیست که هیج، روزگار مردم بی پناه رو به ادبار نیزخواهد رفت.
اگرمی خواهیم در آینده حاج داودها را نداشته باشیم، باید ازخود شروع کنیم وخود را که زاییده فرهنگ ریشه دار عدم مدارا وخشونتیم بازسازی کنیم که به قول عطار:
دردرون هرکسی صد دیو هست / دیو باید کشت یا زنّار بست
اشتباه است اگر خوش باورانه به خود بقبولانیم که سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی بصورت خودکار شکنجه گر و شکنجه را ریشه کن خواهد کرد. دراین رابطه واژگونی این نظام مبتنی برجباریت، ستم، تبعیض، بهره کشی، سنگوارگی فکری و تیره گرایی مذهبی گام نخست درمسیر پر سنگلاخ و پیچ در پیچی است که در پیش داریم. درجوامع بسته که نه انسانها فرصت آگاهی وآگاهی بخشی مییابند ونه فرهنگ انسانی امکان شکوفایی پیدا میکند، اکثریت آدمها ممکن است درشرایط تهدید، بی فرهنگی، فقروتطمیع به خشونت وآزارهمنوعان خود دست یازند.
آنگاه که کل جامعه مسیرتخریب را طی میکند، متاسفانه خیلیها هم رنگ جماعت میشوند. درچنین حالتی شکنجه ونابودی دیگران برای بسیاری ازانسانها آسان تروامکان پذیرتر میگردد. دراین رابطه اتحاد و مبارزه همگانی برای احقاق حقوق سیاسی ومدنی وپیوند آن با حقوق اقتصادی، اجتماعی ازاهمیت ویژهای برخوردار میشود. یک لحظه نباید از مبارزهی پی گیرودرازمدت درجهت روشنگری، خرد گرایی، شکوفایی فرهنگی، صلح وهمزیستی غافل بود. نفرت را باید با عشق جایگزین کرد که عشق را ارزشی است جهان شمول. این عشق مردمی را نباید با به حال خود رها کردن شکنجه گران و قاتلان مردم اشتباه گرفت. پروندهی “خادم مقدس ائمهی اطهار” حاج داود رحمانی و امثال او همواره باز خواهد ماند.
درّان صدرایی
یکم آبان ۱۴۰۰ خورشیدی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.