حالا که آقای «بنی صدر» هم مُرد و همه یادشان به خاطرات با اولین رییس جمهور ایران افتاده است و اینکه چه کار خوب یا چه کار بدی کرده است، آیا بهتر نیست که به این سوال مهم تر و اساسی بپردازیم که چطوری ممکن است ما در تبعیدی چهل و اندی ساله یکی پس از دیگری در حال مُردن باشیم و جمهوری اسلامی هنوز پابرجاست؟

آنهم وقتی که رقیب تمامیت خواهت هرچقدر هم خشن باشد اما عملا کم سواد و ناتوان و خنزرپنزری است و اینور اعضای این اپوزیسیون هر کدام متخصصی و بقول خودشان متفکرانی هستند. یک چیزی اینجا جور در نمی اید، مگر نه؟. مگر اینکه با «متن حذف شده و سرکوب شده ایی» روبرو بشویم که نمی خواهیم با آن روبرو بشویم و بدون روبرو شدن با آن همین آش است و همین کاسه. اینکه کجا اپوزیسیون و در نهایت یکایک ما حافظ این شرایط و این حکومت به درجات مختلف و بنا به سهم مان در قدرت و در اپوزیسیون و در رسانه ها هستیم. زیرا این سوال حاد و سوزان است که اکثریت می خواهند از آن فرار بکنند. سوالی که اما همیشه حاضر است و بهای خونین و فاجعه بار از این ملت و کشور و از پروسه ی دموکراسی خواهیش می طلبد و می گیرد و هر بار در زمان مرثیه خوانی نو دوباره از طریق چنین متونی ظاهر می شوند و «صحنه ی اصلی نمایش را نمایان می سازد». زیرا بقول زیگموند فروید «صحنه ی اصلی نمایش همیشه جای دیگری است.» که بایستی جرات رویارویی با آن را داشت و گرنه محکوم به دور باطلی هستی که چه به عنوان مجرم و یا قربانی آن را می طلبی و بازمی افرینی، چون سودهایی مالی و تمتع هایی سادومازوخیستی یا هیستریک و خودشیفتگانه از آن می بری و به این خاطر ولش نمی کنی.

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

مرگ «بنی صدر» و برملاشدن دوباره ی سوال حادی که اکثریت از آن فرار می کنند!

سرانجام باید اپوزیسیون و یکایک ما با این سوال محوری و حاد روبرو بشود که ما چه می کنیم که باعث شده است این حکومت سر جا بماند و ما در تبعید یکی پس از دیگری بمیریم و بقیه برایش مرثیه سرایی بکنند تا آنگاه که نوبت خودشان بشود و ناقوس برای انها نیز به صدا در بیاید.

اینطور پیش برود، اخر این حکومت چنان توخالی می شود که با بادی می شکند و بی انکه اپوزیسیون مالامال از اطاق فکر و متخصص حتی تاثیری در آن داشته باشد. طبیعتا انچه خالی و تهی شده باشد و با بادی بیافتد، چه می افریند؟ طوفان و هرج و مرجی نو و چاهی بدتر.

چرا؟ چون این وسط «متون حذف شده و اساسی» پذیرفته نشده اند که بدون آن دور باطل جمعی نمی تواند به «تحول دورانی نسل رنسانس» و به نوزایی نو همراه با «قلبی گرم و مغزی سرد» بیانجامد. بلکه فقط یک دور باطل رانشی و خشونت نو و بدون «کله و مغز و بدون تاویل نو» بوجود می آورد و انهم در حینی که اینهمه مغز باصطلاح وجود دارد.

دیدن این شکاف مضحک و هولناک میان حاکمیت «بی مغزی رانشی و دور باطلش» در فضای سیاسی درون حکومت و درون کشور و از طرف دیگر حضور این همه مغز و اندیشه در اپوزیسیون و غیره، جایی است که باید سرانجام «مکث کرد» و دید که ما چه می کنیم که این حکومت سرپا ایستاده است و ما یکی بعد از دیگری می میریم. باید سرانجام با نقش اپوزیسیون و یکایک ما در حفظ این حکومت و شرایط هولناک/ مضحک روبرو شد، باید با خود روبرو شد و انچه تصویر ما در اینه ی نقد نشان می دهد: یک تصویر خنزرپنزری. اینکه ما چکار می کنیم که بی مغزی هنوز حکومت می کند، حتی وقتی هرچه بیشتر مثل حکومت «رییسی» خنزرپنزری و پارانوییک می شود و ریزش درونی بیشتری می کند، اما مغزها یا زندانی می شوند و یا به هدر می روند و در طرف مقابل یا در اپوزیسیون نیز فقط بی مغزی هیستریک و افراطی و جیغ های بنفش آنها هرچه بیشتر به قدرت اصلی و حاکم تبدیل می شود. سوال حاد و اساسی این است که سود اپوزیسیون در حفظ حکومت کنونی در چیست. وگرنه با هیچ منطقی نمی توان ادامه ی وضعیت کنونی را توضیح داد، مگر اینکه جرات رویارویی با آن سودهای «اگاهانه/نااگاهانه»، با آن سودهای مالی و خودشیفتگانه و انحصارطلبانه در اپوزیسیون و در جامعه را داشته باشی که باعث می شود که وضعیت موجود ادامه بیابد و به این خاطر با انکه همه غر می زنند، یا گاه دست به حرکات مستاصلانه و خودکشی وار می زنند، اما عملا دست به تغییر بنیادین وضع موجود نمی دهند و با انکه راهش کاملا مشخص است و همه می دانند که چگونه ممکن است. زیرا از زمان «فوکو» و قبل از ان از زمان روانکاوی فروید تا لکان، ما می دانیم که «مردم همیشه حقیقت را می دانند. مشکل جهل نیست. مشکل هراس از دست دادن سودها و امتیازاتی است که وضعیت موجود را نگه می دارد.». اینکه سوال این است که چه کسی و یا چه گروههایی از ادامه ی وضعیت موجود و از این جنگ حیدری/نعمتی و سیاه/سفیدی میان دیکتاتور/قهرمان، میان ظالم/مظلوم سود بُرده و می برند. چه برسد که به این دانش رهایی بخش دست بیابند که سناریو و جنگ دیکتاتور/قهرمان، ظالم/مظلوم همیشه محکوم به شکست است، زیرا انها دو روی یک سکه و پدر و فرزند یکدیگرند و به هم تبدیل می شوند. به این خاطر دیکتاتور امروزی قهرمان بُت شکن دیروز بوده است.

این سوال حاد و اساسی است که اکثریت از رودررویی با آن در می روند، تا آن زمان که نوبت خودشان برسد و مرثیه خوانی دیگران درباره ی فضیلت انها در تبعید شروع می شود. در حالیکه در تبعید بودن دایمی هیچ فضیلتی ندارد، انهم وقتی چهل و اندی سال طول بکشد و حریفت یک سری ادم نیمه مدرنی با روانشناسی عامیانه و در واقع خنزرپنزری باشند.

اما مگر باختن مداوم ما به این حکومت خنزرپنزری نشان نمی دهد که ما نیز دیگر اجزای این سیستم خنزرپنزری و عوامل دیگر بازتولیدش به سان راوی وسواسی معترض و یا لکاته ی هیستریک هستیم که نمونه هایش در اپوزیسیون و سلبریتی هایش فراوان است. همان هایی که می خواهند همه چیز را قبضه بکنند و حتی پولهای مصادره شده ی ایران را در اختیار خویش بگیرند و در حینی که هیچکس انها را نماینده ی ملت ایران نخوانده است و تازه ناراحت هم می شوند که مثلا «پولی نژاد» و غیره خوانده بشوند.

یا اینکه می بینی پس از این همه سال حتی هنوز نمی توانند به یک هم هویت خوانی مشترک و مدرن بسان ملتی واحد و رنگارنگ حول «دموکراسی و سکولاریسم» دست بیابد. یا به سان اپوزیسیون مدرن نمادی از این «وحدت در کثرت مدرن» و رو به جلو باشند. فقط وقتی یکی شان می میرند، در انموقع کمی وحدت در مرثیه خوانی نشان می دهند. یعنی باز نشان می دهند که این ملت عمدتا «تعزیه خوان و مُرده پرست» است. اما در زمان زنده بودن هیچگاه به وحدت در کثرت مدرنی نمی رسند. یا عمدتا می خواهند حساب یکدیگر را برسند و خیال می کنند حضور دیگری جای آنها را تنگ می کند و نمی خواهند «کوری» خویش را ببینند و اینکه چرا اینجا «کوری عصاکش کور دیگر است» و به این خاطر دیکتاتوری خنزرپنزری هنوز دوام دارد، تا انموقع که موریانه ی زمانه سرانجام عصای سلیمان دروغین را بجود و او فروبریزد و همه ببیند که او مدتهاست که مُرده بود. ما تصویر مُرده ی او را زنده نگه داشته بودیم. چون نمی خواستیم با دروغ و حماقت خویش روبرو بشویم و با خنزرپنزری بودن خویش، با جهان و زبان و ذایقه ی عمدتا سیاه/سفیدی خویش که حافظ این دیکتاتور بوده و هست.

یک لحظه به این موضوع بیاندیش که در این چهل و اندی سال گذشته چه کسی بیشتر از همه از این شرایط زجر دیده است و چه کسی یا چه گروههایی سود بُرده است؟ زیرا جواب این سوال بشدت روشنگرانه و همزمان هولناک و دردناک است. زیرا واقعیت این است که این حکومت که حاکمیت کرده و سودش را بُرده و می برد، اپوزیسیون نیز که بخش اعظمش در خارج بوده است و بهرحال امنیت جانی و مالی بهتری داشته است و یا مرتب کمک های مالی از امریکا/اسراییل/ عربستان دریافت کرده است، آنها هم سود خویش را بُرده و می برند و با انکه هر از چندگاهی بخشی از مردم و نیروهای جوان باید در تلاشی مستاصلانه قربانی بشوند، وقتی به خیابان می ریزند یا زندانی می شوند. البته همه ی اپوزیسیون بخوبی از این وضعیت سود نبرده و نمی برد، بلکه بویژه ان جناحهایی که بهتر در خدمت منافع ارباب بزرگ و جدال علیه «ایران خطرناک» بوده و هستند. یا به این خاطر حتی از میان «زندانیان سیاسی» که از ایران به خارج می ایند، آن بخشی سود بیشتر می برد که سریع در خدمت این سیاست «فشار حداکثری به ایران» عمل و رفتار بکند وگرنه در حاشیه می ماند و به فراموشی سپرده می شود. اما آن که مرتب بیشتر باخته و از دست داده است، از یکسو «مردم ایران و کشور ایران» بوده است که منافع و سرمایه های طبیعی و انسانیش برباد رفته است و از طرف دیگر «بازنده ی بزرگ» پروسه ی مدرنیت ایرانی و پروسه ی دموکراسی خواهی ایرانی بوده است که گامی اساسی جلوتر نرفته است. یا فقط به این چهار پنج سال گذشته و از زمان حکومت ترامپ و اکنون در اوایل حکومت بایدن بنگرید، چه کسانی بازندگان اصلی این شرایط بوده و هستند؟ ترامپ و اسراییل که با «مترسک ایران» بزرگترین سود سیاسی/اقتصادی در منطقه را کردند. حکومت ایران هم که با مترسک خطر حمله ی امریکا و اسراییل هم قدرتش را تثبیت کرد و هم اعتراضات را سرکوب خونین کرد. اپوزیسیون هم که هرچه افراطی تر و هیستریک تر شد، بیشتر «کمک مالی» و پشتیبانی رسانه ایی گرفت و حتی معتدلهایشان نیز در رسانه هایی کار می کنند که اکثرا توسط عربستان و غیره حمایت مالی می شوند، اما چه کسی این سالها بویژه از دست داد و بدبخت تر شد؟ مردم ایران که هرچه بیشتر به دام گرسنگی و بی پولی و بی برقی افتادند و «پروسه ی مدرنیت خواهی ایرانی» که هر روز بیشتر ناتوان شده است. زیرا پروسه ی مدرنیت و دموکراسی خواهی احتیاج به فضای ارامش نسبی مالی/ جانی و احتیاج به چالش و جدال مدنی «دولت/ملت» احتیاج دارد و نه به جنگ سیاه/سفیدی و هیستریک میان حکومت دیکتاتور و خنزرپنزری و اپوزیسیون حریص و عاشق قدرت و پولی که در نهایت فقط می خواهد همه چیز را به انحصار خویش در اورد و دیکتاتور بعدی باشد، حتی اگر ایندفعه دیکتاتور زن باشد. زیرا بقول روانکاوی «پدرکُشی و پسرکُشی» دو روی یک سکه هستند و به هم تبدیل می شوند. خواه اسم قبلی این میل پدرکُشی فیگوری چون «رجوی» و اپوزیسیون افراطی مشابه باشد که می خواست با قتل پدر به جای او بنشیند و خواه اسم جدیدش «مسیح علی نژاد» هیستریک باشد که می خواهد ارباب و پدر جدیدی را بر سر کار بیاورد و یا رییس جمهور برگزیده و عزیزدردانه ی این پدر خنزرپنزری نو بشود. ایا از چنین کسانی که این همه منافع مالی و سودهای خودشیفتگانه از حفظ وضعیت کنونی می برند، می توان انتظار تلاش برای تغییرات بنیادین داشت؟ زهی خیال باطل. بقیه اپوزیسیون معتدل یا حتی مدرن نیز عمدتا هنوز نشان می دهد به قدرت ساختارشکن تفکر و سیاست مدرن خوب دست نیافته است. وگرنه اینگونه حاشیه نشین و چرخ اضافی نبرد میان پدر دیکتاتور و قهرمان هیستریک خارجی نمی شدند که دو روی یک سکه هستند. زیرا اندیشه و متن شان، بجز تعدادی اندک، هنوز به «قدرت و ذایقه ی مدرن و ساختارشکن» بخوبی دست نیافته است. وگرنه مگر می شود از پس یک دیکتاتور خنزرپنزری و اپوزیسیون مشابه هیستریک و فرزندش برنیامد، هرچقدر هم کمک مالی و قدرت نظامی داشته باشند. تو در عوضش قدرت دیدن بحرانها و بشکه های باروت مدنی و توانایی دیدن و مادی ساختن جنبشهای مدنی را باید داشته باشی، اگر ذایقه و زبانت مدرن باشد، وگرنه دانش مدرنت یک شبه دانش اخته و سترون یا کم رمق است. بازنده ی اصلی اما همان ملت و مردم و این کشور و پروسه ی دموکراسی خواهیش بوده است و اینکه هر بار تلفات بیشتری برای یک دور باطل نو بدهد. زیرا نمایندگانش و خودشان نمی خواهند به «دانش و متن حذف شده» تن بدهند و با کوری بنیادین خویش و با خویشاوندی بنیادین خویش با دیکتاتور روبرو بشوند و از آن بگذرند. بهایش اما شرایط کنونی است و اینکه حکایت ما حکایت «سیب سرخ و ادم چلاق» باشد و اینکه هیچکدام از دو طرف بخاطر منافع مالی یا خودشیفتگانه عملا خواهان تغییر بنیادین وضع موجود نباشد و زیرسبیلی رد می کنند که این وسط این ملت و این کشور هر روز بیشتر بدبخت و بازنده می شود و به همراهش پروسه ی دموکراسی خواهی این کشور. موضوع این است و بایستی جرات دیدن و رویارویی با این «حقیقت هولناک» را داشت، اگر واقعا مدرن هستی و اگر واقعا خواهان تغییر شرایط کنونی و تولید رنسانس و دموکراسی و شکوه نو برای خویش و کشورت و مردمت هستی.»

بنابراین اگر هنوز هم قادر به قبول این «دانش و متن حذف شده و رهایی بخش» نیستیم و خیال می کنیم خیلی می بینیم، بایستی مثل اُدیپ یونانی اکنون جرات این را داشت که با دیدن کوری و حماقت هولناک، مضحک و خودشیفتگانه ی خویش آنگاه چشمان خویش را چون عکس بالا درآورد تا سرانجام «بینا» شد. اینکه با دیدن کوری فاجعه بار خویش سرانجام «بینا» شد و ادیپ و بوفی بینا گردید. تا با دیدن کوری فاجعه بار خویش بینا شد و سرانجام این دور باطل را شکاند و قبل از انکه نفر بعدی شما و مرثیه خوانی در باب شما باشد. یا قبل از انکه در نقش راوی وسواسی و لکاته ی هیستریک امروزی به پدر جبار بعدی تبدیل بشوی و هرچه بیشتر رو بکنی که «تمنایت چه بوده و چه هست.» و چرا تو هیچگاه طرفدار رادیکال مدرنیت و بنابراین دشمن رادیکال انحصارطلبی و تمامیت خواهی نبوده ایی. یا ناتوان از بیان ذایقه و زبان نو و مدرن و رنگارنگ بوده ایی، زیرا مثل حریف و پدر جبارت هنوز سیاه/سفیدی دیده و می اندیشی و می خواهی حساب حریف را برسی و بناچار در چاه می مانی. چون قاعده ی زندگی این است که «چاه کن در ته چاه می ماند.». چون مثل او اول به قدرت و سودی فکر می کنی که قرار است چاه ویلی را پُر بکند که با هیچ چیز پُر نمی شود، زیرا یک «فقدان و کمبود نمادین» است و برای اینکه حاضر به دیدار با دروغ هولناکت نیستی. چون نمی خواهی ببینی که چه دیکتاتور و چه اپوزیسیونت و مثل بخش عمده ی جامعه در واقع ورزیونهای مختلف فیگور «رجاله» هستند. رجاله ایی که «فقط دهانی تشنه است که به یک الت تشنه منتهی می شود» و بناچار فقط می تواند ببلعد و بلعیده بشود، بجای اینکه قادر به هضم و جذب ترمیزی مباحث و قادر به تولید رنسانس و نوزایی نو و مدرن باشد. موضوع اصلی این است. فاجعه ی اصلی این است. فاجعه ایی که اکنون هرچه بیشتر مضحک و خنده دار شده است. زیرا کویر در حال رشد است و خطر جدال هیستریک عقیمان و سترونهایی در حال رشد است که بناچار چیزی جز خشونت عقیم و کور نمی توانند بیافرینند. زیرا هرکدامشان به فکر لحاف ملانصرالدین خویش است. یا برای نمونه ی در راه و بعدی این فاجعه، فقط به خطر هفت دیکتاتوری ملتهای دروغینی بیاندیشید که نمایندگان افراطیشان هر کدام فعلا از جایی پول و کمک می گیرند، تا بعدا با هم حساب «قوم فارس» را برسند و همزمان برای هم دشنه ایی پنهان کرده اند تا بعد حساب ملت همسایه را بر سر سود و منافع قومی برسند و اینکه مثلا شهر نقده کُردنشین و جزو ملت کُردستان باشد یا ترک و اذری نشین و جزو ملت آذربایجان. آیا خنده ی هولناک فیگور «جوکر» را نمی شنوید که بقول لکان محل ظهور امر واقع و «تمتع و کامجویی بی مرز و هولناک» است و وقتی در قالب «جوکری با دیشداشه» و غیره در راه است و برای رسیدن به خوشی و حق خویش حاضر به زدن گردن حق دیگری و غیر است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)