پیش از سفر سعی کرده بودند ما بچهها را حسابی آماده کنند. هم کلاس زبان رفته بودیم و هم بخشی از خانوادهمان آنجا بودند و قرار بود پیش آنها برویم. با تمام این تلاشها اما خوب یادم هست که روزهای اول مدرسه هیچ چیزی از حرفهایی که با لهجه و سرعت زیاد بیان میشد نمیفهمیدم.
سحر دلیجانی، نویسنده مقیم آمریکا که ۲۵ سال پیش و در سن ۱۲ سالگی همراه خانوادهاش ایران را ترک کرد، هنوز هم صحنههای روشنی از روز اول رسیدنشان به آمریکا به یاد میآورد:
وقتی میرسی جایی که مدتها قرار بوده به آن برسی، هنوز برای فهمیدن اتفاقات اطرافت، گیج و گنگی. اما به خوبی یادم هست وقتی که از شلوغی فرودگاه و مرکز شهر به خانه مادربزرگم رسیدیم، سکوت شهر در آن ساعت بعدازظهر کاملا متعجبم کرد. انگار لحافی روی سر شهر کشیده بودند تا صدایی از آن بیرون نیاید. برای من که از کوچهای شلوغ و پر از خانههای کوچک در تهران به آنجا رفته بودم، این سکوت نماد تفاوت بود؛ تفاوت بین جایی که از آن میآمدم و جایی که به تازگی به آن آمده بودم.
خانوادههایی که بتوانند پیش از سفر برای فرزندانشان برنامه بریزند، آنقدرها هم تعدادشان زیاد نیست. کسانی که از طریق درخواست پناهندگی در کشور میانی، قبولی کشور نهایی را میگیرند، اغلب تا ماههای آخر منتهی به رفتن نمیتوانند مطمئن باشند که در چه کشوری پذیرفته میشوند. کسانی هم که از راههای زمینی و با قاچاقبرها به کشور مقصد خود میرسند هر لحظه ممکن است در میان راه متوقف شوند و مجبور به سکنی گزیدن در کشوری به جز آنجا که در ذهن داشتند، شوند.
با تمام این اما و اگرها، زمانی که بعد از ماهها و گاه سالها انتظار، خانوادهای میتواند خود را به کشوری که در نظر داشته و یا تنها گزینهاش بوده، برساند و روند مهاجرت یا پناهندگیاش به انتها میرسد، حالا نه آخر کار، که ابتدای راهی است که قرار است طی آن، شرایط تعالی و رشد خانواده و بیش از همه کودکان تامین شود. در بخش آخر گزارشهای سهگانه با توجه به نظر کارشناسان و روایتهای شخصی، مسائل و مشکلات کودکان را در فصل پایانی مهاجرت، یعنی رسیدن به مقصد، بررسی میکنیم.
روایت من: سمیرا، ۳۹ ساله، کانادا
من، همسرم و دو فرزندمان سه سال پیش به کانادا مهاجرت کردیم. سال اول به حدی درگیر کار پیدا کردن و درست کردنِ زندگی بودیم که تمام سال را بدون توجه به فرزندانمان گذراندیم و بعد متوجه شدیم که پسر بزرگم که ۱۱ ساله است، خیلی کم حرف و غیر اجتماعی شده. ما حواسمان به آنها نبود و او بیشترین ضربه را خورد. با کسی حرف نمیزند؛ نه به انگلیسی و نه به فارسی. خیلی خجالتی و خیلی کم صبر یا بهتر بگویم پرخاشگر است و من خیلی خیلی ناراحتم و نمیدانم چه کاری میتوانم برای جبرانش انجام دهم. شاید ما فشارهایی را که به خودمان میآمد، کاملا نااگاهانه به او منتقل کردیم. کاش آن زمان بیشتر میدانستم و نمیگذاشتم این طور شود.
دیگر شاگرد خوبی نیستم
وضعیت تحصیل و شرایط درسی کودکان یکی از چالشهای اصلی آنها در مواجهه با شرایط جدید است. کودکی که پیش از این در کشور خود دانشآموز خوبی بوده و این خوب بودن در مدرسه اعتماد به نفس او را بالا میبرده است، ناگهان به دلایلی چون نداستن کافی زبان، ناآشنایی با سیستم آموزش، پذیرفته نشدن از سوی همسالان در کلاس یا ترس و اضطراب ناشی از تفاوتها، افت تحصیلی پیدا میکند و خودش را مانند گذشته شاگرد خوبی نمیداند. سرخوردگی ناشی از این احساس میتواند باعث کاهش اعتماد به نفس کودک شود و او نیاز دارد تا با مداخله صحیح و به موقع والدین این دوره را طی کند و به شرایط عادی خود برگردد.
ممکن است پدر و مادر خودشان نیز زبان کشوری را که به آن وارد شدهاند به خوبی نشناسند و نتوانند به لحاظ درسی کمک زیادی به فرزند خود کنند، اما مداخله آنها میتواند به این معنا باشد که به کودک یا نوجوان خود اطمینان دهند این شرایط موقتی است و او به زودی و با یادگیری زبان، میتواند دوباره به دانشآموز خوبی که بوده، تبدیل شود.
همچنین وقتی به کودک یادآوری میشود که حتی اگر کاملا به زبان جدید مسلط نیست، با این حال نه تنها چیزی از همسالان خود کم ندارد، بلکه این نقطه قوت اوست که زبان دیگری را هم میشناسد، اعتماد به نفس کودک که با توجه شرایط جدید بسیار شکننده است، میتواند تقویت شود و به کودک در طی کردن مسیر سخت سالهایِ ابتدایی مهاجرت کمک کند.
به اعتقاد بسیاری از روانشناسان سال اول بعد از مهاجرت بحرانیترین و حساسترین سال برای تاثیرگذاری روی سلامت روان کودک است و اگر خانواده بداند که باید اولویت خود را بیش از هر چیز متوجه ترسها، اضطرابها و دغدغههای کودک خود کند، با درصد بالایی قادر است او را از تاثیرات منفی این جابهجایی دور نگه دارد.
از دست دادن پیش از موعد مرجعیت والدین
تقریبا سه سال بعد از رسیدنمان، زبان ایتالیایی دختر و پسر دوقلویمان که آنوقت کلاس پنجم بودند، خیلی بهتر از من و پدرشان شده بود. یعنی ما حتی معنی خیلی از اصطلاحات و کلمات را از آنها میپرسیدیم. کمکم احساس کردیم جایگاهمان به عنوان پدر و مادر نزد بچهها در حال افت است. دیگر آن اطمینانی را که باید، به ما و نظراتمان نداشتند؛ نه تنها در زمینه درسی، در تمام زمینهها؛ با اینکه هنوز در سنی بودند که قاعدتا ما باید مرجع اصلیشان میبودیم.
روِژان که ۵ سال است همراه همسر و دو فرزندش به ایتالیا پناهنده شده، میگوید که تمام تلاشش را کرده تا دوباره بچهها به پدر و مادرشان اعتماد کنند:
فکر کردم نباید بگذارم بچهها با این حس بزرگ شوند که ما اطلاعات کافی نداریم و افراد خوبی برای مشورت نیستیم. شروع کردم بدون اشاره مستقیم، از خاطرات و موفقیتهایی که به دست آورده بودیم تعریف کردن و از تواناییهای خودم و پدرشان برایشان گفتم. سعی کردم در درسهایی مثل ریاضی، تاریخ و جغرافی که خیلی وابسته به زبان نیست، کمکشان کنم. کمکم دیدم که حس بچهها عوض شد و دوباره در ذهنشان ما، پدر و مادر قابل اتکایی شدیم.
همه افراد در مهاجرت در فضای جدیدی قرار میگیرند که ناآشنایی با زبان، فرهنگ، عادات و حتی روزمرههای زندگی در کشور میزبان از یک سو و کاهش توان اقتصادی خانواده به خصوص در سالهای اول، تغییر موقعیت اجتماعی افراد و ناتوانی در انجام کارهای اداری و ساده به دلیل ناآشنایی با محیط، از سوی دیگر، فشار زیادی را به آنها تحمیل میکند. در میان تمام فشارها اما اغلب میشود با ارتباط عاطفی موثر و گاه خلاقانه شرایط را بهتر از قبل کرد.
همراهی با کودک برای جامعهپذیری بهتر
مریم کشاورز، رواندرمانگر خانواده، عضو انجمن روانشناسان و رواندرمانگران بریتانیا و استرالیا و مدیر موسسه آنلاین اپرانیک درباره کمک به آغاز جامعهپذیری کودک در جامعه و فرهنگ جدید پیشنهادهایی برای خانواده و والدین کودک مطرح میکند:
- وقتی وارد کشور مقصد میشویم همه چیز حس غریبی دارد، هم برای ما و هم برای کودکان. نه خیابانها را میشناسیم، نه احتمالا قوم و خویشی داریم. بهتر است سعی کنیم از همان روزهای اول با کسانی که در آن کشور ممکن است بشناسیم در تماس شویم. نکته بسیار مهم برای کودک، زندگی اجتماعی است. با کمک به جامعهپذیری کودک، کمک میکنیم تا حس تعلق به محل جدید را پیدا کند؛ هر چه سریعتر این اتفاق بیفتد، بهتر است. در بسیاری از کشورها گروههای ایرانی وجود دارند که ارتباط گرفتن با آنها میتواند برای کودک بسیار کمککننده باشد. برعکس آنچه خیلی شنیده میشود که برای راه یافتن در جامعه جدید، باید از ایرانیها دوری کرد، اتفاقا این کار به ضرر کودک است و باعث انزوا میشود. برای کودکی که فارسی صحبتکردن راحتتر است، این ارتباط میتواند یک امکان بزرگ در جهت جامعهپذیری باشد.
- سعی کنیم وقتی به مقصد رسیدیم او را تشویق کنیم تا ارتباط خود را با دوستان و آشنایانی که در کشور زادگاهش دارد، از طریق مجازی حفظ کند. علاوه بر این میتوان به محض رسیدن، چمدانهای او و وسایلی را که با خودش آورده در اختیارش بگذاریم. اولین کارمان این باشد که اتاق کودک یا گوشهای از خانه را که متعلق به اوست مرتب کنیم و با وسایلی که با خود آورده بچینیم تا احساس امنیت برایش به وجود بیاید.
- سعی کنیم در هفتههای اول ورودمان مدرسهای را که قرار است فرزندمان به آنجا برود به او نشان دهیم و اگر تابستان است و مدرسهها تعطیل، ساختمان مدرسه را به کودک نشان دهیم و مسیر آن را با هم طی کنیم. اگر ویدئویی در سایت مدرسه هست که فضای داخلی را نشان میدهد، با کودک آن را تماشا کنیم. همه اینها کمک میکند تا حس تعلقی که از کودک گرفته شده، به او بدهیم. علاوه بر این بسیار مهم است تا تلاش کنیم در ابتدا به کودک فشار نیاوریم که قرار است نمره خوب بگیرد. اگر خود کودک اضطراب و ترس دارد که در کلاس خوب نباشد و نمره خوب نگیرد، برایش بگوییم که برای ما هم یاد گرفتن زبان دیگر سخت است. برای هر کار کوچک تشویقش کنیم، اگر کلمهای میدانست و ما بلد نبودیم، از او تشکر کنیم که آن را به ما یاد داده و به او یادآوری کنیم که چقدر باعث افتخار ماست.
- در بسیاری از موارد در سالهای اول مهاجرت شرایط مالی خانوادهها هنوز به شرایط مطلوب نرسیده است. اگر در مضیقه مالی هستیم، به او بگوییم که این شرایط موقتی است و به زودی با پیدا کردن کار یا ارتقا آن، شرایط بهتر خواهد شد.
- با وجود انجام تمام این کارها بسیار ضروری است که کودک را زیر نظر داشته باشیم. اگر شش ماه پس از ورود، فرزندمان نتوانست دوست پیدا کند یا همچنان اضطراب و ترس با او همراه بود، یا پرخاشگر، کم غذا یا پرخور شد، یا دوست نداشت بیدار شود و بهانهگیر شد، یا مدام از دل درد شکایت کرد و حس کرد بیمار است، حتما کودک به مشاور یا رواندرمانگر نیاز دارد. خانوادهها باید بدانند که نیاز به مشاور یا رواندرمانگر به معنای این نیست که کودک آنها مشکلی دارد. هر انسانی وقتی تغییری در زندگیاش به وجود میآید، مغز زنگ خطری را به صدا در میآورد. قسمت حافظه مغز که تمام خاطرات خوب و بد را نگه داشته است، این زنگ خطر را به بخش تصمیمگیری و انتخاب و منطق مغز کودک وصل میکند. وقتی برای مثال کودک مهاجر میبیند در مدرسه کسی با او حرف نمیزند، ذهن او به سرعت این پیام خطر را میفرستد که من به اینجا تعلق ندارم و کسی من را دوست ندارد. بخش حافظه این پیام را به بخش تصمیمگیری مخابره میکند و این بخش به طور معمول تصمیم میگیرد و کاری میکند که شرایط بهتر شود. اما در ذهن بچههایی که زیر فشار و استرس قرار دارند این پل ارتباطی میان قسمت حافظه و تصمیمگیری کار نمیکند و شکسته میشود و در این شرایط کودک توان پیدا کردن راهحل را از دست میدهد. کودک غمگین یا پرخاشگر میشود و اینجاست که کیفیت روابطش با دیگران پایین میآید. این پل قطعا قابل ترمیم است و اگر کودک در طی شش ماه پس از مهاجرت نتوانست به شرایط عادی برگردد، رواندرمانگر میتواند با آموزش آرامش به کودک، به او کمک کند تا مغز خودش را ترمیم کند و پل مغزی را بازسازی کند.
- خانوادهها باید بدانند که کودکان مثل درختی هستند که باد و طوفان مهاجرت و پناهجویی تنها خمشان کرده و با توجه و مراقبت میتوانند دوباره بلند شوند و ریشههایشان را قویتر و عمیقتر در خاک جدید رشد دهند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.