با پایان گرفتن حضور نظامی امریکا در افغانستان، به گفته بلینکن وزیر امور خارجه این کشور، اکنون ماموریت دیپلماتیک جای آن را خواهد گرفت. این گفته اگر صادقانه بیان شده باشد نشاندهنده وسعت فاجعهای است که گریبانگیر دستگاه سیاست خارجی امریکا و در کل کشورهای غربی است. استراتژیهایی که طرحریزی میکنند در چارچوب دوگانه ماموریت نظامی- ماموریت دیپلماتیک قابل تعریف است به این صورت که با پایان یافتن ماموریت دیپلماتیک، ماموریت نظامی آغاز میشود و با پایان دومی، اولی آغاز میشود. به عبارت دیگر، دستگاه عریض و طویل سیاست خارجی کشور بزرگی مانند ایالات متحده نمیداند چگونه باید از ماموریتهای نظامی برای تقویت دیپلماسی استفاده کند و برعکس. قبلا هم نوشتم فاصلهای که بین تصمیمگیرندگان سیاسی که در واشنگتن مستقرند و نیروهای عمل کننده در میدانهای رزم، باعث شده تا شاهد چیزی باشیم که در سردرگمی خروج نیروهای امریکایی از افغانستان خود را نشان داده است. همانگونه که قبلا هم نوشتم اگرچه منطقی که بایدن برای خروج نیروهای نظامی خود از افغانستان به آن توسل جست از استحکام لازم برخوردار است، فارغ از اینکه آن منطق درست باشد یا نادرست، گزینههای دیگری نیز از عملیات ترکیبی دیپلماتیک-نظامی روبروی او قرار داشت که میتوانست تضمین کننده پایداری دولت در افغانستان باشد. چنین پایداری البته نه از مسیر ایجاد یک دولت دموکراتیک که ساکنان کنونی افغانستان شایستگی آن را ندارند -به شمول مردمان بسیار دیگر در ایران و عراق و کشورهای عرب منطقه و افریقا و پاکستان و دیگران- بلکه با ایجاد یک دولت آمره سرکوبگر برای استقرار دولت که در سایه آن ملت افغانستان فرصت سربرآوردن از خاک را داشته باشد و بتواند هویت ملی خود را تعریف کند و خود را به میانجی آن صاحب حقوق شهروندی کند.
مسئله از این قرار است که کشورهای غربی، با خوانشی ویژه از «حقوق بشر» و دموکراسی وارد درگیریهای نظامی در منطقهای شدند که هیچ سنخیتی با آن ایدهها و مفاهیم ندارد. این خوانش ویژه همانی است که اعلان میکند تمام انسانها فارغ از نژاد و دین و ملیت از حقوقی اساسی برخوردارند- و البته هیچکس نمیداند منشاء این حق کدامست و چه کسی این بشر استعلایی ناموجود فارغ از ملیت و نژاد را ساخته یا به دنیا آورده که این حقوق اساسی بر او مترتب است- چنین بنیان فلسفی نیز دارای تظاهرات عینی در زمینه دولت-ملت سازی است که فجایعی را در منطقه خاورمیانه باعث شده است. سالها پیش در اینباره نوشتم و اکنون نیازی به تکرار آن نیست که صحبت از دموکراسی در جوامع قبیلگی و عشیرهای تا چه اندازه مهمل است و چرا ایرانیان و افغانها و اعراب و بسیاری دیگر از ساکنین سرزمینهای شرقی هنوز از استعدادی برای برخورداری از دموکراسی و حقوق شهروندی برخوردار نیستند. در تاریخ خود ما، یکی از آزادترین دورانهای آزادی سیاسی در زمان احمد شاه بود که، شاه قاجار یعنی نواده آغا محمدخان و فتحعلیشاه برای اعتراض به توهینهای یک روزنامهنگار یعنی فرخی به دادگاه شکایت میبرد و برای اولین بار در تاریخ این سرزمین یک قاضی بین خاقان و مدیرمسئول روزنامهای که فرخی در آن مینوشت اعمال حکمیت میکند. اما خوب، نتیجه؟ این آزادی سیری چند وقتی کشور در فقر و فلاکت و بدبختی غوطهور است؟ اینکه با ادامه اینگونه آزادیها، «انسانها» تبدیل به فرشتگانی آسمانی شوند و خلقهای محروم جامعهای آرمانی را در زمین بنا کنند، تصوراتی است که جز از کودکان برنمیآید. قبلا در باره بنیانهای فلسفی این موضوع که چرا انسانها در غیاب «مردم» از هیچ حقی مانند آزادی و حقوق دیگر برخوردار نیستند نوشتم. دیالکتیک دولت-ملت هم موضوعی نیست که نیاز به روشن کردن بیشتر داشته باشد. با این وجود در جوامع با ساختارهای غیراتمیزه مانند افغانستان و عراق و جاهای دیگر، پایداری یک دولت ملی بسیار شکننده است، موضوعی که در افغانستان خود را نشان داد. ساکنین افغانستان به پولهایی که از امریکا میآمد عادت کرده بودند و احساس نمیکردند که این سرزمین متعلق به آنان است و آنان از مسئولیتی تاریخی در قبال سرزمین خود برخوردارند. بسیاری از آنان سرزمین خود را ترک کرده و طلبکارانه از ملتهای دیگر توقع کمک دارند مانند بسیاری از ایرانیان مهاجر که عاری از احساس مسئولیت نسبت به سرزمین اصلی خود هستند. مسئله اصلا این نیست که آنها مردمانی خوب هستند یا بد، یا رفتار آنها درست است یا نادرست. در واقع داوری از منظر اخلاق یا نظریه حقیقت در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی محلی از اعراب ندارد. کشورهای غربی باید یک بازنگری اساسی در باره قرائتها خود از ایده بشر به مثابه بشر و حقوق مترتب بر آن به عمل آورند. به گمان من آنها به چنین تردیدهایی رسیدهاند اگرچه شرم دارند آن را علنی و فاش بیان کنند. قدرت گرفتن راستهای افراطی و بازتاب سیاستهای انزواگرایانه که اکنون در سیاست خارجی ایالات متحده هم مشهود است، حاصل چنین بازاندیشی است. حق از امور تاسیسی است و نه ذاتی، و تاسیس حق مشروط به آگاهی از آن حق است، آگاهی که آن حق را صاحب «وجود» میکند و خود را در شکل گفتمانهایی ظاهر میکند که قدرتآفرین است و وجه ضمانت این قدرت نیز آن است که افراد حاضر باشند خود را برای آن «قربانی» کنند تا از طریق این قربانی و نفی فردیت خود، فردیت خویش را دوباره به میانجی آن حق، بازیابند. بعد از چنین فرایندی است که میتوان ادعا کرد مردمان یک سرزمین صاحب حق هستند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.