آغاز شد
سالی بلند
سالی که سَروهایِ جوان
برف های خونین را
از شانه های خویش تکاندند.

شورش به سوی شادی
در ارتفاع بهمنی ماه و برف
و شاعران
با یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت سرو
خود را به رودخانه سپردند

لختی به خود نگاه می کند
و طعم خود را بازمی یابد
این صمغ سرخ
که می تراود از اندام سرو

و رودخانه چه رنگین است

شاید همیشه سال از اینگونه
آغاز می شود
که آنچه می ماند تنها لحظه هایی ست
که در خون من راه می یابند

این خط سرخ تا اعماق می رود
و تا خیال آینده می خواهد رنگش را حفظ کند
در این تقاطع آینه ای می گردانم
تا رنگ خویش را
در هر دو سو بیازمایم

ایران که خاست
سنت نشست

بگشود پلک‌های کهنه که بر آبرفت ساحل
در خواب‌های سایه و سنگ بر هم می‌افتاد.
انبوهی از صدف‌هایی نیم‌خواب
که در تاریکی
دنبال چشم گمشده‌ای می‌گشتند.

چشمی فرو شد
چشمی برآمد
و آب مردمک تازه و درخشانی را در صدف ها آزمود
تا کفه های عدل چشمانش
دنیا را وزن کند

در شش هزار خاطره
سنگی
درون آب
فرو
افتاد

پیشانی شکسته ی ماه
حل شد درون رودخانه
و شاعران زبان مرا بازشناختند
آتش کمانه کرد
تا آب
با آب در ستیزه در آید
و قطره قطره آب نشان شد
هزال ها به هیات حربا زبانشان را پهن کدند
و خاک
در سایه های رویایش
به کودکانش پیوست

آزادی آی!
قوس نشاط آدمی اکنون
در این سرزمین
چندان فرونشسته و خاموش است
کز شش هزار خاطره انگار خاکستر می پاشند
بر چشم آب

عشق آمد و قنناری موزون گلوی سرشارش را
نثار کرد
و عاشقان سرشته ی باران بودند
در رویای سرو و ماه
و عاشقان سرشته ی مرجان شدند
در رازهای آب و ستاره
و عاشقان سرشته ی نانند
در تاب های خون و آزادی

یاران کلامی از که شنیدند و گم شدند
تا خاک ماند و شانه ی زخمین کودکان

دنیا در آن واحد بر سطحی لغزان
نمایشی ماعف می آغازد

انگشتی
از برابر
چون رستاخیز شاعران برمی آید
تا خواب های خود را خاکستر بنگارد

خاکستری سپید
در انحلال پوست
افشانده می شود
و پوسته پوسته جهان را از درون می خورد
تا لایه ای که باز
آغاز رنگهای دیگر است

طیفی دوباره
در پایان گردش سیاه
کز روشنا و ظلمت جان می گیرد

این نور خسته آفت جان من است
رویای بی قرارش را می فرستد از هر کرانه
تا لابه لای جمجمه ام آشیانش را بازشناسد

از قرن هاست
که آمده کند

در لرز آب و سایه ی مغرب
می گردانمش
دور زمین
تا دستی از درون پریشانی های بی انتها برآید
دست مرا بگیرد و آزادی زبانم را
در گردش شتابان اشیا
تلفظ کند

خویش من است آب و گل سرخ
خویش من است سرو و آزتدی
خویش من است گرده ی چسبنده ای که می افشاند
نوزایی پریشانش را
از بساکی
تا یساکی دیگر

هذیان تابناک من است این ستاره
که بازنمی ماند از رفتار
نارنج زخمی من و آه من است
روز بلند خاطره و خاطر من است
خرمابنان به سینه ی تابستانیم
آویخته اند
بر ساقه های گندم و نارنج می لرزم
فرزند من هنوز نزاده است
کز درد چهره اش را تشخیص می دهم
و از تحرک زهدانم
بی تابی نگاهش را
چون چشمه های نیلوفر احساس می کنم

آیا زمان به خاطره ی زهدانم بازخواهد گشت؟
و مهربانی را از آیینه جنینی خواهد آموخت؟

فرجام کیست اینکه به رویا پیوسته است
و دایره چگونه به پایان خواهد رفت؟
آبی و در گلوی عشناکی
خونی و در زمینی غارتزده
تلقیح گل به هندسه ی کندو
باران استوایی و زهدان وحشی جنگل
دستی که نام خود را بر اشیا می نهد

دنیا
شتاب گویایی دارد

بی پرده تر از این نفس شبنمی
که در برگ
فرو می رود
خود را نگاه می کنم و
بازمی یابم
عریانی شبانه ی عاشق را در منشور درد

زیرا حقیقت من و فرزندانم
از این طنین تلخ جدا نیست
می بینمت قدیم ترین
و نوترین هلال نامت
می درخشد
ای عشق
در طاقت شبانگی دره ای
که خون
در رخنه هاش می دمد
و چون که شاخه در اطراف ماه
پُند می زند
از سایه ی ستاره
سرازیر می گردد
آب

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)