اسلاوی ژیژک –
یادداشت کمونیا: ژیژک، در مواجهه با جنبش ترکیه و ورای آن، بهوضوح یک قدم جلوتر از بدیو در نامهاش خطاب به معترضان است (ترجمه در همین صفحه). بصیرت هگلی به او کمک میکند نمود یا ظاهر را جدی بگیرد. («نمود بخشی ذاتی از ذات است.» هگل) اینکه کل اعتراض را نمیتوان مستقیما درقالب نبردی علیه خود سرمایهی جهانی و تلاش برای برانداختن آن صورتبندی کرد نه به ناتوانی افراد برمیگردد (چپ بهطور روزانه چنین گفتار و متونی تولید میکند) و نه به فقدان چنین نبردی در واقعیتِ اعتراضات. مساله جدیگرفتن فرم و محتوای خود دولت در خاورمیانه است، چه در نمونهی توسعهیافتهی ترکیه که رشد اقتصادی مانع از بسیج مستقیم طبقهی متوسط برضد سرمایه و دادن محتوای بیواسطهی اقتصادی بدان میشود، و چه در نمونههایی چون سوریه و لبنان و بحرین که اصولا دولت هنوز شدیدا درگیر ارادههای دلبخواهی، فردی، منافع بیواسطهی گروهه و بازیهای نظامیگرایانه است. نوعی تفاوت درونی یا تاخیر درونی میان مبارزه با اقتدارگرایی دولتی و مبارزه با سرمایه، نوعی ناهمزمانی یا تنش میان تلاش برای درستکردن فرم دولت و خالیکردن آن از محتوای خاص (دینی و نژادی و غیره) و تلاش برای بهاصطلاح «مهار زیادهرویهای» اقتصاد بازارآزادی، در کار است که باید آن را با میانجیهای نظری و بهواسطه زور سیاسی جنبشهای اجتماعی به سطح آگاهی و صورتبندی نظری درآورد، یعنی گامی در مسیر این ایده که دموکراسی با سرمایهداری یکی نیست، و درواقع بناست از مردم دربرابر آن دفاع کند. مشکل چپ هنوز یک نظریهی دولت است. بیجهت نیست که صورتبندی نهادهای سیاسی، از نظم درونمادگار حکومت (فوکو) تا نظم فرارونده و متعالی حاکمیت (اشمیت و آگامبن)، را چپ مجبور است از کسانی وام بگیرد که علاقهای به اقتصاد سیاسی ندارند. ژیژک، در همهی صورتبندیها و استراتژیهای بهظاهر متناقضاش در دستکم هفت یا هشت سال گذشته، بهنحوی با همین مساله روبهرو بوده است و میدانسته است که ما به نظریه و عملی احتیاج داریم که بتواند همزمان ایدئولوژی/فانتزی، ساحت خودآیین سیاست، و منظق سرمایه را در پیوند با هم تحلیل کند. ظواهر مهم اند، و بازیها و نمایشها بهغایت سرنوشتساز اند. آنچه میتوان آن را نوعی کلبیمشربیِ اکثر گروههای چپ در نسبت با انتخابات ۹۲ و سیاست آن خواند، با همین ناتوانی از صورتبندی تنش دولت/سرمایه و نهایتا پرسش دولتملت در خاورمیانه، آنهم بهعنوان بلوکی ممکن دربرابر «سرمایهی جهانی» مرتبط است. بیاعتنایی به صوری که در آن «ازدواج ابدی» سرمایهداری و دموکراسی به طلاق نزدیک میشود، و نمونههای اصلی آن عمدتا در شرق دور و جنوب شرقی آسیاست تا در ترکیهی حزب عدالت و توسعه، در همین راستاست. و از همه مهمتر برای ما، جذابیتها و دافعههای خود دولتی که پس از انقلاب ایران بر سر کار آمد. نوشتهی ژیژک، بهرغم جنبهی صوری و حتی تاحدی بهظاهر «اعتدالگرا»ی آن، و بهرغم اینکه پا فراتر از طرح نظری و صوریِ مسالهی مطالبات و منطق سیاستِ جنبشهای اخیر نگذاشته است، صدای تجربهای است که با پیامدهای «دموکراسیخواهی» بیواسطه و بیتوجه به نبرد بعدی در دل رژیمی بسته و اقتدارگرا، مورد یوگوسلاوی سابق و دولتهای شرق اروپا درکل، آشناست. تفاوت جزیی تعیینکننده میان ژیژک و بدیو در همینجاست. بدیو نه در تئوری و نه در عمل تاریخی وسواسی با نقاط تماس و همپوشانی و افتراق دولت و سرمایه یا سیاست و اقتصاد یا دموکراسی و لیبرالیسم ندارد. بنابراین توصیهی او به ترکها صرفا این است که «تضاد اصلی» را از یاد نبرید (). ژیژک اما با منطق جزییشدنِ ضروری تضاد و بیان سیاسیِ پیکار اقتصادی و پیامدهای اقتصادی پیکار سیاسی درگیر است. ا.م.
=======
در نوشتههای اولیهاش، مارکس وضعیت آلمان را وضعیتی توصیف میکرد که در آن یگانه پاسخ به مسایل خاص و جزئی [particular] راهحل جهانشمول و کلی [universal] بود: انقلاب جهانی [global]. این بیانی است موجز از تفاوت میان دورهای اصلاحطلبانه و دورهای انقلابی: در دورهی اصلاحطلبانه، انقلاب جهانی درحکم رویایی باقی میماند که، اگر اصولا کاری از دستش برآید، وزن را صرفا به تلاشها برای تغییر چیزها بهصورت محلی میدهد؛ در دوری انقلابی، روشن میشود که بدون تغییر جهانی رادیکال هیچچیزی بهبود نخواهد یافت. در این معنای یکسر صوری، ۱۹۹۰ سالی انقلابی بود: مسلم بود که اصلاحات جزئیِ دولتهای کمونیستی از عهدهی کار برنخواهند آمد و به گسستی تاموتمام نیاز بود تا حتی مسایل روزمرهای چون اطمینان از اینکه مردم غذا دارند بخورند، حلوفصل شود.
امروزه کجا ایستاده ایم در نسبت با این تفاوت؟ آیا مسایل و اعتراضهای چند سال اخیر نشانههایی اند از یک بحران جهانیِ قریبالوقوع، یا فقط موانعی خُرد اند که میتوان بهیاری مداخلههای محلی از پسشان برآمد؟ قابلملاحظهترین نکته درمورد این فورانها این است که آنها دارند نه فقط، یا نه حتی در وهلهی اول، در نقاط ضعف سیستم موجود، بلکه در جاهایی رخ میدهند که تا پیشازاین روایتهایی از موفقیت انگاشته میشدند. ما میدانیم مردم چرا در یونان و اسپانیا اعتراض میکنند؛ اما چرا در کشورهای شکوفا یا بهسرعتتوسعهیابندهای چون ترکیه، سوئد یا برزیل دردسر و مشکل هست؟ اکنون که به انچه رخداده مینگریم، احتمالا میتوانیم انقلاب ۱۹۷۹ خمینی را بهعنوان همان «دردسر در بهشتِ» آغازین بنگریم، با توجه به اینکه در کشوری اتفاق افتاد که در خطسرعت مدرنیزاسیون غربگرا بود، و وفادارترین متحد غرب در منطقه. شاید یکجای کار در انگارهی ما از بهشت خراب است.
پیش از موج کنونیِ اعتراضات، ترکیه داغ و جذاب بود: همان الگوی یک دولت توانا به ترکیبکردن یک اقتصاد لیبرال روبهرشد با اسلامگرایی معتدل، مناسبِ اروپا، نمونهای خوشایند از تضاد با یونان «اروپایی»تر، گرفتار در باطلاقی ایدئولوژیک و خمشده زیر خودتخریبی اقتصادی. راست است، اینجا و آنجا نشانههای شومی بود (انکار هولوکاست ارمنی ازسوی ترکیه؛ بازداشتهای ژورنالیستها؛ منزلت حلوفصلنشدهی کردها؛ فراخوانها برای ترکیهای بزرگتر که سنت امپراطوری عثمانی را احیا خواهد کرد؛ تحمیل گاهوبیگاه قوانین دینی)، اما این نشانهها همچون لکههایی کوچک پسزده میشدند که نباید اجازه داده شود تصویر سراسری را آلوده کنند.
سپس اعتراضهای میدان تقسیم منفجر شدند. همه میدانند که استحالهی برنامهریزیشدهی یک پارک، که هممرز میدان تقسیم در مرکز استانبول است، به یک مرکز خرید همان چیزی نبود که اعتراضها «واقعا» دغدغهاش را داشتند، و اینکه ناراحتیای عمیقتر داشت نیرو میگرفت. همین نکته درمورد اعتراضات در برزیل در اواسط ژوئن صادق بود: آنچه برانگیختشان افزایشی اندک در قیمت حملونقل عمومی بود، اما اعتراضات حتی پس از آن نیز ادامه یافت که این تصمیم منحل شد. اینجا نیز اعتراضات در کشوری فوران کرده بود که ــ بنا به رسانهها دستکم ــ از رونقی اقتصادی بهرهمند بود و دلایل کافی داشت تا دربارهی آینده احساس اطمینان کند. در این مورد، اعتراضات ظاهرا مورد حمایت رئیسجمهور، دیلما روسِف، قرار گرفت، هموکه اعلام کرد از این بابت خوشنود است.
بهغایت مهم است که اعتراضات ترکیه را صرفا نوعی بهپاخاستنِ جامعهمدنیِ سکولار علیه یک رژیم اسلامگرای اقتدارگرا با پشتیبانیِ اکثریت خاموش مسلمان نبینیم. آنچه این تصویر را پیچیده میسازد زور ضدسرمایهدارانهی معترضان است: معترضان بهطرزی شهودی احساس میکنند که بنیادگراییِ بازارآزادی و اسلام بنیادگرا یکدیگر را متقابلا نفی نمیکنند. خصوصیسازی فضای عمومی بهدست حکومت اسلامگرا نشان میدهد که این دو شکل بنیادگرایی میتوانند دستدردست هم کار کنند: نشانی روشن از اینکه ازدواج «ابدی» میان دموکراسی و سرمایهداری به طلاق نزدیک میشود.
همچنین بازشناسی این نکته نیز مهم است که معترضان هیچ نوع هدف «واقعیِ» تشخیصپذیری را پی نمیگیرند. معترضان «واقعا» علیه سرمایهداری جهانی، «واقعا» علیه بنیادگرایی دینی، «واقعا» هوادار آزادیهای مدنی و دموکراسی، یا «واقعا» بهدنیال یک چیز واحد بهخصوص نیستند. آنچه اکثریت آنانی که در اعتراضات مشارکت کرده اند بدان آگاه اند احساسی مایعوار است از ناراحتی و ناخرسندی که مطالبات خاص مختلف را سرپا نگه میدارد و یکپارچه میسازد. پیکار برای فهم اعتراضات فقط پیکاری معرفتشناختی نیست که در آن روزنامهنگاران و نظریهپردازان بکوشند محتوای حقیقی اعتراضها را توضیح دهند؛ این همچنین پیکاری هستیشناختی است بر سر خود چیز، که دارد درمتن خود اعتراضات رخ میدهد. آیا این پیکاری است علیه ادارهی فاسد شهر؟ آیا پیکاری است علیه حاکمیت اسلامگرای اقتدارگرا؟ آیا پیکاری است علیه خصوصیسازی فضای عمومی؟ پرسش باز است، و اینکه چگونه پاسخ داده میشود وابسته است به نتیجهی یک فرآیند سیاسی ادامهدار.
در ۲۰۱۱، وقتی اعتراضات درسراسر اروپا و خاورمیانه فوران کرد، بسیاری اصرار داشتند که به آنها نباید همچون نمونههایی از یک جنبش جهانیِ واحد نگریست. درعوض، استدلال میکردند، هر یک پاسخی بود به یک وضعیت مشخص. در مصر، معترضان چیزی را میخواستند که در دیگر کشورها جنبش اشغال برضد آن اعتراض میکرد: «آزادی» و «دموکراسی». حتی در بین کشورهای مسلمان، تفاوتهایی تعیینکنننده بود: بهار عرب در مصر اعتراضی بود علیه یک رژیم غربگرای اقتدارگرای فاسد؛ انقلاب سبز [ژیژک لطف دارد، ولی بیشتر «جنبش» بود.م] در ایران که در ۲۰۰۹ آغاز شد علیه اسلامگرایی اقتدارگرا بود. آسان است دیدن اینکه چگونه این قسم جزییشدن یا خاصشدن [particularization] اعتراض واجد جذابیتی برای مدافعان وضع موجد است: هیج تهدیدی علیه نظم جهانی بهطور کلی در کار نیست، بلکه فقط دنبالهای است از مسایل محلی جداگانه.
سرمایهداری جهانی درحکم فرآیندی همتافته است که کشورهای متفاوت را بهطرق متفاوت متاثر میسازد. آنچه اعتراضات را یکپارچه میکند، درعین چندگونگیشان، این است که جملگی واکنشهایی اند علیه وجوه متفاوتِ جهانیسازیِ سرمایهدارانه. گرایش عامِ سرمایهداریِ جهانی به گسترش بیشتر بازار، قرقکردن خزندهی فضای عمومی، کاهش خدمات عمومی (نظام درمانی، آموزش، فرهنگ)، و قدرت سیاسیِ بهطور فزاینده اقتدارگرا. در این بافتوزمینه است که یونانیان دارند اعتراض میکنند علیه حاکمیت سرمایهی مالیِ بینالمللی و دولت فاسد و ناکارآمد خودشان، حاکمیتی که کمتر و کمتر قادر به ارائهی خدمات اجتماعی پایه است. همچنین در این بافتوزمینه است که ترکها دارند اعتراض میکنند علیه تجاریسازیِ فضای عمومی و علیه اقتدارگرایی دینی؛ که مصریها دارند اعتراض میکنند علیه رژیمی بهپشتیبانیِ قدرتهای غربی؛ که ایرانیان دارند اعتراض میکنند علیه فساد و بنیادگرایی دینی [لفظ بهتر البته پوپولیسم یا اقتدارگرایی دینی است-م] و الی آخر. هیچ یک از این اعتراضها را نمیتوان به مسالهای واحد فروکاست. آنها همگی با ترکیبی مشخص از دستکم دو مساله سروکار دارند، یکی اقتصادی (از فساد تا ناکارآمدی تا خود سرمایهداری)، دیگری سیاسی-ایدئولوژیک (از مطالبه برای دموکراسی تا این مطالبه که دموکراسی چندحزبی متعارف سرنگون شود). همین نکته درمورد جنبش اشغال صادق است. در پس وفورِ بیانیهها و گزارهها (ی اغلب آشفته)، این جنبش دو ویژگی پایه داشت: نخست، ناخرسندی از سرمایهداری درمقام یک سیستم، نه فقط از فسادهای محلی خاص و جزیی آن؛ دوم، این وقوف که فرم نهادینهشدهی دموکراسی چندحزبیِ بازنماینده برای نبرد با زیادهروی و مازاد سرمایهدارانه مجهز نیست، یعنی، دموکراسی باید ازنو ابداع شود.
صرفا چون دلیل نهفته در بنیانِ اعتراضات همان سرمایهداریِ جهانی است، بدین معنی نیست که یگانه راهحل مستقیما برانداختن آن است. این نیز شدنی و بادوام نیست که بدیلی پراگماتیک را پیگیریم که از پس مسایل منفرد برآید و بهانتظار یک دگرگونی رادیکال بماند. چنین رویکردی این واقعیت را نادیده میگیرد که سرمایهداری جهانی ضرورتا نامنسجم و متغیر است: آزادی بازار همپای حمایت آمریکا از کشاورزان خودش پیش میرود، تبلیغ دموکراسی همپای حمایت از عربستان صعودی. این عدمانسجام فضایی را میگشاید برای مداخلهی سیاسی: هرجا سیستم سرمایهدارانهی جهانی مجبور میشود از قواعد خویش تخطی کند، فرصتی هست برای پافشاری بر اینکه این قواعد را دنبال کند. درخواستِ انسجام و پیوستگی در نقاطِ بهلحاظ استراتژیک گزینششده، آنجاکه سیستم استطاعت آن را ندارد که منسجم بماند، بهمعنای فشارآوردن بر تمامیت سیستم است. هنر سیاست در طرح مطالبات جزیی و خاصی است که، درعین سراپا رئالیستیبودن، به هستهی ایدئولوژی هژمونیک ضربه زند و متضمن تغییری بس رادیکالتر باشد. چنین مطالباتی، ضمن آنکه شدنی و مشروع اند، دوفاکتو یا عملا ناممکن اند. پیشنهاد اوباما مبنی بر نظام درمانی همگانی، چنین موردی بود، و از همینروست که واکنشها بدان تا آن حد خشونتآمیز بود.
یک جنبش سیاسی با یک ایده آغاز میکند، چیزی برای پیگرفتن و سرسپردن بدان، اما به مرور زمان این ایده دگرگونیِ عمیقی از سر میگذراند ــ نه فقط تطبیقیافتنی تاکتیکی، بلکه بازتعریفی اساسی ــ زیرا خودِ ایده به بخشی از فرآیند بدل میشود: بهطور چندجانبه تعین مییابد [overdetermined یا تعین مازاد] [۱]. مثلا شورشی با مطالبه برای عدالت آغاز میشود، شاید درقالب نوعی فراخوان برای فسخِ یک قانون خاص. بهمحض آنکه مردم عمیقا درگیر آن شدند، درمییابند که چیزی بس بیشتر از برآوردن مطالبهی اولیهشان نیاز است تا عدالت حقیقی برقرار گردد. مساله این است که آن چیزی را بازتعریف کنیم که، دقیقا، این «بس بیشتر» عبارت از آن است. دیدگاه لیبرالــپراگماتیک این است که مسایل را میتوان تدریجا حل کرد، یکی یکی: «مردم دارند همینحالا در روآندا میمیرند، پس پیکار ضدامپریالیستی را فراموش کنیم، بیایید صرفا جلوی قتلعام را بگیریم»؛ یا: «باید همین حالا و همینجا با فقر و نژادپرستی بجنگیم، و منتظر فروپاشی نظم سرمایهدارانهی جهانی نمانیم.» جان کاپوتو در همین راستا در کتاب خود، «پس از مرگ خدا (۲۰۰۷)»، استدلال کرد:
«کاملا راضی و خوشحال میشدم اگر سیاستمداران چپ انتهای طیف در ایالات متحده قادر میبودند سیستم را با ارائهی نظام درمانی همگانی، بازتوزیع واقعی ثروت بهشیوهای مساویتر بهیاری قوانین تجدیدنظرشدهی IRS، محدودساختن واقعی حمایت مالی از کمپینها، دادن حقرای به رایدهندگان [غیرشهروند]، برخورد انسانی با کارگران مهاجر، و ایجاد یک سیاست خارجی چندجانبه که قدرت آمریکا را در جامعهی بینالملی ادغام کند، وغیره اصلاح کنند، یعنی مداخله در سرمایهداری بهیاری اصلاحات جدی و دوربرد. . . اگر پس از انجام همهیی اینها، بدیو و ژیژک شکایت کردند که هیولایی بهنام سرمایهداری در کمین ماست، با کمال میل به آن هیولا با خمیازهای سلام خواهم فرستاد. »
مساله دراینجا نتیجهگیری کاپوتو نیست: اگر بتوان به همهی اینها درچارچوب سرمایهداری دست یافت، چرا همینجا نمانیم؟ مساله همان مقدمه و پیشفرض نهفته در بنیان آن است، این فرض که امکان آن هست که به همهی اینها درچارچوب سرمایهداری جهانی در شکل کنونی آن دست یابیم. حالا اگر نارساییها و کژکارکردیهای سرمایهداری که کاپوتو فهرستشان کرده نه صرفا اختلالاتی حادث بلکه ضرورتهایی ساختاری باشند، چه؟ اگر رویای کاپوتو رویای نوعی نظم سرمایهدارانهی جهانشمول بدون سمپتومها یا علائم بیماریاش باشد، چه، بدون نقاط بحرانیای که در آنها «حقیقت سرکوبشده»اش خود را نشان میدهد؟
اعتراضات و شورشهای امروز بهلطف ترکیبی از مطالباتِ همپوشاننده سرپا میمانند، و این مایهی توانشان است: آنها برای دموکراسی («نرمال»، پارلمانی) میجنگند علیه رژیمهای اقتدارگرا؛ علیه نژادپرستی و تبعیض جنسی، بالاخص زمانیکه معطوف به مهاجران و پناهجویان باشد؛ علیه فساد در سیاست و کسبوکار (آلودگی صنعی محیط زیست وغیره)؛ برای دولت رفاه علیه نئولیبرالیسم؛ و برای صور جدید دموکراسی که به ورای آیینهای چندحزبی میروند. آنها همچنین سیستم سرمایهدارانهی جهانی درکل را بهپرسش میگیرند و میکوشند ایدهی جامعهای ورای سرمایهداری را زنده نگه دارند. اینجا باید از دو دام پرهیخت: رادیکالیسم کاذب («آنچه واقعا اهمیت دارد الغای سرمایهداری پارلمانیـلیبرال است، همهی نبردهای دیگر ثانوی است»)، اما همچنین تدریجیگراییِ کاذب («در این لحظه باید علیه دیکتاتوری نظامی و بهسود دموکراسی پایه بجنگیم، همهی رویاهای سوسیالیسم را باید فعلا کنار گذاشت»). اینجا هیچ شرمی نیست در بهیادآوردن تمایز مائوییستی میان آنتاگونیسمها یا ستیزهای اصولی و ثانوی، میان آن ستیزهایی که در انتها بیش از همه مهم اند و آنهایی که هماکنون غلبه دارند. وضعیتهایی هست که در آنها پا فشردن بر ستیز اصولی بهمعنای ازچشمانداختن فرصت برای واردکردن ضربهای مهم در پیکار است.
فقط سیاستی که پیچیدگیِ ناشی از تعین چندجانبه را بهتمامی در نظر میآورد سزاوار آن است که استراتژی نام گیرد. وقتی به پیکاری خاص میپیوندیم، پرسش کلیدی این است: درگیری ما در آن یا انفصالمان از آن چگونه دیگر پیکارها را متاثر خواهد ساخت؟ قاعدهی کلی این است که وقتی شورشی علیه یک رژیم نیمهدموکراتیک ستمگر آغاز میشود، چنانکه در خاورمیانه در ۲۰۱۱ آغاز شد، آسان است بسیج تودههای وسیع با شعارها ــ بهسود دموکراسی، علیه فساد وغیره. اما بهزودی با انتخابهای دشوارتری روبهرو خواهیم شد. وقتی شورش در هدف اولیهاش توفیق مییابد، درمییابیم که آنچه واقعا آزارمان میدهد (فقدان آزادیمان، تحقیرمان، فساد، دورنماهای بیرمق) درهیاتی نو دوام مییابد، طوریکه مجبوریم این نکته را تصدیق کنیم و دریابیم که خطایی در خود هدف وجود داشت. این ممکن است بهمعنای تشخیص این امر باشد که دموکراسی خود میتواند شکلی از ناآزادی باشد، یا که ما باید چیزی بیش از صرفا دموکراسی سیاسی مطالبه کنیم: حیات اجتماعی و اقتصادی نیز باید دموکراتیزه شوند. بهسخن کوتاه، آنچه ما در نگاه اول ناکامی در اعمالِ تاموتمامِ یک اصل نجیب میبینیم (اصل آزادی دموکراتیک) بهواقع ناکامی و شکستی ذاتی در خود این اصل است. این واقعیتیافتن و تشخیص آن ــ اینکه شکست ممکن است ذاتی خود آن اصلی باشد که برای آن میجنگیم ــ گامی بزرگ در آموزشی سیاسی است.
نمایندگان ایدئولوژی مسلط دارند همهی زرادخانهشان را بهکار میگیرند تا بازمان دارند از دستیابی به این نتیجهگیری رادیکال. به ما میگویند آزادی دموکراتیک مسوولیتهای خودش را میآورد، بهایی دارد، و نشانهی بلوغ نیست توقع زیادهازحد داشتن از دموکراسی. در جامعهای آزاد، میگویند، باید همچون سرمایهدارانی رفتار کنیم که در زندگیهای خودمان سرمایهگذاری میکنیم: اگر بازمانیم از انجام فداکاریهای ضروری، یا اگر اگر بههرطریقی کم آوریم، کسی را جز خودمان نباید سرزنش کنیم. بهمعنایی مستقیمتر سیاسی، ایالات متحده پیوسته نوعی استراتژی مهار صدمات را در سیاست خارجیاش پی گرفته است ازطریق هدایتِ دوباره به قیامهای مردمی درقالب صور سرمایهدارانهــپارلمانیِ مقبول: در آفریقای جنوبی پس از آپارتاید، در فیلیپین پس از سقوط مارکوس، در اندونزی پس از سوهارتو، وغیره. این جایی است که سیاست راستین آغاز میشود: پرسش این است که چگونه پیشتر رویم همینکه اولین موج هیجاناورِ تغییر فرونشست، چگونه قدم بعدی را برداریم بدون سرخمکردن دربرابر وسوسهی «توتالیتر»، چگونه به ورای ماندلا برویم بی آنکه موگابه شویم.
در موردی مشخص و انضمامی این به چه معنا خواهد بود؟ بیایید دو کشور همسایه را مقایسه کنیم، یونان و ترکیه. در نگاه اول، ممکن است یکسر متفاوت بهنظر رسند: یونان دچار سیاستهای ویرانگر ریاضتی است، حالآنکه ترکیه از نوعی رونق اقتصادی بهرهمند است و دارد درمقام یک ابرقدرت منطقهایِ جدید سربرمیآورد. ولی اگر هر ترکیهای دردل خود زاینده و حاوی یونان خودش، جزایر فلاکت خودش، باشد چه؟ همانطورکه برشت در «مرثیههای هالیوودی»اش میگوید:
دهکدهی هالیوود بنا به انگارهای برنامهریزی شد
که مردم این نواحی از ملکوت دارند. در این نواحی
به این نتیجه رسیده اند که خدا،
که محتاج یک ملکوت و یک جهنم بود، لازم نبود
برنامه بریزد برای دو تشکیلات بلکه
فقط یکی: ملکوت. همین یکی
برای بینوایان و ناموفقان
کار جهنم را میکند.
این تا حد خوبی توصیفگر «دهکدهی جهانی» امروز است: کافیست آن را درمورد قطر یا دوبی بهکار برید، یعنی همان زمینبازیهای ثروتمندانی که وابسته به شرایط نزدیکبهبردگی برای کارگران مهاجر اند. نگاهی دقیقتر شباهتهای بنیانی میان ترکیه و یونان را آشکار میسازد: خصوصیسازی، قرق فضای عمومی، برداشتن خدمات اجتماعی، برآمدن سیاست اقتدارگرا. در سطحی ابتدایی، معترضان یونانی و ترک درگیر پیکاری واحد اند. مسیر حقیقی عبارت از هماهنگساختن این دو پیکار خواهد بود، پسزدن وسوسههای «میهنپرستانه»، پشتسرگذاردن خصومت تاریخیِ دو کشور و جستجو برای بسترهای همبستگی. آیندهی اعتراضها ممکن است وابسته به این باشد.
پینوشت:
[۱]. در پیشگفتار بر «درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی»، مارکس نوشت (بهشیوهی بدترین تکاملگرایی) بشریت فقط وظایفی را دربرابر خویش مینهد که قادر به حلشان باشد. چه میشود اگر این گزاره را وارونه و ادعا کنیم که بنا به قاعده بشریت وظایفی را دربرابر خویش مینهد که قادر به حلشان نیست، و ازاینطریق فرآیندی پیشبینیناپذیر را برمیانگیزاند که در روند آن، خود وظیفه ازنو تعریف میشود؟
منبع:
London Review of Books, Online, 28 June 2013
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.