با تأسف و اندوه عمیق قلبی، خانم صبریه کفاشیان (مادر عبداللهی) در ساعت ۵ عصر سه شنبه ۸ تیر ۱۴۰۰ از میان ما رفتند. خبر رفتن مادر را از طریق دوستان شنیدم و خیلی متأثر شدم. امکان تماس مستقیم با خانواده برای ابراز تسلیت و همدردی میسر نشد و تصمیم گرفتم مراتب  همدردی خودم را این‌گونه به خانواده ابراز کنم تا دیگران نیز خبردار شوند که این حکومت جنایت کار با ما خانواده‌ها چه کرد و ما با این همه زخم کاری چگونه در کنار هم ایستادیم و تاب آوردیم. اطلاعات جسته و گریخته ای از این طرف و آن طرف به دستم رسید که برخی نادقیق بود تا نوشته آقای خسرو باقرپور [۱] برگرفته از اظهارات مهرداد عبداللهی، برادر جوان تر بهزاد در مراسم یادمان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۸۹ در شهر هانوفر آلمان را دیدم و از یک سو خوشحال شدم که گفته‌ها از زبان خانواده است و می‌توان به آن تکیه کرد و از سویی حالم از این همه بیداد که بر سر این خانواده آورده اند خراب تر شد.

صبریه کفاشیان (مادر عبداللهی)

مگر در شرایط مشابه آن‌ها باشیم تا بتوانیم عمق فاجعه آنچه بر این مادر و خانواده و دیگر خانواده‌ها آورده‌اند را دریابیم و بفهمیم چگونه می‌توان این شرایط ظالمانه و جان فرسا را تاب آورد. بی تردید وجود مادران عاشق و صبور و مقاوم در تحمل این شرایط برای سایر اعضای خانواده بسیار مهم است و رفتن شان نیز به همان اندازه می‌تواند تلخ و دردناک باشد. مادرانی چون مادر عبداللهی که به همراه دیگر فرزندان اش سال‌ها عاشقانه و پیگیرانه از این شهر به آن شهر و از این زندان به آن زندان و از این گورستان به آن گورستان می‌رفتند تا شاید بتوانند از عزیزان شان و یا از یاد عزیزان شان محافظت کنند. کاش این مادران و پدران زنده و سالم می ماندند و روزهای خوب آزادی و رهایی را هم می‌دیدند و امیدوارم روزی نه چندان دور تمامی مسئولان شریک در این جنایت ها پاسخ‌گویی این همه سرکوب، بازداشت،‌شکنجه، حق کشی و جنایت باشند و دیگر هیچ خانواده‌ای شاهد این همه ظلم و جنایت و بی‌عدالتی نباشد. 

بازماندگانی از این خانواده زخم خورده را در خاوران و در مراسم های مادران و خانواده‌های خاوران و در منزل مادرم به مناسب گرامی داشت عزیزان مان دیده بودم، ولی در این دیار غربت آن‌ها را گم‌کردم و این نوشته حلقه ارتباط مرا با این خانواده مبارز و دادخواه وصل کرد. 

در این نوشته روایتی از مهرداد عبداللهی متولد ۱۳۴۷، پسر کوچک این خانواده آمده است:

«پدرم اوایل پاییز ۱۳۵۸ هنگام بازگشت از محل کارش در یک سانحه رانندگی جان خود را از دست داد. ما هنوز از غم از دست دادن پدرمان فارغ نشده بودیم که واقعه ای برای برادرم بهروز که ۱۲ سالش بود اتفاق افتاد، که در نهایت او را به کشتن داد. روزی در سال ۱۳۵۸ بهروز در حال پخش نشریه کار از طرف سه مامور که پخش کردن نشریه کار را می دیدند، دستگیر شده و بعد از نابود کردن نشریه ها بهروز را درون رودخانه انداختند. رودخانه عمق زیادی ندارد ولی آب آن خیلی سرد است. شب که بهروز به خانه برگشت، لباسهایش هنوز خیس بود. بهروز همان شب تب کرد و فردای همان روز که او را نزد دکتر بردیم، گفت که او به بیماری زردی یا یرقان مبتلا شده است. واقعه مرگ او به سرعتی باور نکردنی و بعد از گذشتِ چهل روز از مرگ پدرم اتفاق افتاد. به طوریکه مراسم عزاداری اولین روزِ مرگ اش، با چهلمین روز درگذشت پدرم یکی شد.»…. «یوسف برادر دیگرم در مرداد ماه ۱۳۶۷ برای اینکه جان خود را نجات دهد در شهر کرند با سازمان مجاهدین به عراق رفت و در سال ۱۳۷۰ جسدش را در کوههای مرزی پیدا کردند و تا کنون دلایل مرگ او برایمان مبهم است.».

مهرداد عبداللهی گوشه‌هایی از سرکوب ها، محرومیت‌ها و اذیت و آزارهایی که حکومت بر سر مادر و خواهر و برادران و خودش آورده‌اند را گفته است. بازداشت، تهدید، اخراج از کار، ممنوعیت تدریس و در به دری از این زندان به آن زندان و به دنبال عزیزان خود گشتن و غیره. در سال ۶۴ به خانواده خبر می‌دهند که بهزاد عبداللهی مفقودالاثر شده و ۱۸ ماه بعد خبر می‌رسد که او در زندان اوین بازداشت است.  مادر و خانواده به هر دری می‌زنند تا بتوانند بهزاد را از دست این جنایت کاران نجات دهند، ولی به نتیجه نمی‌رسند و در تابستان ۱۳۶۷ ملاقات ها قطع می‌شود و در ۵ آذر ۱۳۶۷ خبر می‌دهند که ساک او را از کمیته خیابان آذربایجان تهران تحویل بگیرند و تهدید می‌کنند که حق اطلاع رسانی و برگزاری مراسم ندارند، ولی خانواده مراسمی با شکوه برای گرامی داشت او در کرند غرب برگزار می کنند.

در یادداشت دیگری درباره دستگیری بهزاد عبداللهی نوشته اند:«بهزاد نهم شهریور سال ۶۵ در ماموریتی خارج از کارخانه، در بلوار کشاورز تهران بازداشت شد.».

خانواده‌ای ۱۲ نفره؛ ۴ دختر و ۶ پسر با مادر و پدر، که سه پسرشان بهروز، بهزاد و یوسف عبداللهی را این جنایت کاران در کودکی و جوانی به روش‌های مختلف کشتند. پدر خانواده استاد علی اکبر عبداللهی نیز در سال ۵۸ در اثر تصادف آن‌گونه رفت و مادر نیز با یک دنیا زخم و آرزو برای دادخواهی عزیزان اش این‌گونه و بازماندگان نیز با زخم هایی عمیق‌ در جسم و جان مانده اند و آرزوی سلامتی و توان بیشتر برای‌شان دارم و امید که این همه درد و زخم را تاب بیاورند و صدای دادخواهی مادر و عزیزان شان باشند.

چه شباهتی، من نیز با مادر و پدرم خانواده‌ای ۱۲ نفره با ۴ دختر و ۶ پسر بودیم و حالا ۲ دختر و ۲ پسر مانده ایم. خواهرم عفت چند سال قبل از من به دنیا آمد و گمان می‌کنم یک سال و نیمه بود که در اثر ابتلا به وبا فوت کرد. خواهر بزرگم زهرا و ۴ برادرم محمود، محمدرضا، محسن و محمدعلی بهکیش و سیامک اسدیان( همسر خواهرم زهرا) را این جنایت کاران در دهه ی شصت کشتند و دیگر بلاهایی که بر سر خانواده ما آوردند.

روایت های سراسر درد و رنج و مقاومت این خانواده زخم خورده و مبارز، مرا به آن سال‌ها برد، به سوی خاوران و دیدار با این خانواده و دیگر خانواده‌های خاوران، به یادی از مراسم ها و بگیر و ببندهای حکومت و مقاومت‌های خانواده ها، به یاد علی اشرف درویشیان، به یاد احسان آراسته که در سن پانزده و نیم سالگی در اردیبهشت سال ۸۰ از میان ما رفت. احسان تنها فرزند شیرین و اصغر بود (اصغر آراسته در شهریور ۶۷ در زندان گوهردشت اعدام شد). به یاد الیکا احیا که در سن ۲۸ سالگی در اسفند سال ۹۳  از میان ما رفت. الیکا تنها فرزند اعظم و پیروز بود (پیروز احیا در شهریور ۶۷ در زندان اوین اعدام شد). به یاد مادرم، خواهران و برادرانم و زندگی خودم و فرزندانم و هم چنین به یاد پدرم افتادم که پس از کشتن خواهر و برادرانم، در سال‌های آخر عمر به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا شد و گاه قالیچه ای جلوی در خانه ی خیابان طالقانی کرج در کوچه می انداخت و می‌نشست تا از خانه و بازماندگان این خانه محافظت کند. او گمان می‌کرد پرچم بسیج جلوی خانه مسلسلی است که او و دیگر عزیزان اش را نشانه گرفته است. پدرم در فروردین سال ۱۳۸۰ و مادرم در دی سال ۱۳۹۴ از میان ما رفتند.  

زنده یاد خانم صبریه کفاشیان زن صبور و مقاوم و (مادر دادخواه عبداللهی ها) را پنج شنبه دهم تیر ۱۴۰۰ در کرند غرب در مزارستان محله ی شوا خواه به خاک سپردند.

از صمیم قلب به خانواده مبارز و زخم خورده عبداللهی، کفاشیان و به مادران و خانواده‌های خاوران و تمامی دوستداران این خانواده تسلیت می‌گویم و همدرد و شریک غم شان هستم.

یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد!

منصوره بهکیش

۱۱ تیر ۱۴۰۰

 

*******************************

یادداشتی بر نوشته قبلی درباره دایه صبریه کفاشیان (مادر عبداللهی)

به چهره با صلابت این مادر در این تصویر خوب بنگرید!

به چهره با صلابت این زن و مادر زحمتکش در این تصویر خوب بنگرید! چشم‌هایش، نوع نگاه پر از حرف او، نوع نشستن با صلابت او، شانه های محکم و استوارش، خطوط چهره و لبان او، دوباره که به این تصویر نگاه کردم واقعاً تکانم داد که چه قدرتی در او و ما نهفته است و کافی است که به دور و برمان خوب نگاه کنیم تا بتوانیم به وجود با‌ ارزش همدیگر و نیرویی که داریم پی ببریم و قدرتمند شویم.

من از نزدیک با این مادر و خانواده مبارز ایشان رفت و آمد نداشتم، ولی چهره اش برایم بسیار آشناست و از این انسان‌های مقاوم و عاشق چون مادرم زیاد دیده‌ و به شدت تأثیر گرفته ام. به نظر می‌آید که او با تمام سختی‌هایی که در زندگی کشید و با وجود زخم های بسیاری که به جان و تن اش زدند و دردهایی که در دل داشت، توانست در زندگی محکم و استوار بایستد و به خانواده و دوستان درس زندگی و عشق همراه با مقاومت و ایستادگی و سر خم نکردن در برابر ظالمان را بدهد.

هرچند گاه از این رفتن ها دچار یأس و ناامیدی می‌شویم، چون گمان می‌کنیم که آن دیو پلید که آتش گدازانی را از آتشفشانی مهیب به جان و خرمن ما انداخته است، دارد تمام زیبایی‌ها و خوبی‌ها را نیست و نابود می‌کند و ما هر روز تنهاتر و ناتوان‌تر می شویم، ولی اگر به دور و برمان خوب بنگریم می‌بینیم که ما نیز از فوران آن آتشفشان رودهایی جاری شده ایم و به هر کوی و برزن و خانه‌ای رسیده ایم و در آن منزل کرده ایم. فقط کافی است که درها را باز کنیم و دوباره رودهایی جاری و به هم متصل شویم تا بتوانیم با امواج خروشان ما، آن آتشی که دیو پلید به جان ما انداخته است را خاموش کنیم و او را جایی که سزاوار آن است بفرستیم.

هرچند او و بسیاری دیگر از مادران، پدران و خانواده‌های مقاوم که با تمام وجود به ما درس مقاومت و انرژی برای ادامه راه می‌دادند را در این راه از دست داده‌ایم یا بیمار و ناتوان شده‌اند، ولی رفتن شان نیز می‌تواند ما را چون رودهایی دور افتاده از هم به همدیگر متصل کند، به ویژه اگر با مرور و یادآوری زندگی و راه و روش آن‌ها همراه باشد و جوانه های بسیاری که در کنارمان رو به نو شدن و شکوفا شدن هستند را نیز ببینیم.

درست است که در این راه برخی از ما گاه از جور ظالم از پا افتاده‌ایم و تبدیل به برکه هایی بی حرکت شده‌ایم و گمان می‌کنیم که توان جاری شدن نداریم، ولی اگر به دور و بر خودمان خوب نگاه کنیم، می‌بینیم که نیروی بسیاری در ما نهفته است و می‌توانیم راه برکه ها را باز کنیم و چون رودی خروشان راه بیافتیم و باغ‌ها را آب یاری کنیم و گل‌ها برویند و شکوفه دهند و همه جا با طراوت و زیبا شوند و به دریا و اقیانوس با خورشیدی فروزان برسیم.

سرود رود از سعید سلطان پور به یاد مادران و دیگر عزیزان ما که چون رود بودند! 

«می‌گذرد در شب آیینه رود

خفته هزاران گل در سینهٔ رود

گلبن لبخند فردایی موج

سرزده از اشک سیمینهٔ رود

فرازِ رود نغمه‌خوان

شکفته باغ کهکشان

می‌سوزد شب در این میان

رود و سرودش

اوج و فرودش

می‌رود تا دریای دور

باغ آیینه

دارد در سینه

می‌رود تا ژرفای دور

{موجی در موجی می‌بندد/ بر افسون شب می‌خندد/ با آبی‌ها می‌پیوندد}(۲)

فردا رود افشان ابریشم

در دریا می‌خوابد

خورشید از باغ خاور می‌روید

بر دریا می‌تابد

{موجی در موجی می‌بندد/ بر افسون شب می‌خندد/ با آبی‌ها می‌پیوندد}(۲)

فردا رود طغیان شور افکن

در دریا می‌خوابد

خورشید از شرق سوزان می‌روید

بر دریا می‌تابد

{موجی در موجی می‌بندد/ بر افسون شب می‌خندد/ با آبی‌ها می‌پیوندد}(۲)

 

منصوره بهکیش

۱۲ تیر ۱۴۰۰

[۱]     – https://www.akhbar-rooz.com/%d9%85%d9%87%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d9%86%d9%88-%d8%b5%d8%a8%d8%b1%db%8c%d9%87-%da%a9%d9%81%d8%a7%d8%b4%db%8c%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1-%d8%b3%d8%b1%d8%a8%d9%84%d9%86%d8%af%d9%90-%d8%b1/

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)