نیروهای نظامی امریکا پس از دو دهه خاک کشور اسلامی افغانستان را ترک میکنند. در این دو دهه میلیاردها دلار کمک مالی از طرف کشورهای غربی در اختیار دولتهای مختلف افغانستان قرار گرفت. بازسازی نیروی نظامی ارتش افغانستان در دستور کار کشورهای ناتو بود. با این وجود اتفاق چندان مهمی از نظر کشورداری یا حکمرانی در این سرزمین نیافتاد. سوگیری برنامههای حمایتی کشورهای غربی در افغانستان وجه دموکراتیک داشت، یعنی حمایت از ارزشهای دموکراتیک در کشوری که هیچ سابقه یا علاقهای نسبت به ارزشهای دموکراتیک ندارد، دقیقا مانند عراق اشغال شده. این پرسش مهمی است که باید بارها پرسیده شود: آیا همه مردمان شایستگی داشتن نظامی دموکراتیک را دارند؟ به نظر نگارنده پرسش به گونه معناداری «نادرست» است -اصلا نه به این معنی که پرسش «درست» هم ممکن است زیرا از موضع مختار منطقی-فلسفی نگارنده، تمام پرسشها نادرستند- اما نکته در اینحاست که پرسش مزبور حاوی گونهای ارزشگذاری در مورد نظامهای دموکراتیک است، ارزشگذاری که فینفسه واجد گونهای داوری اخلاقی نیز هست، و این نتیجهای است که در اندیشه سیاسی نگارنده هیچ جایی ندارد. اما با این وجود، یعنی با پذیرش آنگونه داوری اخلاقی، پاسخ من به پرسش فوق یک نه است، یعنی مردمان افغانستان، ایران و عراق و کشورهای بسیار دیگری در حال حاضر از شایستگی لازم برای دارا بودن یک نظام دموکراتیک برخوردار نیستند. قید «حال حاضر» البته در پاسخ مزبور تعیین کننده است به این معنی که مناسبات فرهنگی-اجتماعی مسلط این کشورها به عنوان زیربنا، تمایل شدیدی به بازتولید نظام حکمرانی سیاسی استبدادی به مثابه روبنا دارد. به این سبب تغییر نظامهای سیاسی بعد از مدتی به جهت فشارهای ساختاری که منبعث از مناسبات فرهنگی-اجتماعی مسلط است، یا در مدار فساد قرار میگیرد و یا در مدار استبداد، و یا در مداری با دو مرکز فساد و استبداد- آنچنان که نمونه روشن آن را در ایران میبینیم-
اما در مورد پیشرویهای طالبان، در چند نوشته پیشین در اعاده حیثیت از جنگ نوشتم، و اینکه چگونه جنگ از عناصر سازنده تمدن جدید است و چگونه غیبت این ایده در تمدن بشری باعث تلاشی این تمدن میشود- البته هیچ تضمینی هم در دست نیست که نگهداری این ایده موجب فروپاشی تمدن بشری نگردد- به این معنی که برای رهایی از جنگ، نمیتوان آن را از تمام ساحتهای زندگی بشری طرد کرد. جنگ هیولایی است که باید آن را در جایی امن و ایمن زنجیر کرد و برای رهایی از آن ایدههایی را برساخت که از آزاد شدن دوباره آن جلوگیری کند، بدون اینکه این هیولا کشته شود. اما این هنوز همه ماجرا نیست، زیرا ایده اهریمن نیز دقیقا چنین کارکردی برای تمدن بشری داشته است. جنگ، اهریمنی نیست بلکه میبایست هر از گاهی آن را از زنجیر آزاد ساخت تا از آن علیه آن استفاده نمود. زمانهایی است که جنگ برای اجتناب از جنگ ضروری است و این آن کیفیت بنیادینی است که جنگ را اهریمنی نمیکند اگرچه جنگ به تمامی به ساحتی تعلق دارد که از ساحت خرد بشری به دور است. به این ترتیب است که باید از جنگ برای نابودی نیروهای اهریمنی که همه تلاش آنها نابودی بنیادهای تمدن بشری است استفاده برد. و چنین است قصه کوبانی، قصه مزارشریف و جاهای دیگر. مردم افغانستان و مردم نقاط دیگر جهان تنها و تنها زمانی شایسته نام «مردم» هستند، تنها زمانی به عنوان «مردم» شایسته حق حیاتند که بدون هیچ چشمداشتی از ناویها و کماندوهای امریکایی و انگلیسی برای صیانت از «نفس» خود آدمخواران طالبان را به جنگ دعوت کنند. آنها باید جنگ را برای اجتناب از جنگ انتخاب کنند، انتخاب دیگری اکنون پیش روی آنان وجود ندارد. به این ترتیب است که جنگ عملا تبدیل به ابزاری میشود که به میانجی آن «مردم» پدید میآید. شکل و فرم حکمرانی سیاسی موضوعاتی هستند که تنها پس از آن میتواند مورد بحث و گفتگو باشد که «مردم» پدید آمده باشد. دموکراسی شیوه خاصی از حکمرانی سیاسی مربوط به «مردم» است و نه مردم. قبلا نوشتم «مردم» هویتی مفرد است و هر فردی از مردم تنها به میانجی «مردم» است که خود را به مثابه خود باز میشناسد و دقیقا در این بازشناسی خود است که صاحب حق میشود. هیچ بنیاد متافیزیکی برای حق وجود ندارد. حق از جنس آگاهی است، آگاهی از خود است که قدرت را به همراه دارد، قدرتی که تنها و تنها در فردیتی به نام «مردم» قابل دستیابی است، و اکنون این «مردم» تنها به میانجی جنگ است که متولد میشود.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.