پدر پدران – بیست‌و‌یک شعر برای پدرم / مجید نفیسی (۵)

پنجشنبه, 3ام تیر, 1400

منبع این مطلب ایرون

نویسنده مطلب: مجید نفیسی
 

مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز می‌توانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.

 

دیر‌زمانی‌ست که باد
دفتر مرا پریشان کرده است.
بیهوده به دنبال هر برگ می‌دوم
و بر سر هر یک، پاره‌کلوخی می‌نهم.
خاطرات، مرا تهی می‌کنند
و مهی سنگین
نشانه‌های مرا می‌پوشاند.

پدرانم تا هفت پشت، پزشک بودند.
نفیس‌بن‌عوض از کرمان به سمرقند رفت
تا در بارگاه الغ‌بیگ خدمت کند.
پدرم در دهکده‌ی پوده حکیم بود.
من به تهران رفتم تا درس طب بخوانم
و در اصفهان طبابت کنم.
اکنون در پایان این راه
خود، بیمار شده‌ام.

هر بامداد به عادت پیشین
ریش می‌زنم و رخت می‌پوشم
تا به عیادت بیماران روم.
اما بانو می‌خواهد که بجای آن
در خانه بمانم
و خاطرات خود را بنویسم.

آیا عشق مرا حفظ خواهد کرد؟
او را بیاد می‌آورم که در دوران نامزدی
حصبه گرفت و تا دم مرگ رفت.
آن زمان، پزشک وظیفه بودم.
یک بار به بالینش آمدم.
پشت پنجره، شکوفه‌های گیلاس
در باد، به آرامی می‌رقصیدند.
چشمهایش بسته بود.
دستش را گرفتم و برای نخستین بار
انگشتهایش را بوسیدم.

    نوزده مه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌شش

اشعار

۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوش‌بند‌های سرخ، ۴- سه هدیه، ۵- فراموشی

 

The Father of Fathers

        Twenty-One Poems for My Father

 

Five.

Forgetfulness  

        By Majid Naficy

For a long time the wind

Has scattered my notebook.

In vain I run after every leaf

And put a clod of earth on each one.

Memories empty me

And a heavy mist

Covers my signs.

My forefathers were physicians for seven generations.

Nafis son of Evaz went from Kerman to Samarkand

To serve in the court of Ulugh Beg.

My father was a village doctor in Pudeh.

I went to Tehran to study medicine

And practice in Isfahan.

Now at the end of this path

I have become a patient myself.

Every morning, as was my routine before,

I shave and put on clothes

To go visiting my patients.

But my lady wants me to stay home

And, instead, write my memoir.

Will love save me?

I remember her at the time of our engagement.

She caught typhoid and was close to death.

At that time, I was a medical draftee.

Once I came to her bed.

Behind the window, cherry blossoms

Were gently dancing with the wind.

Her eyes were closed.

I held her hand and for the first time

Kissed her fingers.

        May 19, 1996  

۱: Sword at the Ablution Pool, ۲:  In Temescal Canyon, ۳: Red earmuffs, ۴: Three Gifts, ۵:  Forgetfulness

 

    

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

مطلب را به بالاترین بفرستید

این مطلب خلاف آیین نامه تریبون است؟ آن را به ایمیل tribune@radiozamaneh.com گزارش کنید
Join

دسته‌بندی‌ها: تمام مطالب, فرهنگ

برچسب‌ها: |

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.