تاریخ؟ یکی از سحرگاه‌های ماه چهارم. جغرافیا؟ کوهستان‌های جنوب‌شرقی مکزیک. ناگهان سکوتی بر جیرجیرک‌ها حاکم می‌شود، بر واق واق‌های پراکندﮤ سگ‌ها از دوردست‌‌ها و بر پژواک آهنگی که با ماریمبا نواخته می‌شود.

این‌جا در آٌغاز دامنﮤ تپه‌ها پچ‌پچی ست، و نه یک خُرناسه. اگر این‌جایی که هستیم نمی‌بودیم، ممکن بود فکر کرد که صدای امواج دریایی بیکران است؛ نه امواجی که بر کرانه می‌شکنند، بر ساحل یا صخره‌ای بریده شده با ساطور بولهوسی امواج. نه، چیز دیگری. و آنگاه… ناله‌ای دراز و زمین‌لرزه‌ای نابه‌هنگام، مختصر.

 

کوه سینه سپر می‌کند. با تواضع کمی دامنش را مرتب می‌کند. با زحمت پاهایش را از زمین رها می‌کند. از نخستین گام باچهره‌ای در هم کشیده از درد. اکنون از کف‌پاهای این کوه کوچک، دور از نقشه‌ها، دور از مقاصد توریستی و دور از فجایع، خون می‌چکد. اما این‌جا همه چیز همراه است، به این ترتیب بارانی نابه‌هنگام پاهایش را می‌شوید و با گل و لای زخم‌هایش را التیام می‌بخشد.

سیبای مادر [درخت Ceiba] به او می‌گوید ”مواظب خودت باش دخترم“. هواپک [درخت huapác] انگار با خودش حرف بزند می‌گوید ”شهامت داشته باش“. پرندﮤ راه‌پوش Tapacaminas راه را نشانش می‌دهد و در حالی‌که از سویی به سوی دیگری می‌پرد می‌گوید ”به سوی شرق دوست من، به سوی شرق“.

کوه ملبس به درختان، پرندگان و سنگ‌ها گام برمی‌دارد؛ و در مسیرش مردان، زنان و آنها که نه این هستند و نه آن و کودکان دختر و پسر خواب‌آلود حاشیﮤ دامانش را می‌گیرند. از بلوزش بالا می‌خزند و بر قلﮤ پستانش تاج‌ می‌گذارند؛ به شانه‌هایش می‌گذرند و بر بلندای انبوه گیسوانش بیدار می‌شوند.

خورشید که تازه دارد در شرق بر افق روشنایی می‌پراکند، کمی از گردش لجوجانه و روزمرﮤ خود دست می‌کشد. به نظرش می‌آید که کوهی با تاجی از انسان‌ گام برمی‌دارد. ولی ورای خورشید و چند لکه ابر خاکستری که شب فراموش‌شان کرده بود، این‌جا هیچ کس متعجب به نظر نمی‌رسد.

آنتونیوی پیر در حالی‌که قداره دولبه‌اش را تیز می‌کند، می‌گوید ”در واقع همین‌ طور نوشته شده بود“. بانو خوانیتا با آهِ حسرتی آن را تأیید می‌کند.

روی اجاق بوی قهوه و ذرت پخته شده می‌آید. از رادیوی مردمی صدای یک کومبیا [نوعی موسیقی کارائیبی] به گوش می‌رسد. ترانه از یک افسانﮤ غیرممکن حرف می‌زند: کوهی که خلاف سیر طبیعی‌اش دریانوردی می‌کند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)