داشتم زبان انگلیسی میخوندم که یک اساماس برام اومد.«سلام ضیا هستم اگر حرفی داری اس ام اس کن من رو دارن انتقال میدن ایذه».یک لحظه شوکه شدم.ضیا از زندان چه جوری داره اساماس میده؟!.ازش پرسیدم:کجایی؟ گفت: از اوین آوردنم یک بازداشتگاه تا ببرنم تبعید،از یکی اینجا تلفن گرفتم.خیلی سریع باورم شد.بعد از حکم ۱۵ سال حبس، باور کردن همچین ظلمی سخت نبود.ضیا وقت زیادی نداشت و چندتا اس ام اس بیشتر نزد.ضیا رو در خاطرم همیشه با لبخند و خاطرات خوش دوران دانشجویی بیاد داشتم،وقتی نوشت «برای اولین بار در این سالها دلم گرفته» یکدفعه بغض گلوم رو گرفت و از روی مبل بلند شدم بی هدف تو اتاق قدم زدم.فرصت زیادی نداشت و من هم پیام دلگرم کنندهای براش نداشتم.شعری که یکی از بچهها چند وقت پیش با آرزوی آزادی ضیا برام فرستاده بود رو براش فروارد کردم.«کوچهها منتظر بانگ قدمهای تو اند
تو از این برف فرو آمده دلگیر مشو
تو از این وادی سرمازده نومید مباش
«دی» زمانی دارد
و زمستان اجلش نزدیک است..
به امید آزادی سیدضیا عزیز»
بعدش رفتم تو خیابونها قدم بزنم.حس بدی داشتم،از دانشگاه دور بودم و قدرت هیچ اعتراضی نداشتم.حس ژنرالی رو داشتم که هیچ همرزمی نداشت و کاری ازش برنمیاومد.همش داشتم به این موضوع فکر میکردم، ضیا که دنیا رو اصلا جدی نمیگرفت، چرا اینها اینقدر ناجوانمردانه دارن جدی میگیرنش.
راستش اگر اتفاقات۸۸ و مهاجرت از ایران نبود، نمیدونم کی دنیا برام جدی میشد.
امروز که برای اثاثکشی داشتم وسایل رو جمع میکردم،بعد چند سال این گوشی ده،دوازده سال پیشرو روشن کردم.کلی خاطره قدیمی برام زنده شد.اس ام اسهای اون روز ضیا رو حفظ کرده بودم تا روزی به خودش نشون بدم.تاریخ پیامکها ۲۳-۹-۲۰۱۰ ساعت سه بعد از ظهر ثبت شده.
ضیا و علی و امیرحسین امروز دادگاه داشتن،دادگاهی که گواهی میده این زمستان همچنان پابرجاست و اجلش نیامده.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.