درباره نویسنده:

الهام قریشی


الهام قریشی متولد ۱۳۵۹ تهران است. در دو رشته هنر و دامپروری تحصیل کرده است. او چند مجموعه داستان کوتاه و چند داستان بلند نوشته است که به دلیل داشتن ماهیت ضد خرافه و مذهب، مبارزه با حیوان آزاری و خشونت و تبعیض جنسیتی و گاه سیاسی در ایران قابل نشر نبود. 
او سه سال است که از ایران مهاجرت کرده و در هلند زندگی می‌کند. در این مدت او یک آتلیه کوچک نقاشی را اداره می‌کند.
 
 

 

روز اول و دوم من همش خواب آبکی میدیدم . هم شب و هم ظهر هنگام چرت کنار شومینه .

 مثلا خواب دیدم که یک قطار هوایی برای نجات ما آمد .

ترن موازی بالکن سالن پذیرایی حرکت میکرد و ما میبایست از یکی از درب های آن به سرعت وارد میشدیم . شبیه وقتی که میخواهی  با وسایل  اسکی ات  ،بشقابی سوار بشوی و بروی  تا قله ! ولی  انگار درهای ترن ، بعد از گذشتن  از ما باز میشد . در ضمن ما گرفتاری نرده های بالکن  را هم حساب نکرده بودیم . خلاصه نمیدانم چگونه بود که من لبه نرده های بالکن ایستاده بودم. ببو هم توی بغلم بود به نحوی که باد گوشهای سفید پشمالو اش را به عقب خوابانده بود . فکر میکنم اگر کس دیگری در خواب من وجود داشت ،میتوانست عکسی  به غایت حماسی از من  و ببویم بگیرد !

باری…من هشیار تر از بیداری منتظر فرصتی بودم که  به محض باز شدن یکی از دربها به داخل بپرم. قطار به ما رسید  و کمی از بالکن گذشت و چند ثانیه با محاسبات یک انسان خواب، از ما ردشد . من فرصت کرم که ببو را به داخل بیاندازم ..ولی درب به سرعت بسته شد و من آخرین تصویر را از صورت وحشت زده ببو دیدم و قطار با ببوی من رفت و من میان زمین و آسمان ماندم !

وقتی  بیدار شدم هنوز صورت ببو در ذهنم بود .

 خوابهای آبکی من  از آن جهت  بود که ساختمان بزرگ مان  در شهر دنهاخ  تا طبقه دوم در آب فرورفته بود و بطوریکه  اگرمن  در بالکن  منزل  مینشستم  نمایی ابدی از آب و افق داشتم  .البته که من نمیتوانستم این کار را انجام دهم زیرا باد و باران و طوفان نمیگذاشت وگرنه  برای نشستن و لذت بردن از منظره به اندازه کفایت در خانه شراب و قهوه و چای دمنوش زعفرانی و  باقلوا موجود بود  آنقدر که میتوانستم پنج همسایه باقی مانده در ساختمان را هم دعوت کنم .

البته محاسباتم در آن زمان منوط به این بود  که طوفان وسیل کمی فرونشید و گروه امداد برای انتقال ما به کمپ های موقت در ایندهوفن به موقع برسد .

کاری از الهام قریشی، نویسنده و نقاش

از دو هفته قبل پیشبینی بحران شده بود و همه جا اعلام کرده بودند که شهر هر چه سریعتر میبایست تخلیه شود .من تصمیم داشتم که در لحظه آخر در صورتی که چاره ای باقی نمانده بود ،خانه ام را که خیلی دوست میدارم ترک کنم . زمانی که من به رختخواب رفتم و قرص هایم را خوردم هوا بارانی و طوفانی  و خیابانها آب گرفته بود.

ساکنین ساختمان  وحشت زده با سر و صدای زیاد سواراتوبوسهای تخلیه شهر میشدند .برخی هم داخل  ماشین های شخصی شان که  پر از چمدان  و وسلیل بود ،در خیابان های آب گرفته برای ماشین جلویی بوق میزدند .

شهر سراسر شلوغی و ترس و اضطراب بود و من ازآپارتمان کوچکم در مرکز شهر آنها را تماشا کردم ولی اصلا نترسیدم و به تختخواب رفتم.

  نترسیدن من  از وقایعی  چنین، دلیل روشنی داشت که خواهم گفت .

به طور کلی زندگی من به دو بخش اصلی تقسیم شده است، قبل از شروع به خوابیدن و بعد از شروع به خوابیدن !

تا قبل از فارغ التحصیلی  از دانشکده پزشکی و افتتاح مطب شخصی ،دخترکی لاغر و رنجور بودم که در تخت خواب غلت میزدم  و همه سایه ها و صداها را  چونان موجوداتی موهوم ،میدیدم و میشنیدم. صبح ها  با سردر شدید از خواب بیدار میشدم و چون آزمایشات  مرسوم  پزشکی  ،همه چیز را نرمال نشان میداد،گمان میکردم که ژنهای من، مرا برای همیشه همینطور تعریف کرده اند و این است جبر طبیعت بر جسم  نحیف من !

تا اینکه یکی از اساتید دانشگاه که متوجه غیبت های مداوم من بر سر کلاسهای نورولوژی صبح شده بود ،علت را جویا شد و من شرح واقعه دادم و پس آن آزمایشات و اسکن های جدیدی  از مغزم به عمل آورد  و در نهایت متوجه یک نقصان مادرزادی در مغزم شدم،  که مانع از خواب عمیق میشد . راهکار دارو بود ، برای همیشه .

 بعد از آن شد که من زودتر ازموعد درس را تمام کردم و به کار مشغول شدم .از ایران مهاجرت کردم و در کشوری جدید صفحه ای جدید از زندگی را گشودم . روزها به کاری که دوست داشتم میگذشت و شبها به شوق کتاب یا فیلم جدید و بعد از آن قرص و خواب دلپزیر و اسرار آمیز .

و این چنین شد که این قرصهای زرد رنگ کوچک ،بر جبر ژنوم های بی رحم من فائق آمدند و این امرباعث  تغییرات محسوسی در خلق خوی من شد  که  یکی از آن عوارض انس و الفت عمیقتر با زندگی مدرن و شهری و بیعت مجدد من با علم و تکنولوژی که جانم را نجات داده بود و فاصله گرفتن ناخود آگاه از غرایز حیوانی به درد نخور . البته غالبا به درد نخور !

برای مثال عرض کنم  زمانی که هنوز جبر ژنتیک بر من غالب بود ، شبها گاهی اگر لحظه ای کوتاه به خواب میرفتم عضله یکی از پاهایم به شدت منقبض میشد که البته کاربرد این مورد برای اجداد میمونم چنین بود، که از درخت به  پایین نیوفتند .

یا اشمئزاز شدید من از چیزهای دون دون ، خال خال، سوراخ سوراخ و ترک ترک …که به اجدادم هشدار باکتری و بیماری پوستی و عفونت میداد، زمانی که آنتی بیوتیک هنوز وجود نداشت .

خلاصه که من در حال حاضر خوب یا بد، بنده زندگی امروز شده ام و جنگندگی ام برای بقا ،درزندگی شلوغ و پر استرس شهری در  حد  صندلی ماساژ ، یوگا ، رژیم کتو و ورزش روزانه  ، تنزل پیدا کرده و از همین روی است که سیل و زلزله چندان مرا نمیترساند !

حتی ببوی من هم به لحاظ اینکه در خانه شهری به دنیا آمده است ، قدرت بقا ،خارج از زندگی مدرن را ندارد و چنانچه از فردا  ،شرکت غذای آماده اش را عوض کنم ، سیستم گوارش او و اعصاب خودم را مختل کرده ام !

 

به هر حال …..

در آن روز شلوغ که من به سبب بحران و تعطیلی در منزل به سر میبردم ،فارغ از هیاهوی بیرون مشغول تماشای یک سریال جنایی اکشن از نتفلیکس بودم . ساعت پنج  دقیقه به دوازده شب تلویزیون را خاموش  و از پنجره بیرون را نگاه کردم .رفت و آمد تمام شده بود و شهر مانند شهر مردگان ساکت بود .تنها صدای باران و باد بود که می آمد . سیلاب درون خیابان بالا آمده بود. به اندازه ای که تردد در خیابان ممکن بود ولی آسان نبود .

من با خودم فکر کردم که امکان ندارد آب تا طبقه سوم بیاید .پس با اتکا به اینکه تمامی مایحتاج مصرفی را در انبار کوچک آپارتمانم دارم به اضافه شلنگ دستشویی ،کاری با دنیای خارج نخواهم داشت . پس قرص زرد رنگ کوچکم را خوردم و به خوابی عمیق فرو رفتم . آنقدر عمیق که متوجه صدای شکستن آب بندها و سدهای اطراف شهر و خروش امواج شکننده در شهر نشدم .

صبح که قبراق و سر حال از تخت پایین آمدم یادم رفته بود که اوضاع روز قبل چگونه بوده است . ببو به رغم همیشه زودتر از من بیدار شده بود و دم پنجره گوش خوابانده بود .

حیرت آور بود ! آب مواجی تا طبقه دوم ساختمان بالا آمده بود و آپارتمان من مانند کابین کشتی بزرگی میان اقیانوس عصبانی بود که باد و باران دلهره آوری شیشه های بزرگ اش را میلرزاند و من برای اولین بار از این مهلکه ترسیدم !

مضطرب از آپارتمانم بیرون دویدم و ببو دنبالم ، هیچ صدایی در طبقه سوم نبود . راهروی طولانی را میدویدم و  زنگ تمامی خانه ها را میفشردم . ولی هیچ کس خانه نبود ! نفس نفس میزدم که دیدم ببو که تا قبل از آن  باوحشت دنبال من می دوید و  گاها زوزه ریزی میکشید ، به روی پاهایش نشست و با خونسردی با پای چپ اش گوشش را خاراند !

به ندرت پیش می آمد که من ببوی عزیزخودم  را درک نکنم و این بار یکی از آنها بود .

من و ببو مدتی به هم خیره شدیم و من چند نفس عمیق کشیدم .صدای کسی  از طبقه بالا میامد که بعد واضح تر شد . صدای مردی با لهجه فرانسوی بود که میپرسید چه کسی پایین است .

من و ببو از پله ها بالا رفتیم و میانه راه به مرد لاغر قد  بلندی با پوست سفید و چشمان درشت قهوه ای رسیدیم که داشت از پله ها پایین میامد . او را میشناختم بارها او و دوستش را در آسانسور دیده بودم .

شانه ام را گرفت و حالم را جویا شد . خواستم جواب بدهم  ولی نمیدانم چرا هیچ نمیگفتم فقط خیره نگاهش کردم .دستش را روی شانه ام گذاشت و با همان لهجه غلیظ فرانسوی گفت که همه چیز درست میشود . یادم هست که بوی خیلی خوبی میداد.

با هم به طبقه بالا رفتیم .طبقه چهارم . به جز ما چهار نفر دیگر میان راهرو ایستاده بودند و باهم ریز ریز  حرف میزدند . چشمشان که به ما افتاد همگی ساکت شدند .

مدتی طول کشید تا من به حرف بیایم و در مورد شرایط موجود تبادل نظر کنیم . دوست پسر مرد فرانسوی برایم قهوه آورد . او هم قد بلند و لاغر بود ولی با چشمان آبی و موهای بلند بلوند .

و من آنجا متوجه شدم که ما شش نفر یعنی خانم مسنی به همراه گربه سفید چاق اش ، مردی عضلانی و خوش قیافه ولی عبوس به همراه دختر حدودا  ده ساله ی خجالتی اش ،زوج همجنسگرا ، من و ببو تنها بازمانده  این جزیره هستیم .

آپارتمان خانم مسن و آن زوج در طبقه چهارم قرار داشت و مرد عبوس و پسرش طبقه پنجم .

 

متوجه شدم که آقای عبوس  از همان آغاز اولیه بحران با نیروهای امداد تماس گرفته و اعلام موقعییت کرده وآنها  قول دادند که در اولین فرصت برای نجات ما و انتقال به آیندهوفن بیایند .

من و پسرا  روی موکت راهرو نشسته بودیم و خانم مسن هی با ویلچر برقی اش طول عرض راهرو را طی میکرد و غر میزد ، آقای عبوس هم مانند پاندول ساعت به داخل واحد خانم مسن  میرفت و برمیگشت و هر دفعه میگفت : سرطان ! نباید اینطوری میشد . آخه چجوری ممکنه !!و دوباره همین کار رو تکرار میکرد …

که یک دفعه لامپهای راهرو گز گزی کردند و خاموش شدند .

 برق رفت !

 اوضاع داشت حسابی از کنترل خارج میشد .حالا ما نه آب داشتیم و نه برق وگاز . خطوط تلفن و اینترنت هم که مدت زیادی بود قطع شده بود .

ما هر کدام به واحد خودمان برگشتیم به امید اینکه طوفان زودتر فروکش کند ونیروی امداد برای بردن ما به آیندهوفن جایی که هنوز خشک بود، بیاید .

من در انبار کوچک آپارتمانم چند باکس آب معدنی داشتم که به کمک پسر مو بلند بلوند بین افراد تقسیم کردیم .

آن روز طولانی در آپارتمانم با بازی کردن با موبایل که هنوز شارژ داشت و دیدن چیزهای تکراری در لپتاب  گذشت .اما دم دمای غروب سرمای خانه غیر قابل تحمل شده بود و دلم نوشیدینی گرم میخواست .

ما  همگی دوباردر راهرو طبقه چهارم گرد آمدیم . به پیشنهاد مرد عبوس به طبقه پنجم منزل آقای عبوس رفتیم و تصمیم گرفتیم برای گرم شدن یک جا بمانیم .زن مسن با غر غر زیاد پذیرفت و گفت : تیفوس به این زندگی .

من متوجه بودم که هلندی ها بر خلاف اکثریت مردم جهان که هنگام فحش دادن سراغ نوامیس یکدیگر میروند ، علاقمند هستند که شخص یا چیز فحش خورنده  را به ابتلا به نوعی بیماری نفرین کنند ومعمولا  هر کس یک بیماری مورد علاقه برای نفرین داشت ! مثلا آقای عبوس دایم برای همه چیز آرزوی سرطان میکرد و خانم مسن به هر چیز ناخوشایند میگفت تیفوس ! ویلچر تیفوسی ، طوفان تیفوسی ،مالیات تیفوسی و لیوان تیفوسی و…

که البته به نظر من منطقی تر از فحش در مورد روابط خصوصی نزدیکان است ، چون روابط هر کس به خودش مربوط است و ارتباطات اطرافیانمان نمیتواند برای ما فحش محسوب شودو بار مسئولیت اش بر دوش ما نیست ! ولی اینکه بگویم از فحش دادن با بیماری خوشم امد  دروغ گفتم . من به عنوان یک پزشک این نوع فحش ها را خبیثانه میدانستم وشخصا همان پلشت و بی شعور و عوضی را بیشتر میپسندیدم .

 

شومینه منزل آقای عبوس مانند  سایرین گازی بود ولی با موافقت پسرها قرار شد چند  صندلی قدیمی منزلشان شکسته و سوزانده شود و همین هم شد . و ما همگی دور شومینه نشستیم .

منزل آقای عبوس بسیار تمیز و شیک و مدرن بود.   حالا  که  در نور شمع و سرخی آتش زیباتر هم دیده میشد . دخترک کوچک آقای عبوس همیشه ساکت بود .انگار که وجود نداشت.

ما سیب زمینی و ماهی پیچیده شده در فویل را در  شومینه انداختیم . پسرها  آب جوش درست کردند و چای زنجبیل بابونه شان را در یک فلاسک بزرگ ریختند  و وید شان را رول کردند .

خانم مسن تند تند سیگار میکشید ،غر میزد و ویسکی میخورد .آقای عبوس در حالی که گیلاس اسکاچ اش  دستش بود همچنان ایستاده بود و به آتش خیره بود .فقط هر از چند گاهی میگفت : سرطان !!! چه جوری میشه آخه !!!! این اصلا قابل قبول نیست !

دختر  بچه آرام آرام به شومینه نزدیک شده بود و ماشین اسباب بازی بی صدایی چون خودش را روی سنگ شومینه هل میداد و بر میگرداند .

ببو و گربه خانم مسن هم بی تفاوت به یکدیگر هر کدام جایی کنار شومینه برای لم دادن پیدا کرده بودند. من هم لبی به گیلاس شراب شاردونی  مورد علاقه ام میزدم و در ذهنم رایزنی میکردم .

سرها که کمی داغ شد همه حراف تر از گذشته بودند . یکی از پسرها برایمان تعریف کرد که شش سال است با دیگری آشنا شده و پنج سال است که باهم  زندگی میکنند و هر دو ازین بابت ابراز خوشحالی کردند . آنکه لهجه فرانسوی داشت گفت که چند سال پیش برای یک دوره روحانی و دیدن یک مرشد بودایی به هند سفر کرده و آنجا بوده که پسر مو بلند بلوند  آشنا شده و به هم دلباختند . او میگفت ما صلح و آرامش را در دنیای خودمان پیدا کردیم و دلیلی برای فرار از سرنوشت نمیبینیم . آن یکی میگفت نباید با روح مادر طبیعت جنگید و هر دو از خوشی هاشان وزندگی شان در لحظه میگفتند .

در میان صحبت آنها هر از چند گاهی مرد عبوس پوزخندی میزد و خانم مسن که حالا کله اش داغ داغ بود خنده مسخره ای میکرد وزیر زبانی  حرفهایی میزد که خیلی واضح نبود .

چند ساعت بعد ازآن بر ما معلوم شد که علت عدم خروج خانم مسن از منزل، شجاعت و یا خونسردی اش نبوده بلکه یک ترس نهادینه ریشه دار در وجودش مانع از رفتن او شده بود . ترس از کمپ تیفوسی ، زندگی با عده ای  انسان  بحران زده در جایی عمومی و حمام ها و توالت هایی که تیفوس بگیرند !

با اینکه خودش بخاطر نمی آورد ولی میدانست که والدین و برادرهای بزرگ اش را در کمپهای کار اجباری نازی ها از دست داده و خواهر بزرگترش تا آخر عمر خاطرات ترسناکش از  آشویتس را هر روز برای او مرور میکرده  است . و من حدس زدم که خانم مسن غرق شدن در سیل را به اسم کمپ ترجیح داده .

ولی مرد عبوس که حالا نطق اش باز شده بود دستهایش را به همراه گیلاس اسکاچ اش در هوا تکان میداد و میگفت : این دیوونگیه. من مطمئن بودم که اینجوری نمیشه . بیخودی نمیگم  . از لحاظ مهندسی امکان نداشت سدها اینجور یهوهوار شه رو کله مون ؟!؟! سرطان بگیرن این سدها…..اصلا با عقل جور در نمیاد….

آنشب همگی هما نجا کنار آتش به خواب رفتیم و من خوابهای آبکی دیدم .

صبح همه عصبی بودند. خانم مسن شکایت داشت از توی جمع خوابیدن و زیر انداز ،سایرین هم ظاهرا بخاطر خر و پف خانم مسن نتوانسته بودند بخوابند .من کمی اوضاع بهتری داشتم با اینکه سراسر شب خوابهای آبکی دیده بودم ولی حداقل خوابیده بودم . این اوضاع ناخوشایند، بدتر هم شد ،زمانی که دختر  آقای عبوس که کنار پنجره  ایستاده بود جیغ ممتدی کشید و  ما متوجه دو جنازه شناور در آب کمی بالاتر  از بالکن منزل من شدیم . بله  !آب از طبقه من هم بالاتر آمده بود !و حالا ناراحت ترین فرد جمع،  من بودم که خانه اش غرق شده بود . دختر آقای عبوس هم تا مدتی متشنج باقی ماند ولی کم کم همه ما به دیدن جنازه های شناور روی آب عادت کردیم .

حالا تنها دارایی من یک چمدان کوچک شامل وسائل ضروری بود که به اصرار آقای عبوس به طبقه بالا آورده بودم .

آقای عبوس سعی داشت آتش به خواب رفته را مجدد احیا کند و باقیمانده میز کوچک پسرها را به شومینه انداخت . من تصمیم گرفتم جهت تمدد اعصاب  پنکیک درست کنم .

آن روز صبح همه کلافه و عصبی بودند . ذخیره آب داشت تمام میشد و تحمل شرایط هر  لحظه سخت تر .

خانم مسن دایم غر میزد و بهانه توالت خانه اش را میگرفت و از بودن در جمع شکایت داشت .دختر  آقای عبوس هم هر از چند گاهی بلند بلند گریه میکرد و بهانه میگرفت و من سعی میکردم آرامش کنم.

ببو هم که انگار خوی سگی اش دوباره فعال شده بود دایم سر به سر گربه خانم مسن میگذاشت .

صدای خانم مسن هر لحظه بلند تر و گوش آزارتر میشد .او از پسرها میخواست کمکش کنند که به آپارتمان خودش برود و  میگفت حتی اگر از سرما هم بمیرد نمیتواند یک فضای محدود را با دیگران تقسیم کند .

ما همگی کمک کردیم و اورا به آپارتمانش که بوی پیرزنها را میداد، برگرداندیدم . آقای عبوس برایش آتشی درست کرد .

از آنجا که ما همگی خود را  انسانهای شریفی میدانستیم ، نمیخواستیم که خانم مسن را در طبقه چهارم تنها رها کنیم .پس تصمیمات جدیدی گرفتیم . 

“همگی به واحد کناری خانم مسن میرویم و آنجا آتش درست میکنیم”

شکستن درب راحت تر از آن بود که فکر میکردیم . از ظاهر آپارتمان مشخص بود که به یک زوج جوان تعلق داشته .ایده برداشتن  آب از تانکر توالت این منزل که هنوز پر بود ، به پسر فرانسوی بر میگشت .

ما در منزل جدید شبیه افرادی بودیم که به دنبال غنیمت جنگی اند .

بعد ما فکر کردیم که این ساختمان چهل هشت واحد دارد یعنی کلی توالت تمیز با تانکر پر و خیلی چیزهای دیگر . از درب های آپارتمان های دیگر هم میشد به عنوان سوخت استفاده کرد .پس برای اولین حاجات انسانی مان مشکلی نبود .

کم کم این کار لذت بخش میشد و نوعی هیجان خاص در ما بوجود میآورد . انگار به نوعی بازی بدل شده بود یا کاری برای تفریح . ما به تک تک آپارتمانها ورود میکردیم و مانند محققانی سخت کوش به وارسی وسایل دیگران میپرداختیم .حتی آقای عبوس هم اینکار را دوست داشت .

خانم مسن چند واحد را انتخاب کرده بود بدان جهت که صاحبان آنجا را میشناخت و میخواست از روی کنجکاوی وارد آنجا شود .

دختر  آقای عبوس هم که حالا با پسرها خیلی جور شده بود با هیجان در مورد خانه ها و اسباب بازی هایشان میگفت  و این روند ادامه پیدا کرد، انگار ما صاحبان قلعه ای بزرگ شده بودیم پر از گنج و اشیا ناشناخته .پسر موبلند بلوند به کمد لباسها دستبرد میزد و دائم با ظاهر متفاوت اش ما را میخنداند . پسر فرانسوی، دخترک آقای عبوس را روی ودوشهایش میگذاشت  و از پله ها بالا و پایین میدوید .دخترک که سربند سرخ پوستی به سر داشت صدایی عجیب در می آورد و غش غش میخندید. آقای عبوس هم  که روزی چند بار خانم مسن را کول میکرد و برای قضای حاجت به پشت بام میبرد .ظاهرا این فنتسی عجیب خانم مسن او را نمیرنجاند .او  در هر زمان فرصتی پیدا میکرد که اطلاعاتش در مورد چوب ماهیگیری ومشروب داخل خانه ها و قدمت برخی شان ، تخته شطرنج و کتاب های کتابخانه مردم به رخ من بکشد و حرف بزند .صورت آقای عبوس طوری بود شبیه کسی که با خانواده به یک پیک نیک هیجان انگیز آمده است .

من میتوانم به جرات بگویم که این روزها، شیرین ترین روزهای زندگی من شدند با اینکه میدانم برای شما قابل باور نیست . اینکه ما کجای اخلاقیات ایستاده بودیم نمیدانم . اینکه کدام خوی ما بر ما غالب بود آنرا هم نمیدانم . ما موجوداتی شده بودیم  بین اخلاق مداری و غرایز حیوانی ولی آزاد و بدون ترس . و این چگونه تعریف میشود ،برایم مجهول است .

 

اکنون که من این مطالب را برای شما مینویسم یک هفته از شروع آن وقایع گذشته و طوفان قطع شده . ساعت پنج دقیقه مانده به دوازده شب .خانم مسن جرعه ای دیگر ویسکی مینوشد و ادامه دفتر خاطرات بی نوایی  را برای ما  میخواند و خودش بلند میخندد . دختر آقای عبوس با لباس هالوینی و یک باربی به دست در آغوش پسر فرانسوی به خواب رفته و پسر مو بلند بلوند موهای جفتشان را نوازش میکند .ببو و گربه چرت میزنند .

آقای عبوس قرص زرد رنگم  را با یک لیوان آب  برام میاورد و به صورتم لبخند میزند. من به او میگویم امیدوارم مامورین نجات به سندروم  بیخوابی دچار شوند،  میگرن بگیرند و نیایند ! خانم مسن از دور داد میزند تیفوس بگیرند ، سرطان….

آقای عبوس بازهم لبخند میزند و ما آنقدر به چشمان هم لبخند میزنیم که پلکهای من سنگین میشود …

 

الهام قریشی

Feb 2021

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)