از یاداشتهای آگوستو روا باستوس

جامعه تازه از چنگال خون آلود دیکتاتوری نظامی رها شده بود. شور وشوق همگانی مرز نمی شناخت. سخنرانی پشت سخنرانی ایراد می شد و کارنوال به دنبال کارنوال به راه می افتاد. همه جا ازآزادی سخن می رفت. یک روز درشهراعلامیه ای پخش شد که روز شنبه رأس ساعت دو بعدازظهر انریکو، شاعر و نویسنده ی آزاده ی مردمی که پس از یازده سال تازه از زندان آزاد شده است، درمیدان بزرگ رهایی سخنرانی خواهد کرد. دردوران دیکتاتوری، کسی نبود که اشعار و نوشته های انریکو را مخفیانه نخوانده و از آنها الهام نگرفته باشد. طی روزهای بعد گردانندگان سخنرانی با ماشین به اطراف واکناف شهرسرزدند وبا بلندگوهایی که روی سقف ماشین های جیپ واتومبیل نصب شده بود، مردم را برای شنیدن سخنان انریکو دعوت کردند. البته نیازی به این کارنبود، چون موضوع به صورت دهان به دهان به گوش همه رسیده بود.

ازظهرشنبه میدان رهایی از ازدحام مردم غلغله شد. روی سکوی بلند سخنرانی تریبونی برزگ با چندین میکروفون قوی گذاشته بودند. دقیقه به دقیقه به تعداد جمعیت اضافه می شد. پلیس که درآن برهه اززمان با مردم یار شده بود درکنارمیدان، پرسه می زد مبادا کسانی از سرسپردگان رژیم پوسیده ی گذشته کاری کند که جلسه به هم بخورد. ساعت یک نیم بعدازظهرمدیرهماهنگ کننده ی برنامه پشت میکروفون قرارگرفت وضمن سپاس از همبستگی جمعیت از همگان درخواست کرد که صبور باشند چرا که شاعرمحبوب مردمی صبح آن روز ضمن پوزش خواهی تلفنی به وی اطلاع داده است که نیم ساعت دیربه جلسه خواهد رسید. دراین زمان، مردی ژنده پوش، با قیافه ای خنده دار وموهای فتیله شده و هیأت آدم های بی خانمان، ازسکو بالا رفت، تریبون را ازدست مدیرگرفت وخطاب به جمعیت گفت:

“من نوکرشما انریکو، نه تنها امروز به کسی تلفن نکرده ام، بلکه نیم ساعت زودترخودم را به جلسه رساند که بیشتربا شما باشم.”

مدیرعکسی را ازجیب بیرون آورد، با قیافه ی مرد مطابقت کرد؛ بعد عکس را به مرد خنزرپنزی نشان داد و گفت:

“ما عکس شاعرمحبوب مان انریکو را به هزارمشکل پیدا کردیم. این عکس با شما مطابقت نمی کند.”

“نه کسی درزندان ازمن عکس گرفته و نه دربیرون عکس گرفته ام. این عکس من نیست ولی من خودم، خودمم.”

دراین زمان افسرپلیس به دو خود را به میکروفون رسانید و ازمدیرپرسید:

“شما شرح زندگی انریکوی بزرگ ومحبوب همه ی مارا با خود دارید؟”

مدیرکاعذی لوله شده را به دست افسرداد. مرد خنزرپنزری برسر مدیرداد کشید:

“این شرح حال را ازلای خشتک ات درآورده ای؟”

جمعیت که تا این لحظه برسرجای خود میخکوب شده بود، ازخنده روده برشد.  مدیربا قاطعیت گفت:

“این شرح حال را امروز صبح خود انریکو پشت تلفن برایم دیکته کرد.”

مرد ژنده پوش گفت:

“حرف مفت مزن! من کی به تو تلفن کردم، من خودم شرح حال بدبختی های خودمم؛ اونه به کسی دیکته نمی کنم.”

افسرپلیس نگاهی به کاغذ کرد واز مرد خنزرپنزری پرسید:

“آقای انریکو چند سالتونه؟”

“سی و دو سال ودو ماه و دو روز. می خواهی ساعتش هم برایت بگویم؟”

“نه لازم نیست. اینجا نوشته سی و نه سال.”

“عالیجناب انریکو بفرمایید که شما ازکدام زندان آزاد شدید؟”

“اززندان مرکزی شهر.”

افسرنگاهی به کاغذ انداخت و گفت:

“اینجا نوشته از زندان موقّت شماره دو.”

جمعیت که کلافه شده بود، مرد ژنده پوش را هو کرد. دراین زمان مردی شیک پوش و موقر، با کتابی دردست، درحالی که سعی می کرد ازبین مردم راهی برای خود پیدا کند، خود را به سکوی سخنرانی رساند. چند نفربا هم دم گرفتند:

“انریکو! انریکو! زنده باد انریکو!”

انریکو خواست حرفی بزند ولی مرد ژنده پوش پیشدستی کرد و گفت:

“این دارد کلاه سرتان می گذارد؛ او انریکو نیست. انریکو منم.”

انریکو با خونسردی گفت:

“خیلی دلت می خواهد جای من باشی؟ اشکالی ندارد تو انریکو باش. این تو واین تریبون واین هم مردم شعردوست وسخن شناس!”

انریکو قصد رفتن کرد. جمعیت دم گرفت:

“انریکو جان نرو! نرو!”

مرد خنزرپنزری گفت:

“بذارید گورش گم کنه بره. من خیلی حرفا براتون دارم.”

جمعیت یک پارچه دم گرفت:

“خفه شوبی سرو پا!”

انریکو به شوخی گفت:

“ما شعردزدی دیده بودیم شاعردزدی ندیده بودیم!”

جمعیت از خنده روده برشد.

افسر پلیس به مرد خنزرپنزری گفت:

“حالا قانع شدی که خیالاتی شده ای. اگه دوره ی دیکتاتوری بود، جلب ات می کردند. ولی دنیا ی ما فرق کرده. حالا برو و مثل بچه آدم بنشین به حرف های انریکو گوش کن. بیشترازاین هم مردم مشتاق را معطل مکن!”

مدیر گفت:

“به شرطی که شما پهلویش بنشیندید واو هم درسرتاسرسخنرانی لام از کام تکان ندهد.”

آقای خنزرپنزری شانه ها را بالا انداخت وگفت:

“باشد من می نشینم. شاید حق با شما باشد و من نه من باشم و یکی دیگه شده باشه من.”

مرد ژنده پوش مغموم درگوشه ای نشست و افسرپلیس درکناراو قرار گرفت. انریکو سخنان خود را چنین آغازکرد:

“قبل از هرچیز شعری خدمتتان تقدیم می کنم تحت عنوان دین و دنیا….”

آقای خنزرپنزری مثل ترقه از جای خود پرید و گفت:

“خجالت بکش مردک متقلب! عنوان شعرمن هست دنیا ودین.”

انریکو با خنده گفت:

“گیریم که چنین باشد ولی چه علی خواجه، چه خواجه علی….”

“خیلی فرق می کند، مردک احق!”

جمعیت حشمگین دم گرفت:

“حفه شو بی سروپا! خفه شو بی سرو پا!”

افسرپلیس به مرد اخطارداد که اگریک باردیگردرسخنرانی دخالت کند، اورا دستگیرخواهد کرد. ازآن پس انریکو شعرخواند و خاطره تعریف کرد و مردم با شوروهیجان برایش دست زدند وهورا کشیدند گرچه دربسیاری از موارد معنای کنایه ها، مجازها و استعاره های اورا نمی فهمیدند. درمقطعی که جمعیت سراپا گوش شده بود، طاقت آقای خنزرپنزری به طاق رسید وداد وبیداد راه انداخت:

“مردم گول نخورید! این بی شرف دارد عوام فریبی می کند. او تمام حرف های مرا برعکس به خورد شما می دهد.”

برای هیچ یک از افراد جعیت جای هیچگونه شکی باقی نماند که مرد ژنده پوش از عوامل رژیم پوسیده ی گذشته است. افسرپلیس همکاران خود را صدا زد و آنان به زور به مرد ژنده پوش دستبند زدند وبا خود بردند. جلسه با شور وشوق ادامه یافت. درپایان مردم شاعر ونویسنده محبوب شان را سردست بلند کردند و با این کارخود کدورت را از قلب حساس شاعروهنرمند محبوب خویش بیرون راندند.

واما بشنوید از آقای خنزرپنزری که پلیس به دقت تمام گوشه و زوایای اتاق محقراورا بارزسی کرد و اوراق هویتش را با وسواسی تمام زیر ذره بین قرارداد. او خود نیز داوطلبانه چند سند مهم را دراختیارپلیس قرارداد. پنج ساعت بعد، درحالی که هوا تاریک شده بود، همان افسر پلیس مرد ژنده پوش را شخصاً به میدان بزرگ رهایی شهر بازگردانید. هیچ کس درمیدان نبود وهیچ راهگذری نمی دانست که بعدازظهرآن روز درآن میدان مراسم سخنرانی برپا بوده است. افسرپلیس با شرمندگی دربرابر مرد ژنده پوش ایستاد، ودرحالی که به او سلام نظامی می داد، گفت:

“انریکوی بزرگ، آزاد منش وعدالتخواه؛ ما همه کلک خوردیم؛ مردم بیچاره مان هم کلک خوردند. تصورنمی کنم دراین هیاهو ما بتوانیم انریکوی قلابی را پیدا کنیم. حالا اگراجازه بفرمایی من شما را با ماشین پلیس به خانه تان برگردانم.”

انریکو با صمیمیت لطف افسرپلیس را رد کرد و پیاده به طرف خانه اش به راه افتاد.

ترجمه: دران صدرایی

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)