دکتر سروش پس از مقایسهٔ روح الله خمینی و محمدرضا پهلوی و پس از به پا خاستنِ موجی از انتقاد و اعتراض پیرامونِ اعلام نظرش، در یک فایل صوتی، به ایضاح موضعش و به بررسی نقدهای وارد شده پرداخته است (اینجا).

دکتر سروش در ابتدای سخن، به مذمت توهین‌ها و تخریب‌هایی می‌پردازد که متعاقب شنیدن یک نظر مخالف، چون طوفان به سوی او روان شد. دکتر سروش این امر را به فرهنگِ استبدادیِ ما ربط می‌دهد و البته از این حیث حق دارد و مناقشه‌ای نیست؛ زیرا در کثیری از موارد، به ناحق، «فحاشی»، به جای «نقادی و استدلال‌ورزی» نشست؛

اما دکتر سروش در اصل سخن و در خصوصِ نقدهای اساسی، یا مغالطه کرده و یا آنها را مسکوت گذاشته و پاسخ نداده و تنها به بررسیِ نقدهای ضعیفِ وارد شده به خودش پرداخته است.

نگارندهٔ این سطور، پرداختن انتقادی به این موضوع، یعنی انتخاب خمینی به جای محمدرضا پهلوی (در فرضی خیالی که گزینهٔ سومی چون امثال مهندس بازرگان متصور نیست) را بسیار مهم و مفید می‌داند؛ زیرا بزرگانِ فکری و فلاسفهٔ ما، ظاهراً آنقدر در آسمانِ انتزاع زندگی و تفلسف کرده‌اند که وقتی برای لحظاتی به خاک انضمام نزول اجلال می‌کنند، عموماً مواضع نادرست می‌گیرند و آسیب تولید می‌کنند و آش‌هایی مثل انقلاب ۵۷ را می‌پزند و بعد، از پذیرش مسئولیت به قدر سهم خویش شانه خالی می‌کنند؛ مانند مرحوم شایگان که به قول خود دکتر سروش به ناروا «خمینی را در ابتدا گاندی دوم نامیده بود»(!) و البته در اواخر عمر (برخلاف دکتر سروش) شجاعانه اذعان کرد که «گند زده است»؛ لذا اگر بعد از چهل سال، در مقام نقد و داوریِ نظر دکتر سروش نسبت به این امر، به بصیرت‌ها و ملاک‌هایی برسیم، می‌تواند برای آینده، به دقت ما در انتخاب هایمان کمک کند؛ اما آن نقدهای اساسیِ مدنظرم کدام‌اند؟

۱) ما در عالم واقع بسیار می‌بینیم که شخصی بی سواد است؛ اما تاجر و کاسب موفقی است و وضع مالی بسیار خوبی دارد. در مقابل، افرادی را می‌بینیم که لیسانس یا دکترای حتی اقتصاد دارند؛ اما در تولید و کسب ثروت، ناتوان‌اند؛ یک مثال بارز برای بیان مرادم، شخص نادر و فیلسوف و متفکر و فرهیخته و فرزانه‌ای چون مصطفی ملکیان است که حسب اذعان خودش، در حوزهٔ عقل معاش، بسیار ضعیف است. به همین قیاس، سخن در نقد موضع دکتر سروش این است که سواد روح الله خمینی در یک حوزهٔ مشخص از معارف بشری؛ مثل فقه و عرفان و فلسفهٔ اسلامی، مزیتی برای انتخاب خمینی در مقام حاکم سیاسی و ارشد نیست؛ زیرا شاه سابق، اگر چه شخصِ فرهیخته و متفکر و باتدبیر و روشنفکر و دموکراتی نبود و ضعف ها و نواقص متعددی داشت؛ اما حداقل در این سطح شعور مملکت‌داری داشت که:

اولاً) این سطح از تنش خارجی را با قدرت‌های خارجی، اعم از ابر قدرت ها یا همسایگان ایجاد نکند و نیز از اشغال سفارت یک ابر قدرت که توسط چند جوان خام و چگوارا زده و جو گیر صورت گرفته بود، حمایت نکند؛

ثانیاً) به فکر «جنگ جنگ تا رفع فتنه از جهان» و آزادیِ کربلا و قدس نیفتد و به کشورش هزینه‌های کلان و گزاف تحمیل نکند.

ثالثاً) سنگسار و جواز ازدواج با دختربچه و جواز قتل مرتد و یا جواز قطع دست و پا و شلاق و یا تبعیض حقوقی بین کافر/مسلمان و زن/مرد را سخن الله یا سخن فراتاریخی الله که می‌بایست به شکل قانون اعمال شود نداند و نشان دادن ساز موسیقیِ حتی سنتی از تلویزیون را ممنوع نکند و به حجاب اجباری و «روسری با توسری» فرمان ندهد و امثالهم.

مغالطهٔ دکتر سروش این است که می‌گوید: «هر دو مستبد بودند»؛ اما نه عزیز من! استبداد، مفهومی طیفی است و شدت و ضعف دارد. همچنین خود دکتر سروش به صورت متناقض در یکجا اذعان می‌کند که استبداد دینی، بدتر از استبداد غیر دینی است؛ اما آنجا که می‌خواهد از موضع مورد بحثش؛ یعنی انتخاب خمینی در آن آزمونِ خیالی دفاع کند، نقل به مضمون می گوید: «هر دو مستبد بودند و لذا فرقی نمی‌کرد و هیچ کدام مزیتی نسبت به یکدیگر از این حیث ندارند».

۲) دکتر سروش در خصوص مردمی بودنِ خمینی که حرفی کاملاً درست است، می‌گوید که مردمی بودن هیتلر، ربطی به خمینی نداشت؛

اما چرا ربطی نداشت؟ دلیل شما چیست که ربطی نداشت؟ نقدِ وارده این است که وقتی مردمی با خروشِ عواطف و با شیفتگی و با ذوب کردنِ عقلانیت و فردیتِ خویش در شخصیتِ رهبر و پیشوا، چون سیل حرکت می‌کنند، عموماً شر و خسارت تولید می‌شود؛ زیرا قدرت نقادی و واقع‌بینیشان را از دست می‌دهند؛

پس ربطِ مردمی بودن خمینی با هیتلر، همین «فروکوفتنِ عقلانیت و فردیت از مجرای عشق به رهبر و ذوب شدن در او ست»؛ نه اینکه در این نقد، شخصیت و رفتار خمینی دقیقاً از همهٔ وجوه با هیتلر مقایسه شده باشد.

برای یک سیاستمدار، جذب مردم مهم است؛ اما یک داور و ناقدِ بیرونی و روشنفکر، جذب مردم را موقعی ارزشمند می‌بیند که بر مبنای عقلانیت و دقت در برنامه‌های دقیق و عقلانی و علمی و عادلانهٔ آن سیاستمدار اتفاق افتاده باشد. اینکه «مردمی» از فرطِ خرافات، بی سوادی، بلاهت، بی‌بصیرتی، توهم، هیجان‌زدگی و عوامیت، بدون اینکه بدانند اصلاً مفاد و مفهوم و مدلول و تبعاتِ تئوری ولایت مطلقهٔ فقیه چیست، همین‌طور دیمی و گتره‌ای، فوج فوج، چون سیلی ویرانگر به راه می‌افتند و از چالهٔ استبداد غیر دینی به چاه ویلِ استبداد دینی، سرازیر می‌شوند و مآلاً سرنوشتِ چند نسل را سیاه‌تر می‌کنند، چه ارزشی در مقام داوریِ سیاسی می‌تواند داشته باشد؟

۳) اما نکتهٔ مهمِ بعدی، این است که ما یکبار برای همیشه می‌بایست تکلیف خودمان را با اخلاق جنسیِ حاکمان روشن کنیم و از خودمان بپرسیم که برای مثال، بین یک حاکم همجنس‌گرا، اما بالنسبه اخلاقی و عالم و موفق و توانمند در عرصهٔ سیاسی و مدیریت و مملکت‌داری با شخصی که چون مسیح و بودا و گاندی، غریزهٔ جنسیش را سرکوب کرده است؛ اما نسبت به شخص قبل (یعنی فردِ همجنس‌گرا)، در حوزهٔ سیاسی و مملکت‌داری، ضعیف‌تر است، کدام یک ارجح‌اند؟

در این حوزه، یعنی در مقام سیاست‌ورزی و مملکت‌داری و آیین شهریاری، اخلاق جنسی و سبک زندگی و عفتِ حاکمان که راجع به غریزهٔ جنسی ست، چه ربطی به ما دارد؟

البته در مانحن فیه نکتهٔ بسی مهم‌تر این است که دکتر سروش، که در اسلامش، ازدواج موقت و اجارهٔ کنیز و سکس با کنیز وجود دارد، با چه ملاکی محمدرضا پهلوی را ناعفیف می‌نامد؟ آیا حسن بن علی به خاطر کثرت در ازدواج و طلاق دادن زنانش، حتی مورد انتقاد علی بن ابی طالب قرار نگرفت؟

چرا اگر یک پیرمرد ۶۰ ساله، برود و صرفاً بر مبنای ارضای غریزهٔ جنسی با یک دختربچهٔ ۹ ساله، صرفاً برای یک شب، ازدواج موقت کند یا چندین زن صیغه‌ای و دائم بگیرد و چون پیامبر اسلام، علاوه بر چندین همسر، حتی از لذت جنسیِ کنیزان نیز تمتع جوید و کار را به ماجرای ماریه قبطیه و مداخله و پارتی‌بازیِ الله به نفع رسولش برساند، بی عفت نیست؛ اما اگر شخصی در قالب سبک زندگی مدرن، بر مبنای توافق، تنوع در رابطهٔ جنسی داشته باشد، زنباره است؟

۴) مغالطهٔ بعدی دکتر سروش این است که می گوید: «انقلاب می شود؛ اما اگر می‌خواهید، یقهٔ کسی را بگیرید، یقیهٔ محمدرضا پهلوی را بگیرید که با تن به اصلاح ندادن و با استبداد‌ورزی، کار را به انقلاب کشاند».

در اینجا باید به دکتر سروش گفت که خیر! ما منتقدینِ مدنظر، هم یقهٔ شاه سابق و پسر حقیر و وقیح و بی‌سوادش را می‌گیریم که هیچ انتقادی را نسبت به پدر و پدر بزرگش قبول نمی‌کند و هم یقهٔ شما روشنفکران را و هم یقهٔ مردم و عوام را و هم یقهٔ چپ و چپ‌ها را و هم یقهٔ اسلام و آخوندها را. مرجح چیست که تنها یقهٔ محمدرضا پهلوی را بگیریم؟

اتفاقاً بیش از همه باید یقهٔ روشنفکرانِ کتاب خوانده و غرب رفته را به قصد نقادی و روشنگری و عبرت‌آموزی گرفت که از تاریخ انقلاب‌های پیش از خود، حداقلی از عبرت را نگرفته بودند و جامعهٔ خود را نمی‌شناختند و متوجه نبودند که در جامعه‌ای «مذهبی-فقهی-اسطوره ای-خرافی-تعبدی-استبدادی» که در آن هیچ حزب فراگیری وجود ندارد و از طرف دیگر، لشکری از آخوندهای خرافاتی و بی سواد و بی هنر و بی کار و مفت‌خور با مرجعیت و نفوذ اجتماعی در کانتکست، در قالب شبکهٔ مساجد تا اعماق شهرها و روستاها متشکل و سازماندهی شده‌اند، انقلاب چه فاجعه‌ای ایجاد می‌کند و چطور به اقتفای منطق قدرت، قدرت سیاسی، دو دستی تقدیم روحانیون می‌شود.

دکتر سروش پس از حدود نیم قرن حکومت دینی، تازه به این نتیجه رسیده است که «تا فرهنگ استبدادیِ ما درمان نشود، حکومت ما دموکرات نمی‌شود»؛ اما نقد من به شما غرب رفته‌ها و جان استوارت میل خوانده‌ها این است که چرا این بدیهیات را زودتر متوجه نشدید؟ چه نقصی در شیوهٔ تفکر شما متفکران و روشنفکران و فیلسوفانِ ما وجود دارد که چون مرحوم شایگان، «خمینی» را «گاندی» دیدید؟ و بدیهیات و اولیات را ندیدید؟

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)