جلوی در انجمن صندلی گذاشته بودم و داشتم چای میخوردم، معین امد و گفت: «آقا این چه وضعیایه؟،در دانشگاه رو باز گذاشتن همینجور بسیجی با چفیه و لباس نظامی داره میاد و از وسط دانشگاه رد میشه، مگه ممنوع نیست؟».
نمایشگاهی در مصلی برگذار میشد و بسیجیها بجای اینکه از در مصلی وارد بشن از در اصلی وارد شده بودن. تمامی هم نداشتن، همه سنی بینشون بود از بچه تا پیرمرد. من راستش در عوالم دیگری بودم و توجهی به لباس نظامی اینها نداشتم، حتی چند تا از این پیرمردهای موسفیدشون رو که دیده بودم به نشانه احترام لبخندی تحویلشون دادم و سلام کردم، گفتم پیش خودشون میگن دانشجوها چقدر مودب هستن.
بعد از معین دوتا دیگه از بچهها آمدن جلوی در انجمن و گفتن: «بابا اینها دانشگاه رو به گند کشیدن هیچکی هم نیست چیزی بهشون بگه». چای رو گذاشتم کنار پنجره و کاپشنم رو پوشیدم و به معین گفتم: «بریم نگهبانی تذکر بدیم».
موقع رفتن به سمت نگهبانی به خودم گفتم باید برم تو نقش آدم عصبانی، این کاری بود که زیاد میکردم چون به خیلی اتفاقات عمیقا حسی نداشتم، برام مهم نبود نظامی هم بیاد دانشگاه. وقتی آدم آگاهانه نقش آدم عصبانی رو انتخاب میکنه شبیه بازیگرا کلی طرح و ایده خلاقانه حین اجرا به ذهنش میرسه و کنترل شرایطم دست خودشه و به دیگرانم راحت میتونه جو بده.
رسیدیم جلوی سر در، یه نگهبان جوان نشسته بود روی صندلی و آدم حسابش نکردم، با انگشتری که تو دستم بود چند ضربه محکم به پنجره نگهبانی زدم. یکی از نگهبانان پنجره رو بازکرد و سلام کرد، با عصبانیت گفتم:« کی اجازه ورود اینها رو داده؟». گفت:« حاج آقا قربانی و معاونت». گفتم:« از اینها گندهترشونم نمیتونن اجازه بدن، مجوز شورای تامین استان لازمه». گفت:« مهندس اینها میان و میرن مصلی، کاری به کسی ندارن». گفتم: «بهشون بگین از در پشتی برن». چند کلمه ای رد و بدل کردیم که بحث بالا گرفت. نگهبان پنجره رو بست و گفت: «به تو ربطی نداره،برو پیش معاونت».
منم مثل تیری که از کمان رها شده با فحش و سروصدا رفتم سمت در نگهبانی تا برم داخل، کاپشنم رو در آوردم و با سروصدا وارد شدم؛ اردشیر(یکی دیگه از نگهبانان) جلوی در بود، جلوم رو گرفت تا با اون نگهبان دیگه نزدیک نشم و کتک کاری نشه، گفت: «مهندس آروم باش چی شده؟»، من فحش میدادم اون نگهبان دیگه هم فحش میداد، میگفت:«اردشیر ولش کن بیاد ببینم چی کار میخواد بکنه». کتش رو در آورد و امد جلو تا دوتایی من رو بیرون بندازن. با اینکه یکی بین ما بود دستم راحت بهش میرسید، اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم، بزنم زیرگوشش؟،بازم فحش بدم؟، راستش هیچ پلنی نداشتم، دستش رو گرفتم و گفتم:« بیا بیرون». اونم مقاومت میکرد و چند ثانیهای بکش بکش بود. نمیدونستم بیارمش بیرون چیکار باید باهاش بکنم و خوشحالم که نیومد یا نتونستم بیارمش چون پلنی برای بعدش نداشتم.
خلاصه از هم جدامون کردن و با چندتا فحش و داد بیداد برگشتیم انجمن. چالش اصلی درست از اینجا برام شروع شد، رفتم چای رو بردارم دیدم دستم از شدت عصبانیت میلرزه. گذاشتمش زمین تا لرزشش رو کسی نبینه. هی بهخودم میگفتم بابا نقش بود دیگه حالا از تو نقش بیا بیرون، ولی صورت سرخم و لرزش دستام و حسی که در پاهام داشتم برطرف نمیشد.
وضعیت عجیبی بود به لحاظ ذهنی کاملا مسلط بودم که من تمام اون لحظات آگاهانه داشتم نقش بازی میکردم، حتی لحظهای که نمیدونستم چرا نگهبان رو میکشیدم بیرون، فحشهای که داده بودم هم در نظرم حساب شده بود.
همینطور که بچهها میامدن داخل دفتر انجمن و از ماجرا جویا میشدن، مثل تنوری که توش هیزم میندازی منم هم داغتر و داغتر میشدم و در نقش خودم بیشتر فرو میرفتم. عصبانیتم مثل ماسکی شده بود که بعد از نمایش چسبیده باشه به صورتم و نمیشد ورش دارم.
یکجا به دوستی که آمده بود تا بپرسه چی شده با عصبانیت گفتم: «این همه دانشجو مثل گاو سرخودشون رو پایین گذاشتن و یک اعتراض نمیکنن به ورود این همه آدم با لباس نظامی، دانشگاه واقعا مدرسه شده، کسی از حقوق خودش و جایگاه دانشگاه خبر نداره» ،انگار نه انگار که یک ربع پیش خودم به بسیجیها سلام داده بودم تا دانشجوی مودبی بنظر برسم.
این وضعیت رو قبلا تجربه نکرده بودم، نمیدونستم من واقعی خودم کدومه، هرچی میخواستم به این نقش استوپ بدم یا ریست کنم تا برگردم به حالت قبلی نمیشد، انگار دکمه ctrl+ z که همه چیز رو برمیگردونه در من خراب شده بود. جسمم چنان نقش رو باور کرده بود که نمیشد به وضعیت قبل برگردم.
احساس کردم هرچی در انجمن بمونم و بچهها بیان و بپرسن چی شده کار برام سختتر میشه، به بهانهای از انجمن زدم بیرون و در راه بوفه هی سعی میکردم به کار خودم بخندم تا بدنم باور کنه همهاش نقش بود. بدن اما مقاومت میکرد، در بوفه یه کیک و چای گرفتم و الکی برنامه تلویزیون رو نگاه میکردم تا حواسم از خودم و اون نقش پرت بشه، یه نیم ساعتی طول کشید تا موتوری که در وجودم روشن کرده بودم خاموش بشه.
بعد نیم ساعت برگشتم انجمن و کلی مسخره بازی در آوردم و خندیدم. گرچه برام اتفاق خاصی نیافتاد ولی تجربه وحشتناکی بود برام. من در اون لحظه همون کسی بودم که میاندیشم ولی همزمان کسی دیگهای هم بودم که بدنم بیشتر از اون فرمان میبرد؛ جدالی بود در وجودم برای تصاحب من قبلی، برای رسیدن به یک وحدت درونی.
گاهی حتی نقش آدم عصبانی رو بازی کردن،کنترل آدم رو از دستش خارج میکنه. عصبانیت نوعی پرت شدن از درون خود به بیرونه، نوعی بیحفاظ شدن من. انگار من گسسته میشه و وحدتش رو از دست میده. به نظرم برای همینه که بعدها وقتی اون لحظاتی که عصبانی شدیم رو بخاطر میاریم دچار نوعی حس بیگانگی از خودمون میشیم و میپرسیم یعنی اون آدم هم من بودم؟اون آدمی که کنترلی بر اراده خودش نداشت.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.